زن حاج آقا
حاج صمدی رو بالکن خانه اش بود و داشت کوه و جنگل را تماشا میکرد. فکر میکرد:« این طرح مجلس که قراره جنگل و مراتع طبیعی را 99 ساله اجاره بدهند با همه محاسنش یک عیب داره. دو هکتار کافی نیست، چرا یک دفعه نمیگن بیست هکتار یا پنجاه هکتار که خیال ما رو راحت کنند» بعد لبخندی زد و فکر کرد:«بی خیالش، هزار تا راه و چاره میشه پیدا کرد. به اسم این و اون میگرم».
جایی از جنگل دود کمی بلند میشد.حاجی که از الان جنگل را مال خودش میدونست دلش میخواست بره و آن دهاتی رو که آتش درست کرده با دستهای خودش خفه کنه.
آن روز حاج صمدی خیلی سرحال بود. مشکل چند ماهه اش با آن روستایی یک دنده که از فروش زمینش به او خودداری میکرد به خیری و خوشی حل شده بود. حاج آقا موفق شده بود بالاخره با تطمیع و تهدید از چندنفر از اهالی محل امضا بگیره. امضا پای نوشته ای که در آن ادعا شده بود زمین آن دهاتی در اصل مال پدربزرگ پدر حاج صمدی بود. حالا کی میتونه ثابت کنه که نبود. زمین را مفت از چنگ طرف درآورد. گرچه مجبور شد مبالغی هم هزینه کنه، البته نه رشوه که معصیت داره، بلکه بعنوان انعام، پولهایی به دادستان و چند نفر دیگر از مسئولین مربوطه داد. اما درمقابل قیمت زمین این پولها مثل قطره ای در اقیانوسه . چه زمینی! تمام زمینهای دور و بر حتی جنگل های اطراف مال حاج آقا بود. اگر طرح جدید واگذاری جنگل تصویب بشه حاج آقا تصمیم داشت جنگل آنور تپه را هم 99 ساله اجاره کنه و علاوه بر پولی که از فروش چوب آنجا گیرش میاد ویلاسازی بکنه . معتقد بود حیفه که رودخانه و کوه و جنگل بی صاحب باشند و« این دهاتی های بیشعور هر غلطی خواستند آنجا بکنند». حق هم داشت . زورش را هم داشت. یه برادرزاده اش تو مجلس نشسته و یکی دیگر معاون فلان وزیره و خواهرزاده اش رئیس فلان جاست .
فقط همان تکه زمین اون یارو دهاتی بین زمینهای حاجی و جاده اصلی بود. «اون دهاتی عوضی هم حقش بود. بیچاره و فقیره ، زن و بچه داره؟ به من چه. خوب میخواست زمین شو دو سال پیش که بهش پیشنهاد دادم به من بفروشه تا این بلا سرش نیاد»
تو این بیست سال آنقدر وضعش خوب شده بود که دیگه حوصله روضه خوانی و اینجور حرفها را نداشت. قدیما درآمد اصلیش همین روضه خوانیها بودند. اما الان فقط مواقع ضروری و برای حفظ وجهه روحانی اش این کار را میکنه. آن روز هم یکی از آن روزها بود. یکی از دوستان نزدیکش فوت کرده بود و مجبور بود روضه اش را بخواند. مشکل اینجور مجالس اینه که تو این چند سال اخیر رسم شده اول مداح بیاد و بعد روضه خوان. این مردم لامذهب هم تا مداح کارش تمام میشه بیشترشون مجلس رو ترک میکنند و میرن سر کار و زندگیشان.
حاج آقا اندکی زودتر رفت به مجلس و بعداز چند دقیقه جوانی را که از بستگان متوفی بود به گوشه ای کشید و در گوشش گفت: فلانی! برو پشت بلندگو: بگو قبل از نوحه خوانی مداح اول به فرمایشات حاج آقا گوش فرا میدهیم.
جوان با تعجب پرسید: چرا؟
حاج آقا گفت: آخه می ترسم مردم بعداز مداح بیشترشان پاشن برن.
جوان گفت: من روم نمیشه. خودتون بگید. حاج آقا مردم خیلی دوست دارند به فرمایشات شما گوش بدن، اصلا نگران نباشید.
تیر حاج آقا به سنگ خورد و اول مداح رفت بالا و شروع کرد به نوحه خوانی که بیشتر شبیه ترانه خوانی بود تا نوحه. کارش که تمام شد طبق معمول بیشتر مردم پا شدند و یکبار دیگر با بستگان متوفی روبوسی کرده و رفتن سر کار و زندگیشان. بیچاره حاج آقا دمق و کمی عصبانی رفت بالای منبر تا برای باقیمانده جماعت که همگی از بستگان متوفی و مجبور بودند تا آخر بشینند که روضه اش را بخواند.
بعداز آن روز تصمیم گرفت هرگز در روضه خوانی های این چنینی شرکت نکنه. «اصلا این کار در شان من نیست. همان خطبه های نماز جمعه و گاهی گداری مصاحبه با روزنامه ها و رادیو تلویزیون کفایت میکنه. خدمت به مردم هم حدی داره.»
