سرگذشت پرشور یک مصریِ کمونیست و یهودی
Alain GRESH برگردان بهروز عارفی
گذری نزدیک به یک قرن از میان تاریخ مصر، از پادشاهی تا جمهوری، از اشغال بریتانیا تا استقلال ملی و ملی شدن کمپانیِ کانال سوئِز.
چگونه می توان یک مصری بود و هم زمان، یهودی و کمونیست.
«آیا میهن را با کف کفش های مان حمل می کنیم ؟». آلبِر آریه با اندیشیدن به دانتون و انقلاب فرانسه که در دبیرستان شیفته اش شده بود، هرگز نپذیرفت با پلیس هم پیمان شود: نفیِ ملیت مصری اش در عوضِ آزادی و اخراجش به سوی اسرائیل. او به عنوان مصری، کمونیست و یهودی در راه آرمان هایش بهای سنگینی پرداخت، ده سال بین سال ۱۹۵۳ و ۱۹۶۴ در زندان و اردوگاه کار اجباری گذراند.
آریه در زندگی نامه اش که در سال ۲۰۲۲ پس از درگذشتش منتشر شد، خط سیری خارق العاده ترسیم می کند. او بخش های کاملی از تاریخ فراموش شده ی مصر را نقل کرده و یادآوری می کند که در میان رفتگان، شمار زیادی از فعالان، جان خود را ، به صورت عینی و یا تمثیلی ، در راه آرمان شان از دست داده اند. در نشستی که ۱۸ مارس ۲۰۲۳ در قاهره درباره این کتاب برگزار شده بود، شرکت کردم و دیدم که چگونه نسل جدید به این تجربه توجه ویژه دارد. و شاید بتوانیم همراه با آلبر امیدوار باشیم که شاهد نامگذاری خیابان ها و میدان ها با نام های فراموش شدگان تاریخ مصر باشیم، همان گونه که در فرانسه نام فعالان کارگری و سیاسی را بر مکان های عمومی گذاشته اند: شهدی عطیه الشافعی، شحاته هارون، زکی مراد و محمد سیداحمد، دیدار فوزی-رُسانو و هانری کوریِل* .
آلبر آریه که دوستانش او را «تیتی» صدا می کردند، در سال ۱۹۳۰ در قاهره چشم به جهان گشود، مکانی که بیگانگان و شهروندان کشور، مسلمانان، یهودیان و مسیحیان، شهروندان پیشین عثمانی و دارندگان گذرنامه اروپائی، به طور نابرابر همزیستی می کردند. او در دبیرستان فرانسوی باب اللوق تحصیل کرد که راه دسترسی به جهان بزرگ فرهنگ را به روی او گشود، بی آنکه عشق به میهنش را از سر او بیرون آورد. ژان ژورس نوشته بود که «اندکی انترناسیونالیسم از میهن دورمان می کند، انترناسیونالیسمِ زیاد به آن برمی گرداند». کلاس های درس دبیران مارکسیست و به ویژه جنگ جهانی دوم که او به رغم سنِ کم دنبال می کرد، دانش سیاسی او را مستحکم کرد. او می نویسد «نسلِ من و بسیاری از مصری ها با صدای توپ های استالینگراد به مارکسیسم رو آوردند». بسیار طبیعی بود که آلبر به یکی از سازمان های کمونیستی موجود بپیوندد که به رغمِ دعواها و انشعاب های شان، در مبارزات ضد بریتانیا نقشی فعال ایفا کردند، مبارزاتی که از جمله در زمستان ۱۹۴۵ – بهار ۱۹۴۶ با ایجاد کمیته ملی دانشجویان و کارگران و تظاهرات توده ای علیه حضور استعمار بریتانیای منفور، خلق مصر را به قیام کشاند.
چرخشِ ایجاد اسرائیل
جنگ اسرائیل-عرب در سال ۱۹۴۸ و ایجاد دولت اسرائیل موجب شدت سرکوب علیه کمونیست ها و تضعیف آنان به دلیل فراخوان شان برای پشتیبانی از طرحِ سازمان ملل متحد برای تقسیم فلسطین گردید. همان گون که برخی نوشتند، این حمایت نه به نقش یهودیان در جنبش کمونیستی بلکه به تصمیم شوروی مربوط بود: در سال ۱۹۴۷، غیرقابل تصور بود که یک سازمان کمونیستی با حزب کمونیست شوروی به مخالفت برخیزد. کمونیست ها مطرح می کردند که نبرد واقعی علیه امپریالیسم در مصر جریان دارد و مداخله ی نظامی به ویژه به ملک فاروق امکان خواهد داد که مردم را از نبرد علیه بریتانیا منحرف کند، نکته ای که نادرست نبود، ولی مانع از این نشد که پادشاهی مصر آنان را متهم به صهیونیسم نکند، در حالی که کمونیست ها همواره با صهیونیسم مبارزه کرده بودند. با این وجود، همین رژیم پادشاهی که در طول سال های دهه ۱۹۳۰ و تا سال ۱۹۴۸، حضور و فعالیت سازمان های صهیونیستی در مصر را تاب آورده بود.
