دربارۀ نسل کُشی
دربارۀ نسل کُشی
نویسنده : ژان پل سارتر
برگردان از متن انگلیسی: شاهین شعبانیان
فوریه 2024
مقدمه ای از مترجم:
ژان پل سارتر ریاست دادگاۀ بین المللی جنایات جنگی را، که برتراند راسل، در ماۀ می سال 1967، در استکهلم تاسیس کرد (Russell Tribunal)، برعهده داشت. مدتی بعد در این سال، در دومین جلسۀ این دادگاه در شهر راسکیلده دانمارک، سارتر این گزارش در مورد نسل کُشی در ویتنام را به این دادگاه عرضه کرد.
در این ترجمه، توضیحاتِ اضافی نویسنده در () قرار دارند و توضیحات مترجم در [ ] گذاشته شده اند. در متنِ مقاله، ان کلمات یا عباراتی که در مقالۀ اصلی بصورتِ ایتالیک درج شده اند در این ترجمه بصورتِ پُررنگ یا Bold نوشته شده اند. جمله ها و عباراتی که از اهمیتِ بسزایی برخوردار بوده ؛ یا بدلیل اینکه در زمانهای فعلی، برای مثال در مبارزات فلسطین، قابل رویت بوده یا روی اصولِ تثبیت شده تکرار میشوند، در این ترجمه، زیرشان خط کشیده شده است.
*****
عبارتِ “نسل کُشی” مدت زیادی نیست که واردِ فرهنگِ سیاسی شده است: این را یک حقوق دانِ لهستانی بنام رافایل لمکین [Raphael Lemkin]، بعد از جنگ جهانی دوم بحضور مردم جهان معرفی کرد. اما عملِ نسل کُشی خود به قدمتِ بشریت بوده و جامعه ای نبوده که ساختارش ان را از ارتکاب این جنایت حفظ کند. همۀ نسل کُشی ها محصول تاریخ است و همواره نشانه های جامعه ای که از ان سرچشمه میگیرد را در خود دارد. موردی را که ما باید قضاوت کنیم در رابطه با بزرگترین قدرت سرمایه داری معاصر است. در این جا است که ما باید سعی کنیم که ارتباطِ مسئلۀ نسل کُشی با ساختار اقتصادی، اهداف سیاسی و تضادهای این قدرت بزرگ سرمایه داری را روشن کنیم.
به ویژه، ما باید تلاش کنیم تا بفهمیم که ایا در جنگی که دولت امریکا علیۀ ویتنام بر پا کرده، انگیزۀ نسل کُشی وجود دارد یا نه. مادۀ 2 کنوانسیون 1948، نسل کُشی را بر اساس انگیزه یا قصد تعریف میکند. کنوانسیون بطور مشخص به تاریخِ بسیار اخیر اشاره میکند. هیتلر طرحی عمدی را برای نابودی یهودیان اعلام کرده بود؛ او این واقعیت را پنهان نکرد که از نسل کُشی بعنوان یک تاکتیک سیاسی استفاده میکند. باید هر یهودی از هر کجا که می امد کشته می شد، نه به این دلیل که اسلحه بدست گرفته بود یا به جنبش مفاومت پیوسته بود، بلکه فقط به این دلیل که یهودی بود. از سوی دیگر، دولت امریکا چنین اظهاراتِ صریحی را اعلام نکرده است. امریکا با اطمینان اعلام کرد که برای نجاتِ متحداش، ویتنام جنوبی، که توسط کمونیستها از شمال مورد حمله قرار گرفته، به انجا لشکر کشی کرده است. آیا ما در بررسی عینی از شواهد و حقایق میتوایم نیتِ پنهانی امریکا را اشکار کنیم؟ و آیا پس از این بررسی ما میتوانیم بگوییم که نیروهای امریکایی در ویتنام به کشتن ویتنامی ها در کشورشان دست زدند صرفا به این دلیل که انها ویتنامی بودند؟
این سئوال را فقط میتوان پس از نگاهی به تاریخ جواب داده و به اثبات رساند: ساختارهای جنگ همزمان با ساختارهای جامعه تغییر می کنند. از سال 1860 تا به امروز، تغییراتی بنیادی در انگیزه ها و اهدافِ نظامی ایجاد شده است که نتیجۀ نهایی این دگردیسی دقیقا جنگی است که دولتِ امریکا بعنوان ” درسی نمونه” در ویتنام به راه انداخته است.
1856 : معاهدات برای حفظِ اموال بی طرفان
1864 : در ژنو، تلاش برای محافظت از مجروحان
1899، 1907 : در لاهه، دو کنفرانس برای کنترل از درگیری ها
این یک امر تصادفی نیست که حقوقدانان و دولتها، در آستانۀ دو تا از هولناک ترین قتل عام هایی که اجتماعات بشری تاکنون دیده است، توافقات در موردِ “جنگ با قوانین انسانی” را چند برابر کردند. ولادیمیر ددیجر در کتابِ خود در موردِ کنوانسیون های نظامی بخوبی نشان داده است که جوامع سرمایه داری همگی و همزمان در حال ایجاد این هیولا، یعنی جنگهای تمام عیار بودند، که این ماهیت واقعی انها را نشان میدهد. عللِ این برداشتِ کشورهای سرمایه داری را دردلایل زیر میتوان خلاصه کرد:
- رقابت بین کشورهای صنعتی که برسرِ بازارهای جدید می جنگند، خصومتی دائمی ایجاد میکند که هم در تئوری و هم در عمل بنام “ناسیونالیسم بورژوایی” بیان می شود [ در زمان فعلی بدلیل گلوبالیزاسیون این خصومت بین کشورهای صنعتی حالت دائمی ندارد]
- توسعۀ صنایع و منفعت بردن از انها، که منشائ این تضادها است، باعث شد که انها بتوانند در مقصر جلوه دادن یک رقیب، سلاح های ویران کننده تر تولید کنند. نتیجۀ این دگرگونی این است که تشخیصِ خطِ اصلی و فرعی در جنگ مخصوصا بین جمعیتهای غیر نظامی و خطِ سربازان کمتر و کمتر امکان پذیر میشود.
- هدفهای نظامی بیشتری در نزدیکی شهرها بنظر میرسند [ یا ادعا میشوند]. کارخانه ها، حتی اگر در خدمتِ ارتش نباشند، قسمتی از پتانسیلِ اقتصادی یک کشور را تشکیل میدهند. بنابراین، نابودی این پتانسیل های اقتصادی هدفِ جنگ و سلاحهای جنگی میشوند تا از این راه به پیروزی برسند.
- برای به پیروزی رسیدن، همه بسیج شده اند: دهقان در جبهه میجنگد، کارگر در صفِ دوم سرباز است، همسرانِ دهقانان جایگزینِ مردان در مزارع میشوند. در کامل بودنِ تلاشِ یک کشور علیۀ کشوری دیگر، کارگر متمایل است که به یک جنگنده تبدیل بشود، زیرا که در نهایت، این قوی ترین قدرتِ اقتصادی است که بیشترین شانس پیروزی را دارد.
- در خاتمه، سیرِ تکامل دموکراتیکِ کشورهای بورژوایی، توده ها را به سیاست علاقه مند میکند. توده ها تصمیماتِ دستگاۀ دولت را نمی توانند کنترل کنند، اما بتدریج به خود آگاهی دست می یابند. وقتیکه جنگ شروع میشود، توده ها خود را در دفاع شریک می دانند. بنابراین، مردمِ یک کشور بوسیلۀ تبلیغاتِ دولت، موضوع جنگ را امری اخلاقی تلقی میکنند. هر ملتی که در جنگ درگیر است، همه یا تقریبا همۀ شهروندانش را دشمنِ ملتِ دیگری می بیند. به این ترتیب جنگ حالتِ کامل پیدا میکند.
