نقد دیدگاه های تروتسکیستی تراب ثالث،- 4
فرزین خوشچین
فرزین خوشچین
لنینیسم، مارکسیسم نیست
تروتسکیسم، که جای خود دارد-4
برای اینکه بدانیم اتهام «دیدگاه مکانیکی» چیست، باید ببینیم خود لنین مستقلاً، چگونه هگل را مطالعه می کند.
لنین می گوید، هگل را همچون «ماتریالیست» مطالعه می کند. یعنی چه؟ یعنی هرچه ایدآلیستی است، دور می اندازد و یا به ماتریالیستی تبدیل می کند.
روش «زدودن» را لنین در سال 1894 (هنگامیکه 24 ساله بود) در «دوستان خلق کیستند» به کار برده بود (از میخائیلوفسکی یاد گرفته بود) و همین روش را نیز در سال 1915 هنگام مطالعۀ «کاپیتال» به کار گرفت. بنا بر این، آقای تراب ثالث باید توجه داشته باشد، که لنین روش «مکانیکی» را نه از پلخانوف یا کائوتسکی، بلکه از میخائیلوفسکی یاد گرفته بود- تازه اگر منظور آقای تراب ثالث همین حذف سادۀ نکته های ایدآلیستی از دیالکتیک هگل باشد، که بعید است تراب ثالث چنین توجهی داشته باشد.
چون آقای تراب ثالث و دوستانشان لنینیست هستند، توجه به این نکته ها برای شناخت لنین برایشان بسیار سودمند خواهد بود. و برای مقایسۀ دیدگاههای فلسفی لنین و پلخانوف (که تراب ثالث آنرا «مکانیکی» نامیده است)، من جداً به آقای تراب ثالث و دوستان ایشان پیشنهاد می کنم آثار پلخانوف را، بویژه آثار فلسفی او را بخوانند و به قول لنین «یاد بگیرند». پلخانوف نه تنها در آثار «فلسفی»، بلکه حتی در آثاری همچون «پاسخ به جزوۀ آقای تیخومیروف-«چرا دیگر انقلابی نیستم»، که در سال 1889 چاپ شده و نه تنها به نقد پیوستن تیخومیروف به ارتجاع تزاری از زاویۀ بحث تاریخ و سیاست پرداخته است، بلکه همچنین از اصول دیالکتیک ماتریالیستی نیز درسهایی دارد، که مطمئن هستم آقای تراب ثالث و دیگر رفقای چپ ایرانی آنرا نخوانده اند. پلخانوف در اینجا به مقایسۀ دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی با دیدگاه رویدادهای ناگهانی و جهشوار می پردازد و مثالهای گوناگونی از آتشفشان و زلزله و … را برای رد کردن دیدگاه تیخومیروف نشان می دهد. کجای این اصل «تبدیل تغییرات کمی به تغییرات کیفی» را می توان «مکانیکی» نامید؟
حتی پیش از این تاریخ، در سال 1883 در «اختلاف نظرهای ما»، پلخانوف اینگونه نظر داده است: « من نیز دینم را به غلو همگانی ادا نموده و در سرمقالۀ شمارۀ 3 «زیملیا ئی وُلیا» (زمین و آزادی) کوشیدم اثبات کنم، که «تاریخ به هیچوجه روند یکنواخت مکانیکی نیست». و جالب است بدانیم، که پلخانوف در زمانی، که مقالۀ خودش را در نشریۀ «زمین و آزادی» می نوشت- در ژانویۀ 1879 – هنوز اعلام موضع مارکسیستی نکرده بود، اما حتی در آن زمان نیز بسیار دور از «دیدگاه مکانیکی» بود، و بویژه پژوهشهای پلخانوف در زمینه های اقتصاد سیاسی، فلسفه و نقد ادبی، که در پایان سالهای 70 و آغاز سالهای 80 منتشر می شدند، نشان از گرایش شکل گرفته ای دارند، که مارکسیسم بسیار روشن و پخته ای را به نمایش می گذارند،-بویژه در رسالۀ بسیار پرحجم و بسیار گستردۀ اقتصادی دربارۀ دیدگاه رودبِرتووس، و دیدگاههای اقتصاددانان گوناگون.
