انگلس: فیلسوف ِ در سایه!
خدامراد فولادی
واقعییت این است که انگلس در سایه ی شخصییت ِ فلسفی- نظری ِ مارکس قرار گرفته و به همین دلیل هم هست که شخصییت ِعلمی-فلسفی اش آنچنان که شایسته ی شان ِاوست شناخته نشده و یا این که از نظرها پنهان است و مورد ِ بی توجهی و تا حدودی بی اعتنایی واقع شده است.
مارکس و انگلس را می توان توامان ِ علم و فلسفه به شمار آورد که هرکدام از جنبه ی خاصی تکمیل کننده ی فعالییت ِتئوریک و علمی-عملی ِ آن دیگری است. من در این بررسی بر آن هستم که اشتراک ِ نطر و وحدت ِ دیدگاهی- جهان شناختی ِ به هم گره خورده ی انگلس ومارکس رادرعرصه های مختلف ِ نظروری به خواننده گان نشان دهم. ضرورت ِ این کارازآنجا ناشی می شود که برخی منتقدان ِ مارکس و مارکسیسم معتقداند که اولن مارکس در برهه ای از فعالییت ِ نظرورانه اش فلسفه را کنار گذاشت و ثانیین به همین دلیل هیچ یک از آثار ِ مشترک با انگلس یا مستقل ازاو جهت گیری و کارکرد ِ فلسفی ندارد وفقط بررسی های اقتصادی هستند و در اصل ماتریالیسم ِ دیالکتیک « اختراع ِ» انگلس است!. به طور ِکلی مخالفان و دشمنان ِایدئولوژیک-فلسفی ِ انگلس( مارکسیسم) را می توان دو گرایش یا دو گروه بندی به حساب آورد که با همدیگر همسویی و تا حدودی همنظری ِ ایدئولوژیک-سیاسی دارند. یک گرایش ِدینی-مذهبی ، و یک گرایش ِ فرقه سالاران ِ اراده گرا( به قول ِ مارکس فرقه هم نوعی مذهب ِخداساز،ولیدراش نیز یک خدای فعال مایشاء ِ مادام عمر است)، که چه به طور ِ علنی و آشکار و چه پنهان و غیر ِ علنی مخالفت و ضدییت ِخود بااصول و قوانین ِماتریالیسم ِ دیالکتیک و تاریخی و تکامل ِقانون مند و نظام مند ِ طبیعت و جامعه ی انسانی را به اشکال ِمختلف بیان می کنند، که گروه ِ موسوم به مکتب ِ فرانکفورت از این جمله اند که اعتقاد ِ و وابسته گی ِ خود به یهودییت را نه تنها کتمان نکرده اند بلکه آن را دربحث ها ونوشته های شان علنن اعلام کرده وازمارکس ِ« یهودی زاده»بعید می دانستند که همفکر ِانگلس ِخدانشناس باشد. درعین ِحال می خواهیم با مراجعه به برخی نظرات ِ مشترک یا مستقل ِآنها ببینیم که این ادعای دشمنان ِ فلسفی ِانگلس که مارکس با ماتریالیسم ِ دیالکتیک و تاریخی ِاو نه تنها همفکری و همنظری نداشته بلکه با آن ها مخالف هم بوده تا چه اندازه صحت و اعتبار دارد.
انگلس درباره ی همنظری ِ خود ومارکس در فلسفه ی ماتریالیستی دیالکتیکی، درآنتی دورینگ نوشت: « من و مارکس تنها کسانی بودیم که دیالکتیک را برای برداشت ِ ماتریالیستی از طبیعت و تاریخ، از دست اندازی ِ فلسفه ی ایده آلیستی رها ساختیم. برداشت ِ «ما» این بود که در میان ِ تغییرات ِ بی شماری که در طبیعت روی می دهد همان قوانین ِ دیالکتیکی ِ حرکتی اعمال می شود که درجامعه ی انسانی نیزبرفرایندهای به ظاهراتفاقی فرمانرواست. قوانینی که در تاریخ ِ تکامل ِ اندیشه ی انسانی نیز خط ِبه هم پیوسته ای راتشکیل می دهند و به تدریج وهمسو با تکامل ِاجتماعی به شناخت ِانسان ِکارورز ِاندیشه ورز درمی آیند»(برگرفته از:آنتی دورینگ . ترجمه ی مهدی خانباباتهرانی. ص10-11. نوشته شده به سال ِ 1885). مارکس همین توضیح ِانگلس در مورد ِدیالکتیک ِ ماتریالیستی و تاریخی را عینن در 1873 درمقدمه ی کاپیتال نوشته:« دیالکتیک ِ من( و انگلس) نه تنها در بنیاد با دیالکتیک ِ{ ایده آلیستی ِ} مورد ِ نظر ِ هگل تفاوت دارد بلکه دقیقن درنقطه ی مقابل ِآن قرار دارد. از دیدگاه ِ هگل، ایده یا اندیشه همان سوژه ی خود بسنده وخود مختاری است که مقدم بر واقعییت ِ مادی وعینی است، و واقعییت ِ عینی جلوه و نمود ِ بیرونی ِ آن است. در حالی که از نظرگاه ِ من( و انگلس) برعکس، این ایده و اندیشه چیزی نیست جز بازتاب و ترجمان ِ واقعییت ِ مادی و عینی در مغز ِ انسان. به بیان ِ دیگر، دیالکتیک ِ هگل روی سر قرار دارد و باید آن را وارونه نمود تا هسته ی عقلانی { علمی- فلسفی} ِ آن از درون ِ پوسته ی عرفانی{ دینی- مذهبی و ایده آلیستی} اش کشف و شناخته شود. دیالکتیک ِماتریالیستی، تمام ِ پدیده های مادی را در فرایند ِ حرکت و از این رو در شکل و حالت ِ گذرا و دگرگون شونده وتکامل یابنده شان درک می کند. » ( مارکس. پی گفتار ِویراست ِ دوم ِسرمایه. برداشت از ترجمه ی حسن مرتضوی. ص. 40- 41 ). این پی نوشت ِمارکس در سال ِ 1873 است. یعنی همان زمانی که به ادعای مخالفان ِ فلسفه ی ماتریالیسم ِ دیالکتیک و تاریخی، مارکس این فلسفه را بوسیده و کنار گذاشته بود! افزون بر این بیان ِعلنی ِ اشاره وار، تمام ِ بحث های اقتصادی ِ مارکس هم چه در گروندریسه و چه در کاپیتال در چارچوب ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی و تاریخی قرار دارند که بارها از آنها برای چشم های نابینا وگوش های ناشنوا ومغزهای ناتوان از فهم ِفلسفه نمونه آورده وبه آنها اشاره کرده ام و بازهم نمونه خواهم آورد واشاره خواهم نمود.
