ملیجک (عزیزالسلطان)
.
گوشه هایى از دربار شاهان در ۲۵۰۰ سال تاریخ شاهنشاهى
امین اقدس یکى از صیغه هاى گروسى کردى ناصرالدینشاه بود. بعداز چهارسال که در حرم بود برادرش امین خاقان را از گروس خواست، او هم آمد. غلام بچه شد. یک روز یکى از غلام بچه ها چند گنجشک از یک لانه در مىآورد.امین خاقان نظاره گر بود. عصر که شاه به حرم مىآید، امین خاقان اسم گنجشک از خاطرش رفته بود، چون که گروسى ها به گنجشک ملیجک مىگویند, همچو به عرض مىرساند که ملیجک ها را فلانى از لانه اش درآورده. چون امین خاقان کلمه ملیجک را به یک طرز خوش و یک لهجه اى مىگوید که اسباب تفرج خاطر شاه مىشود، از همان تاریخ شاه همیشه به امین خاقان ملیجک مىفرمایند. و این لقب خانوادگى از براى ما شده، چنانچه من هم (غلامعلى عزیزالسلطان) به همین لقب مفتخر بودم (روزنامه خاطرات_ غلامعلى خان عزیزالسلطان ملیجک).
بعداز چندسال غلام بچه بودن فراش خلوت شد. ماموریتش این بود که آفتابه به مبال به جهت بندگان همایونى مىگذاشت. به این واسطه خود شاه و سایرین او را امین ظرطه ملقب کرده بودند. در سفر دوم ناصرادینشاه به اروپا از همراهان وى بود. در بازگشت به ایران کار تفنگدارى شاه در شکارگاه به وى داده شد. بعدها به درجه امیرالامرایى (ارتشبدى) ارتقا مىیابد.
ملیجک دوم که همان ملیجک معروف است، (غلامعلى خان عزیزالسلطان متولد ۱۲۹۵ ه.ق) که شاه عاشق او بود فرزند اوست که بعدها مقیم دائمى دربار شد. اعتمادالسلطنه مىنویسد: تمام قد و قامتش زیاده ازیک ذرع زیادتر نیست. صورت بسیار زشت و جبهه اى دارد بسیار سبزه، ابروى سیاه از هم گشوده، دهان بى اندازه گشاد، کله از تناسب بزرگتر، چند سالک در صورت, دماغ چون برج، و کثافت لباس و بدن به حدى است که غالبا از عفونت بخصوص در تابستان کسى نمىتواند ازنزدیک او عبور کند.
ملیجک که کودکى زشت و کریه المنظر و زردرنگ بود، هیچکس بدو توجهى نداشت، یک گربه خط و خالى شبیه ببر داشت و اسم او ببرى خان بود و اغلب اوقات با این گربه لاغر و لوس که اطوارش بى شباهت به صاحبش نبود در دربار پیش عمه اش امین اقدس که یکى از صیغه هاى معروف ناصرالدینشاه بود مى پلکید.
روزى ناصرالدینشاه مریض شد و در خانه امین اقدس خوابیده بود، ببرک خان ضمن بازى با ملیجک که سه سالش بود وارد خوابگاه شاه شده و بدنبال وى ملیجک هم وارد شد، شاه که صداى پا و داد و فریاد ملیجک را شنید فریاد زد پدر سوخته کى هستى؟ آهاى امین اقدس بیا، آهاى امین اقدس بیا!. وقتى امین اقدس و فراشباشى مخصوص وارد اتاق شاه شدند، دیدند ملیجک قباى شاه را گرفته و میگفت: یالا پاشو بریم، زودباش داد نزن پاشو، چقدر تو تنبلى. وى بدون آنکه بداند طرف صحبتش شاه است، این جملات را تکرار مىکرد. امین اقدس که این صحنه را دید پیش خود گفت هم اکنون شاه میرغضب خواهد خواست و کلک من و غلام و پدرش کنده مىشود. ولى چون زن زرنگ و با هوشى بود خطاب به شاه گفت قربان این بچه برادرزاده من و سید است، از سادات علوى است، دلش را بدست بیاورید و چند لحظه محض خاطر او از رختخواب بلند شوید، شاید خداوند او را مامور فرموده که شما را حرکت دهد و موجب شفاى عاجل گردد. شاه که به شدت خرافى بوده و به سادات عقیده داشت، از جا بلند شد و ملیجک هم بدون آنکه بفهمد چه مىکند همانطور گوشه قباى شاه را گرفت و او را با خنده از اتاق بیرون برد و هنوز به انتهاى راهرو نرسیده بودند که ناگهان صداى مهیبى بلند شد و بدنبال آن گرد و خاک همه جا را گرفت، و همه وحشت زده از اتاقها بیرون آمدند. امین اقدس چند قدم به عقب برگشت تا ببیند چه خبر شده و ناگهان فریاد زد: قبله عالم سلامت باد، غلام سید شما را از مرگ نجات داد زیرا سقف اتاق خواب فرو ریخت و اگر یک ثانیه دیرتر بیرون آمده بودید امروز ملت ایران ماتم زده بود.
