انگلس: فیلسوف ِ در سایه !( بخش 2)
خدامراد فولادی
در بخش ِ اول اشاره ای به نظر ِ انگلس در مورد ِ تبدیل ِ انرژی ها به یکدیگر و بقای انرژی که مهم ترین دلیل ِ حرکت ِ جاودانه ی بی آغاز و پایان ماده در اشکال ِ متنوع ِآن است نمودم، واینک نقل ِ قول ِ کامل از او و سپس ادامه ی بحث.
انگلس می نویسد:« تبدیل ِ انرژی ها به یکدیگر و ازاین رو بقای انرژی درمفهوم ِعام ِآن،این شناخت ِ علمی- فلسفی را به ما می دهد که این پروسه کل ِ شناخت از طبیعت را نیز در خود نهفته دارد که به موجب ِ آن در طبیعت ِ ارگانیک( همبسته) مرزهای طبقه بندی های ثابت انگار یکی پس از دیگری از بین می رود و حلقه های اتصال دهنده ی غیر ِقابل ِ تقسیم ِماده ی درحرکت هر روز بیشتر و بیشتر می شوند، و بررسی ِ ارگانیسم ها را از یک طبقه به طبقه ی دیگرفرا برده و در نتیجه، خصوصییت های جدا گانه و ظاهرن غیر ِمرتبط ِپدیده ها با یکدیگر ، اعتبار ِمطلقه ی شان را از دست می دهند. این ها همه به آن معناست که چیزها و پدیده های مجزا از یکدیگر اعتبار ِ نسبی دارند و این شناخت، هسته ی مرکزی ِ شناخت ِ دیالکتیکی ِ ما از طبیعت در کلییت ِ همبسته اش را تشکیل می دهد.»( آنتی دورینگ. همان ترجمه. ص13- 14).
مهم ترین و بی نظیرترین کار ِ مشترک و مستقل ِ مارکس و انگلس در فعالییت ِ نظری شان، این بود که اقتصاد( تولید ِاجتماعی) را با فلسفه ادغام کردند ، یعنی به اقتصاد وجهه و جهت گیری ِ فلسفی دادند و کارکرد ِ تاریخی ِ آن را از دیدگاه ِ فلسفی بررسی وتجزیه وتحلیل نموده وسپس این هردورا به جامعه و تاریخ ِ انسانی پیوند ِ جامعه شناختی از نظرگاه ِ ماتریالیسم ِتاریخی زدند. پیوند ِ چند گانه ی همبسته ای که از همین دیدگاه ِ همبسته ی وحدت نگر، محصول ِ تکامل ِ طبیعت و درمجموع بیانگر ِ وحدت ِ مادی- سیستمی ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود است. از این رو، بی دلیل نبود که مارکس و انگلس اقتصاد در معنای تولید ِ اجتماعی را زیر ساخت ِ تمام ِ تحولات جامعه ی انسانی از آغازگاه ِ پیدایش تکاملی ِ آن در طبیعت دانسته اند.
گفتم که انگلس تبدیل ِ انرژی ها به یکدیگر و بقای انرژی رابه طور ِکلی و در مفهوم ِعام دلیل ِ حرکت ِ ماده در اشکال ِ متنوع ِ آن می داند، اما نه عامل و علت ِحرکت. چرا که عامل وعلت ِحرکت، دیالکتیک ِ حاکم بر هستی ماده است. به این معنا که دیالکتیک – حرکت شامل ِ قوانین ِ کارکردی ِ همبسته و جدایی ناپذیر ِ هستی ِ ماده اند. در واقع ِانرژی ها نیز جزء جدایی ناپذیر ِ ماده ی درحرکت وتابعی ازموجودییت ِ جاودانه ی بی آغاز و پایان ِ دیالکتیک- حرکت ِ آن هستند.
توضیح ِ فلسفی و نمونه وار ِ تبدیل ِ انرژی ها به یکدیگر با برداشت ازگروندریسه و کاپیتال ِ مارکس که بیانگر ِ وحدت ِنگرش مشترک ِمارکس و انگلس به پدیده های مادی است، در تبدیل ِ انرژی نهفته در بذر ِپنبه با استفاده از دیگر انرژی ها،یعنی به بیان ِ دیگر برداشت ِفلسفی از اقتصاد: بذر ِپنبه با استفاده ازانرژی ِخاک و آب و نیروی ِ انسانی تبدیل به نخ، و سپس نخ تبدیل به پارچه، پارچه در فرایند ِ بعدی با استفاده از انرژی ِ موجود در تکنولوژی ِ ساده یا پیشرفته تبدیل به لباس می شود که تکمیل کننده ی انرژی ِ انسان ها برای محافظت از تن و اندام ها و سلامت ِ خویش،و درعین ِ حال نیز نشانگر ِ حرکت ِ تکاملی ِ ماده در اشکال ِ وجودی ِ آن است.