- همین جوامعی که از نظرِ تکنولوژی پیشرفته هستند، در رقابت و گسترشِ خود از تکثیرِ وسایل ارتباطی استفاده میکنند. “دنیایِ واحدِ” معروفِ امریکایی قبلا در پایانِ قرن نوزدهم هم وجود داشت.، در همان زمانی که گندمِ وارداتی آرژانتین توانست کشاورزان را در بریتانیا برشکست کند. جنگِ کامل نه به این دلیل نامگذاری شده که تمامِ اعضای یک جامعه در جنگ با اعضای جامعۀ دیگر هستند بلکه به این دلیل که ریسک سرایتِ این جنگ به تمامِ جهان وجود دارد.
بنابراین، جنگِ بین الملل بورژوایی- که اولین نمونه اش جنگِ جهانی اول در سالِ 1914 بود، اما از سالِ 1900 اروپا موردِ تهدیدِ ان قرار داشت- اختراعِ یک مرد یا یک دولت نبوده، ولی ضرورتی ساده بود در اغازِ قرنی جدید برای ادامۀ یک تلاشِ همه جانبه بر ضدِ کسانی که می خواستند سیاستِ خود را با روش های دیگری، غیر از جنگ، ادامه دهند. بعبارتِ دیگر، گزینه روشن است: یا جنگی نباشد و یا جنگِ کامل. این نمونۀ جنگی کامل بود که پدران ما در ان شرکت کرده بودند، و دولتهایی که تشخیص داده بودند این نوع جنگ بزرگ و کامل در راه است، چون هوش یا شهامتِ انرا نداشتند که از ان جلوگیری کنند، بیهوده تلاش در پایه گذاری و اجرای “رفتارهای انسانی” در جنگ کردند.
بنابراین، در خلالِ جنگِ جهانی اول، قصدِ نسل کُشی فقط بصورتِ پراکنده ظاهر شد. هدفِ اصلی، مانندِ جنگهای دو قرنِ گذشته، نابود کردنِ قدرتِ نظامی یک کشور بود تا بعد از متلاشی کردنِ قدرتِ نظامی بتوانند اقتصادِ ان کشور را از بین ببرند. اما با انکه در بعضی مواقع مشکل بود که فرقِ بینِ غیر نظامیان و سربازان تشخیص داده شود، خیلی بندرت اتفاق می افتاد، بجز در چندین حمله برای ترور کردن، که مردمِ معمولی موردِ حمله قرار گرفتند. علاوه بر این، دو طرف در جنگ از کشورهای توسعه یافتۀ صنعتی بودند که تضمین می کرد اگر یکی از کشورها در صدد نابودی مردم عادی باشد، کشور مقابل بعنوانِ انتقام، کشتارِ مردمِ عادیِ کشور اول را به انها تحمیل می کند. این نوع قابلیت های متقابل نشان میدهد که چرا، حتی در بحبوبه های کشتار، احتیاط های خاصی رعایت می شد.
با این حال، از سالِ 1830 و در طولِ قرنِ گذشته، نسل کُشی های زیادی در خارج از اروپا رخ داده است که بسیاری از انها بیان کنندۀ سیستم های سیاسی اقتدارگرا بوده اند. در حالی که برخی دیگر، از جمله انهایی که ما احتیاج به شناسایی شان داریم تا رشد امپریالیسم امریکا و ماهیتِ ان را در جنگ با ویتنام درک کرده، منشا حرکتِ خود را از دموکراسی های سرمایه داری پایه گذاری کرده اند. برای صادراتِ کالا و سرمایه، قدرتهای بزرگ بخصوص بریتانیا و فرانسه، برای امپراطوریهای خود مستعمرات بوجود اوردند. نامی را که فرانسوی ها برای این فتوحاتِ خارج از مرزهای خود ابداع کردند “مالکیت ماورای بحار” بود که بطورِ واضح مشخص میکند که این کشورها را در تهاجم و جنگ فتح کرده و این مردمِ را در کشورها ی خودشان، که از لحاظ صنعتی پیشرفته نبوده، شکست داده اند.
این نوع فتوحات “جنگ های کامل” نبوده که رقبا دارای قدرتِ مساوی باشند و بتوانند صدمۀ متقابل بزنند، برعکس به دلیلِ قدرتِ نظامی کشورهای اروپایی انها فقط به نیروی اعزامی محدودی احتیاج داشتند. این نوع نیرویِ اعزامی به آسانی یک ارتشِ موجود در این کشورهای جهان سوم را شکست میداد. اما برای اینکه این نوع جنگها خصومتِ مردم بومی این کشورها را بدنبال داشت و ممکن بود که این مردم، برای نفرت از دشمن، برای دفاع از کشورِ خود مسلح شده و وارد جنگ بشوند، سربازانِ کشورهای استعماری دست به کشتارهای دسته جمعی می زدند. این نوع کشتارهای جمعیِ مردم عادی ویژه گی های نسل کُشی را داشتند. در این نوع کشتارها، نابودیِ ” یک قسمتی از جمعیت” ( قومی، ملی، مذهبی) محور عمل قرار داشت تا نه انکه باعث وحشتِ بقیۀ مردم شده بلکه ساختار های اجتماعی بومی را هم از بین ببرد.
در قرنِ نوزدهم، موقعی که فرانسوی ها حمامِ خونی را در الجزایر به راه انداختند، انها به این اجتماعِ قبیله ای – که در ان هر محله ای دارای زمین های جدا نشدنی خود بود – قانونِ مدنی خود را تحمیل کردند، که این قانون شاملِ حوزۀ قضایی بورژوایی در رابطه با مالکیت های موروثی بود. بنا بر این قوانینِ غیر محلی و ملی، فرانسوی ها ساختارِ اقتصادیِ این مملکت را بطور سیستماتیک داغان کردند. زمین های الجزایر، بزودی از دستِ مالکینِ اصلی خود ربوده شد و به تاجرانی که از فرانسه امده بودند منتقل گردید. در حقیقت، استعمارگری فقط یک فتح گرایی ساده نیست – همانطور که آلمان در سالِ 1870 نواحی الزاس و لورن را ضمیمۀ خود کرد – مشخص گردید که ان لزوما یک نسل کُشی فرهنگی است. یک قدرت نمی تواند استعمارگرا [کولونیال] باشد بدون اینکه ماهیت خاصِ بومی مردمی دیگر را بطور سیستماتیک از بین نبرده باشد و در عین حال نباید اجازه دهد که مردمِ استعمار شده به کشورِ فاتح ملحق شده تا بتوانند از امتیازاتِ مردمِ انها بهره مند شوند. کولونیالیسم در حقیقت سیستمی است که در ان مردمِ مستعمره، موادِ خام و موادِ غذایی را به قیمتِ ارزان و بطور اجباری به کشورهای استعمارگر می فروشند و در مقابل این کشورهای استعمارگر کالاهای صنعتی خود را به قیمتِ بالای بازارِ جهانی به کشورهای مستعمره عرضه میکنند. این متدِ خاصِ مبادله تنها موقعی قابل اجرا است که کارِ کارگر یا کشاورز در کشورهای مستعمره با دستمزد بسیار ارزان قابل خرید باشد. در نتیجه، باید واضح باشد که مردمِ استعمار شده ماهیت ملی، فرهنگی خود، آداب و رسوم و حتی در مواقعی زبانِ ملی خود را از دست داده و در بدبختی مانندِ ارواحی زندگی کرده که در انها تداعی نیمه-انسان بودن را بوجود میاورد.
