زنده باد انقلاب، اریک هابسبام و آمریکای لاتین
نویسنده Richard GOTT برگردان شروين احمدي
اریک هابسبام [۱۹۱۷-۲۰۱۲] یک مورخ برجسته و متخصص در تاریخ اقتصادی و اجتماعی و همچنین یک منتقد خوب موسیقی جاز بود. اما همانطور که مجموعه مقالات منتشر شده پس از مرگش درباره آمریکای لاتین نشان می دهد، او همچنین یک روزنامه نگار برجسته بود، که بیشتر آثارش در مجلاتی منتشر می شد که افسوس امروز دیگر مانند خود او ناپدید شده اند: New Society, The Listener و Labour Monthly ، از انتشارات حزب کمونیست انگلستان.
نویسنده Richard GOTT برگردان شروين احمدي
زنده باد انقلاب (Viva La Revolución)، اریک هابسبام و آمریکای لاتین↑
اریک درک منحصر به فردی از کشورهای آمریکای لاتین داشت که هم ناشی از علاقه او به تاریخ آنها و هم مهمتر از آن، به دلیل روابط دوستانه ای بود که وی با کمونیست ها در آن کشورها داشت.
او در سال ۱۹۶۰ ، در حالی که در دانشگاه استنفورد (کالیفرنیا، به عنوان استاد مدعو) تدریس می کرد، توسط کارشناس مارکسیست نزدیک به فیدل کاسترو و عاشق بزرگ جاز، کارلوس رافائل رودریگز به کوبا دعوت شد،کسی که در سال ۱۹۵۸ در کوه های سیرا مائسترا به فیدل پیوسته بود. اریک هابسبام. همچنین با جاکوبو آرناس، جدیترین نظریهپرداز کمونیست کلمبیا دوست شد ، کسی که بعداً به تأسیس نیروهای مسلح انقلابی کلمبیا (FARC)، جنبش چریکی کمونیستی، کمک کرد، قبل از اینکه کمیسر سیاسی رهبر آن، مانوئل مارولاندا شود.
بعدها، هابسبام به پرو علاقه مند شد زیرا حزب کمونیست محلی (و فیدل) از دولت نظامی اصلاح طلبی که در سال ۱۹۶۸ قدرت را به دست گرفته بود، حمایت کردند. این تماس ها با دیگران، او را قادر ساخت تا زاویه دیدی را بوجود آورد که اکثر روزنامه نگاران پوشش دهنده این قاره فاقد آن بودند و اسیر الگوهای فکری جنگ سرد باقی ماندند. مانند بسیاری از مردم در نیمه دوم قرن بیستم (از جمله نویسنده این بررسی)، اریک خیلی سریع مجذوب موفقیت انقلاب کوبا و تأثیر آینده آن بر قاره آمریکای لاتین شد. او نوشتههای مختلفی را به سالهای اولیه انقلاب اختصاص داد، اما پس از یک دوره سرخوشی اولیه، مانند بسیاری از روشنفکران اروپایی، از آن روی گردانید و در جای دیگری به جستجوی منبع الهامی برای آرمانش گشت. پس از دهه ۱۹۶۰، او دیگر هرگز به کوبا بازنگشت. من گمان میکنم دلیل این امر تا حدی خصومت آشکار او با سیاست خارجی کاسترو و چه گوارا در آغاز انقلاب بود، که تقریباً عمدتاً به حمایت فعال از جنبشهای چریکی ای خلاصه شد که تا زمان مرگ چه گوارا در بولیوی، در اکتبر ۱۹۶۷، در سراسر قاره توسعه یافتند. اریک در سال ۱۹۶۸ یک تصویر بسیار زیبا – هرچند خصمانه – از چه گوارا در New Society ترسیم و کتاب من را که به جنبشهای چریکی در آمریکا اختصاص داشت، نپسندید (Guerrilla Movements in Latin America، ۱۹۶۹) ، و با تمجید بسیار اندکی از آن به طرز ناخوش آیندی متذکر شد که «نویسنده با گواریست ها همدردی می کند» (ص ۲۸۹). در متون دیگر، اریک به شدت از «ساده لوحی» کسانی انتقاد می کند که از چریک ها دفاع می کنند. این البته در آن زمان من را ناامید کرد، اما امروز باید اعتراف کنم که حق با او بود.
