سیامک کیانی: فرسایش سرکردگی آمریکا: پایان یکهتازی غرب و بیداری «جهان جنوب»
پایان یکهتازی غرب و بیداری «جهان جنوب»،
پیشگفتار
پس از فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی در خاور، جهان به سوی نظمی یگانهسالار با یکهتازی و تکروی امپریالیسم به رهبری ایالات متحده امریکا گام گذاشتهبود.
در همین میانه، مردی به نام فوکویاما، در سالی پس از فروپاشی، گفت تاریخ پایان یافتهاست. او میپنداشت که زمان واپسین نبرد اندیشههاـ آنجا که سرمایهداری با چهرهی لیبرال، تاج پادشاهی جهان را بر سر میگذاردـ فرا رسیدهبود. اما تاریخ نشان داد که آن تاج، سنگینتر از آن بود که بر سر امپریالیسم پا بر جای بماند و این یکهتازی دیرپا نماند.
زمین با مردمانش، آرام آرام به تپش افتاد. برجهای دوقلو فروریختند و جنگ، بار دیگر به خاورمیانه بازگشت. بانکهای والاستریت در سال ۲۰۰۸ چون برجهای شیشهای شکستند و بحران، پوسیدگی ریشههای نظام سرمایهداری را نمایان ساخت. و در شرق، چین—آمیختهای از سوسیالیسم و بازار—از خواب زمستانی بیدار شد.
در سالهای گذشته، نشانههای گوناگون از شکافهای فزاینده در ساختار هژمونیک امریکا پرده برداشتهاند. فرود آرام و بیصدا، اما پیوستهی چیرگی آمریکا در میدان جهانی، پدیدهای است که در سالهای گذشته چون ترکهای مویی، بر چهرهی قدرت آشکار شدهاست. این ریزش، تنها در سنگرهای جنگ و بازار رخ نداده؛ بلکه در جان گفتمان، در نهادها، و در خودِ تکچهره قدرت نیز نشسته است. برای دریافت این روند، باید با چشمی ساختارنگر و فراگیر به آن نگریست—چرا که آنچه امروز از آمریکا میزید، نه زاییدهی یک کژروی، بلکه نشانهی کلافیست از ناسازگاریهای درونی و دگرگونیهای جهان بیرون.
این نوشته، با نگاهی ساختاری، تاریخی و ژئوپلیتیکی، روند فروپاشی ایالات متحده را در پهنههای گوناگون بررسی میکند.
فرسایش ابرقدرت
جهانی که در آن، تنها پرچمدار قدرت—ایالات متحده—با غرورِ پیروزمندانه، بر فراز زمین ایستادهبود در روند ریزش است. آنچه پژوهندگان آن را «جهانِ تکقطبی » نامیدند، بر سه ستون پایهگزاری شدهبود.
نخست، نهادهای زر و بدهی—چون صندوق پول و بانک جهانی—که با نسخههای نئولیبرال، تیشه بر ریشهی آنچه از همبستگی و سرفرازی در جنوب مانده بود، زدند. دلار هم چون ارز ذخیره جهانی، صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی که دروازهبانان سرمایه هستند. در زمینه اقتصادی و مالی، بنیاد نظم جهانی با رهبری غرب همواره برتری دلار بودهاست.
در میدان زر و بدهی، نشانههای ریزش حتی آشکارترند. دلاری که زمانی همچون شمشیر دو دمه در دست آمریکا میدرخشید، اکنون چشم اسفندیار امریکا شدهاست. تحریمهای خودسرانه، شمار بسیاری از کشورها را به سوی سامانههای پرداخت تازه چون CIPS چین یا SPFS روسیه راندهاند. سیاستهای پولپاشی فدرال رزرو، بهویژه پس از سونامی مالی ۲۰۰۸، آتش تورم را شعلهور کرده و باور به نیرومندی دلار را ساییدهاند.