با این حال، ارزشِ انسانها در کشورهای مستعمره بعنوانِ کارگرِ رایگان تا اندازه ای انها را در برابرِ نسل کُشی محافظت میکرد. نتایجِ داده گاۀ بین المللی نورمبرگ هنوز از ذهن ها بیرون نرفته بود که فرانسوی ها، برای اینکه زهر چشمی بگیرند، 45000 نفر از مردمِ الجزایر را در شهرِ ستیف قتل وعام کردند.در ان زمان، در رابطه با کشورهای استعمارگر، این نوع اعمال عادی بود و کسی صدایی بلند نکرد که فرانسه را هم مانند نازی ها به داده گاه بکشانند. اما این نابودیِ عمدیِ ” بخشی از گروۀ ملی” نمی توانست ادامه یابد بدون اینکه به ساکنینِ استعماریِ فرانسوی صدمه ای وارد نشود. انجامِ این نوع عملیات در رابطه با مردمِ بومی به ضرر استعمار کننده گان بود. به این دلیل بود که انها نتوانستند تمامی مردمِ الجزایر را از بین ببرند و چون نخواستند مردمِ الجزایر را بنوعی با فرانسه ادغام کنند که انها از قوانین حمایتی فرانسوی برخوردار باشند، فرانسوی ها در جنگِ الجزایر شکست خوردند.
این تحلیل ها باعث میشود که تشخیص دهیم که ماهیتِ کولونیالیسم، بعد از جنگ جهانی دوم، واردِ تغییراتی اجباری شده است. همزمان با این دوره بود که مردم در کشورهای مستعمره، با دسترسی به اخبارِ مبارزه برای استقلال از یوغِ کشورهای “امپراطوری” که در کشورهای دیگر، از جمله در چین بعد از پیروزی مائوتسه تونگ، بوقوع می پیوست مصمم برای استقلالِ ملی خود گردیدند.
از شروع، روشِ این نوع مبارزات برای استقلال روشن بود: ساکنینِ استعماری از نظر نظامی قوی بودند، اما مردمِ اصلی مستعمرات از نظر تعداد برتری داشتند. حتی الجزایر که یک کلنی مستعمره نشین بود و بدونِ کنترلِ مستقیم از فرانسه، ترکیب جمعیت الجزایر 9 برابر جمعیتِ فرانسویان مقیمِ الجزایر بود. در خلالِ دو جنگِ جهانی، تعداد زیادی از مردم بومی دفاع با اسلحه و فنونِ نظامی را یاد گرفته بودند و سربازانِ تعلیم دادۀ زیادی در کشور وجود داشت. با این حال، کمبود و مرغوب نبودنِ سلاحها، حداقل در شروع جنبش، برای تکثیرِ واحدهای نظامیِ ملی کافی نبود. بدلیلِ این شرایط، لزومِ استفاده از تاکتیک های نظامی دیگری غیر از جنگِ رو در رو بوجود امدند: از جمله جنگهای چریکی، حمله های ناگهانی، مزاحمت های موضعی، و یا در شرایطِ اماده گی کامل با حمله های برق اسا و متفرق شدنِ فوری. البته این نوع تاکتیک ها برای ازادیخواهان میسر نمی شد مگر با همکاری مردمِ غیر نظامی الجزایری در گمراه کردنِ دشمن و یا پناه دادن به جنگجویانِ خودشان. به این صورت بود که همکاری عملی بینِ نیروهای ازایخواه با ملت برقرار شد. نیروهای ملی- سیاسی در متشکل کردن مردم برای بازسازی تشکیلاتِ کشاورزی، تشکیلاتِ سیاسی و امورِ اموزشی فعال بودند و مردم هم در مقابل با دادنِ غذا، پناه دادن به جنگجویانِ ارتشِ آزادی و در مواقعِ احتیاج به سرباز، با دادنِ فرزندانِ خود سهمِ خود را در استقلالِ مملکتِ اجرا کردند.
البته این امری تصادفی نیست که جنگهای “مردمی:” با اصولِ همکاری مردم، استراتژی و تاکتیک های بنفع مردم از طریقِ تئوریسین های این نوع جنگهای دفاعی، از زمانی شروع شد که قدرت های صنعتی دیگر توان بهره گیری از “جنگهای کامل” را نداشتند مگر با توسل به سلاح های اتمی. پس تصادفی نیست که این نوع حرکتها باعث نابودی استعمار، بشکلِ قدیمی ان، گردید. تناقضی که باعث پیروزی FLN [ جبهۀ آزادیبخش الجزایر] گردید از ضرورتِ تاریخی ان زمانها بود که جنگهای مردمی، جنگهای کلاسیک را ریشه کن کرد (همانطور که بمبِ هیدروژنی جانشین بمب اتمی گردید).
ارتش های استعماری، در برابر پارتیزان هایی که بوسیلۀ کلِ مردم حمایت میشوند، در مانده هستند. آنها تنها یک راه برای گریز از شکست دارند و انهم کشتارِ مردمِ عادی است که نظیرش را در دین بین فو [Dien Bien Phu، ویتنامِ تحت اشغالِ فرانسه] بوجود اوردند. از انجایی که اتحادِ یک ملت و حمایتِ انها از ارتشِ مردمی راهی را برای نیروهای استعمارگر باز نگذاشته، تنها تاکتیک ضدِ چریکی استعمارگران قتل عام مردمِ عادی، بعبارتِ دیگر غیر نظامیان، زنان و اطفال بود.
شکنجه و نسل کُشی پاسخِ استعمارگران به قیام های مردمِ بومی بود. و این نوع پاسخ، همانطور که میدانید، کافی نیست مگر اینکه این نوع قتل عام بطورِ کلی اجرا بشود. حتی بعد از وقوعِ همچین قتل عام، یک جمعیتِ مصمم که برای پشتیبانی نیروهای پارتیزان خود متحد شده اند، اجازه نخواهند داد که مانندِ دورانِ اوجِ استعمار مرعوب شوند. بگذارید که استعمارگران خیال کنند که باید به مردمِ شورشی ” درسی بدهیم،” بر عکس، این نوع کشتار فقط تنفرِ مردم را جاری تر میکند. البته، در حالِ حاضر کار بجایی رسیده که دیگر مسئلۀ داشتن ترس برای مردمِ کشورهای مستعمره مطرح نیست و استعمار گران نقشۀ انحلالِ فیزیکی مردم را در نظر دارند. چون این حرکت باعثِ از بین بردنِ اقتصاد سیستم های استعمارگری میشود؛ مهاجرین اروپایی مستعمره احساسِ خطر کرده، قدرتهای استعمار گر از تخصیص بودجه و نفرات برای کاری که نتیجۀ درخشانی نداشته به تنگ امده اند، و مردمِ کشورهای استعمارگر به هوشیاریِ سیاسی رسیده و مخالفتِ خود را با دولت استعمار گر خود در قبالِ این جنگهای وحشیانه نشان داده که در نتیجه کشورهای مستعمره به استقلال می رسند.
