وداع آخر با یار وفادار ما در روشنگری نجف روحی
یک خاطره
حدود 30 سال پیش که بچه ها مون هنوز “بچه” بودند، هر سال یا دو سال یک بار با 20 تا 25 نفر از آشنایان نزدیک از سوئد، نروژ و دانمارک ، خانوادگی میرفتیم به اردویی یک هفته ای. معمولا پیدا کردن جای مناسب، تدارکات و سازماندهی ایاب و ذهاب آنهایی که ماشین نداشتند به عهده نجف بود. میدانستیم که او بهتر از همه ما توانایی ، شایستگی و مهمتر از همه ازخودگذشتگی صرف وقت و انرژی برای انجام بی عیب و نقص کار را دارد.
در جریان برنامه ریزی یکی از همان اردوها، قرار شد چند روز قبل از اعزام ، صبح زود جهت صرف صبحانه و در عین حال سازماندهی و تقسیم کار در آپارتمان دوستان «ر. و ا.» نشست داشته باشیم. ماشینم را در پارکینگی که 500 متر تا خانه دوستان فاصله داشت پارک کردم.
بعداز صبحانه دست تو جیب بردم تا فندک را برداشته و برم بالکن سیگار بکشم. متوجه شدم که سوئیچ ماشین تو جیبم نیست. ماشین قدیمی ام را میشد بدون سوئیچ قفل کرد. دفعه سوم یا چهارم بود که این بلا سرم اومد. گفتم : بچه ها، سوئیچ رو تو ماشین جا گذاشتم. نجف گفت سوئیچ یدک که داری؟ گفتم آره. گفت: بریم بیاریم. آپارتمان ما تا آنجا 15 کیلومتر راه است. من و نجف پا شدیم. آپارتمان دوستان ما طبقه ششم بود. آسانسور آمد و رفتیم تو. یک طبقه که پایین رفت دیدیم دود میاد تو آسانسور ، هرچه پایین تر میرفیتم غلظت دود بیشتر میشد و فضای آسانسور گرمتر. بدشانسی مان دگمه اشتباهی را فشار داده بودیم رفت طبقه زیرزمین. در که باز شد دود سیاهِ غلیظ و داغی با فشار زیاد به درون آسانسور آمد و کوبید رو صورتمان. بی اختیار تو کف آسانسور دراز کشیدیم و سعی کردیم با یک دست صورتمان را بپوشانیم و دست دیگرمان هم بی اختیار رفت رو دگمه های آسانسور. دست من و نجف همزمان روی دگمه بالا و پایین میرفت ، گاهی دست من روی دست او بود و گاهی هم برعکس. چند ثانیه ای که گذشت در بسته شد و آسانسور رفت بالا، در که باز شد خودمان را پرت کردیم بیرون، شانس آورده بودیم و طبقه همکف بود.
آن روز من و نجف واقعا شانس آوردیم. شنیدم تنفس دود آتش سوزی در ساختمان که معمولا بسیار سمی هست به مدت 8 ثانیه کافیه تا منجر به مرگ شود. به روایتی حتی 2 نفس عمیق کفایت میکند. 95 درصد کسانی که جانشان را در آتش سوزی ازدست میدهند بخاطر استنشاق دود هست و نه شعله آتش.
صبح شنبه بود و تعطیلی، اکثر مردم خواب بودند. دونفری شروع کردیم فشار دادن زنگ آپارتمان ها و همزمان فریاد میزدیم: «بیدار شید، بیدار شید». نجف به زنگ زدن و فریاد زدن ادامه داد و من رفتم به تلفن همگانی که همان نزدیکها بود به پلیس و اداره آتش نشانی زنگ زدم. طرف اول اسم و آدرسم را پرسید و داشت سئوالهای دیگه میکرد که گفتم بجنبید که جان حداقل 150 نفر در خطره.
برگشتم پیش نجف ، به داد زدن و فشار دگمه ها ادامه دادیم. چند دقیقه بعد صدای آژیر پلیس و آتش نشانی را شنیدیم. خیالمون راحت شد و رفتیم سراغ سوئیچ ماشینم. طبقه همکف آن ساختمان یک ایرانی رستوران داشت. من و نجف تو ماشین نگران این بودیم که نکنه کار ایرانیها باشه. ایرانیها آن موقع جزو گروه پناهندگان و مهاجرین “موفق” محسوب میشدند. برخلاف اکثر مهاجرین و پناهندگان از خاورمیانه و آفریقا که معمولا در محله های خاصی زندگی میکردند، ایرانیها درمجموع پخش بوده و در محله خاصی نبودن و از نظر جذب شدن در بازار کار سوئد موفق تربودند. اما در همان سالها چند اتفاق به “حیثیت” ایرانیها لطمه زد. نمونه اش «مرد ایدزی» «HIV-mannen» که خود را آمریکایی جا زده و با اینکه میدانست مبتلا به ویروس اچ.آی.وی هست با 130 نفر رابطه جنسی داشت، که به روایتی 100 نفر از آنها مبتلا شدند.