در همین هنگام، یوان—هرچند آهسته—در جهان بازرگانی راه باز میکند و طلا، بار دیگر، جای ارزهای غربی را در ذخیرههای کشورهای ناخشنود گرفتهاست. بدهی ۳۴ هزار میلیارد دلاری دولت آمریکا، چون کوه سنگی سنگین بر دوش اقتصاد نشسته و پرسشهای بنیادی دربارهی توان زنده ماندن در آیندهی نزدیک برانگیخته. نهادهایی که به نام نظم جهانی پایهگذاری شدهبودند—صندوق پول، دادگاههای جهانی و بازوهای دیگر فرمانروایی واشنگتن—امروز زیر خیزابی از بدگمانیها و نقدها خُرد میشوند.
در برابرشان، نهادهایی تازهنفس چون بانک بریکس یا پیمانهای منطقهای جنوب، کمکم جای خود را باز کردهاند. اما بریکس امروز تنها به دنبال پایهگزاری نهادهای موازی نیست، بلکه آرایش نوینی از قدرت و استقلال را پیشنهاد میکند. نوآوریهایی مانند بانک توسعه جدید، سیستم پرداخت فرامرزی جایگزین سوئیفت و بازرگانی دوجانبه با ارزهای بومی، نشانگر تلاشی برای پس گرفتن فرمانروایی مالی از چنگال غرب است.
دوم، پیوندهای آهن و آتش، به نام پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو)، که با زره و موشک، نگهبان دیوار نوبنیاد شدهاند.
در گسترهی جنگ و سیاست، آمریکا دیگر آن دستِ آهنینی نیست که بتواند بدون نگرانی، ارادهی خود را بر سرزمینهای دیگر فرو آورد. شکستهای سنگین و بیفرجام در افغانستان و عراق، نهتنها چشماندازهای فریبانه را به باد دادند، که انگیزهای تازه برای نمو گروههای ضدآمریکایی در سراسر جنوب شدند. ناتوانی در رام کردن برنامههای هستهای ایران و کره شمالی، با همهی فشارهای چند ساله و تحریم، گواهی است بر فرسودگی ابزارهای ترساندن دیگران. در اروپای خاوری ، آنجا که در این پندار بودند که با گسترش ناتو، روسیه را در تنگنا بگذارند، نیز نتیجه وارونه شد: نزدیکی دوستانه مسکو و پکن، خطی تازه بر نقشهی قدرت امپریالیستها کشید. رقیبان، با ساختن سازوکارهای نو برای جلوگیری و پسزدن نفوذ، برتری دیرینهی ارتش آمریکا را در پهنههای برجسته با تردید روبهرو کردهاند.
الگوی کنونی سیاست برونمرزی آمریکا بر این پندار استوار است که میان سودهای مالی درونی و هزینههای درگیریهای بیرونی، همسنگی پایدار میتوان یافت. گفته میشود صنعت جنگی، از راه تولید ابزار مرگ و فراهم آوردن کار، سود میآفریند؛ سودی که زیان جنگ را بازپرداخت میکند. اما با بزرگ شدن سرمایهگذاری در صنعت جنگ —بهویژه در کارزارهایی چون اوکراین—ساختار آمریکا بهگونهای به جنگ وابسته شده که برای چرخیدن چرخ اقتصاد و سیاست، باید پیوسته آتشافروزی بیافریند.
این وابستگی، نهتنها جنگهایی چون اوکراین را پایانناپذیر میکند، بلکه انگیزهای پنهان برای آفرینش آتشهای تازه در گوشههای دیگر جهان فراهم میآورد. اگر آمریکا نتواند صنعت جنگیاش را از دامِ جنگهای بیپایان رها کند، به سوی پرتگاهی خواهد رفت که بازگشت از آن، دشوار و خونبار خواهد بود. تلاش ترامپ و دستیارش ونس برای دوری از جنگهای بدون چشمانداز، نه برای صلحدوستی که به دلیل چارهجویی این چالش بزرگ است.
حتی همپیمانان دیروز نیز، امروز نشانههایی از دودلی نشان میدهند. مردم اروپا، با آنکه رهبران آن هنوز در کنار آمریکا ایستادهاند، خسته از هزینههای جنگهای بیپایان شدهاند. ژاپن و استرالیا، در بارهی تنشهای تایوان، لب گزیدهاند. اینها تنها نشانههاییاند از آنکه روحِ همکاری پیشین میان امپریالیسم امریکا و دوستانش، دیگر مانند گذشته نیست.