با این حال، مواردی وجود دارد که نسل کُشی در جنگهای مردمی با تضادِ ذاتی خود متوقف نمی شود. در این صورت، یک نسل کُشی کامل خود را بعنوان پایۀ یک جنگِ ضد چریکی نمایان میکند. و در شرایط بخصوصی، این راۀ حل تنها گزیده برای استعمارگران میشود که یا انرا بصورت فوری یا تدریجی انجام بدهند. این دقیقا همان حرکتی است که در جنگِ ویتنام اتفاق افتاده است. البته این را میتوان یک جنبۀ جدید در روندِ امپریالیستی نامید که معمولا انرا استعمارگری جدید [نئو کلونیالیسم] مینامند زیرا بعنوانِ تجاوز به کشورهای استعماریِ قدیمی، که قبلا استقلالِ خود را بدست اورده و بارِ دیگر قرار است انرا تحتِ حاکمیتِ استعمار قرار دهند [ ویتنام مستعمرۀ فرانسه بود. بعد از استقلالِ ویتنام، امریکا جنگ با ویتنام را شروع کرد و انرا به استعمار خود درآورد]. در شروع، استعمارگرانِ جدید- چه با تامینِ مالیِ یک کودتا یا ضربه های مخفیانۀ دیگر- اطمینان حاصل میکنند که حاکمانِ جدید منافع توده ها را نماینده گی نکرده، بلکه منافع اقلیتِ کوچکی از طبقاتِ ممتاز را پیش خواهند برد که در نهایت تامینِ منافع سرمایۀ بیگانگان است. در ویتنام، امریکا این هژمونی خود را از طریقِ بقدرت رساندن و مسلح کردنِ رژیم اقای دیم [ Diem، رییس جمهورِ ویتنام جنوبی] انجام داد و در عینِ حال اعلام کرد که معاهدۀ بین المللی ژنو، در مورد تمامیت ارضیِ ویتنام، را ملغی اعلام کرده و ویتنام جنوبی را در جنوب خطوط موازی 17 درجه بوجود میاورد که همانا دو شقه کردن ویتنام بود. نتایجِ طبیعیِ این امر، بوجود اوردن نیرویی انتظامی و ارتشی برای حذفِ کسانی بود که این پیروزی امریکا را قبول نداشته و حتی پیش از بوجود اوردن تشکیلات سازمان مقاومت، خود را دشمنِ دولتِ جدید انتصاب شدۀ امریکا اعلام کرده بودند. پس از تشکیلِ این حکومتِ ترور در ویتنام جنوبی بود که مردم به مقاومت و قیامِ جدیدی روی آوردند که یک جنگِ مردمی دوباره را بر انگیخت. آیا دولتِ امریکا به این فکر رسیده بود که رییس جمهور دیم میتواند این انقلاب را در شروع اش مغلوب کند؟ بهر صورت، امریکا تاخیر نکرد و دخالتِ مستقیمِ خود را اول با فرستادنِ مستشاران نظامی، و بعد لشکرهای نظامی شروع کرد تا انجائیکه تا خرخره در این درگیری فرورفت. و بتدریج، ما میتوانیم تقریبا همان جنگی را که هوشی مینه علیۀ فرانسوی ها شروع کرده بود را شاهد بوده کما اینکه امریکا در شروع اعلام کرد که ارتشِ خود را از روی سخاوت و دفاع از یک متحد به ویتنام میفرستد.
البته، این ظاهرِ ماجرا بود. اما، اساسا این دو در گیریِ متوالی ماهیتِ متفاوتی دارند: امریکا، بر خلافِ فرانسوی ها، هیچ گونه منافع اقتصادی در ویتنام ندارند. چند شرکتِ خصوصی امریکایی در انجا سرمایه گذاری کرده اند، اما انها انقدر بزرگ و با نفوذ نیستند که در صورتِ لزوم نشود، بدون تاثیر واقعی بر اقتصادِ امریکا یا اسیب رساندن به انحصار های بزرگ، انها را قربانی کرد. برای اینکه امریکا این جنگ را به دلایل مستقیم اقتصادی دنبال نمیکند [ در اصل، مسئلۀ استراتژی ناحیه ای در رابطه با نفوذ چین و شوروی بود] نیازی به پایان دادنِ این جنگ با استراتژی نهایی نسل کُشی ندارد. البته، این ثابت نمیکند که امریکا فعلا این راۀ حل را اندیشیده است، فقط در موردِ لزوم، هیچ عاملی مانع از چنین راۀ حلی برایش نخواهد بود.
در حقیقت، طبقِ روایتِ خودِ امریکایی ها، جنگ دو هدف دارد. اخیرا، اقای دین راسک [ وزیر امور خارجۀ امریکا] اعلام کرد: ” ما از خود دفاع میکنیم،” دیگر فقط مسئلۀ اقای دیم یا ژنرال کائوکی، که در خطر باشند، نیست. این امریکا است که در سایگون در خطر قرار گرفته است. این بدان معنا است که اولین هدفِ امریکا مسئلۀ نظامی است که همانا محاصرۀ چین کمونیست بوده که مانع توسعه طلبی امریکا است. بنابراین، امریکا اجازه نخواهد داد که آسیای جنوب شرقی از دستش خارج شود. امریکا کسانی را در تایلند به قدرت رسانده است، قسمتهایی از لائوس را در کنترل دارد و تهدیدِ حمله به کامبوج را مطرح کرده است. اما این فتوحاتِ ذکر شده دردی را دوا نمیکند اگر امریکا مجبور به رویارویی با سی و یک میلیون ویتنامی آزاد و متحد گردد. بخاطر این است که روسای ارتشِ امریکا اغلب از ” مواضع کلیدی” صحبت میکنند. و باز بخاطر همین است که دین راسک با طنزی ناخودآگاه اظهار میدارد که نیروهای نظامی امریکا در ویتنام می جنگند تا ” از بروزِ جنگِ جهانی سوم جلوگیری کنند.” این عبارت، یا بطور کلی معنی ندارد، یا منظورش ان است ” که امریکا باید در جنگِ جهانی سوم پیروز شود.” بطور خلاصه، هدفِ اصلی امریکا بر اساس ضرورتِ ایجادِ یک خطِ دفاعی در اطرافِ اقیانوس آرام طرح ریزی شده و تنها در چهارچوبِ این نوع سیاستِ امپریالیستی میتواند انرا تحمیل کند.
هدفِ دوم اقتصادی است [ البته، این عبارت با تذکراتِ اولیۀ سارتر، مثلا در دو پاراگراف بالا، تناقض دارد. او قبلا، صحیحا، تاکید کرده بود که جنگِ امریکا در ویتنام بدلایل اقتصادی نبوده است]. ژنرال وستمورلند[ فرماندۀ کل نظامی امریکا در ویتنام] در اکتبر سال 1966 چنین اظهارِ نظر کرد: ” ما در ویتنام جنگ بپاکرده ایم تا نشان دهیم که عملیاتِ چریکی کاربردی ندارد.” به چه کسی میخواهید نشان بدهید؟ به ویتنامی ها؟ این کارعجیبی خواهد بود. ایا لزومی دارد که این همه پول خرج کرده تا ملتی را که هزاران مایل دور از سان فرانسیسکو زندگی میکنند و دهقانان فقیری هستند را به این وجه کشتار کنید؟ دلیلی دیده نمی شود بجز اینکه می خواستند ادعای ژنرال وستمورلند، مانند حرف دین راسک، را ثابت کنند. این جنگ درسی برای ملل دیگر بود که بوسیلۀ ان امریکا ثابت کند که جنگ چریکی پیروز نخواهد شد: پیغامی بود به ملتهای استعمار شده و تحتِ ستم که ممکن است وسوسه شوند که با این نوع جنگ خود را از یوغ دولتهای خود فروخته و کمپرادورهایی که بوسیلۀ ارتشِ خودی حمایت می شدند که در نهایت از یوغِ سربازان یانکی ازاد شوند. بعبارتِ دیگر، این نمونۀ درسی بود که ملل امریکای لاتین و جهانِ سوم باید می اموخت. چه گوارا میگفت: ” ما به ویتنام های بیشتری احتیاج داریم.” و دولتِ امریکا جواب میدهد: ” که ما همه را داغان خواهیم کرد، همانطور که این یکی را داغان میکنیم.” یعنی، این جنگ در اصل اخطاری است به سه یا چهار قارۀ کرۀ زمین. بلاخره، یونان هم یک کشورِ کشاورزی است که اخیرا یک دیکتاتوری در انجا بر پا شد. بهتر است که هشدار داده شود: تسلیم یا انحلالِ کامل. بنابراین، این نسل کُشی درسی است برای همۀ بشریت. با این اخطار قرار است که 6 در صد از انسانها، بدونِ هزینۀ زیاد، 94 در صد باقی مانده را کنترل کنند.
در این مقطع از بحثِ ما، سه واقعیت اشکار میشود: 1) دولتِ امریکا به یک نمونه و مثل احتیاج دارد؛ 2) این را میتوان بدونِ هیچ مانعِ بزرگتری، حتی بزرگتر از مقاومتِ ملتِ ویتنام، با ایجادِ انهدام و قتل عامِ تمام مردم ایجاد کرد تا هژمونی امریکا [Pax Americana] در ویتنامی که به صحرا تبدیل شده بر قرار شود؛ 3) برای رسیدن به هدفِ دوم، امریکا باید، حتی بصورتِ محدود، به این نابودیِ ویتنام دست یابد.