.ناصرالدینشاه به عقب برگشت و سقف خراب شده اتاق را نگاه کرد و سپس در حالى که صورت زرد رنگ ملیجک را مىبوسید زیر لب گفت: بله امین اقدس تو راست مىگفتى خداوند این بچه را مامور حفظ جان من کرده است. فورا دستور بده یکصد گوسفند و پنجاه گاو فربانى کنند و بین فقرا تقسیم نمایند.
.
انیس الدوله، از معدود زنان حرمسراى ناصرالدینشاه بود که خواندن و نوشتن مىدانست. وى در واقع ملکه ایران محسوب مىشد. انیس الدوله متولد ده امامه بود که در ۳۴ کیلومترى شمال تهران پشت ارتفاعات توچال قرار دارد و از طریق جاده تهران، شمشک، فشم مىتوان به آنجا رفت.
انیس الدوله بشدت از ملیجک متنفر بود، روزى سر سفره غذا به ناصرالدینشاه گفت، چرا هر روز این پسره کثیف گُه را سر سفره غذا میآورى. اما وى بخاطر ناصرالدینشاه مجبور به تحمل ملیجک بود.
.
بارى، اینکه واقعا سقف اتاق بطور اتفاقى فرو ریخت ، یا تمام این ماجرا توسط امین اقدس برنامه ریزى شده بود تا در رفابت با صدها صیغه دیگر شاه خودرا عزیز شاه کند، رازى است که آن مرحومه با خود به گور برد. بزودى در دربار شایع شد که بدست برادرزاده امین اقدس معجزه اى صورت گرفته و شاه از مرگ حتمى رهایى یافت. اما این آخرین معجزه نبود, چند ساعت بعد ببرى خان که علیرغم نامش ماده بود، سه تا بچه زائید، و براى رهایى ازدست ملیجک جاى بچه ها را عوض مىکرد، از قضا در یک نوبت از این جا عوض کردنها باز هم به خوابگاه تازه شاه بیمار رفته و دو سه بار دور رختخواب شاه گرداند، زیرا گیج شده بود که از کدام طرف برود و بچه هایش را مخفى کند، امین اقدس که جریان را به چشم مىدید، فورا حیله دیگرى کرد و بالاى سر شاه آمد گفت: قربان، ملاحظه مىکنید که گربه ملیجک بچه هاى خود را دور شاه مىگرداند مثل اینکه مىخواهد آنها را بلاگردان شاه کند. شاه خرافاتى گفت بله امین افدس، انشاالله که همینطور است.
از قضا هر سه بچه ببرى خان که آنها را در تنور نیمه گرم جا داده بود(یا اینکه امین اقدس جا داده بود؟) فرداى آنروز مىمیرند، امین اقدس جسد آنها را جلوى شاه آورده و گفت فربان، بچه گربه ها تصدق شده اند و حتما امروز عرق صحت خواهید کرد. خلاصه شاه کم کم تبش فروکش کرد و فرداى آنروز حالش خوب شد و داستان این معجزات غوغایى کرد. و ملیجک که در دیدار اولى که شاه او را در کریدور دیده و عنتر خطاب کرده بود، لقب عزیز السلطان گرفت، و به مقام و رتبه اى رسید که صدراعظم و نایب السلطنه در نزد شاه آن مقام و مرتبت را نداشتند.