با دستگیری بیشتر کادرهای کمونیست بلافاصله پس از جنگ اسرائیل-عرب در ۱۹۴۸ – ۱۹۴۹، آلبر در آغاز ۱۸ سالگی نقشی کلیدی در دستگاه مخفی حزب پیدا کرد. وقتش کاملاً پر بود. صبح ها به دانشگاه می رفت؛ بعداز ظهر در مغازه پدرش «خانه جدید لندن» که از جمله کالاهای ورزشی می فروخت، کار می کرد . مغازه ای که با وجود این که صاحب آن یهودی بود ، هم افسران و هم رهبران اخوانِ المسلمین مشتری اش بودند. و شب هنگام، هر بار در اتومبیلش دو نفر از اعضای مختلف رهبری حزب را سوار می کرد که از تهاجم پلیس در امان مانده بودند و نمی توانستند به جز این شرایط ناپایدار، با همدیگر ملاقات کنند. آلبر تمام شب را رانندگی می کرد و با شنیدن بحث های رهبران، آموزش سیاسی خود را تکمیل می کرد.
با رسیدن حزبِ بزرگِ ملی گرایِ الوفد، سرکوب کاهش یافت. کمونیست ها در مبارزه مسلحانه برای کانال سوئز علیه نیروهای نظامی بریتانیا شرکت کردند، و همراه با سازماندهی طبقه کارگر، بر تماس با افسرانی افزودند که از شکست دربرابر اسرائیل آزرده خاطر شده بودند. آنان فاروق را مسئول شکست می دانستند. با این همه، در همان سال بود که هانری کوریِل، رهبر سازمان عمده ی کمونیست «جنبش دموکراتیک ملی آزادی بخش» (الحرکه الدیمقراطیه التحریر الوطنی «حدتو») خلعِ ملیت شده و برخلاف تمایلش به ایتالیا اخراج شد. ماموران پلیس در پاسخ به او که یادآوری می کرد با قدرت گرفتنِ الوفد ، حکومت تغییر کرده است، می گفتند: «حکومت عوض شده و نه پلیس». حکومت های پی در پی، پادشاه و سپس رئیسان جمهوری مختلف پلیس سیاسی ضدکمونیست را که بریتانیایی ها ایجاد کرده بودند، به خدمت گرفتند. خلع از ملیتِ فعالان، پیش از این که به یک عملکرد کشوری تبدیل شود، از همان آغاز قرن بیستم به دست بریتانیا و علیه «عناصر فتنه گر» تأسیس شده بود. همان گونه که کارهای ریم نجیب نشان داده، این عناصر اغلب یونانی، ارمنی یا یهودی بودند.(۱)
افسران آزاد و رفیقان
در ۲۳ ژوئیه ۱۹۵۲، افسران آزاد، رژیم ملک فاروق، پادشاه منفور و فاسد را سرنگون کرده و یک سال بعد، اعلام جمهوری کردند. حدتو از آن ها حمایت کرد، اما روابط ستیزه جویانه باقی ماند. آلبر به کنایه از آن یاد می کند. در اوایل سال های دهه ۱۹۵۰، حدتو انتشارات افسران آزاد را مخفیانه چاپ می کرد؛ بیشتر آن ها درباره مصر بود، ولی برخی جنگ امریکا در کره را نیز افشا می کرد، امری که خارج از اردوگاه کمونیستی، نادر بود. به رغم این نقش، در اوت سال ۱۹۵۲، پلیس سیاسی در یک تهاجم لوازم را توقیف کرد. در میان دستگیرشدگان یک ارمنی دیده می شد که مسئول انتقال اعلامیه ها به افسران آزاد بود و با مشاهده ی عکس های رهبران که در مطبوعات چاپ شده بود، با حیرت دریافت که فردی که اعلامیه ها را به او تحویل می داد، جمال عبدالناصر، مرد نیرومند سازمان بود. بعد، ماشین پلی کپی رونِئوی ضبط شده را در موزه انقلاب به نمایش گذاشتند، بدون اینکه توضیح دهند که این دستگاه متعلق به کمونیست ها بود.
