در دنيای ” برابرترها “
روشنگری. ملت ها پديده های تاريخی هستند، نه طبيعی. در طول تاريخ ملت هايی بوجود آمده اند و ملت هايی از بين رفته اند، ملت های موجود کوچک يا بزرگ شده اند، تعدادی به هم پيوسته اند و يا از هم جدا شده اند. اما همه اين ها به اين معنا نيست که ملت و هويت ملی يعنی “کشک” ! و “بزرگان” ميتوانند در اتاق های فرمان شان بنشينند و با خط کشی روی کاغذ يا از طريق توافقات بين خود ملت بسازند يا ملتی را از بين ببرند، ملت ها را کوچک يا بزرگ کنند.
دمکراسی های قدرتمند غرب بهتر از ديگر کشورها بر اين واقعيت آگاهی دارند و ميدانند به دلبخواه سياستمداران، نه آمريکا را ميتوان به راحتی به تعداد ايالت ها يا زبان ها يا رنگ پوست جمعيتش تقسيم کرد و نه ميتوان به حکم و دستور ملت های اتحاديه اروپا را در يک کاسه ريخت و مخلوط کرد و به آن ها گفت حالا شما يک ملت واحد شده ايد. . وگرنه «ملت سازی» به مفهومی که نومحافظه کاران آمريکا برای انطباق با منافع خود، ترويج ميکنند، نتيجه اش همان دريای خون و وحشتی است که اکنون در عراق، سوریه و فلسطین شاهد آنيم.
جهانی شدن، برخلاف تصور برخی که هميشه به سطح قضايا نگاه ميکنند، مساله ملی را نه تنها از بين نبرده، بلکه آن را برجسته تر کرده و خواهد کرد. مصيبت بزرگ ملت های جهان سوم اين است که حضور ديکتاتوری های سرکوب گر که حقوق ملت های خود را با خشونت زير پا ميگذارند، همراه با دخالت و تجاوز و نقض حق تعيين سرنوشت از طرف قدرت های خارجي، شرايط را برای بحث دمکراتيک ، مبارزه دمکراتيک، و حل دمکراتيک مساله ملی در کشورهای عقب مانده هرچه دشوارتر ميکند. اين مساله اکنون بويژه در ايران خود را به نحو برجسته ای به نمايش ميگذارد.
در عوض دولت های غربی که در مورد جان و حيات مردم در افغانستان ، يوگسلاوی ، عراق ، سوریه و فلسطین آنقدر بی اعتنا بودند و با چنان قساوتی عمل کردند که حتی نخست وزیر اسرائیل نيز به نمونه آن در يوگسلاوی اشاره کرد، در مورد مسايل ملی و هويت ملی در کشورهای خودشان با حساسيت و دقت زياد برخورد ميکنند، حتی وقتی که پای جنگ و خونريزی يا جدايی در ميان نيست و آن ها در تدارک جشن پيوند خود هستند.
نمونه کوچک زير که در ميان خبرها تنها چند سطری را به خود اختصاص داد جالب توجه است.
چند سال پیش مقامات فرانسوی و آلمانی در زاربروخن آلمان جمع شدند. موضوع تجمع، تهيه يک کتاب تاريخ مشترک برای دانش آموزان دو کشور بود که تاريخ بعد از جنگ دوم را در بر بگيرد. آن ها ميخواهند گام به گام زمينه يک آموزش مشترک در اتحاديه اروپا فراهم بياورند.
تاريخ آلمان و فرانسه، دو قرن نزاع را در کوله بار خود دارد. يکی ناپلئون را داشت و ديگری هيتلر را که برای تسخير جهان لشگر کشيدند و از کشته ها پشته ساختند. حتی بعد از جنگ دوم نيز که به علت شرايط خاص يک دوره هم پيمانی محسوب ميشد، دولت های دو کشور در سياست خارجی و بو يژه در رابطه با آمريکا که ابر قدرت اصلی حاکم بر جهان بود، سياست های مختلف و در پاره ای موارد متضاد داشتند. آلمان تقسيم شده بود و بخش غربی آن به نوعی تحت الحمايه آمريکا محسوب ميشد، در حاليکه فرانسه در حوزه هايی مدعی قدرت انحصاری آمريکا بود.