به طور ِ کلی، تولید ِ کالا با استفاده از ماشین آلات و سپس تبدیل ِکالا به پول و یا بالعکس هم،نشانگر ِ شکل ِ دیگری از حرکت ِ ماده و نیز تبدیل ِ انرژی های نهفته در این دستاوردهای تاریخی اقتصادی است. منظور از این نمونه آوری ها این است که هم نگرش ِ فلسفی ِ مشترک ِ مادام عمری ِ مارکس و انگلس را نشان دهم و هم بگویم که: آدم باید خیلی عامی و ساده انگار باشد که در این تعریف و تفسیر ها فقط جنبه ی اقتصادی راببیند وجنبه های فلسفی ِ شناخت شناسانه را مشاهده نکند، و یعنی مارکس و انگلس را در این فقدان ِ بینش فلسفی، همنظر ِ خود بپندارد. با این توضیح ِضروری که شناخت شناسی ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ انگلس اگرچه در اساس همان شناخت شناسی ِکلی نگر وغایت نگر ِ مارکس به پدیده هاست، اما در آثار ِ مستقلی مانند ِ پلمیک ِ فردی اش با دورینگ یک تفاوت ِ تبیینی دارد و آن این که: در آنجا به دلیل ِ عام بودن ِ موضوع ِ بحث، احتجاجات ِ خود رامستقیمن و بی واسطه از طریق ِ استدلال های صرفن فلسفی بیان می کند، درحالی که مارکس عمومن شناخت شناسی ِ عام و خاص اش را به دلیل ِ اقتضای موضوع، با وساطت و ازطریق ِنقد ِاقتصاد ِ سیاسی اما با استدلال های فلسفی بیان می کند. با این حال،نتیجه ی هردو روش یکی است : اثبات ِ وحدت ِ مادی-سیستمی ِجهان ِواقعن موجود در کلییت و جزییت ِهمبسته و تکامل یابنده ی آن از ساده به پیچیده و از پست به عالی. به بیان ِ فلسفی تر، مارکس از مشخص یا خاص آغاز می کند تا به مجرد و عام برسد،در حالی که انگلس بنا بر خصلت و خصوصییت ِ موضوع ،از مجرد و عام حرکت می کند تا به مشخص و خاص برسد. به عنوان ِ نمونه، مارکس درگروندریسه بحث اش را ازتولید ِاجتماعی آغازمی کند ومی نویسد:« اگرچه همه ی دوره های تولید ویژه گی های مشترکی دارنداماتولید درمفهوم ِ عام یک انتزاع است. انتزاعی معقول( عقلانی) که چون به کشف و تعیین ِ عنصر ِ مشترک می پردازد ما رااز تکرارگویی و دوباره کاری نجات می دهد.» ( گروندریسه. جلد ِاول،ترجمه ی پرهام،تدین، ص8 ). در جای دیگر از همان کتاب می خوانیم:« نوعی شناخت به ویژه شناخت ِ فلسفی( ایده آلیستی) چنان است که موجودییت ِ واقعی ِ انسان را در تفکر ِ مفهومی می داند و ازاین رو، جهان ِمفاهیم از نظر ِ او یگانه واقعییت ِ معتبر است. این نوع شناخت، حرکت ِ مفاهیم و مقولات را مستقل از واقعییت ِ القا کننده اش به جای واقعییت ِ مادی وعینی می گیرد و چنین می پندارد که جهان محصول ِ این تفکر ِ مفهومی است. در حالی که چنین نیست و خود ِ مفاهیم و مقولات محصول ِبازتاب ِ واقعییت ِ مادی-عینی در مغز ِ اندیشه مند به صورت ِ ایده و نظر هستند.»( همان کتاب. ص27). و:« پیوندهای به ظاهر طبیعی ِافراد با یکدیگر در نظام های اجتماعی ، در حقیقت بیانگر ِ مناسبات ِ تولیدی در مرحله ی معینی از تاریخ است. انسان هایی که شرایط ِ رشد و تکامل ِ شان تابع ِشرایط اجتماعی در یک دوران ِ خاص است، تابع ِ قوانین ِ طبیعت نیستند بلکه تابع ِ شرایط ِ تاریخی دورانی یی هستند که در آن به سر می برند. این شرایط است که امکان ِ پیدایش و رشد ِ شخصییت فردی- اجتماعی ِ انسان ها را در مرحله ی معیینی از تاریخ فراهم می آورد».( ص. 101 همان کتاب).