از نگاه حدتو، می بایست از افسران آزاد پشتیبانی می شد، نکته ای که در مورد دیگر سازمان های کمونیستی صدق نمی کرد، چرا که «افسران آزاد» ناسیونالیست و ضدامپریالیست بودند. البته چند نفر از آن ها کمونیست بودند؛ جنبش همه گرایش ها را در بر می گرفت، از جمله اخوان المسلمین را. اما، پشتیبانی آغازین را خیلی زود کنار گذاشتند. رویدادی بر اوضاع سنگینی کرد: محاکمه و اعدامِ دو فعالِ کارگری در اوت ۱۹۵۲ پس از یک اعتصاب. تعیین کننده تر، موضع جنبش کمونیسیت بین المللی بود. ژوزف استالین هنوز زنده بود، دیدگاه شوروی ها در مورد جهان دواردوگاهی بود. و در مورد خاورمیانه، اغلب چنین خلاصه می شد که گویا این منطقه مکان رودررویی میان استعمار «پیر» بریتانیا و «امپریالیسم جدید» آمریکاست. مسکو که همیشه نسبت به کودتاهای نظامی بدبین بود، در پشت ناصر دست آمریکائیان را می دید.
از سوی دیگر، ناصر نسبت به هر پویایی مردمی که کنترلش نمی کرد، مشکوک بود. او همه مطالبات بیست ساله ی جنبش توده ای را به حساب خود گذاشت : استقلال ملیِ واقعی؛ اصلاحات ارضی؛ گسترش حقوق اجتماعی برای کارگران و جایگاه وسیع تری برای زنان در جامعه. ولی او با جنبشی که همان مطالبات را مطرح کرده بود، با «اقتدارگرایی» و حتی سرکوب برخورد کرد. و سازمان های مختلفی را که ایجاد کرده بود (حزب واحد، سندیکاها، جنبش زنان و غیره) به «تسمه های انتقالی» بدل ساخت که پلیس سیاسی از نزدیک مراقب شان بود و از مقابه با ضدِانقلابی که انوراسادات از سال ۱۹۷۰ به راه انداخت، ناتوان ماند.
تجربه اردوگاه ها
آن گاه، کمونیست ها به مخالفان پیوستند و بدون موفقیت چندانی، کوشیدند جبهه گسترده ای از جمله با الوفد و اخوان السلمین علیه آنچه به عنوان یک دیکتاتوری افشا می کردند، ایجاد کنند. در ژانویه ۱۹۵۳، آنان با موجی از دستگیری ها روبروشدند که تقریباً نابودشان کرد و خودِ آلبر هم دستگیر شد. دوران دردناکی بود زیرا محروم شدن از خانواده، نزدیکان فقط به دلیل دفاع از ایده های سیاسی دردناک است؛ آلبر اعتراف می کند که همچنین زیباترین دوران زندگی اش بود که به او امکان داد کشورش و اهالی آن را بهتر بشناسد، یعنی «آن پائینی ها را»، خلق کوچکی که اغلب تحقیر شده و نیز با نگهبانان، دزدان، مأموران پلیس و جنایت کاران، فعالان و قاتلان نشست و برخاست کند.
اگر او فجیع ترین «طبیعت انسانی» را تجربه کرد، همچنین از لحظات ستایش آمیزِ همبستگی می گوید که امکان داد با اعتصاب غذا، سازماندهی علیه بدرفتاری ها مقاومت کند. در اردوگاه ها، آلبر در تلاشی برای کشاورزیِ امرار معاش یا برپایی یک دانشگاه مردمی شرکت می کند که تنها شرطش داشتن مداد و کاغذ بود. نگهبانان زندان و نیز زندانیان جرائم عمومی در آن کلاس ها خواندن و نوشتن یاد می گرفتند، حتی برخی از آنان بعدها به تحصیلات خود در دبستان و دبیرستان ادامه دادند.