ميدانيم بخش بزرگی از «حس هويت ملی » و «آگاهی ملی» را دولت ها ميسازند. اين مساله بويژه بعد از بوجود آمدن دولت مدرن و بخصوص آموزش عمومی اهميت بيشتری پيداکرد و با افزايش نقش دولت در زندگی جمعی ، مخصوصا در سيستم های دموکراتيک، نقش دولت در شکل دادن هويت ملی باز هم بيش از پيش اهميت پيدا کرد. حالا با توجه به اين واقعيت و با توجه به اختلافات دو رژيم سياسی و آموزش های ملی شان، تاريخ نويسان فرانسوی و آلمانی بايد چه ميکردند تا غرور هيچيک از دو ملت آلمان و فرانسه جريحه دار نشود، ارزش هايشان حفظ شده و راه برای ايجاد يک هويت مشترک نيز باز شود؟
البته تاريخ نويسی برای يک مجموعه چند مليتی ، به سبک پهلوی ها و جمهوری اسلامی دشوار نيست. می نويسند سلطان يا سردار يا والی اعظم “اشرار” و “ملخ خورها” و
“راهزنان” را سرکوب کردند و امنيت و آرامش را برای “ملت” يا “امت” يک پارچه خود برقرار نمودند و بايد سپاسگزار آن ها بود. اما لازمه اين نوع تاريخ نويسی نه فقط حضور يک حاکم زورگو، بلکه رسميت دادن به يک قوميت برتر است. در حاليکه در اتحاديه اروپا قرار است ملت ها در رابطه ای برابر به هم پيوند داده شوند.
نشريه اکونوميست در مورد پروژه تهيه نخستين کتاب تاريخ مشترک گزارش کوتاهی داشت. در اين گزارش آمده بود در آغاز کار حتی تصور تهيه چنين کتابی دشوار مينمود. وقتی در سال 2003 اين پروژه مطرح شد بسياری ترديد داشتند و گفتند اين طرح هرگز عملی نخواهد شد. اما يک گروه از تاريخ نويسان مامور شدند اين کار را انجام دهند. از هر کشور 5 معلم تاريخ را انتخاب کردند که پيش نويس کتاب را تهيه کردند.
اکونوميست نوشت در چند مورد اختلاف نظر زياد بود. مهم تر از همه نظر تاريخ نويسان دو کشور در مورد نقش آمريکا در اروپا بعد از 1945 بود. نويسندگان کتاب تصميم گرفتند به جای اينکه اين اختلاف را مخفی کنند، آن را زير نور قرار دهند. در کتاب گفته شد در حالی که آلمانی ها به آمريکا به عنوان حامی بزرگ اروپای غربی نگاه ميکردند، فرانسوی ها بيشتر را آن را يک«قدرت امپرياليستی» جديد ميديدند.
علاوه بر مضمون کتاب دشواری های ديگری در راه بود. دو کشور سيستم های اداری مختلفی دارند که در تهيه و اجرای پروژه های ملی تاثير ميگذارد.
مثلا در آلمان که به صورت فدرال اداره ميشود بايد حکومت های ايالتی برای انتشار کتاب مجوز ميدادند و حالا اين نخستين کتاب تاريخی است که هر 16 ايالت آلمان بايد آن را تصويب کنند، در حاليکه در فرانسه که سيستم متمرکز است وزارت خانه مرکزی و معلمان آن هستند که کتاب درسی را انتخاب ميکنند. در همين رابطه شيوه تاريخ نويسی دو کشور نيز متفاوت است. آلمانی ها بيشتر گرايش دارند اسناد را در اختيار بگذارند. فرانسوی ها تحليل ها را.
اکونوميست به مشکل ديگری هم اشاره ميکند. بعضی از اصطلاحات بود که برای آن در زبان کشور ديگر مشابه پيدا نميشد. مثلا فرانسوی ها laïcitéدارند، و آلمانی ها Ostpolitik را که ترجمه ای برای آن ها در زبان کشور ديگر پيدا نمی شد.
به نوشته اکونوميست در جريان کار فرانسوی ها و آلمانی ها ياد گرفتند چطور ميتوان عليرغم اين تفاوت ها و مشکلاتی که ايجاد ميکند با هم همکاری کرده و يک پروژه دو مليتی را پيش ببرند.
به نوشته اکونوميست اکنون مراحل مقدماتی تدوين دو کتاب ديگر در دست انجام است.
البته تاريخ نويسان فرانسوی و آلمانی از مناسب ترين بخش برای نوشتن يک تاريخ مشترک شروع کرده اند، يعنی بعد از 1945 که دو کشور متحد هم محسوب ميشدند. اکونوميست هم نوشته است هرچه به عقب برگرديم کار دشوارتر خواهد شد و بايد ديد آيا معلمان ميتوانند در مورد ناپلئون و هيتلر به توافق برسند.
تدوين اين کتاب ها البته نمونه بسيار کوچکی از پروژه های عظيمی است که در اتحاديه اروپا با صرف بودجه های بسيار در دست انجام است تا نسل های بعد بتدريج به طرف حس هويت مشترک پيش بروند.