به هر حال نه تنها ملیجک شهرت و عزت یافت بلکه کار ببرى خان گربه وى هم به جاهاى عالى کشید، بطورى که تا آخر عمر یک گردنبند الماس گران به به گردنش آویخته و روزى یک بار او را در کالسکه مخصوص فرار داده و به گردش مىبردند، و اگر کسى نگاه چپ به این گربه میکرد سرو کارش با میرغضب بود. در آن ایام دو موجود حق داشتند روى زانوى شاه بنشینند، یکى ملیجک و دیگرى ببرى خان.
علاقه و عشق ناصرالدینشاه به ملیجک به حدى رسید که موقع بیدار شدن از خواب علاقه مند بود که بصورت عزیزالسلطان چشم خود را باز کند، لذا چند حیاط روبروى در اندرون شاه به جهت ملیجک اختصاص داده شده بود که نزدیک باشد. دونفر پیشکار و تعدادى خدمه و نوکر براى او تعیین کرد. ملیجک به روایت تمام کسانیکه او را دیده و وى را میشناختند آدمى رزل و بد اخلاق و بى عفت و متجاوز و رشوه خوار…بود. نوکرهاى وى براى خوشامد او هرکس سواره یا پیاده که ازمقابل در اندرون میگذشت بقدرى گلوله برف برسر و روى او مىزدند که از پا در میآمد. چندین بار به امر شاه براى او معلم استخدام کردند تا درس بخواند، آنقدر معلم ها را اذیت مىکرد که هیچکدامشان دوام نمىآورند، یک روز نوکرها براى خنده ملیجک به سر یکى از معلمین ریخته و زیرشلوارى اش را در مقابل جمع از پایش درآوردند و او را مجبور کردند که لخت برقصد. آنچه شاه داشت براى او هم تهیه دیده بودند. مثلا یک دسته موزیک به اسم ملیجک بود و کلیه آلات نقره بود و ملکه انگلستان براى شاه هدیه فرستاده بود. سى نفر فراش (گارد) قرمزپوش مثل فراشهاى شاه داشت ولى برخلاف فراشهاى سلطنتى سن آنها از ۲۵ تجاوز نمیکرد. در حیاط دوم خانه او باغ وحش کوچکى ترتیب داده که تعدادى خرس و میمون و گربه وحشى و پلنگ در آن نگاه داشته بودند. کنیز خوشگلى برایش استخدام کردند گلچهره نام که سوار یابوى کوچک ملیجک شده براى او تصنیف مىخواند و در هرساعت شبانه روز که گلچهره تصمیم به خواندن و حرکت در اندرون و داد و فریاد مىگرفت، هیچ کس جرات اعتراض نداشت. در سلام عید نوروز حتى اتابک اعظم على اصغرخان امین السلطان وقتى که از نزد شاه بیرون میآمدند، به دیدن ملیجک مىرفتند و به او تبریک عرض مىکردند. در سن هفت سالگى نه تنها لله خود بلکه پدر خود، ملیجک اول، را با چوب مىزد.
به سن بلوغ که رسید به رشوه گیرى از زنان حرمسرا ناصرالدینشاه مىپرداخت. وى حتى تعیین مىکرد کدام یک از زنان حرمسرا باید شب پیش شاه بخوابند. نظر به رقابتى که بین زنان حرمسرا بود بعضى از آنها مبلغى پول طلا براى ملیجک مىفرستادند که بجاى خانمى که نوبتش بود و بایستى به خوابگاه شاه برود، ملیجک به معتمدالحرم بگوید خانمى را که پول داده به خوابگاه ببرد.
به گفته بسیارى از همدوره هاى ملیجک که خاطرات نوشته اند وى با تعدادى از زنان حرمسرا رابطه داشت. روزى آغا صالح خان خواجه باشى که شخص فوق العاده مقدسى بود در حرمسرا خانمى را با ملیجک همبستر دید و شروع به هتاکى و فحاشى کرد و سیلى هم به او زد، خبر این مشاجره به گوش شاه رسید و امر کرد میرغضب حاضر شود و آغاصالح را طناب بیاندازد، اما آغا صالح فرار کرد و در طویله اى مخفى شد تا با وساطت دیگر خواجه ها شاه وى را بخشید.