این مقاومت را خانواده های زندانیان تقویت می کردند، آنان به واسطه ی پولی که هانری کوریِل و گروه تبعیدیان در فرانسه جمع می کردند، توانستند، آشکارا یا مخفیانه به زندانیان غذا، کتاب و روزنامه برسانند. در سال ۲۰۱۹ در یکی از آخرین دیدارهایم با آلبر در قاهره، از نقش مرکزیِ مادرم به عنوان مأمور ارتباطی برای رساندن کمک ها، باوجود کنترل پلیس که هرگز نتوانست برملایش کند، صحبت کرد. از کارهای درخشان دلیرانه ی آنان، می توان به فرستادن رادیویی به درون زندان اشاره کرد که به زندانیان امکان می داد در تاریکی دور رادیو گِردآمده و در جریان رویدادهای بیرون قرار گیرند. از این راه، توانستند به سخنرانی جمال عبدالناصر در ۲۶ ژوئیه ۱۹۵۶ گوش دهند که در آن ملی شدن کمپانی کانال سوئز را اعلام کرد. کمونیست ها از درون زندان از این تصمیم پشتیبانیِ پرشوری کردند. اما، هر چند برخی آزاد شدند، شماری دیگر مانند آلبر شش سال دیگر در زندان ماندند. آلبر از این سیاهچال تجربه ای آموخت: هیچ آرمانی حذفِ نظام قانونی و وابسته کردن دادگستری، شرایط شرم آور و شکنجه و زندان را توجیه نمی کند.
در بیت المقدس ؟ با قطار ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه
زمانی، توجه آلبر به رویدادهای فلسطین جلب شد و او دوبار پیش از ایجاد دولت اسرائیل به آنجا سفر کرد. اما سریعآ دریافت که تنها میهنش مصر است؛ در جایی که به دنیا آمده و در جایی که دوست دارد بمیرد. او به رغم همه چیز و برخلاف جریان، مصری باقی ماند. پانزده ساله بود که به مبارزه جامعه ی یهودیِ ضدصهیونیست پیوست. برخلاف دیگر فرقه های یهودی در جهانِ عرب، یهودیان مصر تبار بسیار تفاوت داشتند، برخی، از قرن ها پیش ساکن مصر بودند، برخی دیگر در قرن نوزدهم به این کشور آمدند و شهروند امپراتوری عثمانی بودند. آنان در رویای فلسطین نبودند. به جز اقلیت کوچکِ صهیونیست، نه کسی لزوم وجود یک دولت یهودی را حس می کرد، و نه خواهانِ تحققِ مزمور تکراری «سال دیگر در بیت المقدس» بود، همان گونه که ژیل پِرو در زندگی نامه هانری کوریِل می نویسد، زمانی که کافی بود قطار ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را سوار شوی تا به آن شهر بروی، نیازی به این کار نبود. (۲)
گرچه به قدرت رسیدن افسران آزاد هیچ دگرگونی برای یهودیان مصر ایجاد نکرد، شدت گرفتن کشمکش با اسرائیل از سال های ۱۹۵۴ – ۱۹۵۵، آنان را بی ثبات کرد. اسرائیل تلاش کرد از آنان به عنوان «ستون پنجم» استفاده کند: در ژوئیه ۱۹۵۴، موساد سوءقصدهایی را علیه منافع امریکا و بریتانیا در مصر سازمان داد که قرار بود به ملی گرایان منسوب شده و به روابط دو کشور یادشده با مصر لطمه زند. شبکه را کشف و نابود کردند و برخی از اعضای آن اعدام و شماری دیگر زندانی شدند.
در چنین جَوی، بسیاری از افراد در دستگاه دولتی و رسانه ها به سوءظن نسبت به یهودیان دامن زدند و حتی در یهودستیزی فروغلطیدند. به صورتی خودکامه، شماری از یهودیان را دستگیر و به عنوان «صهیونیست» افشاء کرده و دارایی های شان را ضبط و از کشور اخراج کردند. آلبر در نوشته ای منتشر نشده به زبان فرانسه داستان یکی از رفیقان یهودی اشکنازش به نام اسرائیل فرونکین را تعریف می کند: «شنیدم که رفقای فرونکین، وی را به ترک مصر متقاعد کرده اند، چرا که فکر می کردند در جنبش کمونیستی مصر، جایی برای یهودیان وجود ندارد. من برای نخستین بار بود که با مفهومی از کمونیسم برخورد کردم که نمی شناختم، و بار آخر نیز نبود».
