هنر در هوای خاکستری ايران
هنر در هوای خاکستری ايران-تکه هايی از راوی گيلان
راوی گيلان در وبلاگش دلتنگ از وضع هنر و هنرمند در ايران امروز روايت ميکند:
به ياد فروغی
ميگن اين دنيا ديگه مثل قديما نميشه
دل اين آدما زشته ،ديگه زيبـانميشه
اون بالا،باد داره زاغ ابرا روچوب ميزنه
اشك اين ابرا زياده ولى دريــا نميشـه
غم تنهايى اسيرت ميكنه
تا بخواى بجنبى پيرت ميكنه
اگر تا نهم بهمن امسال طاقت مى كرد و زنده مى ماند 52 ساله ميشد. اما چه فايده كه، مى ماند و در حبس مى بود صدايش.
در اين سالها تمام در پيتى ها ى ترانه خوان ،توانستند صداى نكره شان را با اندكى پول به خورد اين خلايق ساده پسند
بدهند، اما او نتوانست صدايش را به گوش جان كسانى بسپرد كه هميشه از هم مى پرسيدند كه فريدون فروغى كجاست؟
كسانى كه با آواز هايش زندگى كرده بودند ، عاشق شده بودند و عصيان : تن تو ظهر تابستونو بيادم مياره…، دلم از خيلى روزا با كسى نيست…،از پنجه ى تقدير من كى رهايم…، ماهى خسته من ميخواد تو دريا بمونه…،اما صبر كه بره ميدهم جزاى تو…،سايه يه حادثه كه يه عمره با منه…،گلدونا گل ندادن درختا بار ندادن …،و باز هم ميشود از ترانه گفت و بغض صدايش را در ذهن خود مرور كرد .اما او رفت و حسرت برد.
صبح روى پيشخوان روزنامه فروشى ها مجله يك هفتم ،ويژه فريدن فروغى را ديدم و خريدم . چند وقت پيش همين مجله براى فرهاد مهراد هم ويژه نامه ايى بيرون داده بود اما البته بعد از مرگش! كار شسته رفته ايى ايست و اما كمى دير هنگام است براى يادبود كسى كه در زنده بودنش مى بايد از او ياد مى كردند. همين چند ماه پيش سى دى تصويرى كنسرت كيش او بدستم رسيد.و هنوز در عجب هستم كه آن صداى ناب چگونه از ميان آن همه نگفتن ها بى عيب مانده بود و زلال مى خواند بى هيچ خشى و كهولتى .
در اين ويژه نامه حرفهاى يغما گلرويى ( ترانه سرا ) اما از جنس ديگرى بود :
حدود سه سال پيش دوست آهنگ سازى به من تلفن زد و گفت: فريدون فروغى قراره براى كار يه كاست پيش من بياد، اگه دلت خواست مى تونى بياى ببينيش !
اين دوست آهنگ ساز از علاقه من به سبك و صداى فروغى خبر داشت. غروب همان روز به دفتر دوستم رفتم. در اتاق انتظار دفتر ،جز يك پير مرد كوتاه قد كسى نبود! از دوستم پرسيدم : آقاى فروغى نيومدن؟
دوستم جواب داد آقاى فروغى ايشونند ديگه! و من تازه در صورت آن پير مرد دقيق شدم ! بله! خودش بود! بر خلاف تمام عكس هايى كه از او ديده بودم، بدون سبيل و با موهاى يكسره سپيد. معذرت خواستم و نشستيم به گفتگو. چند ترانه برايش خواندم و او نظر مرا نسبت به ترانه هايش خواست و اصرار كرد كه بى تعارف نظرم را بگويم ، گفتم: به اعتقاد من رنگ ترانه هاتون خاكستريه و … در حرفم دويد كه: مى خواى بگى دنيا شبيه ترانه هام نيست؟ ومن برايش گفتم كه اتفاقا دنيا همرنگ ترانه هايش و چه بسا سياه تر از آنهاست ، اما هنر مند نبايد فقط و فقط به بيان تيره گى ها بپردازد. گفتم كه در كارهايى مثل رزمندگان و طلوع خونين به سمت شعار زده گى رفته ! برايش گفتم كه چقدر دو ترانه ى هميشه غايب و نمــاز كه سروده ى شهيار قنبرى ست را دوست دارم. گفتم اين دو ترانه بيش از هر ترانه ايى با صداى عصيان زده ى او چفت شده اند. ………….گفتم من هم روى مو سيقى هميشه غايب ترانه ايى نوشته ام. گفت بخوان و من ترانه را خواندم :
گفتى يك نفر مياد از تو غبار جاده ها
گفتى رخش زين طلا،سم مى كوبه تو شهر ما
عمر ما بسر رسيد،هيچ كسى سر نرسيد!
