آفتابه
.
خدا نکنه این دهاتی ها به یه چیزی بند کنن، یا از یکی نقطه ضعف داشته باشن. وای به حال طرف اگر ازش خوششون هم نیاد، دیگه واویلا. تو تموم تاریخ آبادی ما فقط دو تا آدم سرشناس وجود داره. بنا به روایت بزرگترها مشهورترین چهره تاریخ ده مون خدا بیامرز کبل آقا است که پنجاه سال کارش ختنه پسربچه ها بود. تموم آبادی های دور و بر ما و ییلاقات و حتا بسیاری از روستاهای اشکورات زیر پوشش بود و همه می شناختنش. آنقدر معروف بود که مادرها بچه های شیطون رو با آوردن اسمش می ترسوندند. حتا پسرای جوون و بزرگترها ته دلشون ازش می ترسیدند یا حداقل حساب می بردند. آخه مال همه رو اون بریده بود. دومین آدم سرشناس و معروف ده ما حجت الاسلام کُماجیان هستند که معروفیتش خیلی بیشتر از کبل آقا هست و حتا اسمش تو روزنامه ها میاد و گاه گداری هم رادیو اسمشو میگه. نمیدونم چرا این هم محلی هام از کبل آقا با اینکه نصف جمعیت بالغ قربانی زخم تیغش شدند را خیلی دوست داشتند و هنوز هم با احترام ازش یاد می کنند، اما از کُماجیان بدشون میاد و همش پشت سرش حرف می زنند. فکر می کنم حسودی شون می شه، چشم دیدن ترقی همسایه رو ندارن.
از دوران بچگی ام یادمه که بیچاره تا سر و کله اش پیدا میشد پچ و پچ رو شروع کرده و بلند بلند می خندیدند. بزرگتر که شدم دیدم که تا کُماجیان رد میشد میگفتن ” حالا که دکوردی دکون، ولی بادها این کارو نکنی یا!” یعنی حالا که میکنی بکن ، ولی بعدها این کار رو نکنی ها!. راست یا دروغ، البته بابام هیچوقت به من دروغ نگفته، تعریف می کرد قدیما تابستونا که مردم به ییلاق می رفتن از اشکورات و طالقان قاطرچی ها میوه می آوردن . یه شب یه قاطرچیه میره به طویله ای که قاطراش بود سر بزنه می بینه آقای کُماجیان که آن موقع دور و بر بیست سالش بود داره با یه قاطر یا مادیان کار بد می کنه. قاطرچیه اول عصبانی میشه ولی بعد گوشش رو میکشه و میگه حال که دکوردی دکون، ولی بادها این کارو نکنی یا! سالها کسی بهش زن نمی داد. زنش خیلی آدم خوب و مهربونیه، دماغش یه سوراخ بیشتر نداره، یعنی او بند وسطی بین دوتا سوراخ بینی رو نداره، ولی بیچاره با اینکه الان بالای پنجاه سالشه زشت نیست، بخاطر همون دماغش کسی نمی گرفتش. همه قندی صداش می زدن ، میگن آن موقع که هنوز کُماجیان و قندی با هم ازدواج نکرده بودن ، یه روز صبح خیلی زود نانوای محل مون برای خمیر گرفتن به مغازه اش می رفت، سر راه تو باغ باقلای قندی صداهای عجیب و غریبی می شنوه، خم می شه و یواشکی از لای باقلاها می ره جلو و میبینه بعله … کُماجیان داشت ترتیب قندی رو می داد. نانوای محل مون که مسلمون و مومن و مخالف هرگونه منکرات و معصیت بود تصمیم گرفت لو شون بده، اما دو سه دقیقه ای یواشکی دید زد و بعد از باغ اومد بیرون و می خواست داد بزنه و همه ده رو خبر کنه، ولی نمی خواست کسی بفهمه که اون لو داده. فکری به ذهنش رسید. فکر خروس شدن. نفسی عمیق کشید و سرش رو بالا آورد و با صدای بلند فریاد زد: گور گورا گووور ، کُماجیان قندی را کورد.” (قوقولی قوقو، کُماجیان قندی را …). خلاصه آبروی بیچاره کُماجیان و قندی را می بره و چند روز بعد عقد ازدواج دونفر بسته میشه. البته مجبور بودن با هم ازدواج کنن و گرنه اهالی اینجور مواقع گیس زن را می برند و تخم مرغ پخته اونجای مرد فرو می کنن . هنوز هم بعضی وقتها که کماجیان به ده مون میاد جوونا اذیتش میکنن و فریاد میزنن “گور گورا گووور”. اینا رو خدا بیامرز بابام واسم تعریف کرد، پدرم به من هیچوقت دروغ نمی گفت، ولی این دفعه شاید بخاطر کدورتی که از کُماجیان داشت کمی غلو کرده باشه.
