چراخمینی آنچه گفته بود نکرد، و آنچه نگفته بود کرد؟
خدامراد فولادی
( فرقه گرایی که در غیاب ِ دموکراسی بر مسند ِ حکمرانی نشست)
آدم ها را نباید از حرف و ادعای شان شناخت. به ویژه فعالان ِسیاسی وبالاخص آن افراد و شخصییت هایی که در صدد ِکسب ِ قدرت ِسیاسی آنهم در نبود ِ دموکراسی و آزادی ِ بیان و آزادی ِ انتخاب اند. چرا که آنها باسوء استفاده از شرایط ِ غیر ِ دموکراتیک ِ حاکم برجامعه حرف هایی می زنند ووعده هایی می دهند وادعاهایی دارندکه تحقق ِشان درتوان ِعقیدتی – سیاسی ِآنان نیست. یعنی به بیان ِ دیگر ادعاهای معطوف به کسب ِ قدرت ِشان نه پشتوانه ی تاریخی دارد و نه از این رو پشتوانه ی اجتماعی- سیاسی. پس، چنین افرادی را که پشت ِ شان فقط به تعدادی افراد ِهمفکر و همعقیده ی قدرت طلب گرم است چه گونه و با چه سنجه و معیاری باید شناخت و به هدف و نییت ِ واقعی ِ پنهان در پس ِ حرف و وعده شان پی برد؟ پاسخ این است که آدم ها را خصوصن در جامعه های تحت ِ حاکمییت ِ استبداد ِ پدرشاهی و کیش ِ شخصییت سالاری فقط می توان نخست از ایدئولوژی ِآنان وسپس ازهمسویی یاغیر ِهمسویی ِ این ایدئولوژی با اصلی ترین مطالبه ی تاریخی – دورانی ِ جامعه شناخت. یعنی، این ایدئولوژی ِ افراد است که تعیین کننده ی راهکار و راهبرد ِ آنها در کنشگری های سیاسی ِ راهگشا به هدف ِ آنها می شود، و به آنان راه و وسیله ی رسیدن به هدف را نشان می دهد. خود ِ ایدئولوژی هم عبارت است از مجموعه اعتقادات ِ فکری، فرهنگی، سیاسی و حتا فلسفی ، که اعتقاد ِفلسفی هم شامل ِاعتقاد به قانون مندی و نظام مندی ِ حاکم بر تغییرات ِ ضرورت مند ِ اجتماعی – سیاسی در جامعه ی انسانی در وهله ی نخست،و جامعه ی مشخص دروهله ی بعدمی شود. خمینی، در این مورد یک شخصییت ِ نمونه وار و الگوی ِ آزمون پس داده و امتحان شده است. هیچ ایرانی یی نیست که امروزه خمینی را چه به لحاظ ِ فکری- عقیدتی و به خصوص چه به لحاظ ِ عملکرد های سیاسی نشناخته باشد. درحالی که چهل و شش سال ِ قبل کم تر ایرانی یی بود که از خمینی شناخت داشته باشد. شناخت ِ خمینی نه در معنای دوستی یا دشمنی با پوشش ِظاهری ِ عبا و عمامه ی او، بلکه همچنان که گفتم در شناخت از ایدئولوژی ِ او و نیز همسویی یا ناهمسویی اش باتنها مطالبه ی تاریخی یی بود که تعیین کننده ی راهکارو راهبردهای اش در مقام ِحاکمییت برمقدرات ِاین جامعه بوده و هنوز هم هست، و آن، دموکراسی و آزادی های بی قید و شرط ِ سیاسی است. بسا اشخاص و تشکیلات های سیاسی که همایدئولوژی ِ خمینی هستند اما فقط به لحاظ ِسیاسی با او مخالف اند. یعنی اگر بقایای باند ِ خمینی را به زیر بکشند و خود قدرت ِسیاسی را تصاحب کنند،همین روش و راهبرد ِسرکوبگرانه ی او و هم مسلکان ِ او را ادامه خواهند داد. در حالی که امکان ندارد مخالف ِ ایدئولوژی ِ واپسگرایانه ی خمینی وبقایای درقدرت ِاو بود ودرعین ِحال با آنها همسویی ِ تاریخی و سیاسی داشت.