به بهانه سالروز تولد فروغ فرخزاد ؛ آنکه فصل سردش گرمای شعر نو بود
.
به آفتاب سلامى دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جارى بود
به ابرها که فکرهاى طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهاى باغ که با من
از فصل هاى خشک گذر مى کردند
به دسته هاى کلاغان
که عطر مرزعه هاى شبانه را
برابى من به هدیه مى آورند
….
مى آیم، مى آیم، مى آیم
و آستانه پر از عشق مى شود
و من در آستانه به آنها که دوست مى دارند
و در آستانه پر عشق ایستاده، سلامى دوباره خواهم داد
در لحظه ایمان به آغاز فصل سرد ،دخترکى چشم سیاه در خانواده اى عیال وار به دنیا آمد که روزى لقب پریشادخت شعر را گرفت. دخترکى که از زبان گل ها،ترانه هاى زندگى سرود و صداى سرد شدن زمین را مى شناخت.
فروغ فرخزاد پانزدهم دی سال ۱۳۱۳ شمسى در تهران به دنیا آمد. او فرزند سرهنگ محمد فرخزاد و توران وزیری تبار بود . پدرش مردى نظامى و سر سخت بود که با شعر میانه خوبى داشت و دائما در اتاق کتاب مى خواند:
پدر مى گوید
از من گذشته است
من بار خودم را بردم
و کار خود را کردم
و در اتاقش، از صبح تا غروب
یا شاهنامه مى خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر مى گوید:
لعنت به هرچى ماهى و هرچه مرغ
وقتى من بمیرم دیگر چه فرقى مى کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
براى من حقوق تقاعد کافى است
با این حال فروغ با شوق تمام به اشعاری که پدر می خواند گوش می داد و همین نقطه آغاز شاعری فروغ بود. او شعر سرودن را از نوجوانی آغاز کرد و در نقاشی استعداد خاصی داشت.
او در خانه اى در محله امیریه تهران و نزدیک میدان گمرک به دنیا آمد.فروغ در جایى درباره تولد و کودکى اش گفته بود: «به نظر من این کار خسته کننده و بی مورد است، بالاخره هر کسی که به دنیا می آید تاریخ تولدی دارد، اهل شهر یا دهی است، توی مدرسه ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگی اش اتفاق افتاده که برای همه می افتد، مثل توی جوی افتادن دوره ی بچگی، یا مثل تقلب کردن در دوران مدرسه، عاشق شدن دوره ی جوانی و از این جور چیزها»
حیاط خانه ما تنها است
حیاط خانه در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه مى کشد
۱۳ساله بود که استعداد سرشار شعری او بروز کرد. او در این سال ها غزل هاى زیادى سرود که هرگز چاپ نشدند. در این موقع او دانش آموز دبیرستان خسرو خاور بود.
با این حال انشا درس مورد علاقه اش نبود. یکى از همکلاس هاى او در جایى گفته: «زنگ های انشا برای فروغ بدترین ساعات درس بود. همیشه می گفت:(من از انشا متنفرم، بیزارم) برای اینکه انشا خوب می نوشت و معلم انشا او را توبیخ میکرد و مى گفت: فروغ تو اینها را از کتابها می دزدی!»
فروغ بعد از پایان کلاس نهم در هنرستان بانوان نام نویسی کرد و از نزد اساتید معروفی چون بهجت صدر که معلم نقاشیش هم بود، تعلیم نقاشی کرد. در همین سال ها بود که با سهراب سپهری آشنا شد. طرح هایی که فروغ از چهره خودش ترسیم کرده مربوط به این دوره است.
او در ۱۶ سالگى با اصرار و در پى یک عشق طولانى با پرویز شاپور که از اقوام دور مادرش بود، ازدواج کرد.
پانزده سال اختلاف سنی زندگى آن دو را خیلى زود به بن بست رساند. اما فروغ که در خانه پدر عشق ندیده بود، به دنبال این عشق رفت:
«تو نمى توانى تصور کنى که من چه قدر و تا چه اندازه احتیاج به محبت دارم. من در زندگى خانوادگى هیچ وقت خوشبخت نبودم و هیچ وقت از نعمت یک هم صحبت حقیقى برخوردار نشدم.»
یک سال بعد از ازدواج، فروغ صاحب پسری می شود که نام او را کامیار گذاشت. یک سال بعد از ازدواج اختلاف بین فروغ و همسرش بالا گرفت و آن همه عشق به مانند حباب ترکید و محو شد. این طور مشخص است این رابطه از زمانى که فروغ توانست در شعر به موفقیتى دست یابد متزلزل تر شد:
«پرویز من، کجا و هنر کجا. من کى هنرمند بوده و ادعاى هنرمندى کرده ام… مرده شور آن هنر را ببرد که بخواهد من را از تو جدا کند.»