از چند سال پیش کُماجیان بخاطر رسیدگی به امورات شرکت بزرگ تجاری که درتهران داره و هم تدریس در یکی از دانشگاها به تهران نقل مکان کرد. البته تنها ، آیت پسرش که کرج زندگی می کنه و قندی هم شماله، ماهی یکی دوبار کماجیان سری بهش می زنه، دو سه سال پیش یه بار با یه آقایی و خواهرش که چادری بود به شمال اومدن. آیت می گفت آقاهه محافظ و خواهرش منشی باباشه، فردایش آیت و محافظ باباش میرن ییلاق تفریح، تابستون بود، من و یکی از دوستام که باغشون جنب باغ ماست شب قرار بود کشیک بدیم که خوک و دزد باغ صیفی مونو نزنن . البته طبق معمول تو باغ نمی موندیم و نصف شب راه می افتادیم تو باغای مردم و با بقیه آبجویی می زدیم یا ورق بازی می کردیم. موقع رفتن به باغ یکی از دوستامون باید از باغ صیفی کُماجیان رد می شدیم. نزدیکای کومه اش (*) که رسیدیم صدای پچ و پچ و گاهی هم خنده های خفیف شنیدیم. آیت که ییلاق بود و کُماجیان هم که اهل نگهبانی و اینجور حرفا نبود. رفیقم یواشکی گفت بریم زیر کومه اش ته و توی قضیه رو درآریم. آهسته رفتیم جلو بعد رو زمین خوابیدیم و خزیدیم زیر کومه. پشه بند زده بودن و از زیر پشه بند صدای کُماجیان و منشی اش می اومد، صدای آه و ناله ناشی از هیجان تورم رگها و خنده های هوس آلود و … داشت خنده ام می گرفت، با دستم جلوی دهنم را گرفتم، اما نمی تونستم خنده ام رو نگه دارم ، با دست به دوستم فهموندم که باید بریم، داشتیم از لای سیم خاردار مرز باغ کُماجیان رد می شدیم که رفیقم برگشت و ساقه یک نهال ذرت را گرفت که بشکنه، چه صدایی، تق، خانم منشی از ترس جیغی کشید و کُماجیان هم شروع کرد به داد و فریاد: های، هوی، خوک صاب مرده، هوی. فکر می کرد خوک اومده. دو سه دقیقه ای های و هوی گفت و بعد ساکت شد. رفیقم گفت مرتیکه ی عوضی، آیت و محافظشو فرستاده دنبال نخود سیاه، بیچاره قندی. گفتم خوب شاید منشی را صیغه کرده. گفت نه بابا ، همسن پسرشه ، دیروز پیششون بودم همش می گفت خواهر خواهر.
گفتم ، پدرم کمی از کماجیان دلخور بود. ما یک جریب زمین درست پشت مسجد محل داریم، روزی کُماجیان به پدرم گفت برای برگزاری با شکوهتر نماز جمعه و پیشبرد اسلام عزیز بهتره زمینت را وقف مسجد و انقلاب و اسلام بکنی. پدرم جواب مثبت نداد، اما طفلک بخاطر اینکه برچسب ضدانقلاب بهش نچسبونن صریحا نه نگفت. سال ها گذشت و ما بزرگ شدیم و ده مون هم جمعیتش زیاد و بزرگتر شد. پارسال دیدیم تو زمین ما دارن خونه و مغازه میزنن. پدرم اعتراض کرد، گفتن زمین را از حجت الاسلام کُماجیان خریدیم. کُماجیان هم که به تهران نقل مکان کرده بود و کسی به شکایت پدرم توجهی نکرد تا اینکه چندماه پیش عمرش را داد به شما و رفت پیش مادرم.