پلخانوف در «اختلاف نظرهای ما» (1883) به نقد دیدگاه «مکانیکی» نمایندگان آنارشیسم روسی می پردازد: « بدبختانه، نه باکوونین، نه تکاچف، همانگونه که دیدیم، از این مهمترین سو به پرسش دربارۀ شانسهای انقلاب اجتماعی در روسیه نزدیک نشدند. آنها دلخوش به این باور بودند، که مردم ما- «کمونیست از روی غریزه و از روی آداب و رسوم» می باشند…)»…« از نگاه نخست می تواند عجیب به نظر برسد، چگونه برنامۀ تکاچفی یا باکوونیستی توانسته است رهروانی را در همان محیط روشنفکری پیدا کند، که با آثار ن.گ.چرنیشفسکی پرورش یافته و با همان یگانه نیز می بایست خوی اندیشۀ سختگیرانه تری را فراهم آورده باشد. اما در واقع، این بسادگی و در بخشی با تاثیر خود همان چرنیشفسکی توضیح داده می شود. بیهوده نیست، که هگل در فلسفۀ خودش چنین جایگاه مهمی را به مسالۀ روش اختصاص داده است، و همچنین بیهوده نیست، که سوسیالیستهای اروپای باختری، که «از هگل و کانت» با غرور«ریشه نامۀ خود را دنبال می کنند»، اهمیت بسیار بیشتری به روش پژوهش پدیده های اجتماعی می دهند، تا به نتایج معین آن*.(* فردریش انگلس می گوید: «ما آنقدرها به نتایج عریان نیازمند نیستیم، که به مطالعه نیازمندیم. ما از زمان هگل می دانیم، که بدون تکامل رهنمون شونده بدانها، نتایج هیچگونه اهمیتی ندارند؛ آنها بیفایده ترند، اگر پژوهش درباره شان متوقف شود، اگر آنها زمینه ای برای تکامل بعدی نگردند»)».
می دانیم آقای تراب ثالث ملغمۀ شگفت انگیزی از لنینیسم، تروتسکیسم، مارکسیسم و ضدیت با فردریش انگلس را نمایندگی می کند. و این بویژه برای آقای تراب ثالث لازم است، که فرازهایی از جمله های انگلس را هم بخواند.
پلخانوف ادامه می دهد: «… شاگردان هگل در سیستم او سنگ روی سنگ باقی نگذاشته، سختگیرانه به همان روشی چسبیده بودند، که اندیشمند کبیر بدانها وصیت کرده بود. آنها به روح سیستم او چسبیده بودند، نه به حروفش. و اما پیروان ن.گ.چرنیشفسکی به برخورد انتقادی به نظرات آموزگار خود حتی فکر هم نمی کردند. سختگیرانه به هر حرف نوشتار او چسبیده و هرگونه مفهومی دربارۀ روح آنها را از دست داده بودند. در پی این، آنها نتوانستند حتی نتایج پژوهشهای چرنیشفسکی را به شکل نابش حفظ کنند، و از درهم آمیزی آنها با گرایشهای اسلاویانوفیلیسم آن ملغمۀ خود-ویژۀ تئوریک را ساختند، که سپس از آن نارودنیسم ما رشد کرد.»….
لنین در «دوستان خلق کیستند» در پاسخ به پرسش میخائیلوفسکی در این باره، که مارکس در کدام آثار خودش ماتریالیسم را توضیح داده است و اینکه ماتریالیسم تنها دربارۀ تاریخ گذشته سخن می گوید، به جای اینکه از «کاپیتال» نمونه ای بیاورد، به جنگ لفظی و تمسخر می پردازد: « او، [میخائیلوفسکی] با گفتاورد از بلوس، در این باره، که مارکس درک کاملاً نوینی را دربارۀ تاریخ اعلام نموده است، بدون ذرهای نزاکت [یعنی چه؟] در ادامه تفسیر می کند، که گویی این تئوری ادعا دارد، که «برای بشر گذشتهاش را توضیح داده است، «همه چیز (بدینسان!!؟) گذشته بشر» را و غیره. این که سراپا جعل است! این تئوری فقط مدعی توضیح چگونگی سازمان اجتماعی سرمایهداری است و بس.»
«از اینجا میتوان قضاوت کرد که چه شیوههای جدی با نزاکت و زیرکانهای را آقای میخائیلوفسکی در مباحثه به کار میبرد وقتی که با نسبت دادن ادعاهای پوچ «توضیح همه چیز» و کشف «کلید تمام معماهای تاریخ» به ماتریالیسم تاریخی، در گفتههای مارکس تحریف میکند»(دوستان خلق کیستند).