و سوم، آوازِ نرمِ بازار آزاد، دموکراسی و «حقوق بشر»، که نه برای رهایی، که برای رنگزدن به چهرهی فرمانروایی امپریالیستی به کار میرفت.
در گسترهی باور و نماد، همان گفتمان دیرپای آزادی و دموکراسی، که زمانی چون نوایی خوش در گوش بسیاری میپیچید، اینک شکسته و ناهماهنگ شده. دوگانگی آشکار در «حقوق بشر»، جایی که عربستان را در آغوش میفشارند و ایران یا کوبا را زیر فشار خُرد میکنند، روبند را از چهرهی این گفتمان برداشته. دوگانگی آشکار علیه «نسل کشی»، جایی که به کُشتار اسرائیل فاشیستی در غزه کمک میکنند و روسیه را زیر هزاران بند تحریم گذاشتهاند، دروغگویی را نمایان ساختهاست.
روشنگریهای اسنودن، که نشان داد چگونه چشم بزرگ امپریالیسم، همه جا و همه کس را میپاید؛ سرکوب جنبشهایی چون «اشغال والاستریت» و «زندگی سیاهان ارزش دارد»، و خشم سرکوبشدهی مردمِ بهجانآمده، همگی بر این واقعیت گواهاند که دموکراسی آمریکایی، دیگر چندان تابان نیست.
در نگاه جهانی، این دورویی بهایی گزاف برای چهرهی اخلاقی آمریکا داشتهاست. آن تنپوشی فریبندهای که زمانی به نام «مداخله برای دموکراسی» بر تن قدرت میپوشاندند، هم اکنون نخنما شده و دیگر کمتر کسی فریب آن را میخورد. بسیاری از کشورها و مردم، شعارهایی چون «آزادی» یا «ثبات» را نه از سر باور، که همچون پردهای برای پنهان کردن چیرگیخواهی مینگرند. چین و روسیه، با زیرکی، از این جای تهی شده سود بردهاند: با بریکس، با کمربند راه، با زبانِ «همکاری برابر»، جای تازهای برای خود گشودهاند—و این گفتمان تازه، برای بسیاری، شنیدنیتر و خوشنواتر از صدای کهنهی غرب است. در پهنه ایدئولوژیک، مشروعیت گفتمان لیبرال دموکراسی آمریکا در روند فرسایش است.
فرسایش آمریکا را نباید تنها به گردن تصمیمهای بد یا تاکتیکهای نادرست انداخت. ریشهها ژرفترند. باید آن را در تار و پود نظام سرمایهداری جهانی- در جایی که آمریکا، با پرچم جهانیسازی نئولیبرال، هم خود را اوج داد و هم پایههایش را سست کرد- جُست. جهانیسازیای که چین را به غولی اقتصادی دگرگون کرد و در پایان، انحصار سرمایهی غرب را لرزاند. آنگاه که تولید کنار گذاشته شد و همه چیز در گردونهی سرمایهی مالی چرخید، آمریکا از درون شکستنی شد؛ نابرابری بالا گرفت، از توان رقابت کاسته شد و ساختار صنعتی ریشهسوز شد. سرمایهگذاری کور بر زور برهنه، بدون آبیاری اندیشه و همدلی، چهرهی آمریکا را در نگاه جهانیان، از رنگ انداخت.
دولتهایی چون دولت ترامپ، با ناتوانی در به پیشگذاری یک چشمانداز روشن و برنامهای ساختاری، تنها این روند فرسایش را شتاب دادهاند. دیپلماسی جایش را به ترساندن داده، و منطقِ «سرسپرده شو، یا بمب برسرت میبارد» جای گفتوگو را گرفتهاست. آنچه اکنون پیش روی ماست، تصویر قدرتی است که هرچه بیشتر تلاش میکند تا جایگاهش را نگاه دارد، بیشتر نشانههای فرسایش خود را نمایان میسازد.
