در حقیقت، نقد حال ماست آن(فانتزی)
محمد علی اصفهانی
در حقیقت، نقد حال ماست آن
(فانتزی)
بشنوید ای دوستان این داستان
در حقیقت، نقد حال ماست آن
مولوی
رفته بود دم در خانهٔ همسایه. در زده بود. همسایه در را باز کرده بود و پرسیده بود:
ـ برای چه آمده ای؟
گفته بود:
ـ برای این که بپرسم خانهٔ شما کجاست.
همسایه، در را بسته بود. یعنی در را زده بود توی صورت او.
پرت شده بود از پلهها پایین، و پایش شکسته بود. رفته بود پیش دکتر.
دکتر پرسیده بود:
ـ چه خبر است؟ چرا پایت شکسته است؟
گفته بود:
ـ همسایه، در را زده است توی صورتم.
دکتر گفته بود:
ـ بنابراین، حتماً صورتت باد کرده است، نه این که پایت شکسته باشد؛ چون این علمی نیست که همسایه در را زده باشد توی صورت تو، و تو پایت شکسته باشد.
و یکمقدار پماد مالیده بود به صورتش و فرستاده بودش بیرون.
گفته بود:
ـ آخ!
یک نفر که داشت میرفت شنیده بود و گفته بود:
ـ واخ!
گفته بود:
ـ هرچه من می گویم تو هم میگویی؟!
آن یک نفر که داشت میرفت گفته بود:
ـ واخ با آخ فرق دارد؛ من یک واو از تو بیشتر دارم.
گفته بود:
ـ یا به زبان خوش با من تقسیمش میکنی، یا من به زور سهم خودم را می گیرم. من که اول گفتم آخ، تو از من یاد گرفتی و گفتی واخ. اصلاً همهاش مال من است. این من هستم که درد دارم، تو چه داری که خودت را قاطی میکنی و میگویی واخ؟
آن یک نفر که داشت میرفت، حوصلهٔ جر و بحث نداشت و پاسبانها را خبر کرده بود و گفته بود که این می خواهد زورگیری کند.
آمده بودند، گرفته بودندش و برده بودندش کلانتری.
به افسر نگهبان گفته بود:
ـ چرا کلاهت کج است؟
افسر نگهبان گفته بود:
ـ راستش میکنم.
گفته بود:
ـ خوب است، آنوقت میشود مثل خودت، فلانفلانشدهٔ دست راستی!
افسر نگهبان گفته بود:
ـ فلانفلانشده خودتی.
گفته بود:
ـ دست راستی چهطور؟
و یک صندلی برداشته بود و پرت کرده بود به طرف افسر نگهبان.
برده بودندش تیمارستان.
به رییس تیمارستان گفته بود:
ـ تو مثلاً خیلی عاقلی؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ البته.
گفته بود:
ـ اگر خیلی عاقلی، بگو ببینم دو دو تا می شود چند تا؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ خب معلوم است دیگر. میشود چهار تا.
گفته بود:
ـ چهار چهار تا چهطور؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ شانزده تا.
گفته بود:
ـ اگر به قول تو چهار چهار تا میشود شانزده تا، پس شانزده شانزده تا می شود چند تا؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ ده شانزده تا میشود صد و شصت تا. شش شانزده تا می شود نود و شش تا. صد و شصت به علاوهٔ نود و شش می شود صد و پنجاه و شش به علاوهٔ صد. شانزده شانزده تا میشود دویست و پنجاه و شش تا.
گفته بود:
ـ گیریم که اینطور باشد؛ آنوقت دویست و پنجاه و شش دویست و پنجاه و شش تا تکلیفش چه میشود؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ یکدقیقه صبر کن بروم ماشین حسابم را بیاورم.
و رفته بود و همهجا را گشته بود و ماشین حسابش را پیدا نکرده بود و برگشته بود و به او گفته بود:
ـ ماشین حسابم را پیدا نکردم.
گفته بود:
ـ من ماشین حساب دارم، اما توی خانه است.
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ خانهٔ تو کجاست؟
گفته بود:
ـ بغل خانهٔ همسایه.
رییس تیمارستان گفته بود:
خانهٔ همسایه کجاست؟
گفته بود:
ـ برویم از خودش بپرسیم.
رفته بودند دم در خانهٔ همسایه. در زده بودند. همسایه در را باز کرده بود و پرسیده بود:
ـ برای چه آمده اید؟
گفته بودند:
ـ برای این که بپرسیم خانهٔ شما کجاست.
همسایه در را بسته بود. یعنی در را زده بود توی صورتشان.
پرت شده بودند از پله ها پایین، و پایشان شکسته بود. خواسته بودند بروند دکتر؛ اما دیده بودند که این علمی نیست که همسایه در را زده باشد توی صورتشان و آنها پایشان شکسته باشد.
گفته بودند:
ـ آخ آخ!
دو نفر که داشتند میرفتند شنیده بودند و گفته بودند:
ـ واخ واخ!
و آنها به آن دو نفر گفته بودند:
ـ یا به زبان خوش سهم ما را میدهید، یا ما سهم خودمان را به زور میگیریم. ما که گفتیم آخ آخ، شما هم از ما یادگرفتید و گفتید واخ واخ. اصلاً همهاش مال ماست. این ما هستیم که درد داریم. شما چه دارید که خودتان را قاطی میکنید و میگویید واخ واخ؟
آن دو نفر که داشتند میرفتند گفته بودند:
ـ نمیدهیم؛ تازه خودمان هم کم داریم.
و هر چهار نفر افتاده بودند به جان هم.
بزنبزن جانانهیی بود. دلم میخواست بایستم و تماشا کنم. اما دیدم دیر میشود و ممکن است همسایهمان بخوابد.
آخر، میبایست حتماً از او بپرسم که خانهاش کجاست. وگرنه خانهٔ خودمان را چهطور پیدا میکردم؟
۱۴۰۲ ـ ۱۳۷۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شما کدامیک از آدمهای این فانتزی تلخ هستید؟
اگر پاسخ شما «هیچکدام» باشد، ببخشید، اصلاً با شما نبودم.
خوش به حالتان!
ققنوس ـ سیاست انسانگرا
شما میتوانید تا ابد خود را نقد کنید. آنارشیست
و شما؟
شما چه طور؟
شما نشانی خانهٔ خودتان را مگر از همسایه نمی پرسی رفیق عزیز؟!