كسى اون يكه سوار و توى كوچه ها نديد!
گفتى از صداى پاش ميشكنه گنبد كبود
دوباره ترانه جولون مى ده تو شهر سرود
جون ما به لب رسيد هيچ كسى سر نرسيد!
كسى از تو كوچه ها صداى پايى نشنيد
بگو كى پهلوون از تو آيينه ها سر ميرسه
واسه چى پياده از سواره زودتر ميرسه؟
نكنه اومدنش حرف چل كلاغ باشه!
آخه كى عمر سكوت ما به آخر ميرسه؟
عمر ما به سر رسيد هيچ كسى سر نرسيد!
كسى اون يكه سوارو توى كوچه ها نديد
اگه باور بكنيم زنده گى مون تو دست ماست
اگه بارونى بشه ابرى كه توى اين صداس
روى گنبد كبود، رنگين كمون پل ميزنه
ديگه كوچه ها پر از تولد ترانه هاس
جون ما به لب رسيد ، هيچ كسى سر نرسيد!
كسى از تو كوچه ها صداى پايى نشنيد!
ترانه را پسنديد و گفت اين سومين شعريست كه بر روى آهنگ ويليام خنو ( آهنگ ساز ترانه اصلى) نوشته شده، بعد گيتار را برداشت و بعد از يك بار تمرين ،تمام ترانه را بدون اشتباه تپق زدن خواند. با همان گام هاى دست نيافتنى و من ديدم كه گذر گزنده ى روزگار خطى بر آيينه ى صدايش نيانداخته. گفت اگر مجوز بگيرم! اين ترانه را در آلبومم خواهم خواند…….بعد از آن روز ديگر او رانديدم. از گوشه كنار ميشنيدم كه بدنبال مجوز يك آلبوم است. از سكوت كهنه اش ذله شده بود. با خبر شدم كه مجوز نمى دهند و ندادندتا بالاخره آن خبر تلخ : كه فروغى در تنهايى مرد.
با چندين ترانه ى تازه كه مجوز انتشار نگرفتند. همه ى ما در مرگ فروغى مقصريم….نمى دانم اجراى ضبط شده ايى از ترانه ى عمر سكوت وجود دارد يا نه؟ اما نا هر بار كه در ميان ترانه هايم چشمم به اين ترانه مى افتد ، آن روز را به خاطر مى اورم و صداى گرو و زخمى آن مرد غمگين را كه مى دانست دنياى خاكسترى ما به ترانه هايش شبيه است و مى خواند:
آخه كى اين عــــمر سكوت ما به آخر ميرسه؟
و الخ
به ياد فروغ
آن دست هاى سبزЕ
هشتم دى ماه ، روز تولد فروغ فرخ زاد . بانوى شعر ايران ، آدمى كه هميشه خواست آن باشد كه مى انديشد. چيزى كه هميشه و در هر زمان خصلتى ست ناياب. به جرات مى توان گفت كه بسيارى از ما آنگونه نيستيم كه مى انديشيم !. يك نگاه به رفتار روزمره مان اگر بياندازيم ، اين را خواهيم فهميد.
ЕЕЕ..
امروز كتابى بدستم رسيد بنام آيه هاى آه . از منــقد سينمايى ، ناصر صفاريان.
صفاريان سه گانه ايى ساخته ، درباره فروغ فرخ زاد . 3 فيلم مستند كه البته هنوز اجازه پخش نگرفته!. ايشان چند وقت پيش در جرايد اين فيلم را پيش فروش كردند . اما متاسفانه طبق آخرين خبر ها اين فيلم اجازه پخش ندارد.
صفاريان مكتوب شده اين فيلم ها را تحت عنوان آيه هاى آه با همت انتشارات روز نگار روانه ى ويترين كتاب فروشى ها كرده. كاريست بسيار خواندنى .گفتگو هايى بسيار صريح و كارساز درباره فروغ با آدم هايى كه با او مراوده داشته اند ،و رفيق بوده اند با اوЕ
از اين ميان صحبتهاى كاوه گلستان ـ پسر ابراهيم گلستان ـ بسيار خواندنيست .