دوهفته شمال بودم، تصمیم داشتم برگشتم تهرون با آقای کماجیان در مورد زمین صحبت کنم. جریان رو به آیت پسر کُماجیان گفتم، پسر خوبیه، از بچگی با هم بودیم ، خیلی به من علاقه داره و قبولم داره، مثل من تنها فرزند خونواده ست، مدرسه اش که تموم شد رفت شد رئیس مجتمع بزرگ دامداری که پدرش اطراف کرج داره ، دلش نمی خواد اونجا باشه، یه هفته در میون شماله. خدا نگهش داره، هیچ وقت نه نمیگه، حداقل به من نمیگه، زنگ بزن بپرس آیت آبجو داری، ده دقیقه بعد یه موتوری با یه کارتن آبجو میاد در خونه ات. از من پول نمیگیره ولی اینجوری کلی پول در میاره. میگن خودش کاره ای نیست، باید به باباش حساب پس بده. استغفرالله، من که باور نمی کنم. دهاتی ها حسودن، گرچه تو شهرها ی دور و بر هم شنیدم، خوب شاید این هم محلی های حسودم به اونا گفتن. فرداش با هم رفتیم بنزین بزنیم دیدم چندتا کارت بنزین درآورد، یکی رو به من داد، پرسیدم اینارو از کجا گیر آوردی، جواب نداد، بنزین که زدیم یکی از کارت ها رو نشونم داد که به اسم ملک حسین پادشاه سابق اردن بود. شنیده بودم که به اسم غلامرضا پهلوی، تیمسار نصیری و شریف امامی و چند نفر دیگه از سران رژیم سابق کارت صادر شده و دست مردمه، اما پادشاه اردن!!! گفت یارو قبلن طرف های نوشهر ویلا داشت و دو سه تا ماشین هم خریده بود که به اسمش بود. این الاغ هایی که کارت ها را صادر می کنند هرکه تو این پنجاه سال ماشین خریده زنده یا مرده به اسمش کارت زدند.
دو سه روز بعدش رفتم دفتر آقای کّماجیان، چه تشکیلاتی واسه خودش درست کرده بود. یه خانم چادری پشت صندلی نشسته بود و داشت ورقه ای رو می خوند، به نظرم آشنا اومد، سرش رو بلند کرد شناختم، منشی اش بود، یاد اون شب زیر پشه بند کومه ی مزرعه کماجیان افتادم، نزدیک بود خنده ام بگیره، نگاهی به من کرد و گفت فرمایشی دارید؟ گفتم با آقای کماجیان کار دارم، پرسید قبلن وقت گرفتم یا نه و اینکه موضوع ملاقات چیه. گفتم وقت نگرفتم، می خواستم در مورد زمین مون تو شمال صحبت کنم، آقای کماجیان منو می شناسه. بگید پسر وشمگیران اومده. رفت تو یکی از اتاق ها و بعداز چند دقیقه برگشت و گفت آقا رفتند یک جلسه مهم امروز برنمی گردند. فردا رفتم گفت آقا برای چند روزی رفتند کیش. هفته بعد رفتم گفت آقا هنوز تشریف نیاوردند. هفته بعدش گفت آقا مریضند و بستری. آقا رفته قم برای شرکت در سمینار، آقا دانشگاه تدریس دارند، آقا رفتند زیارت به مشهد، رفتند مرخصی، رفتند… تو دلم گفتم رفتن به جهنم.
فرداش رفتم روبروی محل کارش انور خیابون ایستادم بلکه موقع رفتن ببینمش، حدود یه ساعت اونجا بودم که دیدم سه نفر دارن میان طرفم، نزدیکتر که شدن داداش خانم منشی یعنی محافظ کُماجیان را شناختم. داداش خانم منشی گفت: مادر … رشتی بی بخار اینجا چه غلطی می کنی. گفتم: برو از خواهرت بپرس بهت میگه کی بی بخاره. با مشت و لگد افتادن به جونم، چند نفر رهگذر جمع شده بود و یکی پرسید چکار کرده ، جرم کرده دستگیرش کنید، چرا کتکش می زنید؟ معلوم بود زیر کتشون کلت بستند. حیف که خیابون خلوت بود و گرنه شلوغ بازی در می آوردم، اما تو اون خیابون خلوت اگه با کلت میزدنم آب از آب تکون نمی خورد، بود و نبود پسر وشمگیران تو این مملکت مثل بود و نبود یه مورچه ست، راحت میشه روش پا گذاشت و لهش کرد.