اما فروغ سرانجام بین شعر و زندگى مشترک، که حرف شوهرش بود، شعر را انتخاب کرد . پس از سه سال زندگی مشترک در سال ۱۳۳۳ جدا شد . در هنگام طلاق تنها ۲۱ سال داشت:«من با ۲۱ سال زندگى به قدر زن هاى ۶۰ _ ۷۰ ساله پیر شده ام.» او بعد از طلاق از دیدار تنها فرزندش محروم شد
. وى در مجموعه عصیان، در چندین شعر، محروم شدن از طبیعى ترین حق مادرى خود را سرد مى سراید. دو قطعه مرور خاطرات او با فرزندش و شعرهایى درباره مرگ و زندگى است.«شعرى براى تو»، که شاعر آن را خطاب به تنها پسرش سروده است، چهره واقعى و اندوهبار مادرى دور از جگر گوشه اش را به تصویر مى کشد:
من تکیه دادهام به درى تاریک
پیشانى فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشت هاى نازک و سردم را
آن داغ ننگخورده که میخندید
بر طعنههاى بیهده من بودم
گفتم که بانگِ هستى خود باشم
اما دریغ و درد که «زن» بودم
فروغ در سن۱۷ سالگی نخستین مجموعه اشعار خویش را به نام اسیر منتشر کرد و ۲۱ ساله بود که دومین مجموعه اشعار وی به نام دیوار به چاپ رسید. در سال۱۳۳۶سومین مجموعه اشعار او به نام عصیان چاپ شد .
خود وى بعدها این هر سه را بی ارزش و حاصل احساسات سطحى یک دختر جوان دانست و به شدت از سرودن آن ها پشیمان بود:« من متاسفم که کتابهاى اسیر، دیوار و عصیان را بیرون داده ام، افسوس مى خورم که من چرا با تولدى دیگر شروع نکرده ام…. در اسیر، دیوار و عصیان من فقط یک بیان کننده ساده از دنیاى بیرونى بودم، در آن زمان شعر هنوز در من حلول نکرده بود بلکه با من همخانه بود…. اما بعدا شعر در من ریشه گرفت و به همین دلیل موضوع شعر برایم عوض شد.»( در غروبى ابدى – ص ۱۹۵ )
او در مورد «دیوار» و «عصیان» گفته بود: « دیوار و عصیان در واقع دست و پا زدنی است مایوسانه در میان دو مرحله از زندگی. آخرین نفس زدنهای پیش از یک نوع رهایی است. آدم به مرحله ای از تفکر می رسد، در جوانی احساسات ریشه های سستی دارند، فقط جذب شان بیشتر است. اگر بعدا به وسیله ای فکر رهبری نشوند و یا نتیجه ای تفکر نباشند، خشک می شوند و تمام می شوند. من به دنیای اطرافم و به اشیای اطرافم و آدمهای اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم، آن را کشف کردم، و وقتی که خواستم بگویمش، دیدم کلمه لازم دارم، کلمه های تازه که مربوط به همان دنیا می شود. اگر می ترسیدم می مردم. اما نترسیدم.»
فروغ از شهریور سال ۱۳۳۷ به کارهای سینمایی روی آورد و در ساختن بسیاری از فیلمهای مستند با ابراهیم گلستان همکار شد . در سال ۱۳۳۸ برای نخستین بار به انگلستان سفر کرد تا در امور تشکیلاتی تهیه فیلم ، بررسی و مطالعه کند . در سال ۱۳۳۹ مؤسسه فیلم ملی کانادا از گلستان خواست که درباره مراسم خواستگاری در ایران فیلم کوتاهی بسازد . فروغ در تهیه این فیلم کمک فراوانی کرد و خود نیز در آن فیلم بازى کرد . در سال ۱۳۴۰ در ساختن قسمت سوم فیلم((آب و گرما)) و تهیه صدای فیلم ((موج و مرجان و خارا)) با مؤسسه گلستان همکاری نمود . سپس برای بار دوم به انگلستان رفت تا درباره تهیه فیلم مطالعه کند . وقتی از سفر انگلستان بازگشت ، برای صفحه نیازمندیهای روزنامه کیهان یک فیلم یک دقیقه ای ساخت که در نوع خود اثری شایسته تحسین بود . در بهار سال ۱۳۴۱ به تبریز سفر کرد تا در مورد تهیه یک فیلم درباره جذامی ها و جذام مطالعه کند . در پاییز همان سال فروغ همراه سه تن دیگر مجدداْ به تبریز رفت . در طی مدت ۱۲ روز اقامت در آنجا فیلم ((خانه سیاه است)) را از زندگی جذامی ها ساخت . در این سفر کودک یک مادر جذامی را ، به نام حسین با خود به تهران آورد و از او مانند فرزند خود نگهداری کرد و در اواخر عمر کوتاه خویش تابلوی رنگ روغنی از وی به تصویر کشید .