اگرچه هابسبام هرگز متخصص مطالعات آمریکای لاتین نبود، اما زمانی که اینها در اواسط دهه ۱۹۶۰ در بریتانیا مد شده بودند، در سمینار معروف کلودیو ویلیز در Chatham House لندن حضور داشت. چنین سمینارهائی سپس، در پی گزارش Parry در سال ۱۹۶۵ [۱]، با ایجاد نیم دوجین مرکز تحقیقات در مورد آمریکای لاتین در دانشگاه های مختلف در سراسر بریتانیا ، توسعه یافتند.
اریک در سمینار Veliz در سال ۱۹۶۳ مقاله «قالب شکنی» ارائه کرد، که در ژوئن ۱۹۶۳ در The World Today منتشر شد و به وضعیت انقلابی در کلمبیا اختصاص داشت(The Revolutionary Situation in Columbia).
در آنجا او این ایده را مطرح کرد که کلمبیا، مانند اکثر کشورهای آمریکای لاتین، حاوی بذرهای « برای یک انقلاب اجتماعی» است (ص ۶۰)، اگرچه او توضیح داد که پاسخ به این سوال که «چرا انفجار خشونت آمیز هنوز رخ نداده است» کار آسانی نیست. بیش از نیم قرن بعد، با وجود توافقنامه صلح بین دولت و فارک در پاییز ۲۰۱۶، مشکل هنوز به حل شدن نزدیک نمی باشد.
در این مقاله و در مقاله دیگری در ارتباط با آن که در New Society منتشر شد، اریک علاقه عمیق خود را به جوامع دهقانی و روستایی نشان داد، جوامعی که به کانون اصلی کار او در طول سی سال تبدیل شد که او به طور منزم به مسايل آمریکای لاتین پرداخت. او که مدتها مجذوب راهزنی در جنوب ایتالیا بود، اکنون زمینه وسیع تری برای انجام تحقیقات خود پیدا کرده بود.
کلمبیا با تجربه طولانی «ویولنسیا»(خشونت) در حومه شهر، مسئله ای بود که برای مدت طولانی ذهن او را مشغول کرد، اما به زودی به پرو روی آورد. در آنجا او با هیجانی فزاینده متوجه شد که نظامیانی که در سرکوب شورش سازماندهی شده چندین گروه چریکی در اوایل دهه ۱۹۶۰ شرکت داشتند، به سرعت فهمیدند که باید برنامه چریکی را برای حل مشکلات کشور به کار گیرند. کودتای نظامی خوان ولاسکو آلوارادو در اکتبر ۱۹۶۸ یک پروژه انقلابی در مقیاس بزرگ را اجرا کرد، از جمله اصلاحات گسترده در توزیع زمین در مناطق غنی ساحلی و همچنین در مناطق فقیر «سیرا»، ملی کردن ذخایر نفت که در مالکیت شرکت آمریکایی International Petroleum Company بود و پایان دادن به فعالیت سودآور ماهیگیری شرکت های خارجی. ارتش همچنین تلاش کرد تا با اصلاح بنیادی سیستم آموزشی کشور و ترویج «کچوا» به عنوان زبان رسمی [در کنار اسپانیایی]، جمعیت سرخپوستان را در جامعه پرو ادغام کند.