البته در مورد ملت های خودشان يعنی «برابرترها». ملت های جهان سوم اگر خود شان به فکر سازمان دادن دمکراتيک جوامع آينده خودشان نباشند، بايد مطمئن باشند قدرت های خارجی برای حداکثر بهره برداری به هر قيمت، حتی به بهای هموار کردن راه آن ها برای دريدن همديگر، به کمک استبداد و ارتجاع داخلی اين کشورهاخواهند آمد.
به هر حال ترديدی نيست تا رسيدن به يک هويت مشترک انسانی در تمام کره زمين، راه درازی در پيش است که دموکراتيزه شدن جوامع عقب مانده و دست يابی آن ها به حقوق برابر و احترام به حق تعيين سرنوشت آن ها، اساسی ترين پيش شرط اين راه دشوار و پر از سنگلاخ است.
اولا که گویا روشنگری خود رابه فراموشی زده که تمامی جنایات شاهان ایران و همچنین جنایات سرکرده اسلام و خلفای آن که شامل علی هم میشود در طول تاریخ انگشت کوچکه مجموعه جنایات دموکراتیک رفقادرچین وشوروی ورومانی وبلغارستان و…ویتنام وکامبوج و…در همین صدو اندی سال گذشته نمیشود.
همچنانکه انگشت کوچیکه جنایات دموکراتیک استعماریون چه کهنه وچه نو نیز نمیشود.
بعد هم مگربحث برسرنام است که اگر نامش شاه یا خلیفه باشد بد است واگرنامش مانند مائو ولنین و… رهبرباشد خوب است؟
خوب اینها که شاه وخلیفه نبودن که هزاران برابر خون دموکراتیک ریختند.
بنابراین گیر دادن دموکراتیک! به شاه و جمهوری اسلامی در یک بحث جهانی راجع به انسان… وانها را زیر نور افکن گذاشتن یه کمی غیردموکراتیک!برای شما است که در این نوشته مرتب از دموکراتیک نام میبرید.
دوماتا این لحظه تعریف واحد وجامع وغیرمتناقض نه از”ملی”وجود دارد ونه از دموکراسی ودموکراتیک که لعنت بر هر دو باد.
سوما نه هویت انسان یا انسانی ونه هویت ملی؟! که روشنگری نیز بمانند اکثریت ازآن به اشتباه درحالی نام میبرد که تعریف جامع وبدون تناقضی از ملی وجود نداشته است.
استالین همان تعریف از ملت مینماید که بورژوازی اروپاهمان تعریف را بر مبنای پدیدارآمدن آن در اروپاارائه میکند.
با نگاهی نه به تاریخ بلکه به همین اطرافمان برخلاف مهرتائید روشنگری برسیاسی بودن آنچه هویت ملی؟!مینامد وبرخلاف مهر تائید برتاثیرات بسزای دولتی برساخت هویت ملی؟! مقوله هویت نه سیاسی ونه تاثیرپذیرآنچنانی از سیاست دولتی است.
عدم تمکین ومقاومت چهل وپنج ساله ورو به رشد ایرانیان در برابرسیاست حکومتی نابودی هویتی خود وسرزمینشان نمونه کوچک و
عدم تمکین پذیری ومقاومت خود جوش توده هابویژه در اروپا وامریکا وکاناداو…به همان اندازه مشت نمونه خرواری که از رسانه؟!های آزاد!کشورهای دموکراتیک در برابرسیاست تام وتمام اهریمنی کلوبالیستهابرای نابودی آنچه هویت ملی؟!خوانده میشود و صد البته باهمیاری ایدئولژیک وسیاسی مارکسیستهاو حقوق بشری!هاخود نشانه بزرگی از سیاسی ودولتی نبودن مقوله هویت میباشد.
چهارمااینکه روشنگری در پایان ابرازامیدواری میکند انسان به هویت مشترک انسانی؟!دست یابد بدون اینکه توضیح دهد این هویت انسانی چیست ؟ ونماد مادی یا عینی آن چه میباشد ؟که باید امیدوار باشیم انسان بدان دست یابد.
به درگاه خداوند قادرمتعال دعا میکنیم منظور روشنگری از هویت مشترک انسانی آن نباشد که گلوبالیستهابا دست دولت ها وصد البته با همیاری مارکسیستهادر تلاش برای نهادینه کردن آن میباشند که حتی با رباط وهوش مصنوعی نیزبر انسان پیروز نخواهندشد.
در پایان این نوشته حاصل درآمیختن نگاه خجالتی چپ وبورژائی میباشد.
بعد از اینهمه جنایت و کثافتکاری بورژواهای دموکرات و سوسیال دموکرات استثمارگر و استعمارگر، مقاله هنوز ایدئولوژی آنها را میخواهد تحمیل کند.
آنارشیست