امپریالیسم سده بیست و یکم
در سده بیست و یکم، امپریالیسم دیگر تنها به چنگ انداختن سرچشمههای زمینی و زیرزمینی و جنگافروزی بسنده نمیکند؛ بلکه اکنون میدان نبرد، بر فراز امپراتوریهای دیجیتال و فناوریهای نوین ریخت گرفتهاست. رقابت برای سرکردگی بر فضای دیجیتال، —جایی که الگوریتمها، دادهها و تراشهها جای نفت را گرفتهاند، به برجستهترین پهنهی ژئوپلیتیکی زمان ما دگرگون شده و سرنوشت جهان را در دستان خود دارند.
کشورهای غربی، بهویژه ایالات متحده، با انحصار تولید تراشهها مانند شرکت NVIDIA، مالکیت پلتفرمهای بزرگ دادهای همچون متا و گوگل، و کنترل الگوریتمهایی که دادوستد اطلاعات جهانی را رهبری میکنند، از سرکردگی خود پاسبانی میکنند. این ساختار دیجیتال نه تنها ابزار پیشرفت اقتصادی است، بلکه ماشینی پیچیده برای بازتولید سرکردگی فرهنگی، سیاسی و اقتصادی در سراسر گیتی است.
امپراتوری کهن با کشتی توپدار میآمد؛ جنگ افزار برتر امپراتوری نوین امروز، الگوریتم است. امپراتوری نوین نیازی به ایدئولوژی برای درستانگاری پرخاشگری و دستیازی و برتریخواهی خود نمیبیند. ابزار آن، نه کتاب که کُد است؛ نه شعار، که هوش مصنوعی؛ نه دانشگاه، که پلتفرم.
نبرد جهانی آغاز شده است؛ نه با تفنگ، که با الگوریتم و تحریم—نه آنگونه که دهلها در میدان فریاد میزدند، بلکه آرام، در سایهی صفحهکلیدها، شماره های بانکی و خیزاب داستانهای مهندسیشده. نه با غرش توپ و رژهی تانک، بلکه در تاریکی اتاقهای سرور(server)، در خیزابِ دادهها، و در سایهی پروتکلهای بانکی. همانگونه که دیمیتری ترنین گوشزد کرد، این جنگ، چهرهی بمب ندارد؛ پروتکل دارد، تحریم دارد، جنگ روایی و فرمانروایی پنهان دارد.
در جهان امروز، ما با «امپراتوری نرمی» روبرو هستیم که با کُدها، پلتفرمها و پولهای بیریشه، همان کار را میکند که امپراتوریهای پیشین با توپخانه و نیروی دریایی میکردند. آنجا که ناوهای هواپیمابر روزگاری نشانهی سرکردگی بودند، اکنون سوئیفت، گوگل، و صندوق بینالمللی پول، ابزار قدرتاند.
آنجا که روزگاری ناوهای هواپیمابر، مرز قدرت را بر میشمرد، اکنون تحریمهای اقتصادی، کنش های روانی و اطلاعات زهرآلود، چکش امپراتوری را بر سر اندیشمندان میکوبند. با اینهمه، اثربخشی این ابزارها دیگر مانند گذشته پایدار نیست، دیگر همچون گذشته، کارگر نمیافتند.
ساختار زورگویی نیز پوست انداخته و دگرگون شدهاست. نخبگان نوین آمریکا—از ترامپ و تیل تا ماسک و بنن—فرزند ایدئولوژی ویژهای نیستند، زاییدهی شور سرکردگی بیپرده و بیشرمی هستند که ریشه در جایگاه طبقاتی آنها دارد. دیگر آن نخبگان خاکستری لیبرال نیستند که با واژههای فریبنده، دموکراسی را در بستهبندیهای زرین پیشکش میکردند. آنان نه از آزادی، که آشکارا از سرسپردگی سخن میگویند. دیگر از فانوس دموکراسی چندان سخنی نیست؛ اکنون آنها با کمک فناوری، مغزها را نه تنها فرمانروا، که حتا اندیشه را پیشبینی میکنند.