آنتی دورینگ، مکمل ِ استدالی-اثباتی ِ آموزش های مستقل ِ مارکس است. از دیدگاه ِانگلس نیز همچون مارکس، این مادییت و عینییت ِ چیزها و پدیده ها هستند که زمینه ی شناخت ِ انسان را تشکیل می دهند:« قبل از آن که ما به مفهوم ِ چیزها دست یابیم، باید چیزهایی وجود داشته باشند و این چیزها دارای اشکالی باشند واین اشکال با یکدیگر مقایسه شده باشند تا ما بتوانیم در باره ی چیستی و چگونه گی ِ شان شناخت پیدا کنیم. قوانینی که ما از جهان ِ واقعن موجود با علوم ِ طبیعی کسب و با نگرش و روش ِ فلسفی انتزاع می کنیم تا آن را به حیطه ی شناخت در آوریم همانند ِ دیگر زمینه های تفکر ( اندیشه ورزی ِ ناشی از تولید و کارورزی) در مرحله ی معیینی از تکامل،از مادییت ِ جهان ِ واقعی انتزاع و در مغز ِ مادی ِ ما بازتاب ِ فعال یافته است. ( آنچه ما شناخت می نامیم در واقع بازتاب ِ قوانین ِ حاکم بر چیزها و پدیده های مادی در ذهن و حافظه ی ماست).( آنتی دورینگ.ص.34).انگلس در جایی دیگر و در همین چارچوب ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ شناخت مندانه درنقد ِ دورینگ می نویسد:« وحدت ِ مادی ِ جهان در هستی اش نیست، باوجود ِ این که هستی اش یک پیش نهاده ی وحدت ِ آن است. زیرا که جهان باید قبل از آنکه یکی باشد( بشود) هستی داشته باشد. وحدت ِ واقعی ِ جهان در مادییت ِ آن است. مادییتی که از طریق ِ تکامل طولانی ِ مشقت بار ِعلوم ِطبیعی و فلسفه(ی علمی) به اثبات رسیده است.( آنتی دورینگ.ص. 38).
انگلس در پاسخ به دورینگ که معتقد بود جهان از بی حرکتی به حرکت در آمده است، نوشت:« فرض ِ این که جهان روزگاری در وضعییتی بود که در آن مطلقن هیچگونه حرکتی وجود نداشت خیالبافی ِ یک ایده آلیست بیش نیست. سوآل این است که آن وضعییت ِ سکون ِ مطلق چگونه توانست تغییر یابد و جهان دارای حرکت شود؟ جهان ِ مطلقن ساکن و بی حرکت غیر ِ ممکن است که از چنان وضعییتی به در آید و به حرکت و تغییر گذر نماید، مگر این که از بیرون از آن ضربه ای به آن وارد شده باشد تا آن را به حرکت در آورد. این نخستین ضربه، به طور ِواضح عنوانی است برای خدا( آفریننده، خالق ) یعنی چیزی که خودش حرکت و تغییرندارد اما می تواند به وجود ِغیر ِ خودش حرکت و تغییر دهد!». ( آنتی دورینگ.ص.47).انگلس درادامه می نویسد : « حرکت، حالت و خصلت ِهستی ِ ماده است. هیچ گاه و هیچ جا و هیچ زمانی ماده ی بدون ِ حرکت و حرکت ِ بدون ِ ماده وجود نداشته و نمی تواند وجود داشته باشد. حرکت را نمی توان از هیچ تولید کرد، بلکه می توان از جسم ِ مادی به جسم ِ مادی منتقل نمود. از این رو، حرکت همانقدر غیر ِ قابل آفرینش ( خلق کردن) و فناناپذیر است که خود ِ ماده. حتا در وضعییت ِ ایستایی( سکون) نیز یک جسم ِ مادی دارای پتانسیل( توان) ِحرکت است. یعنی به عبارت ِ دیگر، در سکون حرکت ِ مطلق و در حرکت سکون ِ نسبی است. برای بینش ِدیالکتیکی، قابلییت ِ حرکت درسکون وسکون نیز حالتی ازحرکت ِ مطلق است، و این مطلقییت ِحرکت و نسبییت ِسکون یک قانون ِ عام و جهانشمول است.( همان کتاب. ص55-56).
انگلس در فصل ِدوم ِ آنتی دورینگ همانند ِ مارکس تقدم ِ بحث ِ فلسفی-جامعه شناختی ِ خود را به تولید و نقش ِآن درتکامل ِاجتماعی می دهد و براین نکته تاکید می کند که پیش نیازو پیش شرط ِ سوسیالیسم و کمونیسم دستاوردهای تاریخی ِنظام ِسرمایه داری است: « نیروهای مولدی که در نظام ِ سرمایه داری و تولید ِ مدرن ِ آن به وجود آمده اند، تنها شرط و عامل ِسوسیالیسم است.سوسیالیسمی که راه ِخود را با ضرورتی اجتناب ناپذیربه نیروی آگاهی وشناخت ِ پرولتاریااستوارمی سازد ونه برتصورات وخیالبافی های اراده گرایان.».( آنتی دورینگ.ص.140).مهم ترین اصول و قوانین ِماتریالیسم ِدیالکتیک وتاریخی رامی توان درهمین گفتاوردهای نمونه وار ِ گزینش شده درحد گنجایش ِحوصله ی خواننده دید و خواند. من هم امیدوار هستم که در این دو مقاله ازعهده ی وظیفه ای که داشتم یعنی ادای دین ِ شاگردی ام به انگلس و همسان سازی ِقد و قواره ی فلسفی ِ او با مارکس به عنوان ِمعلم ِ اول ِ همه ی مارکسیست ها بر آمده باشم.