( همایدئولوژی ِ خمینی بودن لزومن به معنای مذهبی بودن و معتقد به دین ِ اسلام بودن نیست، بلکه هر فرد یا گروه و تشکیلات ِاراده گرایی که به تکامل ِقانون مند ونظام مند ِجامعه ی انسانی اعتقاد ندارد،قطعن همسویی و همنظری ِ ایدئولوژیک و نه لزومن سیاسی با امثال ِ خمینی دارد). اما،ایدئولوژی ِخمینی چه بودکه تعیین کننده ی راه و روش وعملکردهای او و باند( فرقه ی) در قدرت اش بود وهنوز هم هست؟ ایدئولوژی ِ خمینی را می توان از درون ِ توضیح المسائل ها و کتاب ها یی که نوشت یاسخنرانی هایی که آزادانه برمنبرمی کرد و نظرها و ایده های خود را درباره ی مسائل ِمختلف ِ اجتماعی، فردی و روابط ِ انسان ها و دولت ها بیان می کرد، به خوبی بیرون کشید وعمل ِ او را در قدرت ِسیاسی پیش بینی نمود. بر طبق ِاین شناخت ِ متکی بر داده های قلمی و زبانی ِ خود ِ او،خمینی آخوند ِمسلمان و متشرعی بود که هدف ِ راهبردی اش چه بر قدرت و چه در قدرت پیشبرد و جهانی کردن ِشریعت ِاسلامی به هر شیوه و روش ِممکن و ازجمله زور و ترور و تزویر بود. مثال های اش راما درتاریخ ِایران زیاد داریم، که به راحتی فتوای ترور و کشتن ِهرکسی را که خواهان ِ دموکراسی وآزادی های فردی و اجتماعی و سیاسی ، و برابری ِ جنسییتی و کامل حقوق ِ زن و مرد بود صادر می کردند و به مجریان ِ فتواها هم وعده ی بهشت می دادند. درواقع،این ایدئولوژی ِ واپسگرای پدر سالار و مردسالار ِفئودالی – برده داری بود که هرآخوندی وازجمله خمینی راوامی دارد حرف هایی بزندوادعاهایی بکند که درذات ِآن ایدئولوژی ِگذشته گرا و بازگشت خواه نیست.همچنان که در فرهنگ و جهان بینی و جهان شناسی ِ این ایدئولوژی اساسن موضوع ورابطه ای موسوم به دموکراسی و آزادی های بی قید وشرط ِ سیاسی و اجتماعی و حتا فردی وجود ندارد. درحالی که خمینی قبل ازآمدن به ایران وعده داداگربه قدرت برسدحتاکمونیست هاهم آزادی ِ بیان وفعالییت ِسیاسی خواهند داشت. خمینی با این وعده ی تحقق نیافتنی از موضع ِ استبداد منشانه ی فردی فرقه ای ِاسلامی اش،نشان داد که برای دست یابی به هدف اش باید آن چیزی رادرحرف مطرح و برجسته کند که خواست و مطالبه ی محوری ِجامعه ی به پاخاسته علیه ِاستبداد ِسلطنتی ِ آزادی ستیز ِ متکی بر زور و سرکوب و دشمن ِ آزادی ِ اندیشه و بیان است. بنا بر این، آنچه خمینی قبل از تصاحب ِ قدرت ِ سیاسی بر زبان آورد، نوعی فریب کاری بود که درفرهنگ ِاسلامی به آن تقیه گفته می شود و به موجب ِ آن مسلمان برای رسیدن به هدف اش می تواند حتا خود را غیر ِ مسلمان و کافر و مشرک هم معرفی کند. خمینی به محض ِ آنکه بر مسند ِ خلافت نشست و خیال اش ازهرجهت راحت شد،آنچه را که وعده داده بود رها کرد و عملن به آنچه در نهان به آن اعتقاد داشت یعنی«حکومت ِاسلامی،نه یک کلمه کم ونه یک کلمه زیاد» روی آورد. یعنی آزادی ِبیان وعده داده شده به کمونیست ها نه تنهاتحقق نیافت، بلکه زندان و شکنجه واعدام هم برای کمونیست ها و هم حتا برای« رفقا»ی لیبرال اش که در به قدرت رسیدن ِ او از زنده گی ِ خود مایه گذاشته بودند در دستور ِ کار ِ خمینی و حکومت اش قرارگرفت، و این یعنی اصلی ترین خصلت و خصوصییت ِ فرقه گرایان وقتی به قدرت برسند.