علاقه ناصرالدینشاه به ملیجک به حدى بود که دختر خود اخترالدوله را از کودکى به نام او نامزد مىکند و وقتى که ملیجک شانزده سال و اخترالدوله ده سالش میشود در عمارت کنونى بهارستان عروسى برگزار مىشود، به وى اجازه هر کارى را میداد. روزى وقتى شاه مىخواهد روى صندلى بنشیند ملیجک صندلى را عقب مىکشد و شاه به زمین مىغلتد، شاه از جاى برخاسته گلایه مىکند که انگشتمان در رفت. ملیجک مىگوید در رفت که در رفت!! شاه شخصا روزى چهار بار از او عیادت مىکرد، حتى به او سفارش مىکند که از دست زنها چیزى نخورد مبادا مسمومش کنند. در سفر سوم به اروپا شاه که نمیتواند دورى ملیجک را تحمل کند وى را که ده سال داشت همراه مىبرد، و در جشن با شکوهى که از طرف دربار انگلیس به افتخار شاه داده مىشود، این طفل که به منصب امیرتومانى(سرلشگر) و حمایل مخصوص مفتخر مىشود، با لباس ژنرالى حضور مىیابد.
اعتمادالسلطنه از قول صدیق السلطنه مىگوید امروز در شکارگاه که ملیجک و اتباعش بودند، شعبان نام، پسر شانزده ساله که تفنگدار ایشان است، تفنگ از او خواسته بود، قدرى دیر داده بود. ملیجک با قمه خواسته بود به پهلوى او فرو کند، پسره دست خود را حمایل نموده تمام ساعد او از ورید و شریان دریده است.
وى مرتکب پنج فقره قتل شده بود. اعتمادالسلطنه مىنویسد که ملیجک نوکران خود را به تیر تفنگ مىکشت و بعد شایع مىکردند که آنها از ملیجک فحش شنیده و خودکشى کرده اند.
بعداز قتل ناصرالدینشاه توسط میرزا رضا کرمانى لقب عزیزالسلطان که ملیجک داشت دیگر معناى خود را ازدست داده و دربار بیکار و لقب ساز به او لقب سردار محترم را داد. از آنجایى که ملیجک همیشه مفت خورى کرده و هیچ کارىبلد نبود، شروع کرد به فروش املاک و مستغلاتى را که جمع آورى کرده بود. و عمارت بهارستان با پیروزى مشروطه خواهان به مجلس تبدیل مىشود. کار او با زنش اخترالدوله به اختلاف و جدایى مىکشد، ملیجک بعدا با دختر کامران میرزا نایب السلطنه ازدواج مىکند.
از ملیجک دفترچه هاى یادداشت مبسوطى بصورت دستنویس باقى مانده است. وى شاهد همه حوادث سالهاى سلطنت مظفرالدینشاه و جنبش مشروطه و حوادث متعاقب آن بوده است. او پیوسته در صف استبداد قرار داشته و فرو ریختن بساط ظالمانه و بیدادگرانه قاجار را باور نداشته است. از دیدگاه او جنبش مشروطه بیمعنى و مشروطه خواهان مشتى مردمان فضول بوده اند. وى تمام کسانى را که در جنبش مشروطه نقشى ایفا کرده اند به باد دشنام و ناسزا مىگیرد.
با مرگ کامران میرزا و انقراض قاجاریه روزگار بر ملیجک تنگ مىشود، و چند سال آخر زندگى را در فقر و تنگدستى بسر مىبرد، و سرانجام در نیمه هاى شبى در اواخر سال ۱۳۱۸ شمسى که تنها به سوى منزل مىرفت در تاریکى شب دچار سکته شده در گل و لاى سقوط مىکند و صبح جسدش توسط عابرین شناسایى مىگردد و در گمنامى و نکبت جان مىسپارد. نه مجلس ختمى براى او برگزار مىشود و نه خبر مرگ عزیزدردانه ناصرالدینشاه که روزى سرنوشت رجال مملکت در دست او بود، در روزنامه منتشر شد.
براى تهیه این مطلب از کتاب از فروغ السلطنه تا انیس الدوله نوشته ابوالقاسم تقضلى و خسرو معتضد استفاده شده است
سینا
Comments
ملیجک (عزیزالسلطان) — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>