حدود 40 دقیقه بعد که برگشتیم دیدیم تمام خیابانهای اطراف را بسته و فقط عابر پیاده حق عبور داشت. رفتیم جلوی ساختمان محل سکونت دوستان مان «ر. و ا.» چند دقیقه ای که ایستادیم دونفر پلیس آمدند و با مردم صحبت میکردند . جلوی ما آمدند، یکی شان پرسید: تو … هستی؟ گفتم آره. 5 دقیقه ای از جریان آتش سوزی، و اینکه کی و چگونه متوجه شدیم پرسیدند و رفتند. دیگر هیچوقت با ما تماس نگرفتند. طفلک نجف اینقدر داد زده بود «بیدار شید» صداش حسابی گرفته بود. جان حدود 150 نفر را نجات داد یک سپاس خشک و خالی هم نصیبش نشد. من و نجف تا مدتها بخاطر نجات جان مردم احساسی خوب و ویژه داشتیم .
نگرانی من و نجف بی مورد نبود. (پاراگراف ذیل را از دیگران شنیدم و مستند نیست): چند ماه بعد شنیدیم که یکی از همسایه ها صبح خیلی زود روز حادثه مردی را با بطری یا سطلی بنزین در حوالی محل آتش سوزی دیده . بعدها معلوم شد که صاحب ایرانی رستوران بخاطر بیمه، بدهی یا مشابه، تصمیم به آتش زدن آنجا میگیرد .
*********************
پریروز خاکسپاری نجف بود، تصمیم داشتم دیروز چهارشنبه مطلب بالا را بنویسم، اما بعداز خاکسپاری رفیق خوب مان حواسم پریشان و بیخوابی شب افزون بر آن نگذاشت و نوشتن به امروز موکول شد.
راست یا دروغ از ارسطو نقل است: کسی که دوست همه باشد، دوست هیچ کس نیست
همه دوست داشتند با نجف “دوست” باشند. چون میدانستند که او در خدمت و یاری به دیگرانی که مستحقند هیچوقت نه نمیگوید و اگر خودش به کمک احتیاج داشته باشد متاسفانه هیچوقت به زبان نمی آورد.
نجف در انتخاب دوست و بویژه در داشتن رفت و آمد با دیگران بسیار وسواس داشت . راستش من هم تا حدودی همینطورم. در سنین بالای 50 ، آن هم در غربت زمینه برای دوستی های جدید معمولا نامناسب است و میدان برای دوست یابی تنگ. گرچه بدگمانی و شکاکیت بعنوان رویه اصلی دید آدم به دیگران نامفید بوده و مطلوب نیست، اما گاهی ضروری است. “دوستانی” که دوستی شان به قهر ختم میشود اگر مثلا تو به ازدواج مصلحتی با یکی از بستگانش که قصد آمدن به سوئد دارد جواب نه بدهی. “دوستانی” که تا وقتی سالم هستی و به آنها کمک میکنی، دوستند، اما وقتی بیماری و نمیتوانی مثل سابق به آنها لطف و خدمت کنی، یا گم اند و یا با تو قهر. نجف برعکس من در آدم شناسی بسیار با هوش و زرنگ بود. سالها پیش و قتی تازه تعمیرگاه شان را دایر کرده بودند. چون کسی نمیدانست ، زیاد مشتری نداشتند، یکی دوتا از دوستانم را برای تعمیر خودروی شان پیشش فرستادم، هم نجف راضی بود و هم دوستانم. یک بار یکی که “دوستی” مان تازه شروع شده بود را فرستادم پیش نجف. چند روز بعد به من زنگ زد و گفت :« کسانی رو که خوب نمی شناسی نفرست پیشم، این یارو خیلی عوضییه». پیش خودم گفتم حتما نجف اشتباه میکنه. چندین سال دیگه با طرف رابطه داشتم. تا بالاخره حرف نجف ثابت شد و فهمیدم چه آدم بی تربیت، بد دهن و سواستفاده گری هست.
با تشکر از دوستانی که در مراسم بودند.
دوستان خوب در روزهای بدبختی شناخته میشوند
بدرود نجف عزیز
یکی از همکارانت
در مراسم خاکسپاری فکر میکردیم فرزندان دوست داشتنی نجف، آنا و ایراندخت ممکن است از عکس گرفتن و فیلم برداری خوششان نیاد. قرار شد این کار را نکنیم. اما یکی از پسرهایم نتوانست خودش را نگه داره و فیلم کوتاهی گرفت که از هیچ بهتره و اینجا میبینید:
امیر جواهری : نجف را نمی شود به قلم به تصویر کشید . می بایست با او می بودی و درمی بافیتش که چگونه انسان باورمند و نابیست . امید که فرصتی فراهم آید تا خاطراتی از او را باز نویسم … هر چند که سخت می نماید .
با سلام. در مراسمی که می گویید من هم بودم. از مرگ این رفیق نازنین هنوز غم سنگینی بر روانم سنگینی می کند. آدمی اگر در جسم خود فانی است، در عملکردش باقی است. رفیق نجف ما واقعا انسانی بی ریا، با محبت و دوست داشتنی بود و در طی حدود دو دهه آشنایی و رفافتم با این رفیق ندیدم و نشنیدم که در دایره دوستان نزدیکش کسی از دوستی و رفاقت با او پشیمان بوده باشد.