افسوس که افسانه سرایان همه رفتند
.
روز ۲۷ مهر مصادف است با کشتن فرخى یزدى شاعر آزادیخواه و مبارز توسط رضاشاه. در میهن بلادیده ما آزادیخواهان همیشه به خشن ترین و سبعانه ترین اشکال مورد اذیت و آزار و زندان و شکنجه و کشتار قرار گرفته و مىگیرند. شعرا، نویسندگان ، روزنامه نگاران و متفکران آزادیخواه چون بوذرجمهر، صوراسرافیل، فرخى یزدى، محمد مسعود، عشقى، دکترفاطمى، کریمپور شیرازى، خسرو گلسرخى, سعیدى سیرجانى, پوینده, مختارى … در زیر ساطور جلادانى چون انوشیروان¨عادل¨، محمدعلیشاه، رضاشاه، محمدرضاشاه ، خمینى ، خامنه اى و… جان خود را از دست دادند.
فرخى یزدى که بارها زندانى و حتى لبش با نخ و سوزن دوخته شد هرگز از آزادیخواهى و اعتراض به ستم رضاخانى دست نکشید که هیچ, جانش را هم فداى آن کرد.انور خامه اى که از هم بندان فرخى بود در خاطرات خود مىنویسد: به دستور یاور نیرومند رئیس زندان, او را ازپنجره پائین کشیدند و کتک مفصلى زدند, بطورى که از هوش رفت و سپس در سلول انفرادى انداختندش، آن شبى که از آن اسم بردم از سلول بیرونش کشیدند و بدست پزشک احمدى جلاد سپردند، صداى ناله و ضجه او را مىشنیدم، وى با تمام قوا با آنان مىجنگید تا از نفس افتاد. آنوقت پزشک احمدى دست بکار شد و با آمپول هوا وى را از یک زندگى آزاده نجات داد.
نفرین بر استبداد.
ملک الشعراى بهار این شعر را در رثاى فرخى سرود:
از ملک ادب حکم گزاران همه رفتند شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که بر دامن صحراست گوید چه نشینى که سواران همه رفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند افسوس که افسانه سرایان همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار¨بهار¨ ازمژه در فرقت احباب کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
بهتر است مختصرى از زندگینامه فرخى یزدى را با قلم شیوا و شیرین خودش که در زندان رضاخانى نوشته بخوانیم:
هنگامى که من بدنیا آمدم ناصرالدینشاه بر ایران حکومت مىکرد، البته در این کار دست تنها نبود، ۸۵ زن و معشوقه با صدها مادرزن و پدرزن به اضافه مقدار زیادى پسر و دختر و نوه و نتیجه او را دور کرده بودند. اینان ایران را مثل گوشت قربانى بین خود تقسیم کرده بودند، هرگوشه اى از مملکت در دست یکى از شاهزاده ها و نوه ها بود که خون مردم را توى شیشه مىکردند.
مخلص پس از چندسال خاکبازى در کوچه ها مثل همه بچه ها به مدرسه رفتم،, ببخشید اشتباه کردم همه بچه ها که نمىتوانستند به مدرسه بروند, از همان کودکى به کارى مشغول مىشدند تا تکه نانى به دست آورند
مدرسه اىکه من رفتم مال انگلیس ها بود, سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمىآمد که از آنها سئوال کنیم, مىترسیدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى مىپرسید شما اینجا در میهن, چه کار مىکنید؟ ترش مىکردند و تکلیف شاعر هم معلوم بود, اخراج. به نظر آنها چنین شاگردى که در کار آنها فضولى مىکرد حق درس خواندن نداشت و نمىتوانست متمدن شود.
من خیلى زود متوجه شدم که کاسه اى زیر نیم کاسه است و اینها نمىخواهند کسى را با سواد کنند, مدرسه و کلاس, معلم و کتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در این مملکت به چه جنایتى مشغولند, من که این اوضاع را مىدیدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما مىگفتند دزدى نکنیم اما خودشان بود و نبود میلیونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنیا بالا مىکشیدند . کشیش هاى انگلیسى به ما اندرز میدادند با همه مهربان باشیم اما خودشان انواع شکنجه و خشونت را به کار مىبردند, هرکس را که صدایش بلند مىشد بیرحمانه مىکشتند
انگلیس ها, با همه این وحشیگریها ما ایرانیها را داخل آدم نمىدانستند و رفتارشان با ما بسیار زننده بود, در هر فرصتى به رفتار و کردار آنها اعتراض مى کردم اشعارى مىساختم و چهره واقعى این درندگان را براى مردم آشکار مىکردم و مردم را هشدار مىدادم بچه هاى خود را به دست آنان نسپارند, مرا از این مدرسه بیرون کردند و چه کار خوبى هم کردند, زیرا درس هاى آنها به درد زندگى نمىخورد و فقط شستشوى مغزى بود
از ۱۵ سالگى مرا ترک تحصیل دادند بناچار از مدرسه بیرون آمدم, درس زندگى را از کلاس اول شروع کردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به کارگرى مشغول شدم, مدتى پارچه مىبافتم و چند سالى هم کارگر نانوایى بودم. ساعتى از روز را که کارى نداشتم با مردم بودم, در کارهاى اجتماعى شرکت مىکردم و کتاب و روزنامه مىخواندم, گاهى هم شعر مىساختم, بعضى از شاعران, انواع دروغ و چاخان سرهم مىکردند و براى شاه یا حاکم شهر مىخواندند , اما من حاضر نبودم خودم را به حاکم بفروشم براى او چاپلوسى کنم. با این حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاکم شهر ساختم, شعر را براى حاکم نخواندم بلکه براى مردم خواندم زیرا براى مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاکم رسید. حاکم که از بام تا شام دروغ مىگفت و دروغ مىشنید, مرا پیش حاکم بردند او هم دستور داد لبهاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
در سال ۱۲۹۸ که وثوق الدوله قرارداد ننگین تقسیم ایران را امضا کرد حقا که روى همه وطن فروشان را سفید کرد. در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زیادى براى او ساختم, وثوق الدوله هم که از انتقاد خوشش نمىآمد, مرا گرفت و زندانى کرد.