تموم بدنم درد می کرد، نامردا بدجوری زدنم. فرداش به آیت پسر کماجیان زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم. گفت با پدرش صحبت می کنه. عصری زنگ زد و گفت باباش میگه زمینو به بنیاد واگذار کرده بود و این بنیاده که زمین تو رو به مردم فروخته، و اضافه کرد: ولی حرف بابا رو باور نمیکنه، جانوریه که لنگه نداره. گفتم کفر نگو، هرچی باشه پدرته. گوشی رو گذاشت. دو سه ساعت بعد دوباره زنگ زد و گفت با پدرش صحبت کرد و تهدید کرده یه چیزایی از کثافتکاری هاشو رو می کنه و رابطه شو با او برا همیشه قطع می کنه. از طرفی ناراحت شدم که داره خودشو به درد سر می ندازه، از طرف دیگه ته دلم خوشحال بودم، نه بخاطر زمین، بخاطر اینکه تنها نیستم، بخاطر اینکه هنوز بین آدمها مهر ومحبت، انسانیت و فداکاری پیدا میشه.
خوابیده بودم، دور و بر نیمه شب بود که با صدای جیغ و داد زیبا خانم زن صاحب خونه بیدار شدم، شلوار و زیر پیرهن پوشیدم و تازه می خواستم برم پایین ببینم چه خبره که در اتاقم با فشار تنه چند نفر باز شد و سه تا لندهور نقابدار با یک فیلمبردار و یک دستیارش که تو دستش نورافکن بود و نور تندش رو رو صورتم گرفته بود اومدند تو. پشت سرشون یه لحظه قیافه محافظ کماجیان رو دیدم که رو به یکی از نقابدارها سرش را به علامت تایید دوبار بالا پایین کرد و بعد رفت. شروع کردند به زدنم و فحش دادن و گفتن کلماتی مثل لات، چاقوکش، باجگیر، رزل و اوباش و ازین حرفا، فرصت نمیدادن تا بهشون توضیح بدم که سو تفاهم شده، تا می خواستم چیزی بگم سیلی یا مشتی حواله صورتم می کردن. خون از دهنم زد بیرون، زیبا خانم جیغ و داد می زد و می گفت: چرا بچه مردمو می زنید، مگه جکار کرده. داشتن بزور منو از پله ها می کشیدن پایین که زیبا خانم با جارو اومد و گفت ول کنید بچه مردمو و با جارو یکی زد تو سر فیلم بردار و یکی هم پشت یکی از خوک های نقابدار. یارو برگشت دستشو بالا برد که بزنه، زیبا خانم سریع چند قدم رفت عقب و شروع کرد به شیون و زاری. زن مهربونیه، از دو سال پیش که فهمید مادرم فوت کرده احساس مادرانه ای به من داره.
