مبنای فلسفی همه با هم در خیزش زن، زندگی، آزادی / محمد علی اصفهانی
همیشه درختان مانع دیدن جنگل نمی شوند، بلکه غالباً این جنگل است که مانع دیدن درختان می شود.
دیدن با دیده شدن فرق دارد اگرچه در کلام و در محاوره و در روزمرهها متوجه این فرق نیستیم و در نظر نداریمش.
دیده شدن، یعنی به دید آمدن و در همان حد هم احیاناً توجه را جلب کردن. اما دیدن یعنی نگاه کردن به منظور متمایز کردن چیزی و چیزهایی از چیز و چیزهای دیگر. از بقیهٔ اجزای محیط.
دیدن، ارادی است، و دیده شدن ارادی نیست مگر آن که محصول دیدن باشد نه به دید آمدن.
هر درخت، با درخت دیگر و درختان دیگر، حتی از یک خانواده و با یک نام واحد، فرق دارد. اما وقتی که به مجموعهیی از درختان به عنوان یک جنگل نگاه می کنیم، نه خود آنها را، بلکه جنگل که مجموعهیی ناهمگون از آن هاست را میبینیم.
یکیک گنجشکهایی که مشغول دانه چیدن هستند با همدیگر فرق دارند. فرقی که خودشان و خودیهاشان می بینند ولی ما نمیبینیم.
آنچه درختان ندارند، یا گفته میشود که ندارند، و آنچه گنجشکها فقط در حد شناخت فیزیکی و ریزهکاریهای برای ما نامحسوس دارند، وقوف بر خود به عنوان یک موجودِ متمایز است.
و این، با خودآگاهی فرق دارد.
خودآگاهی، ویژهٔ انسان است، و محصول فرایندی دیگر است که به توانمندیهای ذهنِ پدیدهیی به نام انسان بر میگردد.
و این خودآگاهی، در اشکال اولیه اش، از همان کودکی، و شاید از لحظهٔ تولد، به وجود میآید، و در مسیر طبیعی رشد و بلوغ و تداوم زندگی، ماهیت پیچیدهتری نسبت به قبل پیدا میکند.
خودآگاهی، نتیجهاش احساس هویت فردی است.
احساس هویت فردی، نتیجهٔ خودآگاهی است، اما به تناسبِ گذارِ جوامع از مراحل رشد تاریخی خود، و به تناسب پیچیدهتر شدن حیات اجتماعی است که به کمال میرسد. یعنی به کمال، نزدیک تر میشود.
هویت فردی، در عصر حیات قبیلهیی، ماهیتی ابتدایی و ساده دارد، و در ماهیت و در هویت قبیله، حل میشود و مضمحل میشود و تقریباً هیچ میشود.
تکامل شتابیابنده و بیوقفهٔ هویت فردی، از ورود اجتماعی و تاریخی از اعصار مادون سرمایهداری به عصر سرمایهداری (و بعد از آن) است که جهشی کیفی مییابد و از فضای، به نسبت، کوچک و خاص آنچه می توان با مقداری تسامح مثلاً محدودهٔ الیتها نامیدش، وارد فضای عام میشود.
یعنی عمومیت مییابد.
در ایران خودمان، فراگیر شدن و عمومی شدن احساس پیشرفتهٔ هویت فردی، و خروج آن از محدودهٔ الیتها، از زمان فروریختن تدریجی فئودالیسم، و ورود به عصر نوین سرمایهداری (و امیدوار باشیم که عصر پساسرمایهداری نیز) پس از رفرم اساسی موسوم به انقلاب سفید است که تسریع شدهاست.
رشد نامتوازن مناسبات تولیدی و اقتصادی سرمایهداری با فرهنگ آن. تأثیرات نامطلوب خود را بر این فرایند گذاشته بود و گذاشته است، که نمونهیی از آن را در به انحراف کشیده شدن مبارزات آزادیخواهانه یی تجربه کردهایم که چهل و چهار پنج سال پیش منجر به آنچه دور از واقعیت نیست اگر هیستری جمعیاش بنامیم شد.