در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوى نویسنده » بازى کرد و در زمستان همان سال خبر مى رسد که فیلم «خانه سیاه است » جایزه اول فستیوال « اوبرهاوزن » را برده است و منتقدین اروپائى به شایستگى از او تجلیل مى کنند . این درست همان زمانى است که او چهارمین مجموعه خود یعنى « تولدى دیگر » را منتشر مى کند که بلوغ یک شاعر را به نمایش مى گذارد.
فروغ اگرچه در سینما، تئاتر و نقاشى دستى بر آتش داشت اما شعر در نقطه بالاترى قرار داشت. او در جایى گفته :«شعر براى من…. وسیله اى است براى ارتباط با هستی، با وجود به معنى وسیعش، خوبیش این است که آدم وقتى شعر مى گوید مى تواند بگوید من هم هستم یا من هم بودم ، در غیر این صورت چطور مى شود گفت که من هستم یا من هم بودم ؟»(در غروبى ابدى – ص ۱۷۵ )
تولدی دیگر نشان از تولد شاعری از جنس تازه اى بود. زنى که شبیه هیچ کس نیود.:«شعرهاى این کتاب (تولدى دیگر) نتیجه ۴ سال زندگى و کار هستند. من شعرهاى این چهار سال را جدا کردم و چاپ کردم – نه فقط شعرهاى خوب را- … این شعرها صفت هاى طبیعى خودشان را دارند…. نقصشان و تکاملشان طبیعى است. گمان مى کنم تازه باید شروع کنم»(در غروبى ابدى – ص ۱۸۳ )
او در جاى دیگر گفته بود:«من همیشه به آخرین شعرم بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا مى کنم. دوره این اعتقاد هم خیلى کوتاه است…. فکر مى کنم که از آخرین قسمت شعر(تولدى دیگر) مى شود شروع کرد، یک جور شروع فکرى… من حس مى کنم که از« پرى غمگینى که….» مى توانم آغازى بسازم. »
او در مصاحبه ای با م. آزاد ، گفت: «من در مورد کار خودم قاضی ظالمی هستم. وقتی به کتاب تولدی دیگر نگاه میکنم، متاسف میشوم که حاصل چهار سال زندگی من این قدر است و خیلی کم است. من ترازو در دست ندارم و شعر هایم را وزن نمی کنم اما از خودم انتظار بیشتری دارم. شب که میخواهم بخوابم از خودم میپرسم امروز چه کردی؟ عیب کار من این است که میتوانست خیلی بهتر باشد و خیلی سریع تر رشد کند، اما من احمق جلواش را گرفتم، با تنبلی،
نومیدی های فیلسوفانه، دلسردی هایی که حاصل تنگ فکری و توقعات احمقانه از زندگی داشتن است….»
فروغ فرخزاد با سرودن مجموعه اشعار «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» اعجاب شاعران بزرگ زمان خویش را برانگیخت و کارستان بزرگ خویش را صورت تحقق بخشید.
او در این دفتر یکی از مدرن ترین و با اصالت ترین چهره های شعری معاصر را به نمایش گذاشت. «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» شعرهای مدرن و خلاق است. فروغ کوشید وزن را از نو بسازد، به آفرینش شعری دست زد، که دارای اوزان متفاوت باشد.
اما با این همه تولد دیگر به پایان نرسید که شبى سرد درست بیست و چهارم بهمن سال ۱۳۴۵ در حادثه رانندگى در خیابان دروس قلهک با درخت تصادف کرد و در اثر ضربه مغزى در حالى که دو سال بود که در آستانه فصل سرد زندگى اش قرار گرفته بود، مرد و پرواز آن پرنده را که مرگ را ناگزیر بود به خاطر سپرد.
یکی دو ماه قبل از مرگش علاقه بسیاری به نقاشی پیدا کرده بود . رنگ و بوم خرید و دو تابلوی رنگ روغن کشید که یکی از آنها پرتره ای است از حسین ، کودک یک مادر جذامی که فروغ او را از تبریز به همراه خویش آورده بود و بزرگش می کرد.
فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود : می ترسم قبل از آنچه فکر می کنم بمیرم و کارهایم نا تمام بماند و این درد بزرگیست.
در سوگش اگرچه بسیاری مرثیه سرودند اما آنچه شاملو گفت در حافظه ها ماند:
به جستجوى تو
بر درگاه کوه مى گریم،
در آستانه دریا و علف
…
نامت سپیده دمى است که بر پیشانى آسمان مى گذرد
متبرک باد نام تو!
و ما همچنان
دوره مى کنیم
شب را و روز را و
هنوز را …
منابع:
آیه هاى آه
مجموعه اشعار فروغ فرخزاد
اولین تپش هاى عاشقانه قلبم
در غروبى ابدى
میراث فرهنگى
Comments
به بهانه سالروز تولد فروغ فرخزاد ؛ آنکه فصل سردش گرمای شعر نو بود — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>