انگلس ومارکس،این هماندیشی ِفعالانه درعرصه ی فلسفه ی دیالکتیکی- ماتریالیستی را تا پایان ِعمر ِ مارکس ادامه دادند و پس از مرگ ِ مارکس، انگلس باوفاداری به اندیشه ی مارکس نوشته های پراکنده ی او را جمع آوری نمود و تا هنگامی که زنده بود و توانست انتشار داد و از ترویج ِ اندیشه و فلسفه ی اوباز نایستاد. همزمان با آن، ایده ها و نظرات و آموزه های فلسفی ِ خود را نیز چاپ کرد و انتشار داد و درمعرض ِخوانش وآموزش قرارداد. او براین حقیقت ِ جهان شناختی کاملن واقف بود که شناخت ِ علمی ازچیزها و پدیده های جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود و ترکیب و تکمیل ِ این شناخت با عقلانییت ِ فلسفی-نظرورانه( تئوریک) تنها راه ِشناخت ِ جهان درکلییت ِبه شناخت درآمده و به شناخت درنیامده ی آن است. از این رو، او تنها و نخستین دانشمند-فیلسوفی بود تاآن زمان که ازقانون ِتبدیل ِانرژی ها به یکدیگرو بقای شان برداشت ِفلسفی-ماتریالیستی نمود و آن را دلیل ِ هستی و حرکت ِ جاودانه ی بی آغاز و پایان ِ ماده و علت ِ اصلی ِ تنوع ِ پدیده های مادی در نتیجه ی دیالکتیک ِ حاکم برآن پدیده ها به شمار آورد و به این نتیجه رسید که علت ِ اصلی ِ تکامل درطبیعت نیز همین حرکت ِ بی وقفه ی قانون مند وغایت مند ِ دیالکتیکی است. با چنین نگرش و برداشتی از ترکیب ِ علم و فلسفه بود که نوشت:« برای من مساله بر سر ِ تحمیل ِ قوانین ِ دیالکتیک بر طبیعت نیست، بلکه کشف ِاین قوانین در طبیعت و توضیح و تعلیل و تحلیل ِ شان در کرد و کارهای طبیعت است. علوم ِ طبیعی اکنون آنچنان پیشرفت کرده اند که دیگر نمی توانند از چارچوب ِ تعمیم { عمومییت و شمولییت} ِدیالکتیک ِ ماتریالیستی فرار کنند. علومی که به طور ِمداوم با پیشرفت ِ صنعت و تکنیک راه ِخود راهموارتر ومتکامل ترمی سازند و به همان نسبت ازچارچوب ِبسته ی تفکر ِمتافیزیکی ِ ایده آلیستی ِدینی-مذهبی ِرایج رهاتر می شوند. »( آنتی دورینگ. همان ترجمه. ص. 14 ).
شناخت ِ علمی- فلسفی ِ انگلس از وحدت ِ ارگانیک ِ طبیعت وجاودانه گی ِحرکت ِدیالکتیکی-تکاملی ِ آن، او را به وحدت ِ ارگانیک ِ طبیعت در اشکال ِ گونه گون ِ بی جان و جاندار و بالاخص محصول ِ غایی ِ این تکامل یعنی انسان و جامعه ی انسانی سوق داد: « هنگامی که ما از نظرگاه ِ تئوریک{ علمی- فلسفی} به تاریخ ِ طبیعت و تاریخ ِ جامعه ی انسانی نگاه می کنیم،نخستین تصویر و تصوری که خود را به ما عرضه می کند همبسته گی و همپیوسته گی ِ بی وقفه ای است از روابط و تاثیرات ِ متقابل ِ پدیده های مادی بر یکدیگر. روبط و تاثیراتی که در آنها هیچ چیزی در چیستی و چگونه گی ِ هستی منداش پایدار نبوده بلکه همه چیز درحرکت و تغییر و گذار از آنچه هست{ اینهمانی} به آنچه خواهد شد{ این نه آنی} است. در این معنا، هر هستی ِ ارگانیکی در هر مرحله از فرایند ِ تکاملی اش هم این است و هم آن چیز ِ دیگر. در واقع، طبیعت در کلییت ِ همبسته ی بی جان و جانداراش محک و محل ِ آزمایش ِ دیالکتیک است».( آنتی دورینگ، ص. 20- 21 ).
ادامه دارد