اریک شیفته اصلاحات ارضی بود، به ویژه به این دلیل که مدتی را در دره «لا کنوانسیون»، نزدیک به ماچو پیچو در اوایل دهه ۱۹۶۰ گذرانده بود، و از قبل با فشارهای انقلابی دهقانان که می رفت تا توسعه یابد، آشنا بود. او در آن زمان، در سال ۱۹۶۳، نوشت که «اگر کشوری وجود داشته باشد که به یک انقلاب اجتماعی نیاز دارد و برای آن آماده است، کشور پرو است» (ص ۳۷). در سال ۱۹۶۷ او از ارتش پرو در برابر مخالفان چپ افراطی آن دفاع کرد، دیدگاهی که او در New Society و در دو مقاله جالب توجه منتشر شده توسط New York Review of Books و همچنین در نوشته های علمی بیشتر برای مجله Journal of Latin American Studies و Past and Present (۲) آنرا به تفصیل توضیح داد. بسیاری از مطالبی که او بر آن تکیه میکرد، از گزارشهای مهیب منتشر شده توسط کمیته بینآمریکایی توسعه کشاورزی [CIDA، که مقر آن در سانتیاگو، شیلی است] در مورد طیف وسیعی از کشورها و از مطالعات Maxime Kuczynski Godard، پدر رئیس جمهور فعلی پرو ، در باره شرق آمازون پرو، به دست آمده بود.
اریک همچنین در ابتدا بسیار مشتاق تحولات در شیلی سالوادور آلنده بود. او نوشت: «شیلی اولین کشور در جهان است که در واقع تلاش کرد تا یک مسیر جایگزین برای سوسیالیسم را به اجرا درآورد» و آنرا «یک پروژه مهیج و مفید سیاسی» (ص ۳۶۸) ارزیابی می کرد. اما، در کمال تعجب، در مقایسه با اشتیاق او به مسئله دهقانان کلمبیا و پرو، دید او از جهان دهقانی شیلی در بهترین حالت تند و در بدترین حالت بیعلاقه بود. او دهقانان شیلی را «تنها یک نیروی به سرعت در حال کاهش» میدید (ص ۳۷۵)، و تلاشهای ضعیف آنها برای شورش را تأیید نمیکرد. او به وضوح از تحلیلی که آلنده در سخنرانی خود در کنگره در سال ۱۹۷۱ ارائه نمود، حمایت کرد، زمانی که او اعلام کرد که « اشغال بی رویه املاک و مزارع به هیچ وجه ضروری نیست و برعکس مضر است». او خاطرنشان می کرد که «در این موضوع آلنده (با حمایت حزب کمونیست) با اپوزیسیون چپ افراطی MIR (جنبش چپ انقلابی) و همچنین با برخی از عناصر چپ حزب خود در تضاد بود» (ص ۳۴۲). متأسفانه، اریک فرصت کمی برای سفر به روستاهای شیلی داشت و تحصنها و اشغال مزارعی که درباره آن شنیده بود، را تايید نمی کرد: « اشغال زمینها توسط دهقانان، یک امر بیاهمیت با استانداردهای معمول آمریکای لاتین» است (ص. ۳۸۳) .او نتیجه گیری می کرد:« اشغال مزارع [tomas de fundo] صفحه اول برخی از روزنامه های خارجی را به خود اختصاص می دهد، زیرا آنها قیام و هرج و مرج را برمی انگیزند و برخی از چهره های رنگارنگ از حاشیه های غیرقابل کنترل چپ افراطی در آن فعال هستند. اما در حال حاضر شیلی به دور از یک شورش همه گیر روستایی است» (ص ۳۸۳). این البته درست بود، اما اریک میتوانست همبستگی کمی عمیق تر با دهقانان داشته باشد.
اگرچه اریک تحت تأثیر ظرفیت آلنده برای اقدام سیاسی قرار گرفته بود، اما خیلی زود فهمید که دسیسه هائي علیه او تدارک می شود. هنگامی که رهبر شیلی متعاقباً در کودتای سپتامبر ۱۹۷۳ سرنگون شد، اعتراف کرد که از آن تعجب نکرده است، اگرچه او فکر می کرد که آلنده « احتمالاً در مورد مقاومت بورژوازی برای کشاندن شیلی به یک جنگ داخلی » ارزیابی ای اشتباه داشته است. «چپ معمولا ترس و نفرت جناح راست را دست کم گرفته است، امری که باعث می شود مردان و زنان «طبقه بالا» به راحتی اشتها شان برای «خون» تحریک شود» (ص ۳۹۶).