این اظهاراتِ سیاستمدارانِ امریکایی، در مقایسه با قولهای هیتلر در زمان خودش، صریح و مشخص نیستند. اما، در این موارد، صداقت ضروری نیست؛ شواهد و واقعیتها بیانگر همه چیز است. سخنرانی هایی که بوسیلۀ امریکایی ها اجرا میشوند فقط توسط خودِ مردم امریکا باور میشوند؛ بقیۀ مردم دنیا این واقعیات را بیشتر می فهمند. دولتهای همکار با امریکا سکوت کرده اند. بقیۀ دنیا نسل کُشی را محکوم کرده اند، اما جوابِ امریکا به این دولتها این است که انها نشان داده اند که در زمانی که حقایق هنوز روشن نشده، در کدام طرفِ این قضایا قرار دارند. در حقیقت، دولتِ امریکا بیان میکند که ما هیچ کاری نکرده ایم بجز اینکه به مردمِ ویتنام- شمال یا جنوب- نشان بدهیم که چه راهی برایتان موجود است؛ یا شما جلوی تهاجم خود را بگیرید یا ما شما را داغان خواهیم کرد. در اینجا، دیگر احتیاجی نیست که نشان داده شود که این بحث امریکایی ها بیمورد است چونکه تجاوز را خودِ امریکایی ها شروع کردند و در نتیجه خودِ امریکایی ها هستند که باید به این تجاوز پایان دهند. اما پوچ بودن بحثِ امریکایی ها بیمورد نیست: مطرح کردنِ خواسته هایی که ویتنامی ها نمی توانند به ان جامۀ عمل بپوشانند ریشه در سیاستِ هژمون گونۀ امریکا دارد. به این طریق، امریکا همچنان بعنوانِ رئیس در تصمیم گیریِ پایانِ جنگ باقی خواهد ماند. و یا میتوان سیاستِ امریکا را اینگونه تفسیر کرد: یا خود را فتح شده اعلام کنید، یا ” ما شما را به عصرِ حجر بر می گردانیم،” که البته تاکید روی شرطِ دوم است، که خود اعلامِ نقشۀ نسل کُشی است. امریکایی گفتند: بله، نسل کُشی اما نسل کُشیِ مشروط که گناۀ نسل کُشی به گردنِ ویتنامی ها گذاشته شود. آیا این بحث از نظرِ قانونی معتبر است؟ آیا حتی قابلِ تصور است؟
اگر این استدلال معنایِ قانونی میداشت، برای این بود که دولتِ امریکا بتواند از اتهامِ نسل کُشی بگریزد. اما، همانطور که میاتر ماتراسو [ Leon Matarasso ، وکیلِ بین المللی و از اعضای هیئتِ ژوری دادگاۀ راسل] اشاره کرد، که قانون در تمیزدادن بینِ قصد و انگیزه، جایی برای تبصرۀ دررفتن این نوع سیاست نمی گذارد. نسل کُشی، مخصوصا انطوری که سالها است که تحمل شده، ممکن است انگیزه اش تولیدِ ترس در ویتنامی ها برای باج دادن باشد. همانطور که ممکن است کسی اعلام کند که در صورتی که قربانی تسلیم شود او اجرایِ قتل را متوقف خواهد کرد. این انگیزه در تصمیم گیری ها هستند، و بعد از عمل نمی توان اظهار کرد که ما نیت به نسل کُشی نداشتیم. در این خصوص، این مورد بسیار روشن است: در موقعی که قسمتی از یک گروه نابود شده اند سعی میشود تا بقیۀ گروه را مجبور کنند که تسلیم شوند.
اما بیایید که بطور دقیق تر ببینیم که شرایطِ موجود چیست. در جنوبِ ویتنام، این اوضاع در جریان است: روستا ها را می سوزانند، جمعیت غیر نظامی زیرِ بمبارانِ عمدی و ویرانگر قرار دارد، حیوانات اهلی را از قصد می کُشند، سبزیجات را با مواد [از طریق بمباران و غیره] مسموم میکنند و ان قسمتی از این مواد که از بین نرفته سمی بوده و برای مصرف خطرناک است، سلاح های نظامی یا بطور دقیق نشانه گیری نشده و یا بصورتِ عمدی عامل کشتارِ غیر نظامیان میشوند، هر کجا که می روی در ان مکان کشتار، تجاوز و غارت صورت گرفته است. این وقایای توصیف شده، اصول و ارکانِ نسل کُشی را در شدیدترین شرایط ان ثبت میکنند. راۀ دیگر چیست؟ مردمِ ویتنام چکار باید بکنند تا از این همه کشتارِ وحشیانه بگریزند؟ آیا باید به ارتشِ امریکا یا ارتشِ ویتنامِ جنوبی در سایگون بپیوندند؟ یا اجازه بدهند که انها را از خانه های شان نقلِ مکان داده و انها را در دهکده های استراتژیک یا مکان های “زندگی جدید،” که همانا اردوگاههای کار اجباری هستند، نقلِ مکان بدهند؟
ما از وجودِ این اردوگاههایِ کارِ اجباری از طریقِ شاهدانِ زیادی با خبر هستیم. این اردوگاهها بوسیلۀ سیمهای خاردار محاصره شده اند. ابتدایی ترین نیازهای مردم نا دیده گرفته میشوند. در انها، کمبودِ تغذیه و فقدانِ کاملِ بهداشت وجود دارد. زندانیان را در چادرها یا کلبه های ابتدایی به بند می کشند و اینها حتی حقوقِ زندانیانِ معمولی را ندارند. ساختارِ اجتماعی معدوم شده است. شوهران از همسران و مادران از فرزندانشان جدا شده اند. زندگی خانواده گی- که ویتنامی ها انقدر به ان احترام میگذارند- دیگر وجود ندارد. خانه ها را از بین برده اند، در صدِ تولد کاهش یافته است. هر نوع امکانِ وجودِ فرهنگ یا استفاده از عاداتِ مذهبی از بین رفته است. حتی کارکردن، برای بالا بردنِ استانداردِ زندگی، از انها دریغ می شود. این مردمِ محروم برده نیستند ( حتی شرایطِ برده گی سیاه پوستانِ امریکا نتوانست فرهنگِ انها را از بین ببرد)؛ این گروه از مردم، به حالتِ یک زائده، به بدترین نوعِ زندگی رویشی کاهش یافته اند. هر کسی که می خواهد از این فاجعه بگریزد، در این پروسه با مردمِ دیگر که در این احساس نفرت شریک بوده، ارتباط برقرار کرده و تنها راۀ خلاص شدن را در ایجادِ تشکیلاتِ مخفی برای مقاومتِ سیاسی پیدا خواهند کرد. دشمن هم وجودِ این طریقه را حدس زده، و برای جلوگیری از این، دورِ این اردوگاهها را دو یا سه بار با سیمِ خاردار محاصره کرده است. با ان همه، دشمن برای جلوگیری از فرار از این زندان، انواع دیگر فنون را بکار گرفته است. اگر تصادفا یک خانواده، برای مثال تعدادی بچه ها همراۀ خواهرِ بزرگتر یا یک مادرِ جوان فرار کنند موقعی که به شهر رسیدند اگر کاری پیدا کردند که به صفوف کارگران می پیوندند. آما اگر کاری پیدا نشود، خواهرِ بزرگ یا یک مادرِ جوان، بدونِ نان آور با انهمه بچه ها که احتیاج به غذا دارند، به فحشا و خود فروشی به دشمن خود سقوط میکنند. بنا به امارِ اقای دانکنن [Mr. Duncanan ]، این نمونه، عدۀ کثیری از یک سوم جمعیتِ ویتنام را شامل میشود. طبقِ کنوانسیونِ 1948، لیست زیر، شرحی از انواع نسل کُشی بحساب میایند: صدمۀ جدی به سلامتیِ جسمی یا روانیِ یک گروه؛ تسلیمِ عمدی به چنین شرایطی در زندگی روزمره که منجر به اسیبِ فیزیکی کلی یا جزئی شود؛ اقداماتِ انجام شده برای جلوگیری از تولد در داخلِ یک گروه؛ جداسازی اجباریِ بچه های یک گروه و بفیه توضیحات در مورد این قانون. بعبارتِ دیگر، این نشان میدهد که حق انتخاب فقط بین مرگ یا تسلیم شدن نیست. تسلیم بودن در این شرایط، همانا معادلِ نسل کُشی است. پس باید گفته شود که در حالِ حاضر راهی که جلوی پای مردم گذاشته شده این است: بین یک مرگِ وحشتناکِ فوری یا مرگی تدریجی، که مردم به انواع ناراحتی های جسمی و روانی دچار شده و در انتظارِ مرگ هستند، یکی را انتخاب کنید.