امپراتوری امروز، الگوریتمی است. پذیرش زور از راه پیشبینی رفتار انسانها، مهندسی تصمیمها، و وارسی فراگیر بر زندگی دیجیتال میگذرد. هدفش ولی مانند گذشته کنترل است.
پروژهی نوین آمریکا، دیگر تلاشی برای بازسازی «جهان آزاد» نیست؛ کوششیست برای بازسازی جهان، در زیر رهبری یک لویاتان (Leviathan) تکنولوژیک. لویاتان در اصل یک هیولای افسانهای دریایی در کتاب مقدس است که نماد آشوب و قدرت مهارنشدنیست. توماس هابز ریاضیدان و فیلسوف انگلیسی در سده شانزدهم از این واژه برای توصیف دولت قدرتمند و تمامیتخواه بهرهبرداری کرد. امروز «لویاتان» به نظامهای بزرگ و کنترلگر مانند دولتهای تکنولوژیک یا شرکتهای بزرگ گفته میشود.
جهان در آستانهی نبردی نو
آنچه در روند انجام است، بازگشت به نظامی جهانی است که چندپاره و هم سنگ باشد؛ جهانی که قدرت در آن چون رودخانهای چندشاخه روان است. آمریکا، که نمیتواند یا نمیخواهد خود را با این واقعیت همساز کند، در تلاش است با زور، تحریم و جنگ روایتها، چارچوبی یکقطبی را گردنبار مردم جهان کند. اما این ابزارها دیگر چون گذشته کارساز نیستند. تحریمها دور زده میشوند، راههای مالی جایگزین پدید میآیند و حتی چیرگی رسانههای غربی از سوی رسانههای دیگر به چالش کشیده میشود.
آنچه این روند را برای امپریالیسم خطرناک میکند، این است که برای نخستین بار پس از کنفرانس برتون وودز(Bretton Woods) ، کشورهای در حال رشد بدون وابستگی ایدئولوژیک یا سیاسی به واشنگتن، میتوانند به سرمایه، زیرساخت و بازرگانی دسترسی داشته باشند. همانگونه که واکاوگر سیاسی آمریکایی در روسیه پل گونچاروف (Paul Goncharoff) میگوید: «موضوع فقط بازارها نیست، بلکه گزینههاست — و برای غرب، صرف وجود گزینهها بیثباتکننده است.»
این جنگ، تنها جنگ بر سر خاک و مرز نیست؛ ستیزیست ساختاری. نبردیست برای آنکه چه کسی «نظم» را تعریف میکند؛ ستیزی بر سر آنکه قانون را چه کسی مینویسد و سدهی بیستویکم، بر پایهی چه ارزشهایی ساخته خواهد شد. این نبرد، در سرشت خود مانند جنگهای کهن نیست. این، نبرد نظمهاست. آنچه در پیش است، نه رقابت، که رویاروییای هستیشناسانه است.
نبرد کنونی، دربارهی زندگیست؛ نبردی میان دو نگاه به تمدن: دربارهی آنکه چه تمدنی، آینده را خواهد ساخت: تمدنِ دادوستد صلح آمیز و جهانی چندقطبی، بر پایهی ارجمندی، حق تعیین سرنوشت، و دادوستد برابر؟ یا تمدنِ چیرگی تکقطبی و سرکوب دیجیتالی با کمک الگوریتم؟ این رودررویی، تنها بازآفرینی جنگ سرد نیست؛ بلکه نسخهای ژرفتر و نرمافزارمحور از آن است. از یک سو، روسیه و چین با پیوندهای سیاسی، اقتصادی، و امنیتی ایستادهاند. از سوی دیگر، آمریکا و متحدانش، با پهپاد، کنشهای اطلاعاتی و گروههای جانشینی، در تلاش پاسبانی از سرکردگی خود هستند. شیوه جنگ دگرگون شدهاست، اما هدف همان است: کنترل.
