با باد های خوشه یی پاییز
محمد علی اصفهانی
.
پاییز آمده است. گندم ها رسیده اند. باد، خوشه ها را از بالای بام ها می تکاند. خواهرم سر راه، جیب هایش را پر از گندم می کند و به خانه می آید.
در دفتر نقّاشی اش گندم می کارد. نصف خرمنش را به من می دهد. و من برای ننه آقا، آش گندم می پزم.
کاسه ی لعابی بزرگ را پر می کنم. توی سینی مسی می گذارمش. حوله یی رویش می کشم تا سرد نشود. و در خاطره های کودکی ام می دوم.
به سکوی پشت آب انبار که رسیدم، ننه آقا مرا می بیند و می گوید :
ــ کبلایی خانم َ پسر، سرما نُخوری تی جانَ قربان!
من می گویم :
ــ ننه آقا! قابل نداره. هوا سرده. می چسبه.
ننه آقا خوشحال می شود. می خندد. دعایم می کند. می بوسدم.
و من بر می گردم.
از کوچه های خلوت نمی ترسم. آواز می خوانم. شب در طنین آوازم می شکافد. و واهمه های گنگ، فرو می پاشند.
فر فره های بادی در دست هایم می چرخند. تمام گندم ها آرد می شوند. و تمام سفره ها را بوی نان تازه پر می کند.
سوار بادبادک کمانیم می شوم، و تا آن ستارە ی درشت ناپیدا که تمام رؤیاهای تابستانی ام را پوشانیده بود می روم.
آنجا نمی مانم. برای خودم مزرعه یی نمی سازم. کنار چشمه سارانش دراز نمی کشم. با بع بع ِ بع بعی های گل با قالاییم نمی خوابم. و با اذان خروس قد بلند کج قوزک دم طلایم بیدار نمی شوم.
زمین من، سرریز چشمه های زلال است. بع بع دور ترین رمه های دور ترین دشت هایش را می شنوم. و تمام خروس های عالم در گوشم اذان می گویند.
با تمام ذرّات جهان نماز می خوانم. و برگ های قرمز فرو ریخته بر خاک، سجّاده و مهر منند.
ــ ستارە ی درشت ناپیدای مرا، نه ابر های گرفته وغمگین، که شما در خود نهان کرده اید، ای برگ های قرمز فرو ریخته بر خاک، که گرمایتان ذخیرە ی زمستان ریشه ها خواهد بود، و شیرە ی جانتان، آوند های خیس بهار پشت تپه ی نزدیک را سبز خواهد کرد!
من، بیدار می مانم. و با تمام ذرّات جهان و من، صبح می شود.
زنگ مدرسه می خورد. و معلّم ها به کلاس می آیند.
باچوب های بلندسرخس های روییده در لابلای صخره های عصر حجر. دیرینه سنگی یا پارینه سنگی. فرقی نمی کند.
زنگ مدرسه می خورد. و می گذارم که زنگ مدرسه بخورد.
یقه ی سپید انضباطم را جر می دهم و جلو معلّم ها پرت می کنم. و دیگر هیچوقت به مدرسه بر نمی گردم.
کلاس من بیرون مدرسه است. پرندگان مهاجر، سراغش را به من داده اند. و من از ردّ پر های خونی شان بر زمین، آن را یافته ام.
به همه ی رهگذران، سلام می کنم و می گویم :
ــ تمام تابستان را، و تمام شوق رهایی را، در پرواز کوچک بادبادک، سر کرده ام. و حالا می ترسم که باد بادک من در تاریکی این شب های طولانی گم شود. فانوسی به من نمی دهید؟
رهگذری خواهد ایستاد. لبانش را که گرم و تب زده اند، بر پیشانیم که تب زده و گرم است خواهد گذاشت. دست هایم را در دست هایش خواهد گرفت. و مرا با خود خواهدبرد.
تا همه ی ابر ها. تا همه ی باران ها. تا همه ی خاک ها. و تا همه ی دانه هایی که خواهند شکفت.
می دانم.
می دانم این را من.
می دانم.
این را کسی به من گفت که می رفت و می گذشت. ومی گذشت و می ماند.
این را مادری بر مزارپسری به من گفت. این را دختری در بغض ساکت پدری به من گفت.
این را پروانه های آسیاب ها به من گفتند و تن به توفان دادند.
این را سکینه خانم قالیباف به من گفت. این را آقا رسول دستفروش به من گفت.
این را چرخ های کارخانه ها به من گفتند و از حرکت باز ماندند.
این را همان رهگذری که خواهد ایستاد به من گفت.
با همان لبان گرم و تب زده.
این را همان همه ی ابر ها به من گفتند. همان همه ی باران ها. همان همه ی خاک ها. همان همه ی دانه هایی که خواهند شکفت.
در همان بهار پشت تپه ی نزدیک.
کلاس من بیرون مدرسه است. پرندگان مهاجر، سراغش را به من داده اند. و من از ردّ پر های خونی شان بر زمین، آن را یافته ام.
به آنجا خواهم رفت. و در آنجا، همه چیز را از نو خواهم آموخت.
همه چیز را.
و عشق ورزیدن را.
بر برگ های قرمز فروریخته بر خاک.
من به فصول، حرمت می گزارم. و بهار که بیاید، تپه ی نزدیک، در شیره ی جان من، سبز خواهد شد.
باد های خوشه یی پاییز، من را بر همه جا تکانیده اند!
———-
٭ تاریخ اوّلین انتشار: پاییز ۱۳۷۳
Comments
با باد های خوشه یی پاییز<br>محمد علی اصفهانی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>