در حاشیه ی درگذشت عزت الله انتظامی، و در متن اعدام کودکان
محمد علی اصفهانی
.
اول، نخواستم خبر را آسان باور کنم، و به سراغ یک منبع معتبر رفتم.
درست بود.
از بغضی که داشت می ترکید و از اشکی که می خواست فرو بچکد، فرار کردم تا بلکه خودم را و او را در لابه لای خبر های روزمره از یاد ببرم. خبر هایی شاید صد بار و هزار بار تلخ تر و تأثر آور تر از این خبر، که اما از بس تکرار شده اند، به خواندن و شنیدنشان عادت کرده ایم و دیگر به گریه نمی اندازندمان.
مثل خبر اعدام ها.
نمی دانم به طور متوسط، ماهی و هفته یی و شاید روزی چند تا.
و دار زدن کودکان.
کودک ـ مجرمان.
و کودک ـ نامجرمان.
بچه هایی که این ها اگر خیلی بخواهند در حق شان مهربانی کنند، در سیاهچال های نکبت و ذلت و تحقیر و تشویش و پریشانی و کابوس و انتظار، زنده به گور، نگاهشان می دارند تا در هجده سالگی تولدشان، طناب دار را به عنوان هدیه بر گردنشان بیاویزند.
و عزت الله انتظامی، روی سرگذشت این بچه ها و رنج و دردشان حساس بود.
در ماجرای دست و پا زدن های بی ثمرش برای نجات جان بهنود شجاعی، به جرم «تلطیف احساسات عمومی» ـ دقیقاً به همین جرم ـ برای او پرونده ی قضایی درست کرده بودند، و من در یادداشتی در حاشیه ی اعدام بهنود شجاعی، در مهر ماه ۱۳۸۸، در گرماگرم جنبش سبز، به آن پرداخته بودم.
آن یادداشت را دوباره در اینجا می آورم.
فقط کافی است نام «بهنود شجاعی» را با نام های جدید ـ و جدید تر ـ عوض کنید.
چیزی به جز نام ها، تغییر نکرده است.
حکایت، همچنان باقی است.
محمد علی اصفهانی
۲۷ مرداد ۱۳۹۷
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشتی در حاشیه ی اعدام بهنود شجاعی
یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۸
می خواستم در باره ی چیز دیگری بنویسم، که بی هوای بی هوا، اولین ساعات کارم را یک تیتر چهار کلمه یی در سایت ها شروع کرد: «بهنود شجاعی اعدام شد».
چهار کلمه، مثل چهار رکن حکومت کفن دزدان:
سرکوب ـ زندان ـ شکنجه ـ اعدام.
و یا مثل عناصر اربعه ی تشکیل دهنده ی موجودیتی اینک دیگر به مرحله ی پوسیدگی و تلاشی رسیده:
زر ـ زور ـ تزویر ـ خون.
خون خودی و غیر خودی. خون آدم عادی و آدم سیاسی.
و حتی خون آن که با فریادِ «تا خون در رگ ماست ـ خمینی رهبر ماست»، با کلید تایوانی بهشت، آویخته بر گردن، روانه ی فتح قدس از راه کربلا می کردندش.
و یا مثل چهار رکن قانون اساسی شان:
ولایت فقیه ـ حوزه ـ خبرگان ـ قصاص.
و یا اصلاً مثل چهار تا پایه ی چهارپایه یی که امروز، صبح سحر، هنوز آفتاب نزده، به زیر پای بهنود گذاشتند و بعد از آن که حلقه ی طناب پلاستیکی دار را بر گردن نرم و تازه رس او محکم کردند، به دست پدر و مادر «بهنود»ی دیگر، از زیر پایش کشیدند. تا در آن بالا، دست و پابزند، راه نفسش بند بیاید، چشم هایش از کاسه بیرون بزنند، کبود شود، کبود شود، کبود شود، و … بمیرد.
«بهنود»ی به خاطر قتل «بهنود»ی دیگر به نام «احسان». و هر دو در هفده سالگی. توی یک پارک. در نزاعی که هیچ بود بر سر هیچ.
