شاهد
(به حرمت نرگس محمدی، و همراهان بی نام و با نام او)
محمد علی اصفهانی
.
آرام آرام داشت از میان سایه ها می آمد. دور تا دورش را آفتاب، گرفته بود.
داد کشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
پرسیدند:
ـ کو؟
نشانشان دادمش.
خندیدند و رفتند.
و هنوز نرفته برگشتند.
اوّلی گفت :
ـ دروغگو!
دوّمی خم شد به زمین.
سوّمی با یک بغل سنگ آمد جلو.
و هر سه نفر ریختند روی سرم.
گفتم :
ـ دور تا دورش را آفتاب گرفته است!
•••
وقتی که چشم باز کردم، یک گوشه نشسته بودند و داشتند نان و هوا می خوردند.
گفتم :
ـ نان و هوای مرا هم بدهید.
گفتند :
ـ کم داریم.
هوا داشت تاریک می شد.
رفتم لب رود.
آرام آرام داشت از میان آب ها می آمد. دور تا دورش را موج گرفته بود.
پرسیدم :
ـ کی می رسی؟
موج ها ما را از هم جدا کردند.
•••
همه شان خوابیده بودند. نسیم به تنشان می زد. بیدار می شدند. لباس هاشان را محکم به دور خودشان می پیچیدند. و دوباره می خوابیدند.
رفتم به طرف نسیم. نسیم هم آمد به طرف من. وسط راه رسیدیم به هم. نزدیک بوته ها.
آمدم بگیرمش توی دستم. رفت لای بوته ها گم شد. چند تا شکوفه باز شدند.
آرام آرام داشت از میان شکوفه ها می آمد. دور تا دورش را شبنم گرفته بود.
داد کشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
بیدار شدند. به طرفم دویدند. چیزی نپرسیدند. به هیچ جا نگاه نکردند. هیچ حرفی نزدند. انداختندم روی زمین. و با مشت به سر و صورتم کوبیدند.
گفتم :
ـ دور تا دورش را شبنم گرفته است!
•••
بلند شدم. گیج بودم. داشتم می افتادم. دستم را گرفت. نگاهم داشت.
گفتم :
ـ دیگر دستم را رها نکن.
رفت.
دویدم. توی هوا گرد و غبار پیچید. دستم را بالای چشم هایم گرفتم. نگاه کردم.
دو تا ابر به همدیگر خوردند. رعد و برق شد. باران آمد.
آرام آرام داشت از میان باران ها می آمد. دور تا دورش را ابر گرفته بود.
داد کشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
چتر هاشان را برداشتند و دویدند.
اوّلی گفت :
ـ کجاست؟
دوّمی گفت:
ـ کجاست؟
سوّمی گفت :
ـ کجاست؟
گفتم :
ـ آنجا!
ندیدند.
دست و پایم را گرفتند و بردندم.
از تپه ها بالا رفتیم. به یک ساختمان بلند رسیدیم. هلم دادند به جلو. انداختندم توی یک اتاق کوچک. در را بستند و رفتند.
گفتم :
ـ دور تا دورش را ابر گرفته است!
•••
باران بند آمده بود. صدایش را نمی شنیدم.
از لای روزن، یک نور تاریک آمد تو؛ نشست روی خاطره هایم. رنگین کمان شد.
آرام آرام داشت از میان کمان می آمد. دور تا دورش را رنگ گرفته بود.
داد کشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
اوّلی گفت :
ـ خفه شو!
دوّمی شلّاق آورد.
سوّمی دست و پایم را بست به تخت.
و هر سه نفر به جانم افتادند.
گفتم :
ـ دور تا دورش را رنگ گرفته است
•••
با دستمال، خون های سر تا پایم را پاک می کرد.
گفتم :
ـ مرا با خودت نمی بری؟
رفت.
خواستم به دنبالش بدوم.
نشد.
•••
چهار پنج تا پنجه ی خونی روی دیوار بود. چهار پنج تا جای پای خونی هم روی زمین.
پنجه ها روی دیوار کشیده شده بودند. دو سه تاشان از بالا به پایین. دو سه تاشان از پایین به بالا.
بین پنجه ها چیز های درهمی نوشته شده بود. چشم هایم درست نمی دیدند.
خیره شدم که نوشته ها را بخوانم.
آرام آرام داشت از میان حروف می آمد. دور تا دورش را خون گرفته بود.
داد کشیدم :
ـ آهای ببینید! دارد می آید.
آمدند تو.
گفتند :
ـ حالا می فهمی.
از تخت، پایینم آوردند.
اوّلی مرا برد بیرون.
دوّمی انداختم جلو.
سوّمی با لگد زد به پشتم.
گفتم :
ـ دور تا دورش را خون گرفته است!
•••
از لابلای شب رد شدیم.
سایه ها تکان می خوردند. پرنده ی عجیبی داشت می خواند. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. ندیدمش.
گوش دادم. چیزی می گفت. با کلمه های گمشده حرف می زد.
من این کلمه ها را می شناختم. امّا گمشان کرده بودم. خیلی وقت ها پیش، خیلی پیش از آن که به دنیا بیایم با این کلمه ها حرف زده بودم.
پرسیدم :
ـ از کجا امده ای؟ من تو را می شناسم. کجا هستی؟
صدای پروازی را شنیدم که بالا می رفت.
•••
اوّل، اوّلی شلّیک کرد.
بعد، دومّی شلّیک کرد.
آخر سر، سوّمی شلّیک کرد.
افتادم روی زمین.
آسمان، بالای سرم بود.
یک خرده بالا تر.
نگاه کردم:
آرام آرام داشت از میان فردا می آمد.
دور تا دورش را، من گرفته بودم!
تابستان یا بهار ۱۳۶۵
Comments
شاهد<br>(به حرمت نرگس محمدی، و همراهان بی نام و با نام او)<br>محمد علی اصفهانی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>