اریک همچنین برداشت جالب و غیرمعمولی در مورد حمایت آمریکا از کودتای پینوشه داشت. «آمریکاییها به خوبی میدانستند که مسئله چیزی بسیار سادهتر از این است که آیا سوسیالیسم میتواند بدون توسل به خشونت یا جنگ داخلی ایجاد شود. برای آنها سوال حفظ برتری امپریالیستی بر آمریکای لاتین بود و همچنان باقی مانده است. برتری که طی پنج سال گذشته با روی کار آمدن رژیمهای مختلف [مترقی]، نه تنها در شیلی، بلکه در پرو، پاناما، مکزیک و اخیراً با پیروزی پرون در آرژانتین (و بازگشت او به بوئنوس آیرس در ژوئن ۱۹۷۳) شکننده تر شده است.در نتیجه مسلماً این پرون بود که بیش از آلنده کفه ترازو را به ضرر امریکا تغییر داد و کودتای نظامی در شیلی را تشویق کرد» (ص. ۳۹۴).
اریک هابسبام همیشه در ارزیابی خود – که گاهی تا مرز محافظه کاری پیش می رفت – از کشورهای مورد مطالعه اش بسیار محتاط بود. هنگامی که او برای اولین بار در سال ۱۹۶۰ از کوبا بازدید کرد، خاطرنشان نمود که « اگرچه احتیاط و بی پروایی در همه گروه ها دیده می شود، من متقاعد شده ام (به طرز متناقضی) که طرفداران فیدل به سمت اقدام سریع و کمونیست ها بیشتر به احتیاط تمایل دارند» (ص. ۳۲). در پرو در سال ۱۹۷۱، او خاطرنشان کرد که اگرچه مخالفان جناح چپ « در اهداف اعلام شده دولت (نظامی) اساساً فرصتی ای را می بینند که هدف آن آماده تر کردن توده ها برای بلعیدن نسخه جدید سرمایه داری وابسته است» ، « مدافعان چپ این نظامیان تا حدودی محتاطانه تر فکر می کنند و معتقدند که ضد امپریالیسم آنها صادقانه و اصلاحات شان تا کنون مترقی است»، و « موضع گیری آنها می تواند رژیم را به سمت چپ سوق دهد» (ص. ۳۴۵).
این مجموعه توسط لزلی بتل، رئیس مطالعات بریتانیایی آمریکای لاتین (و متخصص، تا جایی که به او مربوط می شود، در مورد برزیل) به طرز درخشانی ویرایش شده است. این کتاب مقدمهای هوشمندانه و گرم به مجموعهای (بهطور قابلتوجهی جامع) از مقالات اریک هابسبام اضافه میکند، که همراه با حکایتهایی از نزدیک به چهل سالی است که در طی آن ایندو باهم در ارتباط بوده اند. خواندن این کتاب برای هر کسی که به آمریکای لاتین علاقه مند است، و به طور کلی برای کسانی که توسط رویکرد جامع اریک هابسبام در آثار تاریخی قبلی اش فریفته شده اند، ضروری است.
برای متخصصان مطالعات آمریکای لاتین نسل من، خواندن تحلیلها و استدلالهای توسعهیافته توسط یک ناظر باهوش که تجربیاتش با تجربیات من همپوشانی دارد، بسیار ارزشمند است. همه ما از وضعیت تاسف باری که قاره آمریکای لاتین در آن قرار داشت وقتی برای اولین بار پا به آنجا گذاشتیم آگاه بودیم و همه ما دائماً به دنبال راه هایی برای بهبود اوضاع بودیم. اما همه اینها اکنون تاریخ است.
کشورهایی که پیشگام جنبشهای جدیدی بودند که باعث تغییر در قرن بیست و یکم شدند – ونزوئلا، برزیل، بولیوی، اکوادور و آرژانتین – دیگر کاملاً در چارچوب آمریکای لاتینی نمی گنجند که اریک هابسبام با آن روبرو بود. و « سیل قرمزی» که آنها را برای چند سال به جلوی صحنه آورد، اکنون نیز هنوز فروکش نکرده است.
