در مقابل رنج هایت زانو می زنم
ناوران
.
برای خرید اره ی ماشین چوب بری تهران بودم. مهمان خانواده ی مهرورزان بودم. مهرورزان بچه تفرشه ، تو سربازی با هم آشنا و رفیق شدیم. خانمش تهرانیه. تقریبا هر تابستون یک هفته ای شمال مهمونم هستند. خیلی نازند. قرار بود دو روز پیش شان باشم، اما مجبورم کردند با تعطیلات پنجشنبه و جمعه جفت کرده و چهار روز بمونم. روز دوم اقامتم چند تا خانواده از دوستان مهرورزان شام مهمان بودند. بیشتر زوج های جوان بودند. خانم مهرورزان از صبح تو آشپزخونه مشغول بود و چند نوع غذا درست کرده بود. دستش درد نکنه همه خوشمزه بودند. ناگفته نماند که سالاد و مخلفات به عهده من بود، زیتون پرورده که از شمال آورده بودم، بادنجان بورانی و …
بعداز شام نشستیم و از همه چیز و همه کس صحبت میکردیم. بیشتر از مسائل اجتماعی و اندکی هم از سیاست . همه تو بحث و گفتگو شرکت داشتند غیر از خانم غیرتیان، زن جوان و جذاب با چهره غمگینش که ساکت بود، دور و بر بیست سالش بود، برخلاف شوهر پرحرفش که حدود سی سالش بود و مدام وسط حرف دیگران می پرید و آخر هر جمله ای که می گفت بدون دلیل بلند می خندید و با دقت به چشمان همه نگاه می کرد، گویی می خواست تاثیر حرفاشو تو چشمامون بخونه. نمی دانم چرا از این مردک از همان لحظه اول بدم اومد. شاید بخاطر این بود که از خانم غیرتیان از همان لحظه اول که دیدمش خوشم آمده بود. پیش خودم گفتم مهرورزان که این تیپی نبود، اینو از کجا پیدا کرده! بعدا فهمیدم مهرورزان هم خوب او را نمیشناسد و حدود یک ماه پیش از طریق دوست مشترکی که او هم مهمان بود با هم آشنا شدند.
خانم مهرورزان داشت در مورد آمار بالای خودکشی بین دختران جوان صحبت می کرد که باز هم غیرتیان پرید وسط حرفش و از من پرسید: آقای «واش تراشان» شما که رشتی نیستید؟ گفتم چرا رشتی هستم. گفت: از مهرورزان پرسیدم، بچه «راش داران» هستی، گیلانی هستی اما رشتی نیستی، و شروع کرد به گفتن جوک های رشتی، جوک که چه عرض کنم در واقع داشت به رشتی ها فحش می داد.
چندبار دیگران بخصوص خانم مهرورزان با پیش کشیدن مسائل دیگر می خواستند موضوع را عوض کنن، اما این مرتیکه عوضی مگه از رو میرفت! خانم غیرتیان در سکوت با چشم هایش از من بخاطر دریدگی شوهرش دلجویی و عذرخواهی می کرد. این را از نگاه های محبت آمیز و در عین حال شرمنده اش می خواندم. ایکاش نگاهم نمی کرد.جوک رشتی بخوره تو سره شوهرش. دلم هواهای دیگری داشت.
غیرتیان کماکان داشت جوک می گفت. ناگهان خانم غیرتیان که تا آن لحظه تقریبا حرفی نزده بود با صدای بلند از خانم مهرورزان خواست تلویزیون را روشن کنه و ببینند اخبار چی میگه. خانم مهرورزان از خدا خواسته بلند شد و تلویزیون رو روشن کرد و پیچش را تا آخر برد بالا. جوک غیرتیان ناتمام ماند و تازه دوزاری اش افتاد که کسی میل شنیدن مزخرفاتشو نداره.