با اینکه آمریکا هنوز بر پرشگاهی قدرت جهانی ایستادهاست، گواههای بیشمار نشان میدهند که دوران سرکردگیش بهسر رسیده. جهان، آهسته و نابرابر، به سوی چندصدایی میرود؛ نظمی که در آن دیگر تنها یک زبان، تنها یک خواست، تنها یک پرچم فرمان نمیراند. هرچند این دگرگونی پرآشوب خواهد بود، اما میتواند در دل خود، نویدِ بازسازی دادگری جهانی و گسست از بندهای فرمانروایی غرب را داشته باشد.
مردمان «جهان جنوب» بیدار شدهاند. دیگر چشم به راه فراخوان امریکا به میز گفتوگو نیستند؛ خودشان میز میسازند. سرنوشت جهانِ نو امروز، در مسکو، دهلی، پکن، رژی دنیرو و ژوهانسبورگ هم نگاشته میشود، نه تنها در لندن و واشنگتن. ملتهایی که پیشتر قربانی این سازوکار بودند، اکنون در روند بازتعریف جایگاه خود هستند. جمهوری دموکراتیک کره دههها در کورهی تحریمها گداخته شد، اما نگُداخت؛ سامانهای موازی ساخت، راهبردی ژرف آفرید، و با دوستانی مانند چین و روسیه، محوری نوین بنیان نهاد. روسیه، در میانهی یورش اقتصادی و میدان جنگ اوکراین، پایداری کرد و آسمانه قدرت غرب را در برابر فشار نشان داد. چین، با هوشیاری استراتژیک، گام به راه استقلال فناوری و گوناگونی بازرگانی گذاشته است؛ اوراسیا اکنون دیگر نه یک جغرافیا، بلکه یک راهبرد است.
کشورهای بریکس، از دهلی تا ژوهانسبورگ، از مسکو تا ریو، در روند پیریزی نظم تازهای هستند: سامانههای پرداخت مستقل، دادوستد با ارزهای بومی، و چارچوبهای همکاری امنیتی و فناورانه. پروژهی جهانیشدن به رهبری غرب، اکنون با جهانیشدنِ «جنوب جهانی» روبهرو شدهاست. نهادهای جایگزین بریکس و سازوکارهای منطقهای آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین در روند گسترشاند.
پایان سخن
فروپاشی سرکردگی آمریکا را میتوان در زمینههای گوناگون مانند نظامی، اقتصادی، اخلاقی و ژئوپلیتیکی بررسی کرد. شکستهای سنگین در افغانستان و عراق، ناکامی در مهار برنامههای هستهای ایران و کره شمالی و بحران اوکراین که نزدیکی دوستانه مسکو و پکن انجامید، همه نشاندهنده کاهش قدرت واشنگتناند. قدرتهای رقیب برتری بیچون و چرای آمریکا را در منطقههای کلیدی به چالش کشیدهاند.
جهان در روند گذر از نظم تکقطبی آمریکامحور به نظمی چندقطبی و چندمرکز است؛ نظمی که در آن، قدرت دیگر در انحصار یک کشور یا ایدئولوژی نیست. نشانههای فرسایش هژمونی آمریکا نهتنها در شکستهای نظامی و بحرانهای مالی، بلکه در فرود مشروعیت گفتمان لیبرالدموکراسی، وابستگی به جنگهای بیپایان و واپسگرایی اخلاقی آشکار است. اکنون «جنوب جهانی» دیگر تماشاگر نیست، بلکه بازیگر است. نبرد امروز نه تنها بر سر جغرافیا، بلکه برای آیندهی تمدن انسانی است—تمدنی که یا بر پایهی کنترل دیجیتالی و چیرگی امپریالیستی پایهگذاری خواهد شد، یا بر بنیان دادگری و دادو ستد برابر، همزیستی صلحآمیز میان تمدنها، پیوند ارجمندانه میان کشورها و چندگرایی.
پسگفتار
در نوشته آینده نقش بریکس با واکاوی برتریها و کاستیهای آن در پایهگذاری جهان چندقطبی بررسی خواهد شد.
نظرات این نویسنده نمونه مارکسیسم ارتجاعی شده و ضد کارگری شده است.
چرا؟
دعوت از ما کارگران در نوکری برای کشورهای قطب دیگر.
آنارشیست