تو از خود، گذر کن، بهانهْ سْت راه!
(در سالگرد قتل عام شصت و هفت)
محمد علی اصفهانی
.
مردادماه ۱۳۸۳
قرار شد که در بزرگداشت شهیدان تابستان هزار و سیصد و شصت و هفت، مطلبى تهیّه کنم.
و این، مرا به فضاى آن سال ها برد.
خون هاى ریخته شده، دوباره بر خاطراتم شتک زدند. خانه ها و خانمان هاى ویران شده، دوباره بر سرم آوار شدند. و آرزو هاى پرپرشده را، باد، هرجا که رفتم، دوباره با خود به در و دیوار ها کوبید.
دیدم که یک طرف، شعر است و حماسه است و اینجور چیزهاست؛ و یک طرف، تأمّل است و تردید.
و از خودم پرسیدم که کدام را باید انتخاب کرد.
ـ هر دو را شاید!
گفتنش آسان به نظر مى آید.
امّا، براى من، چندى است که این اصلاً آسان نیست.
بارها، از خودم پرسیده ام که آیا شعر سیاسى گفتن، براى من در آن سال ها، گاهی گریزگاهى نبوده است تا از درد سر دغدغه هاى بى پایان تردید و تأمّل، و تأمّل و تردید، در آن بخزم و خودم را آرام کنم؟ یعنى بفریبم؟
و آیا تمام آن هایی که در آن سال ها و در این سال ها، بى کفایتى خود را در پس پشت شهامت و شرف باور آوردگان و باورآورندگانشان نهان کرده اند، چیزى بهتر از این مى خواستند و مى خواهند که جمعى به تکّه پاره کردن، و جمعى به تکّه پاره شدن، و جمعى به بر تکّه پاره ها مرثیه یى یا حماسه یى خواندن (فرقی نمى کند)، مشغول شوند و هیچکس نه فقط از آنان، که حتّى از خود نپرسد:
ـ چرا؟
بارها، از خودم پرسیده ام که در پشت در هاى دفاتر سراپا به خون آلوده ی کثیف ترین کارفرمایان و کارگزاران کثیف ترین جناح کثیف ترین مجموعه یى که تاریخ این چهل ـ پنجاه ساله ی حکومت آمریکا به خود دیده است، با چه مجوّزى، کسانى سرنوشت خودشان را، که لابد به خودشان مربوط می دانند، و سرنوشت ایران را، که مستقلّ از آن هاست، به معرض خرید و فروش گذاشته اند؟
خریدارانى از مو ضع نخوت و بى نیازى و طلبکارى؛ و فروشندگانى از موضع خضوع و نیاز و عذر تقصیر خواهى.
آیا رسیدن کار به این سر انجام تلخ، نتیجه ی طبیعى حرص و جوش هاى خیرخواهانى است که به دور از عافیت طلبى، آنچه را در چشم انداز مى دیدند با دوستانه ترین بیان، خیرخواهانه، متذکّر مى شدند؟ و یا نتیجه ی طبیعى گشودن پوزه بند پاچه گیران پروار شده براى رفع شرّ این گونه مزاحمان برهم زننده ی رؤیا ها و احلام شیرین امّا ناخوش تعبیر؟
(…)
از آن در خلسه فرورفتگان، بزان اَخفَش، مرعوبان، طمع ورزان حقیر، چاپلوسان مهوّع، آن به قول معروفِ برشت، تبهکاران که حقیقت را مى دیدند و مى بینند و مى دانستند و مى دانند و انکار مى کردند وانکار مى کنند، آن به قول سارتر، دوزخیان که روز ها بر کنار سفره ی خون به ریزه خوارى مى گذراندند و مى گذرانند و شب ها با وجدانى آرام در بستر نکبت شرف فروشى خود مى خواببیدند و می خوابند، و از خفه خون گرفتگان جبون چه برآمد؟ چه مى توانست بر آید؟ و چه بر خواهد آمد؟
(…)
در این چند روز، شعر هایم را در ذهنم ورق مى زدم که جایى به شعر بلندى رسیدم که سال ها پیش، پیش از تابستان شصت و هفت، در سال شصت و چهار، و اتّفاقاً در همان حول و حوش مرداد و شهریور، نوشته بودم.