غیرتیان که حسابی دمغ شده بود چیزی را بهانه کرد و از اتاق پذیرایی بیرون رفت،, بعد برگشت و خانمش را صدا زد که بیاد بیرون. حدود ده دقیقه بعد غیرتیان با لبخندی بر لب آمد تو و دو سه دقیقه بعد خانم غیرتیان هم آمد و رفت گوشه ای روی مبل نشست. سرش پایین بود و طوری نشست که طرف چپ صورتش را نمی دیدیم. اما سرخی گونه راستش و نمناک بودن چشمش حکایت از گریستن می کردند. دستشویی را بهانه کرده و پاشدم و عمدا مسیری را انتخاب کردم که خانم غیرتیان نشسته بود، از جلوش که رد می شدم به صورتش نگاه کردم، حسابی سرخ شده بود، مرتیکه عوضی خوابونده بود تو گوش زنش، لابد بخاطر اینکه بساط دلقک بازی و جوک گویی اش را به هم زده بود. دلم می خواست یه دعوایی راه بندازم و کتک زنی را یادش بدم. حیف که مهمان مهرورزان بود. آقایون فکر نمی کنم اصلا متوجه کتک خوری خانم غیرتیان شده باشند و خانم ها هم بنظر می رسید که براشون چیزی عادی بود. راستش سکوت آنها بیشتر دلم را به درد آورد تا خود کتک خوردن خانم غیرتیان. سکوت همیشه علامت رضا و همدلی نیست اما در بسیاری مواقع به تداوم ضعیف کشی و بی عدالتی کمک می کنه.
مهمون ها که رفتند مهرورزان که می دونست در نجاری و اندکی هم بنایی سر رشته دارم از من خواهش کرد اگر می تونم فردایش برم منزل غیرتیان سقف گاراژش را تعمیر کنم و اضافه کرد که نیم ساعت بیشتر کار نداره. قیول کردم، گرچه از مردک بدم می آمد اما فرصتی بود تا دوباره خانم غیرتیان که دل بیچاره من پیشش بود را ببینم. این دل ولگردم بین این همه دختر افتاده دنبال یک زن شوهردار.
صبح راه افتادیم، من با وانتم و مهرورزان با ماشین خودش، حدود نیم ساعت بعد توی یک خیابون ایستادیم و پیاده شدیم . در بزرگی را نشانم داد و گفت همینجاست و ادامه داد که باید بره سر کار.
زنگ زدم خانم غیرتیان در را باز کرد و گفت: سلام بفرمایید تو. زیر چشم چپش کبود بود، فهمیدم باز کتک خورده. آمادگی نداشتم، به لکنت افتادم و به زحمت سلام را به زبان آوردم. طوری ایستاده بود که گونه چپش را نبینم. از غیرتیان پرسیدم. گفت: نیم ساعت پیش رفته ساوه عصری برمی گرده، بفرمائید آشپزخونه چیزی میل کنید. گفتم: تازه صبحانه خوردم، گاراژ رو که درست کردم یه استکان چای مزاحم تون می شم.
گاراژ را که بررسی کردم دیدم یک ساعتی وقت می بره شروع کردم به کار، خانم غیرتیان تمام این مدت تو گاراژ بود و به من نگاه می کرد، برخلاف دیشب که ساکت بود پشت سرهم پرسش هایی از من می کرد، از جمله اینکه کارم چیه ، متاهلم یا نه، چرا ازدواج نمی کنم . نیم ساعتی که گذشت گفت: برم چای درست کنم، وقتی برگشت دیدم لباس شو عوض کرده، ماکسی را درآورده و بجاش بلوز دامن پوشیده بود. پیش خودم گفتم شاید وقتی رفته چای بذاره لباسش تو آشپزخونه کثیف شده، اما دلم به من می گفت چرا پرتی بخاطر تو عوض کرده.
دست هامو شستم و رفتیم آشپزخونه، کلی میوه و یک ظرف کیک یزدی رو میز بود، نشستم، خانم غیرتیان چای آورد و باز روی صندلی طوری نشست که چشم و گونه چپش را نبینم. با اینکه ازشب قبل تا آن صبح حداقل دوبار حسابی کتک خورده و کلی هم گریه کرده بود اما چهره اش کماکان زیبایی اش را حفظ کرده و دوست داشتنی بود، کوفتش بشه مرتیکه رزل و ضعیف کش. دامنش به حساب نرمهای امروزی کوتاه حساب می آمد، تا دو سه سانتی پایین زانو اش را می دیدم، قشنگ و خوش تراش بودند، از اینکه بخاطر چشم و کبودی صورتش مستقیم به من نگاه نمی کرد سواستفاده کرده و خوب پاهاش رو دید می زدم ، به خودم گفتم: چه بی شرم شدی.
