شیطان زیبای من – بخش آخر
.
شیطان زیبای من
یک هفته پیشش بودم، به محل کار گفتم مریضم . تو این یک هفته مشیانک از زندگی اش برایم تعریف کرد:
چند صد هزار سال پیش درست روی قله ی تفتان که آن موقع مسطح و هموار بود شهر کوچکی بود به اسم مینو که من اونجا متولد شدم. اسم پدرم زروان و شهربان اونجا بود ، اسم مادرم تورنگ و برادرم که با هم دوقلو هستیم مشیک هست. جمعیت شهرمون ۷۴ نفر بود که بعدها فهمیدم ما ۷۴ نفر تنها آدم های روی کره زمین بودیم. البته ما فرق زیادی با آدمهای امروزی داریم. به سنی که رسیدیم دیگه مسن تر نمی شیم ، مثلا من الان حدود ششصد هزار ساله که با همین شکل و قیافه ای که می بینی هستم. می تونیم نامریی بشیم ، صد کیلومتر راه رو تو یک چشم به هم زدن طی می کنیم ، فکر آدمها رو می خونیم ، توی خواب شون می ریم ، زنان ما فقط یک بار زایمان می کنند. اما مثل آدمهای دیگر خوب و بد می شیم ، عاشق و منزجر می شیم و آزرده و شاد.
تو شهر ما نوروز تابستونا بود ، در واقع یک ماه از تابستون اسمش بود نوروز ماه, فکر می کردیم تابستون ماه جوونا هست ، الانم همینطوره ، تابستونا اگر دقت کنی همه بچه پرنده ها تازه پر زدن رو یاد گرفتند و صدای جیک جیک شون بلنده ، تابستون فصل میدون داری جووناست. تو شهر مون رسم بود جوونا چند سالی قبل از سن بلوغ باید تنهایی برن روی کوه دماوند و یک شبانه روز اونجا بمونند و حتما باید یکی از روزهای نوروزماه باشه. سالی که نوبت من و مشیک بود نهصد سال داشتیم. چون دوقلو بودیم باید با هم می رفتیم. نوبت ما خورد روز سیزدهم نوروزماه . هنوز سه چهار ساعت بالای قله نبودیم که صدای مهیبی شنیدیم و زمین زیر پایمان شروع کرد به لرزیدن, ترسیدیم و برگشتیم خونه. نزدیک های تفتان که رسیدیم همه جا پر از دود و غبارِ داغ که نفس کشیدن رو مشکل می کرد . آتش فشان شهرمون رو نابود کرده بود, تمام ۷۲ نفر کشته شده بودند. پنجاه سال گریستم و هیچی نخوردم, برای همین از عدد سیزده بدم میاد و فکر می کنم نحسه.
اما مشیک یک قطره اشک هم نریخت و خیلی بی تفاوت و خونسرد بود. رفتار و کردارش روز بروز بدتر می شد ، بیخود و بیجهت حیونا رو می کشت و جنگل ها رو آتش می زد ، بعدها که آدمای امروزی سر و کله شون پیدا شد می رفت توشون و داستان هایی از وجود یک ابرقدرت برتر تعریف می کرد, حتی شب می رفت تو خوابشون و یه چیزایی بهشون تلقین می کرد ، از استعداد نامریی شدن و حرکت برق آسا و نورانی کردن چشمان بخصوص شبها سواستفاده کرده و با جلوه های ویژه مثل این فیلم های تخیلی مردم را گول می زد و می گفت اینها همه نشانه های این ابر قدرت و از معجزاتش هست. بعداز مدتی مدعی شد که او نماینده این ابرقدرت هست و از مردم اخاذی می کرد. هرچه به او تذکر دادم و دعواش کردم فایده ای نداشت ، چندبار حسابی با هم دعوا کردیم تا اینکه حدود ده هزار سال پیش کتکم زد و ازون موقع تا حالا باهاش قهرم. ایکاش قهر نمی کردم ، چون بدون من وضعش باز هم بدتر شده و شرارتش هم بیشتر. از ده هزار سال پیش به مردم تلقین میکنه که خودش اون ابرقدرت هست و همه دنیا را خلق کرده. تنهایی روانیش کرده و این افسانه های خودساخته باورش شده.