این بررسی در فصلنامه The Political Quarterly ، اکتبر-دسامبر ۲۰۱۶، جلد ۸۷، شماره ۴ منتشر شده است.
۱- یادداشت سردبیر: گزارش Parry ، که به عنوان بخشی از کار University Grants Committee نوشته شد، منجر به تولد Latin American Studies در بریتانیا در شش دانشگاه: کمبریج، گلاسکو، لیورپول، لندن و آکسفورد در سال ۱۹۶۵ و اسکس در سال ۱۹۶۸ شد.
۲- Past & Present: یک مجله تاریخی بریتانیایی است که نقش مهمی در توسعه تاریخ اجتماعی داشته. این مجله در سال ۱۹۵۲ توسط گروهی از دانشگاهیان تأسیس شد که بسیاری از مورخان آنها در آن زمان به گروه مورخان حزب کمونیست تعلق داشتند (از جمله اریک هابسبام، ادوارد پالمر تامپسون، کریستوفر هیل).
Richard GOTT
ريچارد گوت : روزنامه نگار انگليسي، گاردين، لندن. نويسنده کتابهائي از جمله «کوبا: تاريخي نو»، اتنشارات دانشگاه ييل، نيو هون، ٢٠٠٤؛ و هوگو شاوز و انقلاب بوليوي، انتشارات ورسو، لندن، ٢٠٠۵.
راه غیر دولتی کمونیسم ایده آنارشیستها بوده است و هر جریانی که دم از شورا و راه غیر دولتی بزند باید بپذیرد که با آنارشیستها علیه مارکس هم نظر است. این شامل هواداران کمونیسم شورائی و آقای ناصر پایدار هم می شود. حتی بعضی از مارکسیستها هم میگویند نظرات آقای پایدار آنارشیستی است. اما او نظرات را نظرات خودش جلوه میدهد و اهل سپاسگذاری نیست.
از خر مارکس مقدس بیائید پائین.
تمام این وقایع:
هواداری سوسیال دموکراتها از دولتهای خودی امپریالیستی
همکاری سوسیال دموکراتها در سرکوب کارگرهای شورشی کمونیست در آلمان
سرکوب همه احزاب و جریانات سیاسی در روسیه شوروی
سوسیال دموکراسی بعد از جنگ دوم و ورشکسته شدن آنها
کمونیسم چینی اقتصاد صادراتی مشترک با امپریالیستهای غربی
پیدایش تشکلات چریکی شهری بی فایده و بی مصرف هوادار دیکتاتوری بلشویکی سرمایه داری دولتی
پیدایش احزاب چپ که همان سوسیال دموکراسی قدیم است
… باز هم هست
از مارکسیستی کردن مارکس و از فرضیه ماتریالیسم تاریخی مارکس و تز ضرورت دولت پرولتاریاست.
یا مارکسیسم و این تز را می اندازید دور و یا در باتلاقی که گیر افتاده اید خواهید ماند. تا همینجایش هم بعضی از نظرات درست مارکس بوده که نگذاشته غرق شوید.
چون سایت “آزادی بیان” صرفا سایت آزادی بیان نویسندگان است نه خوانندگان،
پاسخ کوتاه به این مقاله آقای ناصر پایدار:
رژیم سرمایه، کارگران، مبارزه طبقاتی، گردابهای هائل
https://www.azadi-b.com/?p=30479
مقاله چه میگوید:
بحث مقاله این است که خیزشهای اخیر جهت گیری ضد سرمایه داری ندارد برای همین حتی اگر رژیم را سرنگون کند، دردی از طبقه کارگر دوا نمیکند. راه حل هست:
“باید راهبرد رادیکال ضد بردگی مزدی اتخاذ کند. شعارهای توخالی فراطبقاتی زن، زندگی آزادی یا پس گرفتن زندگی را دور اندازد، به مرگ بر این و زنده باد آن دل خوش نکند، جنبش شورائی، سراسری ضد سرمایه داری توده وسیع کارگر گردد.”