خانم غیرتیان پاشد و گفت: قند یادم رفت. وقتی با قند برگشت و نشست متوجه شدم که دو تا از دگمه های بلوزش از بالا باز هستند، قبلا هم باز بودند؟ فکر نمی کنم، و گرنه متوجه می شدم، شاید الان که رفت قند بیاره خودشان باز شدند، اما هر دو تا با هم؟ کمی از لیموی سمت چپش را می دیدم، ضمن برداشتن قند صندلی ام را کمی به سمت راست حرکت دادم، تقریبا روبروش نشسته بودم، خم که می شد چیزی برداره یا چیزی را جابجا کنه هردو تا را می دیدم، خدای من یک بار نوک یکی از لیموها را هم دیدم. قلب و نبضم با هم مسابقه گذاشته بودند و تنم گرم شده بود. هواهای ناپاک انگولکم می کردند. اما خودم را کنترل کرده و تصمیم گرفتم تا مرتکب خطایی نشدم خداحاقظی کنم و برم.
اما دودل بودم برم نرم که دستمال را برداشت و چشم چپش را با آن پاک کرد. افکار پلید کاملا از من دور شده بودند. دل به دریا زدم و گفتم: خانم غیرتیان هر اتفاقی که بین شما و آقای غیرتیان افتاده فضولی اش به من نمی رسه اما بهتره چشم تونو به دکتر نشون بدین خدای نکرده ممکنه آسیب دیده باشه. تو دلم گفتم خدای من زمانه چقدر ظالمه. زن باشی، فقیر باشی، خودی نباشی دیگه بدتر. گفت: چیزی نیست دفعه اول نیست خوب میشه. گفتم: دیگه بدتر اگر دفعه چندمه حتما باید به دکتر نشون بدین، بگذارید ببینم.
سرش را برگرداند طرفم، صندلی ام را چلوتر بردم خوب بچشمش نگاه کردم، بنظر می آمد زیاد خطرناک نباشه، خون جمع نشده بود اما پر آب بود. فاصله صورت هایمان از همدیگر حدود ده سانت بود. نفسش تند شده بود، مال من هم. چقدر دوستش دارم. خدای من عشق چه زیبا و قشنگه. به چشمهاش نگاه می کردم، او هم به من نگاه می کرد. با انگشتم خیلی با احتیاط کبودی زیر چشمش را لمس کرده و پرسیدم درد می کنه یا نه، به آرامی دستش را گذاشت روی دستم، بغلش کردم، درحالیکه محکم بغلم کرد زد زیر گریه، با دستم سر و صورتش را نوازش می دادم و می بوسیدمش، با لبانم قطرات اشک را که روی گونه هاش بودند می چیدم، کماکان گریه می کرد دو دستش را دور کمرم قلاب کرده بود، گویی می ترسید از دستش در رم. پرسیدم: چرا کتکت میزنه ازش طلاق بگیر. دوباره زد زیر گریه، چشمهاش را بوسیدم و پرسیدم: مشکلتون چیه؟ راستی اسم کوچکت چیه؟ گریه کنان جواب داد: روشنک، مشکل یکی دو تا نیست..گفتم: تعریف کن می خوام بدونم.
حدود سه سال پیش پدر روشنک که مغازه کوچکی تو یکی از خیابونای فرعی مرکز شهر داشت مطلع میشه که مبتلا به سرطانه،همون دو سه ماه اول مختصر پس اندازی را که داشتند صرف دکتر و دوا شد، برای معالجه به پول بیشتر احتیاج داشتند، مجبور میشن از غیرتیان که عمده فروشی داشت و قبلا از روشنک خواستگاری کرده و جواب رد شنیده بود پول قرض بگیرند، حال پدر که بدتر میشه دو ماه مغازه راکه تنها منبع درآمد خانواده بود می بندند. روشنک مجبور میشه درس و دانشگاه را ول کنه و مغازه را باز کنه، مادر و برادر دوازده ساله اش هم کمک می کردند. هزینه بیمارستان و دکتر و دوا که بالا رفت دوباره برای گرفتن قرض با غیرتیان تماس می گیرند، غیرتیان ضمن تکرار خواستگاری از روشنک و جواب رد شنیدن برای دادن قرض می خواهد که سند مغازه را پیشش گرو بگذارند. چاره ای جز قبول آن نداشتند.
یک سال و نیم پیش پدر فوت می کنه. هنوزبیشتر از یک ماه نگذشته بود که غیرتیان سر و کله اش پیدا شده و لجوجانه از روشنک می خواهد با او ازدواج کند. وقتی باز هم جواب نه می شنود موضوع بازپرداخت وام و در صورت عدم پرداخت آن انتقال مالکیت مغازه به نام خودش را به میان می کشه. روشنک که تنها نان آور خانواده هست زیر فشار کار، سماجت های غیرتیان، عدم توانایی پرداخت بدهی، غم از دست دادن پدر، اجاره خانه و شهریه مدرسه برادر و… دچار افسردگی و بی خوابی و دیگر عوارض جسمی و روانی میشه و دوهفته مغازه را بسته و در خانه بستری میشه. بالاخره با توجیه نجات زندگی مادر و برادر تصمیم می گیره به پیشنهاد غیرتیان جواب بله بده، و تسلیم میشه. تراژدی آشنایی که مدام در جامعه ما در حال تکراره.