آلبر در برابر چنین رفتاری، آنچه را که در اردوگاه ها می گذشت مطرح کرد: « یک نگهبان خشن به نام عبدالطیف رُشدی بر صورت یکی از جوانان ماجرای لاوُن ** ضربه ی شلاقی زده بود. فلسطینیان (فلسطینی های متعددی از غزه در اردوگاه بودند و از جمله چند کمونیست) از همه سیاسی ها خواسته بودند که با زندانیان «صهیونیست» همبستگی کنند. از طنز روزگار، سال ها بعد، اسرائیلی ها، حسن الجبالی رهبر کمونیست فلسطینی را که از ان زندانی دفاع کرده بود، در غزه به قتل رساندند». از نگاه آلبر، دیدگاه فرد هر چه که باشد، باید با وی رفتاری انسانی داشت.
زندگی بعدی
خودسازی پس از خروج از زندان کار آسانی نیست. کشور تغییر کرده است، دوستان رفته اند، همراهان زندان پراکنده شده اند. با این همه، آلبر موفق می شود زندگی جدیدی بسازد و با تکیه بر «تجربه ی کشاورزی»اش شرکت صادرات میوه و تره بار ایجاد می کند.ازدواج کرده، صاحب دو فرزند، سامی و هانی می شود. در سال های پایانی زندگی اش، با کمک انجمن «قطره ی شیر» که در آغاز قرن بیستم تأسیس شده بود، به کمک کودکان یهودیِ فقیر مصر (از جمله از طریق توزیع شیر برای صبحانه) (۳) و نیز به حفظ میراث یهودی که بناحق به فراموشی سپرده شده بود، می پردازد، زیرا به عقیده ی او بخشی جداناپذیر از تاریخ مصر است.
خانه ی آلبر ، در مرکز قاهره که به میدان تحریر باز می شد، برای همه روزنامه نگارانی که به آن شهر می آمدند و از جمله فرانسوی ها توقفگاهی الزامی بود تا در جریان رویدادهای کشور قرار گیرند و «تیتی» در این نقشِ راهنما با دوستش، وکیل یهودی و کمونیست، شحاته هارون شریک بود. من نیز در هر سفری، به خانه ی آلبر می رفتم و زمانی دراز درباره مصر، اروپا و همین طور اوضاع ویتنام یا لهستان و تاریخ فرانسه که بهتر از هر کسی می شناخت، به گفتگو می نشستیم. هنگامی که مخاطبش بخشی از تاریخ جمهوری سوم ***را به یاد نمی آورد، آلبر در درشتی با مخاطبش هیچ تردیدی نمی کرد.
آلبر از کمونیست های مصری دور شد، زیرا آنان از جمله در سال های دهه ۱۹۸۰، در دگماتیسمی جدا از واقعیت فرورفتند و پایان اتحاد شوروی، را نه به خاطرِ شکست تجربه ای بد هدایت شده، بلکه نتیجه ی «توطئه ی بزرگ صهیونیست» می دانستند. به رغم همه، او تا پایان به ایده هایش وفادار ماند. آلبر، در بستر مرگ، سخنان دوستش کلر هازان را که در مصر زاد شده ولی مجبور به مهاجرت شد، تکرار کرد:
امیدهای بزرگ داشتیم و رویای جهانی بهتر که در آن عدالت اجتماعی جاری باشد، و حتی اگر موفق نشدیم که به رویاهامان تحقق بخشیم، پس از ما، کسان دیگری، آن چیزی را که موفق نشدیم به دست آوریم، عملی خواهند کرد.
توضیحات مترجم:
* – هانری کوریِل Henri Curiel در ۱۳ سپتامبر ۱۹۴۴ در مصر زاده شد. او بنیان گذار جنبش کمونیستی در ان کشور است. در سال ۱۹۵۰ به دستور رژیم فاروق مجبور به ترک مصر شد و سپس در فرانسه ساکن شد. ژیل پرو که کتابی درباره او نوشته، کوریل را شهروند جهان سوم معرفی می کند. کوریل در ۴ مه ۱۹۷۸ به دست دو نفر در پاریس به قتل رسید ولی پرونده قتل همچنان بدون نتیجه ماند و سپس بایگانی شد. هانری کوریل، پدر آلن گرش بود.
** ماجرای لاون (به عبری: העסק הביש)، به قضیه لو رفتن عملیات مخفی و ناموفق سازمان ضداطلاعات ارتش اسرائیل در مصر تحت عنوان عملیات سوزاناه گفته میشود. یک گروه از یهودیان مصری توسط سازمان اطلاعات اسرائیل برای بمب گذاری در دفاتر مصری، آمریکایی و انگلیسی انتخاب شدند. هدف از این عملیات انداختن تقصیر بمب گذاریها به گردن اخوان المسلمین، کمونیستهای مصری و دیگر افراد نامشخص بود تا بدین وسیله دلیل موجه برای حفظ کنترل انگلیس بر کانال سوئز وجود داشته باشد. از این رو این ماجرا اصطلاحاً یک عملیات پرچم دروغین محسوب میشود. این عملیات تلفات جانی غیر از مأمورینی که پس از بازداشت در زندان خودکشی کردند، نداشت.