در اینجا می بینیم، که لنین نتوانسته است «ماتریالیسم تاریخی» را در ساختار اقتصادی-اجتماعی و تولید کالایی دریابد، و حتی به خودش زحمت نداده است «کاپیتال» را بخواند و ببیند مارکس چه نظری دربارۀ نقش ساختار اقتصادی-اجتماعی دارد.
اما، ابتدا بگذارید در همینجا، که از «ساختار اقتصادی» سخن رفته است، این نکتۀ بسیار مهم را روشن کنیم، تا تکلیف ما با دیدگاه اقتصادی-اجتماعی لنین تا اندازۀ زیادی روشن شود. لنین می افزاید:
«این موضوع را هم نمی توان ناگفته گذارد، که او [یعنی میخائیلوفسکی] نظریات سوسیال-دمکراتها را طوری تشریح میکند، که گویا «روسیه تولید سرمایهداری خودش را پیشرفت خواهد داد».
و می دانیم، که برخلاف نظر لنین، پلخانوف هم عقیده داشت، که «رشد سرمایه داری در روسیه گریزناپذیر است» و برای پیشرفت کشور و آماده سازی زمینۀ گام گذاردن به مرحلۀ سوسیالیستی، «ناگزیر» نیز می باشد. از این نکته ها آقای تراب ثالث خبر ندارد، زیرا او «لنینیست» است، تروتسکیستها لنینیست هستند. و باید توجه داشته باشیم، که هرگونه تولید کالا برای هرگونه مبادله، سرآغازی است برای رشد سرمایه داری، و از همین روی، «دور زدن سرمایه داری» ناشدنی است.
میخائیلوفسکی در سال 1895 می گوید: «مارکس با پرولتاریا و سرمایهداری حاضر سر و کار داشت، ولی ما هنوز باید آنها را به وجود بیاوریم».
و لنین شگفتزده می پرسد: «روسیه هنوز باید پرولتاریا را به وجود بیاورد؟! در روسیه که تنها کشوری است، که میتوان فقر لاعلاج تودهها و چنین استثمار بیشرمانۀ زحمتکشان را در آن یافت، روسیهای، که آنرا از لحاظ وضع طبقات فقیرش با انگلستان مقایسه می کردند (و بجا هم مقایسه می کردند)، روسیهای، که گرسنگی میلیونها مردم در آن در ردیف مثلاً صدور روزافزون غلّه یک پدیدۀ دائمی است – در این روسیه پرولتاریا وجود ندارد»!!
اشارۀ لنین در اینجا به کتاب فلروفسکی «وضعیت طبقۀ کارگر در روسیه» است، که به تقلید از کتاب انگلس نگاشته شده و به وضعیت نابسامان مردم تهیدست روسیه پرداخته بود. مارکس و انگلس کتاب فلروفسکی را ستوده بودند، اما آنچه لنین نمی داند و نمی تواند بداند، این است، که در روسیۀ آن دوران، طبقۀ کارگر روسیه هنوز مانند طبقۀ کارگر اروپای باختری ساخته و پرداخته نشده بود، زیرا اصولاً بورژوازی روسیه از دوران پتر کبیر و با دستور از بالا، با زور و پشتیبانی مالی و مواد خام، با به کارگیری دهقانان سرف در کارگاه های مانوفاکتور، و با تقلید از مانوفاکتورهای اروپا بوجود آمده بود. لنین از این تاریخ آگاهی ندارد و نمی داند مشکل طبقات بورژوا و پرولتر روسیه در چیست. در آن دوران، تا دوران 1917 هنوز مسالۀ سرواژ از پیش پا برداشته نشده، دهقانان آزاد نشده و نیروی کار پرولتری بصورت نیروی کار شهروندان آزاد درنیامده بود. لنین در همکاری با اس-ارهای چپ (جناح چرنوف) به ترور مسئولان دولت و استولیپین سرگرم بود و نگذاشت استولیپین رفورمهای بورژوایی انقلاب 1905 را به سرانجام برساند. تاریخ و وضعیت طبقات آن چیزی است، که لنین نمی داند و تا سال 1917 هم نمی تواند بدان توجه داشته باشد. لنین سرگرم دیدگاههای آنارشیستی خودش بود و برای دور زدن مرحلۀ سرمایه داری مطابق با دیدگاه نارودنیکها تلاش می کرد. در برابر این دیدگاه، پلخانوف سالها پیش این، تاریخ و این ساختار اجتماعی را شناخته و برای به پایان بردن این مرحله، برای کامل کردن گذار قطعی روسیه به مرحلۀ سرمایه داری تلاش می کرد و می دانست، که سوسیالیسم برای روسیه، نه با تکیه بر اوبشین روستایی، بلکه تنها از راه انقلاب پرولتری می تواند پیاده شود (سخنرانی پلخانوف در کنگرۀ پاریس انترناسیونال، در سال 1889: «جنبش انقلابی در روسیه تنها همچون جنبش کارگری به پیروزی خواهد رسید، و یا هرگز به پیروزی نمی رسد»-ج 24 آثار پلخانوف، ترجمه از روسی). چپ ما این تاریخ و این دیدگاه را نمی شناسد. حزب توده یا از کنار اینها گذشته است، و یا آگاهانه این ادبیات را سانسور کرده است.