سه تا زن گرفته بود که دوتایش مردند . بدگویان و حسودان پشت سرش میگن: « بیچاره ها را کشت . عیب از خودشه و بچه دار نمیشه، غیظش را رو سر زناش خالی میکنه». همیشه چندتا صیغه هم تو شهرهای دیگه از جمله تهران داره. خوب حقشه. بیچاره هنوز جوونه. فقط شست سالشه. مسافرت که میره بالاخره یکی باید تر و خشکش کنه. عاشق زن آخریش هست . بیست و چهار سالشه و قشنگ. دو ساله که با او ازدواج کرده و اما باز هم از بچه خبری نیست. گرچه تا یادم نرفته بگم که این زن آخری چندماه پیش حامله شده بود و شانس آورد حاج صمدی برای کاری مهم چند هفته ای تهران بود و دور از چشمش رفت سقط جنین کرد.
همانطور که گفتم حاجی عاشق سوگلی اش بود و برای اثبات عشقش به او چندوقت پیش وصیتنامه ای نوشت که در آن نصف اموالش را به اسم او کرده بود و یک حساب بانکی هم برایش باز کرده و مبلغ هنگفتی یعنی تقریبا تمام موجودی نقدی اش را به حسابش ریخته بود. البته همه اینها فیلم بود و زن بیچاره فقط میدانست حسابی به اسم او بازکرده و خبری از شماره حساب و نام بانک نداشت و خود حاجی بعنوان حساب شخصی از آن استفاده میکرد. شاید هم فقط بخاطر عشق به سوگلی اش این کار نکرده بلکه مقاصد دیگری در سر داشت.
آن روز بعداز آن روضه خوانی کذایی حاج صمدی ناراحت و عصبانی به خانه آمد و هنوز دست و صورتش را خوب نشسته بود که سرش دور زد و بدنش داغ شد و نیمه هوش توی راهرو دراز شد. زن که متوجه حاجی شد چشمانش ناخواسته جرقه ای از شادی زد، اما دل نازک و انساندوستی اش تاب نیاورد و سریع دوید و بالشی آورد و زیر سر ش گذاشت . کمی آب سرد آورد و با انگشتانش به صورتش پاشید. حاجی به زحمت لبخندی زد اما چهره زرد و عرق پیشانی اش بیانگر چیز دیگری بودند. فهمیده بود آن شب را صبح نکرده و برای همیشه رفتنی هست، تلاش میکرد چیزی به زن بگه اما صداش در نمی آمد . بالاخره با هزار تقلا به زن گفت که شماره حسابش چیه و کدام بانکه و رمز گاوصندوقش چیه. گفت که همین الان برو و آن وصیتنامه را که توی گاوصندوق هست پاره کن. زن ساده میخواست بدود طرف گاوصندوق که حاجی به زحمت دستش را گرفت و گفت می خواهم به من قولی بدهی. زن که میشه گفت تقریبا گریان بود قسم خورد و قول داد که هرچه او بگه انجام بده. صمدی گفت وصیتنامه توی گاوصندوق را که پاره کردی مقداری پول خارجی از دلار و پوند و یورو آنجا هست آنها را بگذار توی یک صندوقچه کوچک. فردا میری حساب خودت را که همه پولهایم را آنجا گذاشتم خالی میکنی و آنها رو هم میگذاری توی صندوقچه ای که پولهای خارجی رو گذاشتی. وقتی مُردم همه را میگذاری توی قبرم. مقداری طلا و جواهر توی گاوصندوق هست که آنها را خودت بردار. اگر آنها را بفروشی فکر میکنم مشکلی برای گذران زندگی نخواهی داشت. زن گریه کنان به حاجی قول داد و حاج صمدی که آخرین نفسهایش را میکشید لحظه ای تصویر جنگل و کوههای شمال را برابر چشمانش دید و ذهن تقریبا رو به خاموشی اش لحظه ای کوتاه متوجه طرح جدید مجلس که قرار است جنگل را به بخش خصوصی واگذار کنند افتاد و آهی نیمه تمام کشید و خودش هم تمام کرد.
روزی که قرار بود حاجی را دفن کنند زن حاجی رفت با عده ای صحبت کرد و خواهش کرد تا بگذارند نامه ای را در زیر کفن حاجی بگذارد. اول مانع شدند، بخصوص برادرها و برادرزاده های حاجی ابدا با این کار موافق نبودند. اما زن با گفتن اینکه حاجی در لحطات آخر زندگیش این را از من خواسته و جزو وصیتش هست بالاخره آنها را قانع کرد. به این شرط که بگذارند یک مرد این کار را بکند. مرده شور را آوردند و اون هم نامه را چپاند توی کفن حاجی.
زن همسایه که خیلی با زن حاجی صمیمی بود و جریان را دیشب از او شنیده بود بعداز ختم مراسم گفت: دیوونه، نکنه پولها رو تو قبرش گذاشتی؟ زن حاجی جواب داد: ببین، من نمیتونستم زیر قولم را بزنم. توی گاوصندوق دسته چکی را که به اسم من هست را برداشتم و بعد کل مبلغی را که قرار بود با حاجی دفن بشه حساب کردم و به همان اندازه یک چک به اسم حاجی نوشتم. دیگه نمیدونم تو اون دنیا میتونه چک رو نقد بکنه یا نه.
توضیح: این قسمت آخر دفن چک با مرده را چند روز پیش دوستی برایم تعریف کرده بود که خوشم آمد و گذاشتم توی این روایت.
در کجا میتوان تاریخ این نوشته را دید؟ از آرشیو است یا از اسطورههای شاهنمامه عهد جاهلیت ؟
ضد-اقتدار