خمینی فرقه گرابود،و به همین دلیل به هیچ طبقه ی معاصری تعلق نداشت. چرا که اولن، هیچ طبقه ی اجتماعی ِمعاصری، نه بورژوازی ونه پرولتاریا، در وابسته گی ِتاریخی – دورانی و طبقاتی اش نه فرقه گراست و نه نفع ِاقتصادی و سیاسی در فرقه گرایی دارد، بلکه برعکس نفع ِ شان در وحدت و همبسته گی ِ تاریخی هم با دیگر همطبقاتی ها و هم با جامعه ی خویش است. ثانیین و به همین دلیل و با چنین خصلت وماهییتی بودکه خمینی خودرا« رهبر ِمادام عمر» ِ حکومت و جامعه می دانست و میلیون ها انسان ِ داناتر و آگاه تر و پیشرفته تر از خود را « امت» و مقلد ِ امامت و نیازمند ِ رهبری خود تلقی می کرد.
یک تفاوت ِمهم ِطبقه– مثلن طبقه ی کارگر- با فرقه این است که طبقه درروند ِتکامل ِاجتماعی،وحدت و همبسته گی ِآحاد وعناصر ِتشکیل دهنده اش با یک دیگر از یک سو،و با جامعه ی خودی و جامعه ی انسانی از سوی دیگر مدام استحکام ودرهم فشرده گی ِ ناگسستنی بیش تر وبیش تر می شود، در حالی که فرقه ها به مرور ِ زمان از هم پاشیده تر شده و دچار ِ انشعاب های پی در پی آنهم برسر ِ رهبری ِ فرقه بیش تر و بیش تر می شوند. از سوی دیگر نیز ، به دلیل ِ مخفی کاری ِ ناشی از کم بنیه گی تشکیلاتی و راهبردی شان روز به روز بیگانه گی شان با جامعه ی خودی وجامعه ی جهانی نیز شدید تر ودرنهایت به کلی قطع می گردد. خمینی، حامل و عامل ِچنین بینشی بود.او وهمفرقه ای هایش،انسان ها و نظام های سیاسی رانه درکلییت و همبسته گی ِ تاریخی- دورانی، بلکه درافتراق وناهمبسته گی ِآنها می دید. ضدییت اش با نظام ِواقعن موجود ِ سرمایه داری یابه گفته ی اواستکبار ِجهانی ازچنین موضع ِ ایدئولوژیک – سیاسی ِعقب افتاده ای سرچشمه می گرفت. همچنان که تناقض ِ گفتار و کردار اش نیز از چنین نظرگاه ِ واپسگرایی برآمده بود. تناقضی که از یک سو جهان و نظام ِ واحد ِ تاریخی دورانی ِ این زمان را قلمروهای کوچک و درخود بسته می بیند، و از سوی ِ دیگر ادعای ِجهانی شدن ِاعتقادات و ایدئولوژی ِعقب مانده و واپسگرای خود و ایجاد ِ یک قلمروی دینی- اعتقادی و «حکومت ِ جهانی» را در سر ِ انباشه از مالیخولیای دین سالارانه ی « امام- امت» محورانه اش می پروراند. بی دلیل نبود که مارکس هرنوع فرقه گرایی رانوعی مذهب( دین) می دانست.