خود بهنود هم می دانست که احسان، چهره ی دیگر اوست، و او چهره ی دیگر احسان است:
«آن جا فقط به این فکر می کردم که ای کاش خدا یه رحمی در دل شاکی بیندازد و من را ببخشد. فکر می کردم کاش یه لحظه، فقط یه لحظه خودشان را جای من می گذاشتند. اگر احسان جای من بود چه در خواستی داشتند؟ فکر می کردم کاش مادر احسان برای من مادری کند!… وقتی ۱۲ ساله بودم مادرم بیماری دیابت گرفت. بعد از دو سال نابینا شد و مرد… دلم می خواهد خدا یه رحمی به دل شاکی بیندازد تا من یه بار دیگه بتوانم سر مزار مادرم بروم.»٭
چند «بهنود» دیگر، یعنی چند «احسان» دیگر، باید به دار کشیده شوند و «حدود» اجرا شوند تا گرد کفر و سرپیچی از احکام «قصاص و تعزیر و حدود»، بر دامان شریعت صفوی ننشیند؟
بهنود، تا امروز صبح، یعنی تا قبل از امروز صبح، سه بار به پای چوبه ی دار رفته بود و از محل اعدام برگشته بود، و چهار پنج بار هم، دو سه روز مانده به اجرای حکم، اجرای حکمش، به تعویق افتاده بود:
«بار اول که پای چوبه رفتیم پنج نفر بودیم. چهار نفر را جلوی چشمانم بالا کشیدند. سری دوم یازده نفر بودیم. هشت نفر را بالا کشیدند. بار آخر هفت نفر بودیم دو نفر را بالا کشیدند.»٭
می شمارَد. به دقت. مثل روز ها و شب های زندان را. مثل فردا های هرگز نیامده یی را که در آن ها پدر و مادر مقتول، شاید به سر رحم بیایند و بهنود را ببخشند:
«التماس می کنم تمنا می کنم به خاطر روح احسان از من بگذرد. به خاطر علی اکبر، به خاطر امام حسین من را عفو کنند. من از ۱۷ سالگی در زندان بودم. از بچگی مادر نداشتم. بدبختی زیاد کشیدم… از ولی دم می خواهم با خودش فکر کند اگر جریان برعکس بود دلش به چی رضایت می داد، همان کار را بکند. دلم می خواهد از ته دل به آن ها بگم تا آخر عمر بردگی می کنم… این جا هر کسی قصاص کرده پشیمان شده است. اگر هر کدام از شاکی ها فقط یک هفته در زندان زندگی کنند نه تنها خودشان رضایت می دهند بلکه از همه شاکی ها رضایت می گیرند…»
«سری دوم یک متهم را با من بردند پای چوبه. بعد از مدتی شنیدم همسرش ناراحتی اعصاب گرفته. مادرش هم فلج شده است. در به در دنبال خانواده متهم می گشتند از آن ها حلالیت بگیرند. یک متهم دیگر هم بود که بعد از این که زیر چار پایه اش زدند خانواده اش گفتند می خواهیم رضایت بدهیم که قاضی گفت این رضایت را باید پنج دقیقه پیش می دادید.»٭
و آن «یک متهم دیگر»، چون پنج دقیقه است که بر بالای دار است و دارد دست و پا می زند، لابد نباید پایین آوردش.
و چرا باید او را پایین آورد؟ این کار باعث «تلطیف احساساسات عمومی» می شود.
و چون «تلطیف احساسات عمومی»، جرم است، عزت الله انتظامی، پرویز پرستویی و کیومرث پوراحمد، سه هنرمندی که همراه جمعی از برجستگان فرهنگی و مدنی، برای گرفتن رضایت «اولیای دم» مقتول، و نجات بهنود از مرگ، اقدام کرده بودند را قوه ی قضاییه، احضار کرد، برایشان پرونده یی ساخت، و بازپرس شعبه ی اول دادسرای جنایی تهران، دلیل چنین احضار و چنین پرونده یی را برای ثبت در تاریخ، به عنوان یکی از دقیق ترین و درست ترین شهادت های ملایان علیه خودشان، چنین توضیح داد:
«این افراد با ایجاد یک شماره حساب جمعی، قصد در تلطیف احساسات عمومی را داشته تا مردم، تحت تأثیر قرار گرفته و برای یک مجرم و قاتل جانی ملاحظه به خرج دهند.« ٭٭
مجرم و قاتل و جانی! کودکی هفده ساله، که تازه حتی غیر عمد بودن قتل او هم ثابت شده است. آدم توی یک دعوا و زد وخورد، که قتل عمد نمی کند.
کشته شدن یک نفر توی دعوا و زد و خورد، فقط یک حادثه است، نه یک قتل عمد…
و راست گفته است این سفله. «تلطیف احساسات عمومی» یعنی چه؟ آن وقت، انتظار ها بالا می رود. آن وقت مردم خواهند گفت که چرا «مفسدان محارب»ی مثل ندا آقا سلطان را و سهراب اعرابی را و ده ها و ده ها تن دیگر را که به قصد «براندازی نرم»، به خیابان ها ریخته بودند، به سزای اعمالشان رسانیده ایم.
و خواهند پرسید که چرا علاوه بر آن ده ها و ده ها به قول آن ها، شهید، فعلاً علی الحساب، سه مفسد محارب دیگر را هم، به همین جرم آن ها، در دادگاه های عدلمان به اعدام محکوم کرده ایم.
ما ریشه ی خود «احساسات عمومی» را هم در جامعه خواهیم خشکانید. چه رسد به احساسات لطیف عمومی.
حرف این ها این است.
این ها این را می گویند.
ما هم باید حرف های خودمان را داشته باشیم.
و داریم.
حرف هایی که داریم و باید بگوییم.
حرف هایی که فراتر از چند شعار و چند راه پیمایی هستند.
یعنی باید باشند.
اعدام، شکنجه، حاکم شرع، قصاص، حدود، تعزیرات، شلاق، دار و… همه و همه، فرعند. فرع هایی بر یک اصل.
و برای از میان بردن فرع، اصل را باید از ریشه برکند.
اصل ولایت فقیه را نمی گویم.
اصل ولایت فقیه، خودش فرع یک اصل دیگر است.
«شجره ی خبیثه» یی به نام «جمهوری اسلامی ایران» را می گویم.
نامی که در آن، حتی یک کلمه هم بر سر جای خودش قرار ندارد.
این ها حرف خودشان را گفته اند. اما ما هم حرف های خودمان را داریم. حرف هایی که هنوز نگفته ایم.
و این حرف ها کدامند؟
و چگونه خواهیم گفتشان؟
ـــــــــــــــــــــــــــــ
٭ برگرفته از «آخرین سخنان و خواسته های بهنود شجاعی»، از صبا واصفی، در وبلاگ محمد مصطفایی از وکیلان بهنود شجاعی
٭٭ برگرفته از گزارش صدای آلمان، از اعدام بهنود شجاعی
Comments
در حاشیه ی درگذشت عزت الله انتظامی، و در متن اعدام کودکان<br>محمد علی اصفهانی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>