از همین روی، لنین مردم فقیر را “پرولتاریا” به شمار می آورد. این همان دیدگاهی است، که فلروفسکی و دیگر اقتصاددانان نارودنیک آنرا تبلیغ می کردند. آنان به جایگاه فرد در سازمان اجتماعی کار و ساختار اقتصادی-اجتماعی به وجود آورندۀ طبقات و از این راه، گذار به مرحلۀ انقلاب توجه نداشتند و صرفاً وضعیت تودۀ تهیدست روسیه را با وضعیت تودۀ تهیدست اروپا یکی می پنداشتند و از همین روی نیز انتظار همان انقلاب اروپایی را در روسیه داشتند! ایدۀ «راه خود-ویژۀ روسیه» از همینجا سرچشمه گرفته بود. اهمیت دانشورانۀ روش پلخانوف در این است، به جای پرداختن به دلایل پدیده های مجزا، که پروسۀ تاریخی را نشان می دهند، او در پی کشف توضیح مفهوم تاریخی این پدیده ها بود. و پلخانوف این توضیح را در فلسفه ای جسته بود، که در «کاپیتال» مارکس بازیاب یافته است. برای نخستین بار این پلخانوف بود، که این نقطۀ آغاز را در روند شناخت تاریخ ماتریالیستی با پیروی از فلسفۀ تاریخ مارکس، به جنبش سوسیال-دمکراسی روسیه شناساند. بدین ترتیب، از دید پلخانوف، پرسش اساسی فلسفۀ تاریخ، همانا پرسش دربارۀ دلایل جنبشهای تاریخی می باشد، که پایۀ فعالیت عملی مردم را می سازد. بنا بر این، نقطۀ آغازین برای پلخانوف، همانا بررسی رابطۀ متقابل انسان با جهان پیرامونش می باشد- به سخنی دیگر؛ روابط تولیدی جامعه. در نگرش پلخانوف، مقولۀ «نیروهای تولیدی» توضیح دهندۀ دلایل تاریخ و پیشرفت و تکامل جامعه می باشد. وضعیت این نیروها، اندازۀ تسلط انسان بر طبیعت را نشان می دهد. پختگی و ناپختگی این نیروها نیز بستگی به پیشرفت ابزار کار دارد. هرچه آگاهی و شناخت انسان بیشتر شود و ابزارهای بهتر و پیشرفته تری بسازد، به همان اندازه چیرگی انسان بر طبیعت بیشترمی شود و از قوانین همان شناخت، آگاهی بیشتری به دست می آورد و می تواند آنرا در پراکتیک اجتماعی خودش برای دستیابی به رفاه و آسایش بیشتری به کار اندازد. از دید پلخانوف این قانون جهانشمول فلسفی-تاریخی است و و همۀ دیگر قوانین تکامل اجتماعی از همین سرچشمه می گیرند.