ایا رفتار امریکا در رابطه با ویتنام شمالی فرقی داشته است؟
راهی را که امریکا در این مورد انتخاب کرده همانا نابود کردنِ ویتنامِ شمالی است: نه فقط ریسک روزانه کشته شدن بلکه ویران کردن سیستماتیک اقتصادِ مملکت، از کانال های اب رسانی کشاورزی تا کارخانه ها که ” هیچ آجری روی آجری دیگر نباید سالم بماند” ؛ حملاتِ عمدی به مردمِ غیر نظامی مخصوصا در روستاها؛ تخریبِ بیمارستان ها، مدارس، عبادتگاه ها و کوششی مستمر برای نابود کردنِ دستاوردهای سوسیالیسم در بیست سالِ گذشته. ایا این صرفا برای ایجادِ وحشت در میانِ مردم است؟ اگر هدف این باشد، انها با کشتارِ روزانۀ بیشتری از این گروهها، به هدفِ خود تحقق خواهند بخشید. این نوع تروریسم، با نتایجِ روانی- اجتماعی که دارد، در لیست قوانینِ نسل کُشی قرار دارد. چه کسی میتواند کتمان کند، مخصوصا در رابطه با کودکان، که این نوع تروریسم اثرات روانی دائمی روی این بچه ها نگذاشته اگر انها در طولِ جنگ زنده ماندند؟
راۀ دیگر، تسلیمِ کاملِ ویتنامِ شمالی است. که معنی اش برای ویتنام شمالی این است که اجازه دهد تا ویتنام به دو بخش تقسیم شده و دیکتاتوری امریکا، چه بصورتِ مستقیم یا از طریقِ دست نشانده هایشان بر هموطنان شان و خانوادۀ خودشان، که بوسیلۀ جنگ انها را از هم جدا کرده، تحمیل بشود. آیا این تحقیرِ غیر قابلِ تحمل به جنگ پایان خواهد داد؟ این البته به دور از واقعیت می باشد: NLF ( جبهۀ آزادیبخشِ ملی- ویت کنگ) و DRV ( جمهوری دموکراتیک ویتنام- ویتنامِ شمالی) اگر چه متحد هستند، اما بدلیلِ موضع گیری های متفاوت خود در این جنگ، از استراتژی و تاکتیک های متفاوتی استفاده میکنند. اگر NLF به مبارزه ادامه بدهد، بمب افکنهای امریکایی بمباران را ادامه خواهند داد حتی اگر ویتنامِ شمالی تسلیم شود.
اما اگر جنگ خاتمه پیدا کند، ما- از طریقِ اعلامیه های رسمی- میدانیم که امریکا با انباشته های دلارِ خود، سخاوتمندانه تصمیم به باز سازی ویتنامِ شمالی خواهد کرد. البته، این بدان معنی خواهد بود که امریکا با سرمایه گذاریِ خصوصی و وام های مشروطِ خود، تمامِ پایه های اقتصادی سوسیالیسم در ان کشور را نابود خواهد کرد. این حرکت هم بنوع خود یک نسل کُشی محسوب میشود: تیکه کردنِ یک مملکتِ مستقل به دو قسمت؛ اشغال نظامی یک قسمت با حکومتِ ترس و وحشت و ویران کردنِ قسمتِ دیگر با فشارهای اقتصادی و سرمایه گذاری های تحتِ کنترل باعث خواهد شد که هر دو قسمت در تنگنایی قرار بگیرند که بدون اجازه هیچ حرکت مستقلی مجاز نخواهد بود. کشورِ مستقلِ “ویتنام” از نظرِ فیزیکی حذف نخواهد شد، اما از نظرِ اقتصادی، سیاسی یا فرهنگی وجود نخواهد داشت.
در شمال، مانندِ جنوب، انتخابی بینِ دو نوع تخریب وجود دارد: مرگِ جمعی یا فروپاشی. مهمتراز همه، این حقیقت است که دولتِ امریکا واقعیتِ مقاومتِ NLF و DRV را چشیده است و حالا، امریکا درک کرده است که فقط تخریبِ کامل موثر واقع خواهد بود. جبهۀ مقاومت در جنوب بسیار قدرتمند بوده و ویتنام شمالی هم در مبارزه مصصم است. به این دلیل است، که نابودیِ حساب شدۀ مردم ویتنام در اجرا قرار گرفته تا به انها ثابت شود که باید تسلیم شوند. امریکایی ها به ویتنام پیشنهادِ صلح خواهند داد ولی انها میدانند که با شرایطی که تقاضا دارند، ویتنامی ها این نوع صلح را قبول نخواهند کرد. این بدیلِ جعلی، قصد واقعی امپریالیسم، که پیشرفتِ تدریجی به سوی تشدیدِ نهایی نسل کُشی کامل بوده، را پنهان میکند.
دولتِ امریکا می توانست با یک حملۀ برق آسا به انهدامِ ویتنام دست یابد. اما، جدا از این واقعیت که این نوع انهدام به تدارکاتِ پیچیده تری احتیاج دارد- که برای مثال، احتیاج به ساختن و استفادۀ نامحدود از پایگاۀ هوایی در تایلند است که بتواند مسافتِ پروازِ بمب افکنهای خود را تا 5000 کیلومتر کاهش داده- تا بتواند به این ” تشدیدِ ” قتل عام جامۀ عمل بپوشاند. امریکا همچنین باید بنوعی بتواند افکار بورژوایی دنیا را برای این نسل کُشی به هواداری از خود سوق بدهد. از نظرِ این نوع زاویه تبلیغاتی، امریکایی ها بسیار موفق بوده اند. بمباران های مکرر و منظمِ مناطقِ پر جمعیت هایفونگ و هانوی، که در دو سال پیش باعثِ اعتراضاتِ پیاپی و خشنونت امیز میشد، امروزه با نوعی بی تفاوتی عمومی انجام می شود که بیشتر شبیۀ بدونِ علاج بودنِ بیماری قانقاریا است تا نبودنِ عکس العملِ مردم. بنظر می رسد که این نوع حیله ها کار خود را انجام داده اند. افکارِ عمومی این افزایشِ مداوم فشار و تبلیغات را پذیرفته و ذهنِ خود را برای نسل کُشی نهایی اماده میکنند. آیا این نسل کُشی امکانِ عملی شدن را دارد؟ نه. فقط بدلیلِ اینکه ویتنامی ها با شجاعت و کارآییِ قابلِ تحسینی تشکیلات های خود را بوجود اورده اند. اما در موردِ جنایاتِ دولتِ امریکا، هیچ کسی نمی تواند انها را توجیه کرده و یا ضرر اثراتش را کمتر بداند، تنها بدلیلِ اینکه فراست و قهرمان بودنِ ملتِ ویتنام برتری امریکا را کاهش داده است.