قطعاً رشد متعادل و موزون احساس هویت فردی در تمام جامعه، در صورتی که تحقق یافته بود، تا اندازهیی میتوانست مانع شکلگیری آن هیستری جمعی شود.
رشد متعادل و موزونی که حتی الیتها و روشنفکران هم، دستکم در اکثریت فعال خود در آن ماجرا، از آن محروم مانده بودند.
و این، بحثش مفصلتر از آن است که در مجال این مقاله بگنجد.
هر فرد و جریان و تشکلی، چه سیاسی و چه غیر سیاسی، که بخواهد هویت فردی همراهان خود را از آنها بگیرد و آن را در هویت جمعیِ از پیش تعیین شدهٔ خود حل کند، پیشاپیش، خارج از مدار تکامل قرار گرفته است، و شایستهٔ کوچکترین همراهییی نیست، و باید از همهٔ مناسباتی که رو به جلو دارند و در تلاشند که خود را هرچه بیشتر با مسیر تکامل اجتماعی و تاریخی انطباق دهند کنار گذاشته شود.
اینها سد راه تکامل نوعی انسان هستند و بیشک در مسیر حرکت، حذف خواهند شد. اما وقتی که قرار باشد که به حرکت خود به خودی جامعه و تاریخ بسنده نکنیم و حرکت را تا حد امکان، مدیریت کنیم، جا گذاشتن اینها و عبور بیدرنگ از اینها ضروری است.
خیزش انقلابی «زن، زندگی، آزادی»، مثل خود این شعار محوری، یک نمونهٔ درخشان از تبلور هویت فردی، و پشت سر گذاشتن یکی از بزرگترین راهبند ها و راهبندانهای رشد اجتماعی مردم ایران در درازای تاریخ طولانیشان است.
در این خیزش، هر فرد، به تنهایی، یک هویت جداگانه است که خود را نه در هویت قبیلهییِ نوینی که در هیأت تشکل های ایدهئولوژیک فرقهگرا ظاهر میشود مضمحل میکند، و نه به نظم و نظامی تن میدهد که میخواهد او و او های آینده را از خودآگاهی بر فردیت و هویت فردی خود باز دارد و در جمع و جامعهٔ آرمانی فرقهگرایان محو کند.
مشخصههای جامعهٔ آرمانی فرقهگرایان و قبیلهگرایان نوین را، یعنی مدینهٔ فاضلهشان را و آنجا را که از نظر آنها انسان در آن به کمال خود خواهد رسید میتوان از جامعهٔ کوچک و ساخته و پرداختهٔ آنها، و از مجموعهٔ مناسبات حاکم بر جمع محدود متشکل آنها دریافت.
طبیعی است که سازماندهی این خیزش، از عهدهٔ دشمنان هویت فردی بر نمیآید، و کسانی که نقطهٔ قوتشان سازماندهی، اما سازماندهی برآمده و کارآ شده در فضای اضمحلال هویت فردی، و در حل شدگی هرچه بیشتر در نهاد سازماندهنده است، همانطور که دیدهایم و میبینیم، با آن بیگانهاند و نمیتوانند خود را با آن پیوند دهند و اندامهایخیزش، به صورت خود به خودی، آنها را پس میزنند.
در چنین موقعیتی، تنها آن کس و آن اندیشه می تواند یا امید میرود که بتواند سر و سامانی به خیزش و حرکتهای جمعی بدهد که توانسته باشد هویت فردی و مستقل تکتک افراد تشکیل دهندهٔ این جمع بسیار بزرگ و بسیار متنوع را پاس بدارد.
یعنی خود را با همه با هم انطباق دهد.
و این، البته که آسان نیست و دشوار است.