نقطۀ آغاز برای پلخانوف نه اقتصاد، بلکه نیروهای تولیدی می باشند. در گفتگو با ن.ئی.کارِیِف، که می گفت-«هرجا اقتصاد هست- همانجا روانشناسی هست»، پلخانوف اظهار داشته بود: «اقتصاد جامعه و روانشناسی آن نمایانگر دو جنبه از یک پدیده می باشند- «تولید زندگی» مردم، مبارزۀ آنها برای زندگی، که در آن در سایۀ وضعیت نیروهای تولیدی، بگونۀ ویژه ای دسته بندی می شوند»(دیدگاه مونیستی بر تاریخ). اقتصاد دقیقا همانند روانشناسی، پدیده ای تولیدی و دور از آن است، که نخستین دلیل باشد، زیرا خودش پیامد «کارکرد» نیروهای تولیدی می باشد. پلخانوف می گفت، که «ماتریالیستهای اکونومیست» آموزۀ مارکس را عوامانه می کنند، زیرا می پندارند «همینکه ساختار اقتصادی جامعه دریافت شد، می توان همۀ پدیده های دیگر اجتماعی را از آن بیرون راند»… زیرا «دریافت ماتریالیستی از تاریخ، خود را به «آناتومی اقتصادی جامعه» کرانمند نمی کند… زیرا جنبش بشریت … هرگز در تراز اقتصادی تنها به انجام نمی رسد»، بلکه فلسفۀ ماتریالیستی با همۀ مجموعۀ پدیده های اجتماعی سر و کار دارد. «برای فهمیدن تاریخ اندیشۀ دانشورانه یا تاریخ هنر را در هر کشور بفهمیم، بسنده نیست اقتصادش را بدانیم. می بایست بتوانیم از اقتصاد به روانشناسی اجتماعی گذر کنیم، که بدون مطالعه و درک دقیق آن توضیح ماتریالیستی تاریخ ایدئولوژی ممکن نیست». همچنین «همۀ ایدئولوژیها دارای یک ریشۀ مشترک هستند- روانشناسی دوران خودشان».
در نیمۀ دوم سالهای 90 سدۀ نوزدهم مناظرۀ پلخانوف با «مارکسیستهای قانونی» (پ.ب.سترووه(1870-1944)، س.ن.بوولگاکوف، م.م.تووگان-بارانوفسکی، ن.آ.بردیایف) دربارۀ مسائل اقتصادی آموزۀ مارکسیستی و رابطۀ روسیه با اروپا آغاز شد و بهانۀ آن نیز کتاب سترووه -«نکته های انتقادی دربارۀ تکامل اقتصادی روسیه» بود، که در آن علیه ایدۀ نارودنیکی رشد اقتصادی روسیه برخاسته بود. سترووه نیز مانند پلخانوف گذار روسیه از میان سرمایه داری را تایید کرده بود، اما او می پنداشت با به دست آوردن رفورم می توان از سرمایه داری به سوسیالیسم گذر نمود، در حالیکه پلخانوف رفورمها را برای پیشرفت و بهبودی شرایط کارگران لازم دانسته، اما گذار به سوسیالیسم را تنها از راه انقلاب کارگری شدنی دانسته بود.
در همین زمان تووگان-بارانوفسکی (1865-1919) نیز به نقد دیدگاه نارودنیکها پرداخته بود. در کتابهای خودش- «بحرانهای صنعتی در انگلستان امروزی، دلایل و تاثیر آنها بر زندگی مردم» و «فابریک روسی در گذشته و اکنون» و دیگر مقالات- او تئوری دترمینیسم را گسترش داده بود. اما اخلاقیات را سرآغازی برای تکامل روابط اقتصادی-اجتماعی دانسته بود. او بحرانهای اقتصادی را ناهمخوانی روابط کاپیتالیستی با خواسته های بشریت دانسته بود. با تعمیم تزهایی، که خودش ارائه داده بود، او بر وجود ناگزیر ارزشگذاریهای اخلاقی در تکامل اجتماعی پافشاری می کرد و می پنداشت چنین موضعی با هدف دانش اجتماعی مطابقت دارد. و چون از دیدگاه مارکسیسم، روابط اجتماعی بر پایۀ اخلاقیات بنا نمی شوند، او می پندارد، که مارکسیسم اشکال دارد. تورگان-بارنوفسکی از دیدگاه پوزیویتیسم به اخلاقیات کانتی روی کرد: «شعار ما می بایست پیش به سوی برپایی تئوری نوین سوسیالیستی باشد» و چنین تئوری را او «سوسیالیسم اخلاقی» نامیده بود. این فراخوان از سوی دیگر گروندگان به «مارکسیسم قانونی» پذیرفته شده بود.
در سال 1904 زنجیره ای از کارهای تووگان-بارانوفسکی منتشر شد، که در انها او «ماتریالیسم اقتصادی» را مورد نقد قرار داده و این را به مارکسیسم ربط داده بود: «من از مارکسیست نامیدن خودم طفره می رفته ام، اما افکار عمومی مرا چنین شناخته بود، و من علیه این اعتراض می کرده ام».