پس می توان نتیجه گرفت، که در یک جنگِ “مردمی” ( که محصولی از زمانِ ما است، که شاملِ پاسخ به تجاوزاتِ امپریالیستی و ادعای حاکمیتِ مردمی آگاه که به اتحادِ خود معتقد هستند می باشد) فقط دو نگرش ممکن است: یا تجاوز کار تشخیص داده که تمامِ ملت بر ضدِ اوست، از جنگ کوتاه امده و صلح میکند؛ یا در غیر، تشخیص داده که استراتژی های کلاسیک موثر نیستند و اگر میتوان بدون اینکه منافع خود را بخطر انداخت، چون راۀ دیگری نیست، به قتل عام مردمی که در حالِ دفاع از خود هستند دست بزند. راۀ دیگری وجود ندارد؛ اما، این انتخاب، حداقل، همیشه امکان دارد.
در حالی که نیروهای نظامی امریکا در ویتنام خود را مستقرتر میکنند، بمباران ها و کشتارها را تشدید کرده، سعی دارند که لائوس را تسخیر کرده و قصدِ حمله به کامبوج را داشته، هیچ شکی نیست که دولتِ امریکا با وجودِ تمامِ انکارهای دورویانۀ خود، روشِ نسل کُشی را ترجیح میدهد.
این عزم در نسل کُشی از حقایقِ موجود پیدا است. همانطور که اقای م. ایبار [ M. Aybar، از اعضای هیئت ژوری] بیان کرد: شواهد نشان میدهد که این برنامه از قبل طرح ریزی شده است. از نظر تاریخی، در گذشته این امکان وجود داشت که نسل کُشی بطورِ ناگهانی [بدونِ نقشۀ قبلی] و بعلتِ احساساتِ انی، در زمانِ جنگهای قبایلی یا در اختلافات بینِ حکومت های فئودالی بوقوع بپیوندد. اما نسل کُشی های ضد چریکی [در نتیجۀ جنگهای مردمی]، از دست آوردهای زمانِ ما است که لزوما احتیاج به تشکیلات و پایگاه برای اجرایش لازم میباشد و مرتکبین به این نوع جنایت، که از راۀ دور امده اند، باید بودجۀ مالی کلانی برای اینکار در دسترس داشته باشند. ایا معنیِ این شرحِ حال این است که انهایی که مرتکبِ نسل کُشی می شوند کاملا از نیتِ خود اگاه هستند؟ این هم قضاوتِ مشکلی است؛ برای این نوع قضاوت، بایستی به طبیعتِ بدخواهی و نژاد پرستیِ این نوع احساساتِ نهفته پرداخت.
شاید بعضی ها در وزراتِ امورِ خارجۀ امریکا، که عادتا به دروغ گویی می پردازند، هنوز هم اعتقاد دارند که تصمیمِ دولتِ امریکا در رابطه با ویتنام برای خوشبختیِ ایندۀ خودِ ویتنامی ها است. اما، بعد از صدورِ اعلامیه های اخیر و اظهاراتِ انها، باید بشود فرض کرد که حتی از تعدادِ این دروغ گویانِ روشن بین نیز کاسته شده است. این نوع طرز فکرِ کارکنانِ دولتِ امریکا انها را به اینجا کشیده است که عنوان کنند ” ما در حالِ دفاع از خود هستیم: حتی اگر دولتِ ویتنامِ جنوبی در سایگون از ما درخواست کند که از کشور خارج شویم، ما انرا قبول نکرده و ویتنام را ترک نخواهیم کرد.” و غیره. [ ایا این همان دفاعیه ای نیست که امریکا امروزه در رابطه با اشغالِ عراق و سوریه و اسراییل را رابطه با اشغالِ فلسطین ابراز میکنند؟ چطور می شود ادعای دفاع از خود کرد موقعی که خاکِ دیگران را اشغال کرده ای؟]. بهر صورت، ما احتیاجی نیست که با این قایم موشک های روانی گیج شویم. حقیقت را باید در حوضه های جنگ دید، و انها را باید در نژاد پرستی سربازانِ امریکایی جستجو کرد. طبیعتا، این نوع نژاد پرستی از ضدِ سیاه پوستان، ضدِ آسیایی ها، ضدِ مکزیکی ها، از یک ویژه گی اساسی بر خورداری دارد، که بصورتِ اشکار یا مخفی، مدتها پیشتر از جنگِ ویتنام وجود داشت. اثباتِ این امر، رابطۀ مستقیم در مخالفت امریکا با تصویبِ کنوانسیونِ ژنو در موردِ نسل کُشی دارد. این بدان معنا نیست که امریکا از سالِ 1948 نقشۀ نسل کُشی را در سر داشت بلکه بر اساسِ قوانینِ داخلیِ خودشان، تصویبِ کنوانسیونِ ژنو، با قوانینِ داخلیِ بسیاری از ایالت های امریکا در تضاد قرار می گرفت. بعبارتِ دیگر، رهبرانِ امریکا به یادبودِ پیشینیانِ خود که می خواستند به نژاد پرستی ضدِ سیاه پوستی در جنوب احترام بگذارند، امروزه خود را در ویتنام نیز، بدون هیچ قید و بندی، عاری از احترام به حقوقِ ویتنامی ها می بینند. در هر صورت، از سالِ 1965، نژاد پرستی سربازانِ امریکایی مستقر در سایگون تا خطِ مرزی 17 درجه افزایش پیدا کرده است. این سربازانِ جوانِ امریکایی، بدونِ هیچ ندامتِ وجدانی ویتنامی ها را شکنجه میدهند. زنانِ غیر نظامی را به گلوله می بندند تا اینکه شعبده بازی های خود را نشان دهند؛ این سربازان با لگد به التِ تناسلیِ مجروهین ویتنامی میزنند؛ و برای یادگاری، گوش های کشته شده گان ویتنامی را بُریده تا موقع بازگشت با خود به امریکا بیاورند. البته رفتارِ افسرانشان بدتر میباشد. یک ژنرالِ امریکایی در خلالِ یک مصاحبه با مردی فرانسوی بازگو میکرد که او چگونه، در پرواز با هلی کوپتر از روی برنج زار ها، موقعی که در شکارِ ویت کنگ ها بود، کشاورزان را هم به گلوله می بست. البته این روستائیان، بر خلاف ویت کنگ ها، نمی دانستند که چگونه در این حملاتِ امریکایی ها از خود محافظت کنند. برای سربازانِ امریکایی فرقی نداشت که چه کسانی ویت کنگ بوده و یا مردم غیرِ نظامی ویتنامی. در بین نظامیانِ امریکایی، گفتۀ معروفی وجود داشت که اعلام میکرد ” که یک ویتنامی خوب فقط ان ویتنامی است که مُرده باشد،” یا شعارِ معروفِ دیگری که ” هر کشته شدۀ ویتنامی یک ویت کنگ است.”
دهقانان در ویتنام جنوبی برای دروکردنِ برنج اماده می شوند و سربازان امریکایی به انجا رسیده، خانه های این ویتنامی ها را سوزانده و با زور انها را به اردوگاههای کار اجباری منتقل میکنند. این کشاورزان اعتراض کرده ولی، با دستِ خالی در مقابله با این مریخی ها، کارِ دیگری نمی توانند بکنند. ویتنامی ها می گویند ” برنج های ما بسیار خوشمزه است و ما می خواهیم بمانیم و برنج های خود را بخوریم،” و امریکایی ها با خشمگینی میگویند، دیگر نه: “اینها همه حرفهایی است که ویت کنگ ها در سرهای شما جای داده اند. این ویت کنگ ها هستند که به شما ها یاد داده اند که در مقابل ما مقاومت کنید.” این سربازان انقدر عقب افتاده هستند که اعتراضاتِ مردم، در رابطه با خشونت های خودشان را، یک حرکتِ ” ضدِ حکومت” می بینند. در اغاز، این سربازان بسیار مایوس شده بودند که چرا ویتنامی ها برای انها احترامی قایل نیستند: چونکه انها فکر میکردند که امده بودند تا ویتنام را از دستِ متجاوزانِ کمونیست نجات دهند. اما انها بزودی پی بردند که ویتنامی ها به انها علاقه ای ندارند. بجای نقشِ پر جلالِ یک نیروی آزادیبخش، این سربازان متوجه شدند که انها در اصل اشغالگر هستند [ و همین داستان در اشغالِ عراق تکرار می شود]. این اغازِ ارزیابی نقشِ خود بود: ” انها ما را نمی خواهند و ما هیچ حقی نداریم که در ویتنام باشیم.” اما اعتراضِ انها فراتر نمی رود پس انها عصبانی شده و به خود تلقین می کنند که یک ویتنامی، طبقِ تعریف، همیشه مظنون بوده و واکنش اش منطقی نیست.