خیلی سعی کردم با دادن آگاهی مردم را متوجه قضایا بکنم, مثل آدمای معمولی میرفتم و با هاشون صحبت می کردم و با تلقین شون در خواب و بیداری خطرات زیانبار پیروی از ایده های مشیک را گوشزد می کردم. اما برادرم متوجه شد و همه جا برعلیه من تبلیغ و شایعه پراکنی کرد و ایده شیطان بودن مرا اختراع کرد و همه جا شایعه کرد که من شیطانم. و بعد هم برای زدن ضربه نهایی به من جریان کم عقل بودن و موجب فساد بودن زنان را مطرح کرد که متاسفانه کارم را برای رفتن بین مردم و صحبت با آنها بسیار مشکل کرد. با وجود مشکلات زیاد کارم را تا امروز ادامه دادم و روی خیلی ها تاثیر مثبت گذاشتم ، به کسانی چون سقراط و مزدک و گالیله و ویکتور هوگو و عبید زاکانی غیر مستقیم ایده می دادم و حتی عده ای را برای مصالح اجتماعی و مبارزه با بی عدالتی ها تربیت کردم که بسیاری از آنها همین امروز دارند فعالیت می کنند. گرچه مشیک بیکار ننشسته و تو این چند هزار سال آدمهای خودش را پرورش داد تا تلاش های مرا خنثی کند ، حتی تعدادی از کسانی را که من پرورش داده بودم خرید ، بخصوص آنهایی که ضمن فعالیت به چهره سازی از خودشان می پردازند و بقول معروف به الیت تبدیل می شوند طعمه های راحتی برای مشیک هستند. با پول و وعده های دیگربسیاری از شاگردان بی وجدان ، خودپسند و شهرت طلب را تونست بخرد. البته کرم از خود درخته و همه اش تقصیر مشیک نیست ، از این تیپ خیلی بدم میاد ، از خودفروش بیچاره ای که برای گذران زندگی خودش را می فروشه بدترند ، اینها هم خودفروشند و هم مردم فروش .هرماه مشیک کلی پول به حسابشون واریز می کنه. اما جای خوشحالیه که پاک دلان و نیک سیرتان همیشه بیشترند گرچه اغلب گمنامند.
—–
گفتم بریم هوایی تازه کنیم. رفتیم بیرون و یک ساعتی قدم زدیم. برگشتنی فرش فروش سر خیابون ما چند تا صندلی تو پیاده رو گذاشته و طبق معمول داشت برا ی دوستاش جوک رشتی تعریف می کرد. مرتیکه عوضی هروقت من رو میبینه صداشو بلند میکنه تا بشنوم, یک بار دست به یقه شدیم ، اما آدم بی عاریه.این دفعه هم تا ما رو دید صداشو بلند کرد. فنجان چای هم دستش بود. درست یک متری شون که رسیدیم فنجان را بالا آورده بود که چای کوفت کنه فنجان از دستش افتاد و چای ریخت رو بدنش, عجیب این بود که بنظر می آمد دستی نامرئی فنجان را گرفته و چای را درست پایین گردنش از زیرِ پیراهن ریخت رو بدنش . مثل اینکه خیلی داغ بود, با ناله و داد و فریاد پاشد رفت تو مغازه. مشیانک لبخندی زد فهمیدم کار شیطون قشنگ خودمه. فکری به ذهنم رسید. می خواستم بهش بگم که پیش دستی کرد و گفت لازم نیست بیشتر این بیچاره ی زبون رو اذیت کنی. پرسیدم چرا بیچاره و زبون؟ گفت بریم نشونت بدم, خونه که رسیدیم گفت دست تو به من بده ، دستمو گرفت و تو یک چشم بهم زدن دیدم تو یه اتاق خواب بزرگ هستیم و روی یک تخت زن و مردی مشغولند. با دست دیگرم مشیانک رو کشیدم طرف در و گفتم: ما رو نبینند. گفت: نترس تا زمانی که دستت تو دست منه نه تو رو می بینند و نه صداتو می شنوند. و اضافه کرد: این خانم زنِ فرش فروش سر خیابونته. دیدم مردک لهجه شمالی داره ، میل داشتم برم بخوابونم تو گوشش که مشیانک گفت دخالت نکن ، این زن قبل از ازدواج با شوهرش قرار بود با همشهری تو ازدواج کنه اما چون پدرش به فرش فروش بدهکار بود و سند خونه و مغازه را پیشش گرو گذاشته بود مجبور به ازدواج با او میشه ، تازه بیچاره شوهره مشکل کمر هم داره و جوک گفتنش برای رد گم کردنه. یکی از مشکلات بزرگ شما آدم ها اینه که به جای مداوا معایب تون را مخفی می کنید و بدتر از اون برای رد گم کردن معایب و نقایص تون رو به دیگران نسبت می دید.