از خونه که منو کشیدن بیرون دیدم کلی آدم جمع شده، دو تا از خوک ها دو دستم را گرفته و نفر سوم دو تا آفتابه رو که با نخ بهم بسته بودند گردنم آویزون کرد. خم شدم و سرم رو پایین آوردم، آفتابه ها افتادند زمین، مشت و لگد بود که حواله ام می کردن ، سرو صورتم خونی شده بود و سرم دور می زد. دوباره آفتابه هارو آویزونم کردن، یکی از خوکها یه بلند گو دستی رو گذاشت جلو دهنم و هی تند تند یه چیزایی مثل غلط کردم، گه خوردم، ببخشید و ازین حرفا، می خواست که من اینا رو پشت بلند بگم. سرم رو کمی جلو بردم و گفتم لات و چاقوکش نیستم، روزنامه نگارم. یکی از خوک ها گفت دیگه بدتر با مشت کوبید تو دهنم، دهنم پر خون شده بود، دو سه بار این جریان تکرار شد. چشمام تار شده بودن و آدما رو خوب تشخیص نمی دادم. یعنی یکی این وسط نیست که منو بشناسه و بیاد جلو و بگه آقا اشتباهی گرفتین، این آقای وشمگیران آدم محترمیه! کسی جلو نیومد، شاید فقط خودی ها بودن، شاید هم اون پشت مشت ها خیلی ها دلشون می خواد بیان وسط و از من دفاع کنن ، ولی می ترسن. بار آخر که می خواست پشت بلند گو حرف بزنم و من چیزی نگفتم حسابی زدنم. نتونستم خودمو سرپا نگه دارم. سرم دوری زد و به پشت افتادم زمین. دو تا از خوک های نقابدار پاهام رو گرفته و منو رو زمین کشیدن و بردند نزدیک جمعیت. بنظرم اومد صدایی از اون پشت مشت ها شنیدم که گفت بس کنید آقا، شاید هم به نظرم اومد که شنیدم، با اینکه توهین شده ، خورد و لت و پار اونجا دراز کشیده بودم اما این صدا کلی به من روحیه داد و حتا میل لبخندی را در خودم حس کردم. گرچه لب و لوچه ام دفرمه شده و مناسب لبخند نبودن . پای یکی از خوکها روی سینه ام بود و فشار می داد. اصلا من لات و باجگیر و چاقوکش، اینکه سنگدلی و توحش رسمی و دولتی را توجیه نمی کنه.
خدای من! مردم ما چقدر سنگدل و بیرحم شدن، شاید همیشه همینطور بودیم و فرصت بروزش رو نداشتیم. وسط کتک خوری و نیمه هوش یاد بچه گنجشک های دوران بچگی ام افتادم. دوره ما تو دهات پرت و دورافتاده رسم نبود برای بچه ها اسباب بازی بخرن ، خودمون درست می کردیم، تکه ای سیم، لاستیک کهنه دوچرخه، قوطی حلبی، ماسوره، تکه ای کاغذ و خار درخت لیلکی ، با اینا اسباب بازی مون رو درست می کردیم. بهار وقتی بچه گنجشک ها از تخم در می اومدن رو می گرفتیم باهاشون بازی می کردیم، می بوسیدیم و نازشون می کردیم، چقدر لطیف و دوست داشتنی بود ، بعداز دوسه ساعت بازی دوباره می ذاشتیم تو لونه شون، اما خیلی ها شون تو دستمون می مردن ، آب و غذا واسه شون می ذاشتیم، اما نمی خوردن ، کاش می تونستم دوباره بچه بشم ، این دفعه دست به گنجشگ ها نمی زنم و به بچه های دیگه هم می گم این کارو نکنن. بچه بودیم و حالیمون نبود، سنگدل نبودیم. نه، مردم هم بیرحم و سنگدل نیستن . وگرنه این آیت چقدر که برای من فداکاری نکرد، یا همین صدایی که از تو جمعیت گفت: بس کنید آقا، تازه زیبا خانم چی که خودشو بخاطر من تو خطر انداخت. خوب، از همه نباید انتظار قهرمانی داشت.
پای یارو هنوز رو سینه ام بود و فشار می داد، همه جام درد می کرد، تحملش راحت نبود، اما بدتر ازاون درد عاجز بودن و امکان دفاع از خود را نداشتن منو عذاب می داد. این خون لعنتی توی دهنم نمی ذاشت نفس عمیق یا آهی بکشم. تازه می خواستم سرم رو که رو به آسمون بود کمی برگردونم تا خون دهنم را بریزم بیرون که چیز سفتی نمی دونم آهن بود سنگ بود یا بطری خورد به سرم، مردم که مرض ندارند، لابد یکی از خودی هاشون بطرفم پرت کرده بود. دیگه دردی حس نمی کردم، داشتم بیهوش می شدم. عجیبه، لت و پار و دراز روی آسفالت سرد ناگهان احساس گرما کردم، دیدم بچه ام، دور و بر دو سه سال، تو بغل مادرم هستم ، داره با شیشه به من شیر می ده، اینقدر کار کرده بود سینه هاش خشک شده بود . چقدر جام گرم بود، همینجور که مک می زدم دست راستم رو کرده بودم زیر پیرهنش و با یکی از پستانهاش ور می رفتم، آخ مامان شانس آوردی زود رفتی و بچه ات رو اینجوری آش و لاش ندیدی.