در ویتنام، حتی یک ویتنامی وجود ندارد که کمونیست نباشد: داشتن این فرضیه در بارۀ ویتنامی ها، سربازان را قانع می کرد که چرا ویتنامی ها از یانکی ها نفرت دارند. حالا، ما در گمراهی و برداشتِ ماشینی این سربازان، میتوانیم به حقایقِ جنگِ پی ببریم. شعارها و حرکتهای این جنگ با شعارها و حرکتهای هیتلر مطابقت دارد. هیتلر یهودیان را می کُشت بخاطر اینکه انها یهودی بودند. نیروهای نظامی امریکا مردان،زنان و بچه ها را در ویتنام شکنجه کرده و می کُشند تنها بخاطر انکه انها ویتنامی هستند. [و در زمان اخیر، اسراییلی ها مردمِ فلسطین را کشتار میکنند بخاطرِ انکه انها فلسطینی بوده و مانند ویتنامی ها برای استقلالِ مملکت خود با استعمارگران می جنگند.] اینهمه دروغ یا پوشش تبلیغاتی که بوسیلۀ دولتِ امریکا پخش می شود، روحیۀ نسل کُشی را در ذهنِ سربازانِ امریکایی رخنه داده است. این واکنشِ روانیِ سربازانِ امریکایی برای تحملِ وضعیتِ نسل کُشی است که دولتِ امریکا انرا به سربازانِ خود تحمیل کرده است. شاهدی بنامِ پیتر مارتینسن [Peter Martinsen]، یک دانشجوی جوانِ 23 ساله که مسئولِ ” بازجویی” زندانیان در طولِ شش ماه بود، که نمی توانست به یاد آوردنِ خاطراتش در ان زمان را تحمل کند، به ما اظهار داشت: ” من یک امریکایی معمولی هستم، مثلِ دانشجویانِ دیگر. اما در ویتنام من یک جنایتکارِ جنگی هستم.” و او حق داشت که اضافه کند: ” هر کسِ دیگری که جای من بود هم همین کارها را میکرد.” تنها اشتباۀ او این بود که این جنایاتِ تحقیرامیز را، بطور کلی، به هر جنگی نسبت دهد. نه، این نظریۀ درستی در مورد تمامِ جنگها نیست، این فقط در موردِ جنگهایی صدق میکند که ملل قدرتمندِ بزرگ بر ضدِ ملل فقیر براه میاندازند. این جنگی است که، توسطِ دولتهایی که انرا به راه می اندازند، بعنوانِ تنها رابطۀ ممکن بینِ کشورهایِ توسعه یافته و مللِ توسعه نیافته درک شده است: یعنی یک نسل کُشی که فقط از طریقِ نژاد پرستی قابلِ تفهیم است و تنها راهی است که ملل توسعه یافته در دسترس دارند، در غیر اینصورت جنگ را متوقف کرده و از مناطقِ مللِ کوچکتر خارج می شدند.
در جنگهای کامل، طرفینِ در حالِ جنگ، از تعادلِ معینی از قدرت برخوداری دارند. در جنگهای استعماری، طرفین دارای قدرتِ متعادلی نیستند اما به دلیلِ اینکه کشورهای فاتحِ استعماری به کارگر و کشاورز احتیاج دارند، اگرهم نسل کُشی انجام می شد، بدلیلِ احتیاج به نیروی کار به صورتِ محدودی بوقوع می پیوست. این نسل کُشی اخیر، بدلیلِ تحول پیشرفتِ نا برابر جوامع، جنگی است کامل که یکی از طرفین فتحِ کامل را در دنبال داشته و دیگری نیروی مقابلۀ مساوی را ندارد که از این سرانجام پیشگیری کند.
دولتِ امریکا مقصر این نیست که نسل کُشیِ مدرن را اختراع کرده، یا حتی این روش را بعنوانِ تنها راۀ ممکن، برای مقابله با چریکهای ویتنامی، انتخاب کرده است. البته، بخاطرِ این هم نیست که امریکا این روشِ نسل کُشی را در رابطه با یک استراتژی و یا نیازِ اقتصادی برگزیده است. در واقع، نسل کُشی خود را بعنوانِ تنها واکنش ممکن به قیامِ یک ملت علیۀ اشغالگرانش ارائه میکند. دولتِ امریکا برای این مقصر است که یک سیاستِ جنگ و تهاجم را، که با هدفِ نسل کُشی همراه است، به یک روشِ صلح امیز ترجیح داده بدلیلِ اینکه این بعنوانِ یک هدفِ اصلی، بوسیلۀ کمپانیهای بزرگِ امپریالیستی که سیاستِ دولتِ امریکا را تالیف و تاکید میکنند، تحمیل شده است. امریکا در تشدیدِ جنگ در ویتنام مقصر بوده و هر یک از رهبرانِ ان هر لحظه بهتر درک میکنند که گزارشهای نظامی گوشزد میکند که تنها راۀ پیروزی در ویتنام از بین بردنِ همۀ ویتنامی ها است.
امریکا گناهکارِ این است که فریبکار است، طفره می رود، دروغ میگوید، حتی به خودش [و مردم اش] هم دروغ می گوید، هر دقیقه بیشتر در این جنایت غوطه ور شده و علی رغم درسهایی که در این مدت در این جنگ آموخته کماکان در مسیری قدم بر میدارد که از ان راۀ برگشتی وجود ندارد. امریکا مقصر است و اعتراف کرده است که اگاهانه این جنگِ نسل کُشی را بعنوان “یک درس” به چالش و تهدید به تمامِ مردمِ دنیا انجام داده است. وقتی که دهقانی در مزرعۀ برنج خود بوسیلۀ گلولۀ مسلسل سربازانِ امریکایی بقتل می رسد، همۀ ما ضربه می خوریم. بنا براین، ویتنامی ها برای همۀ انسانها می جنگند و نیروهای امریکایی با همۀ ما می جنگند، نه فقط در تئوری یا بصورتِ انتزاعی، و نه بخاطر اینکه نسل کُشی جنایتی است که بطورِ جهانی و در رابطه با حقوقِ بشر محکوم شده است بلکه بخاطرِ اینکه، اندک اندک، این باج خواهی از طریق نسل کُشی به همۀ بشریت سرایت کرده و بر باج خواهی از طریقِ جنگِ اتمی اضافه شده است. این جنایت، روبروی چشمان ما، هر روز اتفاق می افتد و کسانی که انرا محکوم نمی کنند، شریکِ جرم هستند.
در این زمینه، نسل کُشی امپریالیستی می تواند وحشتناک تر بشود. چونکه این گروه از مردم، در وضع کنونی در ویتنام، که امریکایی ها سعی در نابودی شان را دارند، نمونه ای خواهد شد که برای کُل بشریت پیش خواهد امد.
منبع این مقاله:
On Genocide By Jean-Paul Sartre
https://www.spokesmanbooks.com/Spokesman/PDF/93Sartre.pdf
پایان
Comments
دربارۀ نسل کُشی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>