یک ضرورت ساده
محمد علی اصفهانی
.
همیشه چیزی برای نوشتن هست. اما همیشه نمی شود نوشت. و این، خوب است. مثل هوای تابستان که اگر نبود، آب یخ، مزه نداشت.
آب یخ توی یخچال را نمی گویم: آب یخ بسته بندی شده را. آب یخ توی یخچال، گواراست، اما مزه ندارد.
آب یخ توی کاسه های بزرگ را می گویم. کاسه های بزرگ لعابی، چینی، بلوری، یا فلزی. جنس کاسه، خیلی مهم نیست. شکلش هم. اصلاً خود کاسه هیچ اهمیتی ندارد. مهم، محتوای کاسه است.
آب و یخ مثلاً. یخ بلوری یا یخ برفی. فرقی نمی کند. فقط باید یخی باشد که از دره ها و کوه های تسخیر ناپذیر آورده باشندش.
و با تیشه، شکسته باشندش. نه به تکه های همگون. به تکه های ناهمگون. و کوچه به کوچه چرخانده باشندش. کوچه های تو در تو.
و هرکدامشان به یک شکل و قد و قواره ی متفاوت.
این که همیشه نمی شود نوشت خوب است. اما من با خودم می گویم دیگر این بار باید حتماً چیزی بنویسم. چیزی در باره ی چیزی.
بار ها شده است که این را با خودم گفته ام. و بار ها شده است که دیده ام نمی شود.
نه این که نمی شود نوشت. می شود نوشت. اما دستم نمی رود به نوشتن.
«دستم نمی رود به نوشتن»، وزن خوبی دارد. می شود نقطه ی عزیمت یک شعر باشد. وسوسه کننده است. اگر بروم پی اش، مرا با خودش خواهد برد.
و من نمی خواهم در پی او بروم. می خواهم نروم. می خواهم همینجا سر جای خودم نشسته باشم و مثل بچه ی آدم چند خط بنویسم.
چیزی در باره ی چیزی.
شب پره یی می آید توی اتاق. از پنجره که باز است. با کمی سر و صدا. سرو صدای بال هایش و جثه ی کوچکش که به در و دیوار می خورَد.
همان که پروانه هم می گویندش. نوعی از پروانه که خاکستری رو به قهوه یی، یا قهوه یی رو به خاکستری است. و شب پره است.
مثل همه ی پروانه ها از کرم شروع شده است و به پروانه رسیده است. از پیله شروع شده است و به هوای آزاد رسیده است.
پروانه یی که شب پره است. یعنی شب ها می پرد و روز ها نمی پرد. البته روز ها هم می پرد. بعید است که روز ها اصلاً نپرد. حتی اگر روز ها، تمام روز، به خواب برود هم باز می پرد. توی خواب هایش.
یعنی توی رؤیا هایش.
همان که شاعر های قدیم در باره ی سوختنش شعر می گفتند. اما نمی دانم چند تایشان سعی کرده اند که جلوی سوختنش را بگیرند. اگر جلوی سوختنش را می گرفتند چه چیزی باقی می ماند تا در باره اش شعر بگویند؟
بلند می شوم تا کاری بکنم. می دانم که بایدکاری بکنم که او خودش را به در و دیوار نزند. حالا چرا؟ و با چه نیتی این کار را بکنم؟ خدا می داند.
شاید برای این که یک کار خوب کرده باشم. شاید برای این که بتوانم بعد به فراغت چیزی بنویسم. شاید هم برای آن که بتوانم همین حالا به فراغت چیزی ننویسم.
و شاید برای آن که بتوانم خودم را از وسوسه ی نوشتن رها کنم. و یا از نگرانی فردا.
سال ها پیش، در یک کتاب علمی خوانده بودم که علت این که شب پره ها خودشان را به شمع یا چراغ می زنند این است که آن ها مسیر حرکت خود را با نور ماه و ستارگان، تنظیم می کنند، و وقتی که به دام نور های مصنوعی می افتند، قدرت تشخیص اشان دچار اختلال می شود.
نور مصنوعی، قلابی است. نور قلابی، دروغ می گوید. این، نور طبیعی است که راست می گوید. که راه را درست نشان می دهد. که می شود مسیر حرکت را با آن تنظیم کرد.
ماه و ستارگان، پروانه را بالا می برند. به سوی خودشان. بالا و بالاتر. و او هر چه بالاتر برود، باز هم تا بالاتر و بالاتر، راه، باز است.
ماه و ستارگان، دروغ نمی گویند. به طرف خود نمی برند تا بسوزانند.
به طرف خود می کشانند تا بالا ببرند.
بالاتر و بالاتر.
از آن بالا ـ حالا تا هر کجا که بال پروانه توان بالا رفتن داشته باشد ـ همه چیز، شکل دیگر دارند. شکلی که شاید ندارند، اما باید داشته باشند مثلاً. نه آنطور که حتماً هستند. آنطور که باید باشند احتمالاً.
به سراغ شب پره می روم که طفلک همچنان دارد خودش را به در و دیوار می کوبد.
و آرام، و با زحمت و با ظرافت، می فرستمش بیرون.
و بر می گردم به سر جای خودم.
قلم ام گم شده است. کاغذ هم زیاد باقی نمانده است. شب هم از دیروقت گذشته است.
می گویم این هم کار امشب من! امشب هم نشد. بهتر است بروم بخوابم.
اما دغدغه یی ناگهان به جانم می افتد:
ـ آیا بیرون، هوا مهتابی است؟ آیا اگر نه ماه، دستکم ستارگانی یا ستاره یی در افق هست؟
و نیست.
یعنی هست. اما بعضی ها می بینند و بعضی ها نمی بینند.
مثل هوا.
مثل خود هوا.
در عوض، تا بخواهی، چراغ های نئون هستند.
بعضی هاشان چشمک هم می زنند.
و پنجره هایی که پشت اشان، در پناه نور های رنگارنگ، میان دو خمیازه، کشیده از شبی تا شبی، ورق های رنگ و رو رفته، دست به دست می چرخند.
می بایست ماه و ستارگان را برایش می گفتم. و این که فکر نکنی که نیست. هست. اما بعضی ها می بینند و بعضی ها نمی بینند. و این که هر نوری، نور ماه نیست. و نور ستاره نیست.
در پی اش، این طرف و آن طرف را نگاه می کنم.
پیدایش نیست.
مثل زمان، شتابناک و گریزان بود.
مثل وقت.
حس گناه، رهایم نمی کند: جنایت به همین سادگی، اتفاق می افتد. با یک سکوت. بی آن که خودت خواسته باشی.
باید چیزی بنویسم.
همه جا را به دنبال قلم ام می گردم. و آخر سر، درست توی دست خودم پیدایش می کنم.
بالای کاغذ سپیدی می نویسم:
در ضرورت افشای نور های قلابی، و راهنمایان راهزن!
باز نویسی: ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
Comments
یک ضرورت ساده<br>محمد علی اصفهانی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>