اینها را که تعریف کرد مطمئنم اگر دیشب تو مهمونی می دونستم حتما موقع جوک گفتن با مشت و لگد می افتادم به جان غیرتیان. گرچه کمکی به اوضاع نمی کرد، اما حداقل دلم خنک می شد و روشنک هم حتما کیف می کرد. پرسیدم: نگفتی چرا کتکت می زنه؟ گفت: برای اینکه سادیسته. گفتم: همین؟ گفت: غیرتیان کمرش عیب داره ناتوانی جنسی داره، خیلی قبراق و سرحال باشه حداکثر هر دو ماه یک بار می تونه. خنده ام گرفت و روشنک که گریه و خنده اش قاتی هم شده بودند قیافه اش کلی دوست داشتنی تر شده بود. بعد ادامه داد این جوک گفتن ها علیه بی بخاری رشتی ها هم برای سرپوش گذاشتن و مخفی کردن عیب خودشه ، شنیدم که آدمهای این جوری با سرکوفت زدن به دیگران و پرخاشگری و کتک زدن، اندکی تسکین پیدا می کنند. هرشب که از عهده آن کار بر نمی یاد عصبی میشه و بهانه ای برای کتک زدنم پیدا می کنه. پرسیدم: چرا طلاق نمیگیری؟ جواب داد: بدهی را چکار کنم؟ تازه سند مغازه مون دستشه.
بعداز لحظه ای به روشنک گفتم شناسنامه و وسایل ضروری اش را برداره و برای همیشه با من از اون خونه بزنه بیرون. با چشمانی نگران که سوسویی هرچند ضعیف از شادی را می توانستم در آنها ببینم نگام کرد و پرسید: چکار کنیم؟ بغلش کردم، علیرغم معضل بزرگی که سر راهم پیدا شده بود، یعنی سرشاخ شدن با غیرتیان، احساس شعف بزرگی به من دست داد وقتی روشنک گفت “چکار کنیم” و نگفت “چکار کنم”.می دانستم که معنای “چکار کنیم” یعنی ممنونم، یعنی دوستت دارم، یعنی تنها نیستم، یعنی ما از این پس همیشه با هم خواهیم بود و یعنی هزار چیز قشنگ دیگر.
جریان را با مهرورزان درمیان گذاشتیم، قرار شد روشنک چند روزی منزل خاله خانم مهرورزان بمونه و اگر غیرتیان تماس گرفت وانمود کنند که هیچی نمیدونند. من هم رفتم به یک مسافرخونه. فردایش به غیرتیان زنگ زدم و هرچه را که درباره اش می دونستم به او گفتم و تهدید کردم اگر روشنک را طلاق نده جریان ناتوانی جنسی اش را به همه خواهیم گفت. شروع کرد به فحاشی و بعد تهدید کرد که با فلان کسک رفیقه وبا برادر مسئول فلان نهاد آشنا ست و ترتیبم را میده.
دو سه روزی درباره غیرتیان تحقیق کردم، به سیم آخر زده بودم، با راهنمایی های مهرورزان تونستم با تعدادی از فک و فامیل غیرتیان وهم محلی هاش و همکاراش تماس بگیرم، کسی نبود که از او خوشش بیاد، مطلع شدیم که زن قبلی اش بعداز چند ماه زندگی با او خودکشی کرد، روشنک و مهرورزان از این موضوع بی اطلاع بودند.
روز سوم خانم مهرورزان اطلاع داد که غیرتیان زنگ زده و احوالپرسی کرد و اما چیزی درباره ناپدید شدن روشنک نگفت. فهمیدم که از برملا شدن عیبش می ترسه. زنگ زدم، باز هم شروع کرد به فحش و بد و بیراه، اما می دانستم که توپ توخالیه، بالاخره کوتاه اومد.
بعداز سه هفته کلنجار و چانه زنی سرانجام توافق حاصل شد و با کمک مهرورزان و پارتی بازی و محضردار و معمم آشنا و کمی هم رشوه روشنک شد خانم واش تراشان.
Comments
در مقابل رنج هایت زانو می زنم<br>ناوران — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>