اما تكه ايى از حرف هاى آيدين آغداشلو را بر گزيده ام براى ختم اين نوشته . اگر مى خواهيد فروغ بانو را وراى سوء تفاهم ها دوباره خوانى كنيد ، اين كتاب را همين فردا پيدا كنيد.
آيدين آغداشلو :
صدايش هنوز در ذهنم مانده. سين شين مى زد و كمى ظريف تر و شيطان تر جلوه مى كرد. خنده هايش كاملا يادم هست، خنده هايى كه با برق نگاه عميق چشمانش كامل ميشد. چه خوب مى توانست هر چيزى را تبديل به طنز كند و با روحيه خاصش آن را تعريف كند.
دو تا از نامه هاى فروغ را از خواهرش گرفتم و به مجله آدينه دادم تا چاپ شود. در مقدمه ى آن دو نامه كه به پدرش نوشته به نكته اى اشاره كردم ، نكته اى كه هنوز به آن اعتقاد دارم و مى خواهم اين جا هم به آن اشاره كنم :
نمى شد او بدون اين همه شلوغ كارى و بدون اين همه مجادله شعر هاى به اين خوبى بگويد ؟ نمى شد بدون اين همه سختى و اين همه جواب تندى كه گرفت شعر بگويد؟ نمى شد بدون اين همه سوء تعبير و اين همه سوء تفاهم شعر بگويد؟
جوابش اين است : ؛ نه نمى شد؛ آن آدم بايد آن طور زندگى ميكرد و اين شعر ، حاصل آن نوع زندگى است، زندگى هاى ديگر ، شعر هاى ديگرى بوجود مى آورد.
يا حق
عاقبت هنرمند
حكايت از يك فيلمساز قديمى( شما خودتان حدس بزنيد راوى كيست!)
………………
فصل1:
دو هم كلاسى بودند،در سالهاى قديم.يكى درس خوان يكى عرق خور.
فصل2:
بعد از چندين سال،درس خوان در يك اتومبيل فولكس واگن مى راند كه در خيابان رفيقش را ديد.مست. پرسيد:چكار مى كني؟ گفت مى بينى كه.
تو چكار مى كني؟گفت در فلان وزارت خانه استخدام شدم.
فصل3:
بعد از چندين سال،درس خوان در يك اتومبيل بزگ امريكايى با راننده نشسته بود ودر پياده رو رفيق قديمى اش را ديد. گفت چكار مى كني؟ گفت: هنوز عرق مى خورم.گفت:تو چكار مى كني؟گفت: من معاون وزير شدم.
فصل4:
درس خوان ،مو سفيد كرده و در يك اتو مبيل كاديلاك آخرين مدل نشسته بود.رفيقش را در پياده رو ديد كه او هم مو سفيد كرده.گفت:سلام مى دانم كه هنوز دست بردار نيستى و عرق ميخوري،من وزير شدم.
فصل5:
وزير در آفتاب پياده رو راه مى رفت و فكر مى كرد.يك اتومبيل بزرگ مثلا مرسدس يا رويزرويس جلوى او او نگهداشت.
راننده گفت:بفرمايين.آقا فرمودند. آقا همان رفيق عرق خور بود.
وزير تعجب بسيار كرد و سوار شد و گفت من بازنشسته شدم
و شانس آوردم!، تو چكار مى كني؟
گفت هيچي،هنوز عرق مى خورم! سكوت شد
وزير بازنشسته شانس آورده، دو دل پرسيد:
پس اين اتومبيل رو……….از كجا آوردي؟
رفيقش گفت: هيچي، شيشه خاليا رو فروختم، حالا كجا ميري؟ برسونمت……………
و از هرچه بگذری سخن عشق خوشتر است ..آزادی..
بهار منتظر بى مصرف افتادЕ..
احمد شاملو
براى روز نامه ى بهار كه نيامده شهيد شد.
براى روز نامه ى حيات نو كه زيادى عمر كرده بود !
دلم براى آخر هفته هايش تنگ مى شود ، آن زرافه هاى دوست داشتنىЕ
براى عليرضا اشراقى كه همين حالا در حبس است .
و Е.. الخ
Comments
هنر در هوای خاکستری ايران — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>