***
صدای صحبت می اومد، چشام رو به زحمت باز کردم، یکی بالا سرم بود، تار می دیدم، چند بار چشما رو باز و بسته کردم، حالا بهتر می بینم، رضا بود، رضا شیرازی خودمون، دوست دوران دانشجویی ، اونم تو یه روزنامه کار می کنه، دست راستم رو بین دوتا دستاش گرفته بود و لبخندی زورکی به لباش نشونده بود، اما از چشماش معلوم بود که گریه کرده ، دلش برام سوخته بود. صورت اونم زخمی و کبود و مشت خورده به نظر می اومد، البته نه مثل مال من. خواستم بلند شم بغلش کنم و ببوسمش، اما تموم بدنم درد گرفت ، رضا گفت دراز بکش، دو سه کلمه بیشتر حرف نزدیم که دوباره خوابم برد. تو یه باغ بزرگ پر از میوه و صیفی جات بودم، دوتا آفتابه آویزونم بودند، اون دورترها دونفر زن و مرد داشتن به طرفم می اومدن ، نزدیکتر که اومد بابا و مامانم رو شناختم، دویدم طرفشون، عجیبه که آفتابه ها پر آب بودند و موقع دویدن آبشون می ریخت رو بدنم، بی خیالش دویدن رو ادامه دادم و بهشون رسیم، هردونفر دستاشونو برای بغل کردنم باز کرده بودن . پریدم تو بغلشون ، خدای من! چقدر من خوشبختم، دو تا دستامو دور گردنشون حلقه زده و می بوسیدمشون و گریه می کردم، هیکل بابا و مامان مثل غول ها خیلی بزرگ شده بود؛ بعد که چشمم به دستم افتاد متوجه شدم که اونا تنومند نشده بودن، این من بودم که کوچک شده بودم، دور و بر هشت نه سالم بود. پدرم گفت: آفرین پسرم، دلم برای آب خوردن از دولچه(دلو آب، سطل) یادگاری بابا بزرگ تنگ شده بود، دیدم راست میگه رو زمین بجای آفتابه دو تا دُلچه بود ، شبیه همان دُلچه ای که بابا بزرگ شصت سال پیش تو ییلاق از قبرهای قدیمی که ما گبر گور میگیم درآورده بود. بچه که بودم تابستونا ییلاق با این دُلچه از چشمه آب می آوردم. پرسیدم اینجا کجاست. پدرم گفت آسمون هفتم. هشت روز پیش شون موندم، خیلی چیزا دیدم، آسمون های یک تا شش و همچنین «جیر چال»(دره یا چال پایینی) رو که ته عالم بود نشونم دادن.