یک سال بعد کودتا شد و انگلیس ها نوکر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر کار آوردند, او مدتها بود که براى انگلیس ها خوش خدمتى کرده بود و به مردم هم روى نخواهد داد. این جانور نه شرف داشت و نه حیثیت و آبرو و وجدان.در عوض هرچه بخواهید اسم داشت. بعد هم که شاه شد یک اسم دیگر انتخاب کرد پهلوى, آنهم از خانواده محمود گرفت(منظور خانواده احمد محمود نویسنده نامدار ایران است که رضا شاه آنها را مجبور کرد نام خانوادگى خود را که پهلوى بود عوض کنند, و آنها نام محمود را برگزیدند) وعده داد که سلطنتى را به جمهورى تبدیل کند ولى بعدا که بر خر مراد سوار شد زیر قولش زد.رضاخان همان کسى بود که در انقلاب مشروطیت سرکرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
اینجانب هم فهمیدم که قضیه از چه قرار است, رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان,آنها هرچه زور زدند نتوانستند مرا خر کنند, از زندان که بیرون آمدم به یارى دوتن از دوستانم روزنامه طوفان را به راه انداختم ,روزنامه طوفان را مانند بچه ام دوست مىداشتم. اما این بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقیف شد. در ایران روزنامه هاى بسیارى منتشر مىشد و کسى با آنها کارى نداشت. سرشان را به زیر انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در مىآوردند. پا توکفش نوکران انگلیس ها نمىکردند و چیزى نمىنوشتند که آنها ناراحت شوند. من مطالب یکى از این روزنامه ها را به شعر درآورده ام تا آشنا شوید:
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید قیمت گندم و جو چند قرانى کاهید
در همان موقع شب دختر قاضى زایید فتنه از مرحمت و عدل حکومت خایید
اما روزنامه طوفان نمىتوانست این چرندیات را بگوید, از همان بچگى عادت داشت به پروپاچه گنده ها بچسبد و با بزرگترها در افتد.
از همه اینها مهمتر من و روزنامه ام با رضا قلدر هم درافتادیم. او همه پست هاى نان و آبدار را قبضه کرده بود و مالیات و بودجه مملکت را به جیب مىزد, من نوشتم که رضاخان که وزیر جنگ است به چه حقى این کارها را مىکند, مگر شهر هرت است که او هر غلطى بخواهد مىکند؟ القصه رضاخان به گوشه قبایش برخورد, نامه ای به مجلس نوشت و از نمایندگان خواست که مرا محاکمه کنند. من از این موضوع خوشحال شدم, زیرا رضاخان قلدر تا آن روز هرکار مىخواست مىکرد و از هر نویسنده و روزنامه چى که خوشش نمىآمد خودش او را کتک و شلاق مىزد و شکنجه مىکرد یا به تبعید مىفرستاد.
در سال ۱۳۰۷ شمسى مردم یزد مرا به نمایندگى مجلس انتخاب کردند و مخلص هم رفتم توى مجلس شوراى ملى اما در مجلس هم زیاد خوش نگذشت با اینکه مجلس صندلیهاى برقى داشت و همه وکلا خوابشان مىبرد ما دو سه نفر خوابمان نمىبرد که هیچ پرحرفى هم مىکردیم و همیشه فریاد اعتراضمان بلند بود. حتى به دکتر رفتیم و گفتیم چرا در مجلس خوابمان نمىبرد و بقیه وکلا با خیال راحت مىخوابند. دکتر پس از معاینه گفت علت بى خوابى شما این است که بقیه وکلا نماینده دولت هستند ولى شما دو سه نفر نماینده ملت. البته براثر فریادهاى اعتراض ما گاهى چُرت نمایندگان محترم پاره مىشد, سر بلند مىکردند فحش و ناسزا مىگفتند و دوباره به خواب خرگوشى فرو مىرفتند, هروقت هم نخست وزیر یا وزیر صحبت مىکرد کارشان این بود که بگویند صحیح است قربان. در اثر تمرین در این کار استاد شده بودند که حتى در حال چرت زدن هم مىتوانستند وظیفه خود را انجام دهند و بگویند صحیح است قربان, بدون اینکه چرتشان پاره شود. بله در همان حال چرت, سرنوشت یک ملت را معلوم مىکردند.
