دیگر بس است!
سوسن آرام
.
دیگر بس است! زمان دادرسی فرارسیده است، «قیامت» برای آنها فرارسیده است.
تصویرچهل سال خشونت مثل کابوسی هولناک و جاندار از مقابل دیدگان ما میگذرد:
چماق ها بر فرق دختران که یا رو سری یا توسری؛
یورش ماموران در لباس شخصی یا نظامی که بی اعتنا به حکم عقل و عصر و طبیعت زنان را به این سو و آن سو می کشند که دامنت کوتاه یا چکمه ات بلند است؛
دیوارهای بلند آپارتاید در مدرسه و دانشگاه و اتوبوس و خیابان؛
چوب و چماق و بازداشت و زندان فقط برای گرفتن یک امضاء که ما انسانیم و برابر؛
توهین و تحقیر به ضرب زور و قانون برای لگدمال کردن حق زن در ازدواج و طلاق و سفر و حضر؛
زوزه های نفرت انگیز در دفاع از خرید و فروش تن زن و صیغه و «تمکین»؛
طناب «قاضی حاج رضایی» بر گردن عاطفه ی نوجوان به جرم آنکه یک سردار پاسدار مکرر به او تجاوز کرده بود؛
قصاص، سنگسار، و رقص پیکر های نوشکفته بر چوب دار و بالابر جرثقیل- فاطمه، دلارا، زهرا، شهلا ،سهیلا…
رواج اعدام زنان فقیر و بی پناه تا به حدی که لینچ زنان سیاه فقیر توسط کوکلوس کلان ها را تداعی میکند…
رواج اعدام زنان سیاسی از فرخ رو پارسا تا زینت جلالی و شیرین علم هولی ودر فاصله بین آنها هزاران زندانی سیاسی؛
کامجویی از «اسرای باکره» شب قبل از اعدام؛
تجاوز و قتل در بازداشت گاه و زندان؛
قتل و احتمالا تجاوز به «دو زهرا» – کاظمی و بنی یعقوب،
چهره خون آلود ندا بر کف خیابان و صورت اندوهگین مادر دلاور سهراب…
هیچ حکومتی در عصر ما – به جز طالبان که خود «نه حکومت» بود- اینهمه به زن ظلم نکرده است. مبارک، بن علی، قذافی همه جنایتکار و ستمگرند، اما به زن اینهمه ظلم نکردند. مثل هیتلر که یهودیان را بعنوان «نوع پست» نشان دار میکرد، اینها انبوهی
از زنان ایران را بر خلاف میل خودشان مجبور کردند با لباس و نشانه هایی در ملاء عام ظاهر شوند که از نظر خود این زنان نشانه تسلیم به «حکم حکومتی» است و «اعتراف» به اینکه از «جنس کهتر» ند و از پیکر خود نفرت دارند و آن را مایه گسترش فساد میدانند.
زن بودن در این حکومت جرمی است که زن را از ورزش کردن، بازی کردن، دوچرخه سواری، آواز خواندن، رقصیدن، هنرنمایی، قاضی شدن… محروم میکند. «جرم»، مخالف حکومت بودن نیست، «جرم» زن بودن است، مثل سیاه آفریقای جنوبی در حکومت آپارتاید که جرمش سیاه بودن بود، مثل یهودی زیر یوغ فاشیسم که جرمش یهودی بودن بود. این «زنانگی» است که در این حکومت جرم محسوب میشود و باید آن را از صحنه تئاتر و سینما، از رادیو و تلویزیون، از کلاس درس و خیابان و اداره محو کرد.
اندازه ستم این حکومت بر زن را آمار زنان اعدامی، زندانی یا بازداشتی روشن نمیکند. هیچ لیستی، هیچ جدولی، هیچ آماری قادر نیست میزان ستم بر زن در حکومت اسلامی ایران را به نمایش بگذارد.
دو نسل و حالا نسل سوم دختران ایران با «آرزوهای بیکران در خلق های تنگ» به خود پیچیده اند، دخترانی که تمناهای انسانی شان سرکوب شد، دخترانی که میدانستند و دانستن جرمشان بود، دخترانی که نمیدانستند و فرصت دانستن را نیافتند، دخترانی که تفکر برای شان درد زا بود،دخترانی که روز بی خستگی دویدند و شب از درد و خشم به خود پیچیدند … سه نسل همه ما «دختران آبایی»،و خودآبایی، بودیم با زخم خنجری در سینه.
داد ما از سینه ای بر میخیزد که خون از آن جاری است. اگر این واپسگرایان زن ستیز فقط به قرانی که ادعای پیروی از آن را دارند، باورداشتند باید میدانستند زمان دادرسی و روز قیامت شان فراخواهد رسید:
آن زمان که کوه ها به حرکت در می آیند و دریاها شعله می کشند…
آن زمان که صف نیکوکاران و بدکاران از هم جدا و هرکس با جفت خود مهجورمیشود…
آن زمان که مال های گرانبها را رها میکنند…
آن زمان که نامه اعمال گشوده شده و رازها برملا میگردد…
آن زمان دختران به گور شده بر میخیزند و می پرسند به چه گناهی ما را کشتید؟*
هیچ شریعت و هیچ طریقتی نیست که اینهمه جنایت را بی مکافات بداند و هیچ شریعت و طریقتی نیست که برای اینهمه جنایت، اینهمه خیانت، اینهمه ستم، اینهمه ریا واینهمه رذالت قیامت خود را بر پا نکند. و در آن قیامت « هرکس میداند برای خود چه آماده کرده است.»*
حالا آن زمان رسیده است. بهار امسال و روز زن امسال رنگ و بوی تازه دارد. اگرچه ابرهای سیاه آسمان را ترک نکرده اند و اگرچه داس های شان را آماده کرده اند تا به جان گل ها بیفتند مگر چند صباحی «قیامت شان» را به تاخیر بیندازند، اما این بهار هوای تازه دارد.همینکه با شنیدن صدای پای مردم دستپاچه شهر را به پادگان تبدیل میکنند نشان میدهد که میدانند «قیامت» شان فرارسیده است. «دختران آبایی» بیدار مانده اند و شعله های آتش در چشمان بازشان می درخشد و اراده شکوهمند زن ایرانی برای آزادی بازتاب میدهد:
دیگر بس است!
*****
احمد شاملو
از زخمِ قلبِ «آبائی»
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد…
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک میکنند.
دخترانِ رفتوآمد
در دشتِ مهزده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینهی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لبهایتان کدامِ شما
لبهایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسهیی؟
شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشردهی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
””
Comments
دیگر بس است!<br>سوسن آرام — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>