چشمامو که باز کردم دیدم رضا شیرازی هنوز پیشم نشسته و لبخند می زد، پرسیدم چرا می خندی. گفت از خنده های تو می خندم، چند بار تو خواب خندیدی. پرسیدم چقدر خوابیدم، گفت حدود چهار ساعت. هنوز درد داشتم اما حالم داشت بهتر می شد. نشسته بودیم و حرف می زدیم. یازده نفر تو سلول بودیم. رضا رو هم به عنوان رذل و اوباش گرفته بودن . چند وقت پیش مطلبی تهیه کرده بود درباره ی قاچاق دختران به شیخ نشین ها که سرنخ سوداگران فحشا یه جورایی وصل می شد به دو نفر از کله گنده ها، روزنامه از ترس بسته شدن و دردسرهای دیگه مطلب شو چاپ نکرده بود، اما شایعه ی این گزارش تو محافل روزنامه چی ها پیچیده بود. هم سلولی هامون مدام به همدیگه فحش خوار مادر حواله می کردن . همه جور آدم توشون بود، چاقوکش، باجگیر، جاکش و اینجور “حرفه ها”. حالم که کمی بهتر شد یکی شون اومد جلو و پرسید بچه کجای داداش؟ به چه جرمی گرفتنت؟ گفتم گیلانی هستم و به جرم رذالت و اوباشگری و … حرفمو قطع کرد و گفت: به هه! لات که رشتی نمیشه! غیر از من و رضا همه شون زدن زیر خنده. آروم که شدن گفتم تا حدودی حق با شماست، ما تو شمال کمتر رزل و اوباش داریم. بعد خواست دلداریم بده گفت شوخی کردم داداش، به دل نگیر. دو نفرشون هرکدوم چندتا محله یا خیابون قرق شون بود و بقیه ازشون حساب می بردن. چند روزی که پیششون بودم دیدم ته دلشون هنوز نشانه هایی گرچه اندک از انسانیت رو میشه حس کرد، با شرف نبودند اما ضمن صحبت با هاشون می فهمیدی که به شرف و انسانیت اگه مزاحم کار و کاسبی شون نباشه احترام می ذارن، شاید در شرایط و فضای بهتری فرصت رشد و بروز به اندک شرف و انسانیت ته نشین شده ی ته دلشون داده می شد، اما تو زمانه ای که ما زندگی می کنیم اون ذره های باقیمانده شرف هم به زودی ازبین میرن. تا کی میشه “شرافتمند” بود اگه کارخونه تو بستن و بیکار شدی و نتونی شکم چهارتا بچه تو سیر کنی و بفرستی مدرسه ؟
ملاقات داشتم، حدس می زدم عمو یا دایی ام باشن . آیت بود. طفلک خیلی شرمنده بود، می دونست که همه این ماجراها زیر سر پدرشه. با پدرش صحبت کرده و دوباره تهدیدش کرده بود. کماجیان اول حاشا می کرد و می گفت روحش خبر نداره، ولی بالاخره راضی شده بود که بگه ولم کنن . قرار شد فرداش آزادم کنن . به سلول که برگشتم دیدم رضا شیرازی دراز کشیده و شایدم خوابیده بود، چشماش بسته بود، دلم گرفت ، خوشحالی لحظه پیش خبر آزادی ام دود شد و رفت. خدای من! چرا زندگی اینقدر بیرحمه، چه جوری بهش بگم می خوام تنهاش بذارم و برم. گریه ام گرفت، نزدیک بود بغضم بترکه، نمی خواستم با گریه ام بیدارش کنم، فکر کردم برم در بزنم نگهبان بیاد و برم توالت اونجا چند دقیقه ای گریه کنم. تازه می خواستم پاشم که رضا دستمو گرفت و نشست ، گفت چرا گریه می کنی، آزاد میشی؟ بغلش کردم ، نتونستم جلوی گریه مو بگیرم. گفتم پیشت می مونم، تا تو رو ول نکنن از اینجا نمی رم. گفت خر نشو پسر، حداقل تو برو سعی کن اون گزارشی رو که تهیه کردم یه طوری منتشرش کنی. بهم گفت که کجا و پیش کی قایمش کرده. هم سلولی هام اومدن و خلاصه کلی ماچ و بوسه و تبریک گفتن.
روز بعد آزادم کرد ن، اما قبلش ازم خواستن که ورقه ای مبنی برانصراف مالکیتم بر زمینم رو امضا کنم. دودل بودم. بعد یاد حرفای رضا شیرازی و گزارشش افتادم و گفتم زمینو سگ خورد. دو سه روزی پیش آیت بودم و بعد رفتم پیش ناوران دوست دوران کودکیم و مسئول وبلاگ گیل ماز.
*
کومه = کلبه یا پناهگاه بدون دیوار که از چوب و پوشال در مزارع برای نگهبانی و یا استراحت در فصل کار درست می کنند
ناوران: سرگذشت وشمگیران رو همه شو رو نوار ضبط کردم، آنچه که خواندید در واقع خلاصه و بخشی از این سرگذشت بود، امیدوارم وقت اجازه بده تا کاملش را روزی بتونم از رو نوار بصورت نوشته در آرم. فعلا به دوست خوبم وشمگیران توصیه کردم برای چند هفته ای بره شمال و ییلاقات تا حالش جا بیاد.
Comments
آفتابه — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>