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
ققنوس ـ سیاست انسانگرا
◄ آزمون و خطا ـ به بهانهٔ ۲۲ بهمن ـ به همین قلم ـ ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
www.ghoghnoos.org/aak/220211.html
◄ روحانیت سیاسی، بیشتر یک کاتالیزور بود ـ به همین قلم ـ ۸ بهمن ۱۳۹۸
اولاً:
انسان شناسی، علم خالص نیست. تعداد علوم خالص (مثل ریاضیات) بسیار کم است، و تازه در خالص بودن بعضی از آن ها هم حرف است.
ثانیاً:
فلسفه اصلاً علم نیست. نه علم خالص و نه مثلاً انسان شناسی یا جامعه شناسی. فلسفه، تببین است. اما تبیین از همه ی علوم بهره می گیرد اگر بخواهد از خیال بافی به دور باشد.
بیان فلسفی یک علم، به معنای خود آن علم نیست؛ بلکه به معنای استخراج پایه ها و مبانی تفکر از آن در موردی معین است، و برای چیدن یک دستگاه فلسفی برآمده از آن است، و همچنین برای کمک به استنتاج های علمی و جدا کردن درست و نادرست در کار کنار هم گذاشتن داده هاست. چه در خود علم، چه در منطق، چه در فلسفه، و چه در زندگی روزمره.
علم، مجموعه یی از داده هاست که در کار کنار هم گذاشتن درست آن ها، به منطق نیازداریم. همچنان که فلسفه هم برای ساختن یک بنای محکم به منطق نیاز دارد.
و البته، منطق و فلسفه از یکدیگر جدا هستند. هرچند که دومی نیازمند اولی است، بی آن که اولی نیازمند دومی باشد.
این مقاله، به مبنا ها می پردازد، و طبعاً آن ها را (تا جایی که در قلمرو علم قرار دارند) ازعلوم استخراج می کند، ضمن آن که مرز های میان علم و فلسفه را مخدوش نمی کند، و به علم، در همان حد و اندازهٔ خودش بها می دهد. همچنان که به فلسفه.
علم و فلسفه، از یکدیگر جدا هستند، اما وارد حوزههای یکدیگر می شوند بی آن که با هم یکی شوند.
بحثش دقیق تر از یک یا چند کامنت است. اما شاید برای درک مقداری از این بحث، خواندن چند مقاله ی دیگر از نویسنده، از جمله مقاله هایی در باره ی عینیت و ذهنیت، و یا در باره ی جهان بینی و ایده ئولوژی و تفاوت هایشان با هم، که تعدادی از آن ها در بایگانی همین سایت موجودند و در سایت ققنوس هم گذاشته شده اند مفید باشد.
انسان شناسی فلسفه بافی نیست، علم است. میتوانید از مقاله فارسی ویکی پدیا شروع کنید.
آخر، انسان شناسی چه ربط مستقیمی به جامعه شناسی و روان شناسی اجتماعی که این مقاله از آن برای استنتاج های فلسفی استفاده کرده است دارد رفیق عزیز!
شما ظاهراً به دلیل آن که در این مقاله از «انسان» نام برده شده است، با خود گفته اید که علم مربوط به آن حتماً انسان شناسی است!
قرار بود شعار مرگ بر سرمایه داری تکاملی باشد، چی شد یکدفعه شعار زنده باد بورژواهای بی حجاب غربی شد تکاملی؟
قرار نبود به قول شما کامنت گذار محترم «شعار مرگ بر سرمایه داری تکاملی باشد». قرار بود و هست که تلاش شود که گذار از سرمایه داری و ورود به «پسا سرمایه داری»، به سوی حذف ستم طبقاتی سمتگیری شده باشد، نه به سوی بازگشت به اعصار پیشین در شکل های جدید، و نه به سوی استمرار نظام سرمایه با ظاهری متفاوت.
بورژوازی، همه اش بد نبود و نیست. بورژوازی در آغاز خود به دلیل به عقب راندن فئودالیسم و روابط و مناسبات آن، چندین گام بزرگ و رو به جلو در مسیر تکامل تاریخی و اجتماعی انسان بود.اما نمی بایست و نباید در آن متوقف شد.
ضمناً این «بورژواهای بی حجاب غربی» هم در کامنت شما دیگر از آن حرف هاست!