مانیفست خود-ویژۀ «کنارگذاری گروهی مارکسیسم» در مجموعۀ مقالاتی با ویراستاری پ.ئی.نِوگورود به نام «مسائل ایدآلیسم» (1902) منتشر شد، که در آن مارکسیستهای قانونی-پ.ب.سترووه، س.ن. بوولگاکوفف ن.آ.بردیایف- نیز مقالاتی نوشته و بدین ترتیب، آشکارا به بورژوازی لیبرال پیوسته بودند. در سالهای پایانی سدۀ نوزدهم روشنفکران بورژوازی به جای حملۀ آشکار علیه مارکسیسم، دیدگاههای آنرا دربارۀ پیشرفته بودن کاپیتالیسم در برابر فئودالیسم، علیه نارودنیسم و خرده بورژوازی به کار می گرفتند و از خودشان می افزودند، که برخلاف آموزۀ مارکسیسم، روند فروکش کردن آتش مبارزۀ طبقاتی میان بورژوازی و پرولتاریا آغاز شده است.
سترووه کتاب «نکته های انتقادی دربارۀ مسالۀ تکامل اقتصادی در روسیه» (1894) و مقالۀ «به منقدان من» (1896) و دیگر مقالات را نوشت
توورگان-بارانوفسکی مقالات «اهمیت عامل اقتصادی در تاریخ» (1895) و «عامل اقتصادی و ایده ها» (1896) و کتاب «فابریک روسی در گذشته و اکنون» (1898) را نوشت.
بدینسان، «مارکسیستهای قانونی» با بهره برداری از ایده های مارکسیسم، زیر پرچم دروغین «تکامل انتقادی مارکسیسم» به گسترش ایده های لیبرال-بورژوای خودشان سرگرم بودند. و جالب است، که سترووه نخستین پیشنویس برنامۀ ح س د ک ر را نوشته بود و در کنگرۀ نخست نیز رهبری آنرا در دست داشت. لنین در همین زمان به جای توجه به ایده های ناجور و گوناگون درون «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر»، به نارودنیکهایی انتقاد می کرد، که «جناح چپ» نارودنیسم را می ساختند و یا مدتها بود، که دوران اوج آنها سپری شده بود و دیگر ایده های ایشان از رونق افتاده بودند، در زمانیکه همۀ فلسفۀ تاریخ سترووه بر پایۀ ایدآلیسم بنا شده بود. روند تاریخی به ارزشهای فرهنگی بشریت وابسته شده بود، که همۀ روند اجتماعی-اقتصادی را تعیین می کرد. در اینجا تناقضی وجود داشت، که «مارکسیستهای قانونی» بدان توجه نداشتند؛ ایشان می گفتند، که روسیه از نظر تاریخی نیازمند دوران کاپیتالیستی می باشد- گرچه این نیازمندی واقعیت داشت، اما هنوز در روسیه فرهنگ سرمایه داری پدیدار نشده بود، و این تناقض داشت با تئوری ایشان، که همه چیز را وارونه درک می کردند. سترووه: «کاپیتالیسم در روسیه از آینده ای سترگ و ماموریتی تاریخی برخوردار می باشد». با اینهمه، او مبارزۀ طبقاتی را برای گذار از یک فورماسیون به فورماسیونی دیگر را رد می کرد و همچنین برخلاف انگلس، آزادیها را برای رشد اجتماعی لازم نمی دانست، بلکه چنین رشدی را «قانونمند» به شمار می آورد. همچنین او دریافت ماتریالیستی تاریخی را رد می کرد، که این نیز تناقضی دیگر در ایده هایش و علیه همان «قانونمندی» خودش بود.
ادامه دارد
دلیل وجود تفسیر پلخانف در مقاله از رابطه اقتصاد و روان انسان، گنگی در توضیحات مارکس و انگلس در فرضیه نکرش ماتریالیستی شان به تاریخ است. اگر گنگی وجود نداشت، مثل مثلا نظریه ارزش اضافی او، اینهمه تفسیر و سوء استفاده وجود نداشت. همین گنگی و اضافه بر آن، ناروشن بودن وضعیت سیاسی بعد از سرنگون یک دولت ارتجاع، کافی است که بگوئیم فرموله کردن چیزی بنام مارکسیسم ممکن نیست. ما میتوانیم اقتصاد مارکس را بصورت اقتصاد مارکسی فرموله کنیم و هیچ ایده گنکی در آن نیست و براحتی از طریق ریاضی میتوان بیاتش کرد، اما بقیه افکار مارکس قابل تفسیر است. پس،وجود چیزی بنام مارکسیسم یک توهم است و مثل مذهب، امری شخصی ست. کارهای مارکس را باید مطلعه کرد اما از مارکس مارمسیسم ساختن کاری ضد علمی و بغایت ارتجاعی است.
آنارشیست