دلیل اینکه این عملیات به ماجرای لاون معروف است این است که در اثر این عملیات ناموفق وزیر دفاع اسرائیل (۱۹۵۳ – ۱۹۵۵)، پینهاس لاون Pinhas Lavon مجبور به استعفا شد. با اینکه اسرائیل این عملیات را به مدت ۵۱ سال انکار میکرد، بازماندگان آن در سال ۲۰۰۵ از رئیس جمهور وقت اسرائیل موشه کتساو نشان تقدیر دریافت کردند.
*** جمهوری سوم فرانسه، در سال ۱۸۷۰ با فروپاشی امپراتوری دوم فرانسه در دوران جنگ فرانسه و پروس تشکیل و ۷۰ سال دوام اورد. این جمهوری که رژیمی متکی بر مجلس و پارلمانی بود در سال ۱۹۴۰ در اثر شکسن فرانسه در جنگ جهانی دوم، فروپاشید. دو رئیس جمهور نخست ان به ترتیب، آدولف تی یر [سرکوبگر کمون پاریس] و مارشال مک ماهون بودند.
زیرنویس ها:
۱ – « Rim Naguib, “The Ideological Deportation of Foreigners and “Local Subjects of Foreign Extraction” in Interwar Egypt” (New Texts Out Now) », Arab Studies Journal, Vol. XXVIII, No. 2, 2020.
۲ – Gilles Perrault, Un homme à part, Livre de poche, première édition 1984.
۳ – بعدها این انجمن فعالیت های انساندوستانه را دنبال کرده و گسترش داد. در سال ۲۰۱۶ انجمن با تغییر منشور، حفظ میراث یهودیِ مصر را بر عهده گرفت.
دزد اسمهای آنارشیستها که از اسمهای آنارکوی ویکیپدیایی و آنارکو-مفنیست استفاده کرده اول طرفدار سلطنت مطلقه بود چون میخواهد ایران ماقبل اسلام را احیا کند. بعد دید که خیر روشنگری و کارگران ایران حتی رضا پهلوی جمهوریخواه شده را هم بعلت بند سلطنتی اش نمی پذیرند، رنگ عوض کرد شد جمهوریخواه. البته اینهم در صفحات روشنگری شکست خواهد خورد.
حال چرا لومپن پرولتاریای ایرانگرا شده جمهوریخواه؟
دلیل اولش بیان شد، دلیل دومش چاپلوسی برای سایت روشنگری است چون میداند سایت روشنگری جمهوری خواه است و میخواهد نفوذی عمل کند که فکر میگنم کور خوانده چون مارکسیستها خیلی زرنگ تر از لوپن پرولتاریاها هستند.
دلیل سومش این است که تشخیص داده در سایت روشنگری یکسری تمایلات ناسیونالیستی هم هست، برای همین احساس میکند که با خوش خدمتی میتونه نزدیک بشه. اینهم خواب خوش.
حالا هی برای خودش بنویسه، تا دلش میخواهد صفحات مثنوی خزعبلاتش را افزایش دهد. بد نیست، ما هم می خندیم.
ضرورت جامعه ایران نفی ایرانگرایی استثمارگر کارگر و ایجاد انترناسیونالیسم کارگری است.
پرسش همیشگی برای ایران 3 گزینه : جمهموری/سوسیالیسم/و سلطنت/ بوده. در سری برنامه های کلاپ هاوسی زیر اشاره میشود که جمهوری بر سلطنت برتری دارد و ضرورت چامعه فعلی ایران است.
رضا پهلوی خواهان جمهوری شده. الهیار کنگرلو؛ یک تکنوکرات تازه سیاسی شده، هنور دنباله لاشه گندیده سلطنت برای ایران است تا بوی گندش نسل جوان را نیز بیمار نماید.
آنارکو-فمنیست
http://iranglobal.info/node/187666
اگر من جزو یکی از اقلیت های دینی بودم در سیاست دخالت مستقیم نمی کردم چون غالب مردم دچار پیشداوری هستند و از فرد حمایت نمی کنند بلکه سعی میکردم از راههای دیگر به همنوعان کمک کنم.
آنارکوی ویکیپدیایی