پاسخ:
بهتر است ایشون ببیند که چرا کارگران جنبش شورائی ضد بردگی مزدی اتخاذ نمیکنند؟
دلیلش این است که حاکمیت طبقه سرمایه دار احمق نیست، کارگران را مطالعه میکند، رفتارهایش را می سنجد، بموقع سرکوب میکند، بموقع جنگ راه می اندازد و بموقع امتیاز میدهد. اما جنبش مارکسی چکار کرده است؟
جنبش مارکسی نشسته است منتظر ظهور امام زمان “ضرورت تاریخی” ماتریالیسم تاریخی از طریق “رشد نیرویهای مولده ” مارکس. حال، نیروهای مولده تا بخواهی رشد کرده است و سرمایه داران بر کل اقتصاد و سیاست جهان سلطه دارند و هیچ اتفاقی نیافتاده است و اگر همه چیز به همین منوال ادامه پیدا کند، هیچ اتفاق انقلابی ی نخواهد افتاد.
بهتر است آقای ناصر پایدار به نقد 30 ساله اش از رفرمیسم راست و چپ مارکسیستی که غلط هم نیست، نقد ماتریالیسم تاریخی خود مارکس را اضافه کند. چون این فرضیه عامل اصلی بازی روشنفکران مارکسیست با توده های کارگر شده است و به جنبش کمونیستی آسیب رسانده است.
اگر آقای پایدار به این نظریه شک کرد و شروع کرد به درک کاستی ها و برخی مفاهیم غلط آن، تازه متوجه خواهد شد که چرا جنبش آنارشیستی-کمونیستی در حقیقت درست بود و چرا مارکس در نقد آنها، مثل خود آقای پایدار، اشتباه میکرد.
بحران سرمایه داری و اشباح “سرمایه” در جهان هیچ چیزی را خود بخود تغییر نمیدهد. برای از بین بردن بردگی مزدی به آگاهی از اقتدارگرایی و نفی آن احتیاج است که اینهم با نقش تعیین کنندگی اقتصاد با ایدئولوژی در تضاد است یعنی خلاف ماتریالیسم تاریخی است. برای اینکه آقای پایدار به مارکس وفادار باشد باید به همان حزب بازی ها برگردد و صرفا راه “تکامل” را “تسهیل” کند و بین بلشویسم و سوسیال دموکراسی یکی را انتخاب کند. این دو گانگی محصول ضروری تز ماتریالیسم تاریخی است. راه کمونیستی غیر ماتریالیسم تاریخی معمولا یا سوسیالیسم دولتی غیر مارکسی بوده و یا جنبش کمونیستی آنارشیستی ضد دولت سازی.
این مقاله معرفی هابسبام است. هابسبام مثل همه مارکسیستها تاریخ خاص خود را دارد. متاسفانه، او هم هیچ وقت از دولتکرائی رها نشد و تا آخر عمر بین انقلاب و ارتجاع در نوسان بود. در بهترین حالت، هابسبام، یک سوسیال دموکرات است، یک دولتگرا. سوسیال دموکراسی مدتهای مدیدی است که از لحاظ منطق و فهم جامعه، مرده است. افکار او شرایط انقلاب مخملی علیه سرمایه داری دولتی مارکسبستهای بلوک شرق را فراهم نمود. با رفتن حاکمیت احزاب کمونیست و با بازگشت حاکمین سرمایه داری غرب به بنیاد خود، یعنی نئولیبرالیسم، ایده های هابسبام موضوعیتش را از دست داد.
ما امروز با دنیایی روبرو هستیم که در آن مارکسیسم بعلت دولتگرایی و دولت سازی به آخر کارش و شکوفائی نخواهد داشت و اقتدارگرائی به نهایت قدرتش رسیده. درست است که امروز دوران نفی اقتدارگرائی و تدارک انقلاب آنارشیستی-کمونیستی باشد.