یک روزکه داشتم به برنامه هاى دولت اعتراض مىکردم, یک نماینده مجلس که گویا حافظ منافع دولت بود و نه ملت, آمد جلو و مشت محکمى به صورت من فرو کوفت. خون از دماغ من فواره زد, من فهمیدم که دولت مىخواهد هر طورى شده کلک مرا بکند, من هم به عنوان اعتراض رختخوابم را در مجلس پهن کردم و در آنجا متحصن شدم. رضاخان که دید من در مجلس وصله ناجورى هستم در صدد برآمد به هر ترتیبى هست مرا بکشد. من هم بدون اطلاع قبلى از تهران جیم شدم.
یکدفعه دیدم در اروپا هستم. در اروپا هم در روزنامه ها مقاله مىنوشتم جنایات رضا خان و و ضع فلاکت بار هموطنانم را براى مردم دنیا بازگو مىکردم, رضاخان که دید دنیا دارد متوجه جنایت او مىشود توسط عبدالحسین تیمورتاش(وزیر دربار رضا شاه که در به قدرت رساندن رضاخان نقش فعال داشته, اما بعدها چون بسیارى دیگر مغضوب شده و بدستور رضاخان در زندان کسته شد) پیغام داد و قسم خورد به ایران برگردم و با خیال راحت در ایران زندگى کنم. یک روز رئیس شهربانى پیش من آمد و پیشنهاد کرد که ماهیانه مبلغى به من قرض بدهد من قبول نکردم گفتم مرا به خیر تو امید نیست, شر مرسان, یعنى برو گورت را گم کن, رئیس شهربانى یاور مختارى تیرش به سنگ خورده و دید این نفشه هم نقش بر آب شد, خیلى خیط شد
رضاخان به هر در زد دید نمىتواند مرا تسلیم کند, دوباره مرا گرفت و زندانى کرد. از بس به زندان رفتم و بیرون آمدم, شما هم خسته شدید, ولى خیالتان راحت باشد این دفعه آخرى است, قول مىدهم دیگر بیرون نمىآیم.زندانهاى تنگ و تاریک و مرطوب رضاشاهى بیشتر شباهت به گور داشت, اگر در این سلول دو موش با هم دعوا مىکردند سر یکى مىخورد به دیوار
دادگاه مرا به سى ماه زندان محکوم کرد. گناه من این بود ¨توهین به رضاخان¨. در زندان هم بیکار ننشستم, براىزندانیان سخنرانى مىکردم و شعر مىساختم, روزى که داشتم براى زندانیان سخنرانى مىکردم ماموران برسرم ریختند و به حدى مشت و لگد به من زدند که تمام پیچ و مهره هاى بدنم از هم در رفت. سپس کشان کشان در سلول انفرادى مرطوب انداختند ولى فکر مىکنم ماموران مرا به سلول اشتباهى انداختند زیرا این سلول انفرادى نبود و من تنها نبودم, چند راس رطیل, عنکبوت, سوسک هم وجود داشت, غیر از این ها چند نوع حشره دیگر هم بر در و دیوار بالا مىرفتند که اسم آنها را نمىدانستم و افتخار آشنایى با آنها را نداشتم
رضاخان که دید زندان, شکنجه, گرسنگى برمن کارگر نیست تصمیم گرفت مرا بکشد و خودش را خلاص کند.مدتى خوراک و پوشاک کافى به من نمىدادند شاید کم کم بمیرم, کس و کارى هم نداشتم که از بیرون برایم غذاى حسابى بیاورد, با اینکه هوا سرد و مرطوب بود لباس هاى روى خود را فروختم تا غذا تهیه کنم. این بود حال و روز من, این نوشته ها را در گوشه زندان رضاخانى نوشتم.
براى تهیه این مطلب ازکتاب کشتار نویسندگان در ایران نوشته محمود ستایش استفاده شده است
سینا
ما به فرخ یزدی معاصر احتیاج داریم، شاعری که رک و راست علیه ارتجاع شعر بگوید، کلامش قابل فهم و ساده باشد، فلسفه بافی و نوکری امپریالیستهای غربی و شرقی را نکند. مارکسیستها بعلت آتوریته چی بودن ، دنبال کیش شخصیت گشتن و یا شدن، توهم به دولت و ارباب، بطور کلی، شعرای خوبی نیستند و میخواهند مغز شستشو بدهند. ببینیم شاعران خوب آنارشیست پیدا خواهد شد یا اینکه توده ها باید دائم غذای گمراهی بخورند.