برگشتیم خونه و بعداز نهار گفت لباس گرم و زمستونی بپوش, گفتم تو این هوای گرم تابستون! جواب نداد ، پوشیدم ، دستم رو گرفت و تو یه چشم بهم زدن رو قله دماوند بودیم ، خدا این بالا چقدر قشنگ و سرده. دو و بر را تماشا می کردم ، مشیانک تمام وقت روش بطرف شمال بود ، چیزی نمی گفت ، افسرده بنظر می رسید. ناگهان دو دستش را مثل اینکه بخواهد کسی را در آغوش بگیرد باز کرد و بعد دستها را بست و چند دقیقه ای به همان حالت ایستاد. رفتم جلو و پرسیدم: حالت خوبه؟ چشمانش نمناک بود ، گریسته بود ، بغلم کرد و چند دقیقه ای آروم در آغوش هم بودیم.
روز اولی بود که بعداز دو هفته سر کار رفتم. برگشتنی تو یکی از خیابونای نزدیک خونه دیدم چندتا جوون دور و بر شانزده تا هجده سال که همه شون کاغذهایی دستشون بود هراسان دارند بطرفم می دوند ، یکی موقع دویدن خورد به من و کاغذهاش ریخت تو خیابون, خم شده و آنها را برداشتم که بهش بدم ، اما او به دویدن ادامه داد. کاغذها را رو دستم بلند کرده و داد زدم دفترت یادت رف… هنوز کلمه آخر را تمام نکرده بودم که صدای شلیک تفنگ ها را شنیدم و تازه می خواستم برگردم ببینم چه خبره که احساس سوزشی زیر کتف کرده و به پشت افتادم رو زمین. تیر خورده بودم. سینه ام درد می کرد ، مثل اینکه یک تُن بار روش گذاشته باشند. دردم داشت کم کم ازبین می رفت, نفس های آخرم را داشتم می کشیدم که مردی که ته ریشی داشت بالای سرم آمد و خم شد و با پوزخند یا زهر خندی گفت کارت تمومه کله ماهی خور. برخلاف نور چشمان مشیانک که مهتابی بود نور سرخی از چشمانش بیرون می زد فهمیدم مشیک برادر مشیانک هست. درد سینه ام بیشتر شد. خوب که به چشمانش خیره شدم تصاویر متحرک مثل فیلم های کوتاه رو در آنها می دیدم. صحنه ای را دیدم که مشیک با ماموران خلیفه که مردآویج را چهار روز پس از برگزاری بزرگترین جشن سده به قتل رساندند صحبت می کرد. از اسماشون که مشیک اونها رو اخی توزون و اخی بجکم صدا می زد شناختم. صحنه بعدی یه جایی در کره زمین عده ای را داشتند قتل عام می کردند ، صحنه بعدی شکنجه, بعدی اعدام و بعدی سنگسار و بعدی… آخ درد سینه ام غیرقابل تحمل شده ، کی این نفس آخرم رو می کشم! مشیک سرش را بلند کرد و ایستاد, صدای بگومگو می شنیدم ، صدا آشنا بود ، صدای فرشته ی من مشیانک بود که داشت با برادرش بگومگو می کرد و بالاخره او را از من دور کرد. عجیبه، آسمون چقدر صاف و قشنگ بود ، هیچوقت آسمون همیشه آلوده تهران رو اینقدر قشنگ ندیده بودم، روی من خم شد و مرا بوسید. دیگه درد نداشتم. به چشمانش نگاه کردم و در آن نور مهتابی ی چشمان قشنگش صحنه هایی از سرگذشتش را می دیدم. در صحنه آخر داشت مردی را می بوسید و به او گفت: بهار نارنجم مردآویج من ، قرار ما پس از مراسم جشن. خدای من اون شخص مردآویج بزرگ بود. تازه علت ایستادنش به سمت شمال و باز کردن دستها و گریستنش بر فراز دماوند را فهمیدم. تازه فهمیدم که آشنایی ما تو صف شیر اتفاقی نبود و مرا زیر نظر داشت. آخر من از تبار مردآویجم. فرشته ی عزیزم شیطان زیبایم، مشیانک من چه با وفایی تو در عشق. می خواستم این رو بهش بگم که پیشدستی کرد و گفت آروم باش .دستم را می بوسید و روی صورتش می کشید و می گریست. دانه ای از اشکش را دیدم که داشت روی صورتم فرود می آمد ، لحظه ی مطبوع اصابت دانه ی گرم اشکش را روی صورتم حس کردم و نفس آخرم را کشیدم و مُردم.
Comments
شیطان زیبای من – بخش آخر — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>