خواندمش. چند بار خواندمش. و چند بار در انتشار دوباره اش تردید کردم.
گفتم نکند که تبلیغ فرهنگ شهید پرورى باشد.
و خوب که نگاه کردم دیدم که نه.
گفتم نکند که مهر تأ ییدى باشد بر راه و روش آنانى که شهیدان را که تنها از آن ِ مردمند، جزء املاک خود به حساب مى آورند، و فزونى تعدادشان را علاوه بر شقاوت دشمن ـ که امرى طبیعى و ذاتی است ـ بیش از آن که نشان بى کفایتى خود، بى مسئولیتى خود، و بى بها دانستن جان پیروان خود بدانند، سند افتخار خود مى شمارند؛ و همزمان، در اندرون، از آن به عنوان دستاویزى براى ایجاد احساس مدیون بودن و کم بها پرداختن و در نتیجه حق زیر سؤال بردن نداشتن، استفاده مى کنند، و در بیرون ـ به تناسب ـ به عنوان برگى براى معامله با اطراف مختلف، و یا چماقى بر سر منتقدان.
گفتم نکند که تشویقى تلقّى شود بر ماجراجویى هایى بریده از مردم و از واقعیّت هاى خوشایند یا نا خوشایند بیرون از ذهن، و یا هماوایى یى باشد با کسانى که از سویى خود را مبرّاى از رهنمایان ره ناشناس بیراهه ی نافرجام چنین ماجراجویى هایى مى دانند، و از سوى دیگر آنان را به خاطر فاصله گرفتن اجبارى از این بیراهه، سرزنش مى کنند و آماج مى گیرند که چرا چهار تا و نصف باقى مانده را هم ـ دستکم تا موقعى که دوباره فرصت و رخصتى بیابند ـ به قربانگاه نمى فرستند.
گفتم. و گفتم. و گفتم.
همه را به خودم.
و بالاخره، اینجا آوردمش.
این شعر، وکیل و وصى ندارد.
صاحب، چرا. صاحب دارد. صاحبش همان هایند که بودند و دیگر نیستند.
یعنى بودند و هنوز هم هستند.
هست تر!
مردادماه ۱۳۸۳
——————
تو از خود گذر کن، بهانه است راه!
محمد علی اصفهانی
تابستان ۱۳۶۴
به پا خیز همسنگر همسفر!
جرس بانگ برداشت، آمد سحر
ز تاول ردا کن بیفکن به دوش
سر و پا به دستار توفان بپوش
به یاد شهابى که شب را درید
به یاد هزاران هزاران شهید
همه، اخترانى که تن سوختند
چراغ شب راه افروختند
لب چشمه ی خون بشو روى و دست
بزن چارتکبیر برهرچه هست ٭
پس آنگه برآ از پس پشت تن
بده دست پیمان به دستان من
افق پیش رو و زمین پشت سر
زمین پیش رو و افق پیشتر
ز پیش و ز پشت و ز پشت و ز پیش
بتازیم، بر اسب رهوار خویش
ز پیچ و خم راه، بى باک و بیم
که خوش باد ره! ما که خوش مى رویم
ندانسته پا از سر و سر زپا
خودِ ره بگوید کجا تا کجا ٭٭
نشان هاست در ره، نشان بر نشان
که خواهد بَرَدْمان کشان در کشان:
سر سخت هر سنگ، هر قطره خون
هزار آشیانِ شده واژگون
تن لخت و سوراخ دیوار ها
سرافراز سر ها سر ِ دارها
به هرگوش تا گوش صد ها مَزار
نشسته به خود مادران، سوگوار
کمان تا کمان از کمین تا کمین
برون گشته دستانِ از آستین
نشان بر نشان بر نشانه است راه
تو ازخود گذر کن، بهانه است راه!
سوارى مى آید شتابان ز دور
مى آموزدت راز و رمز عبور
اگر هفت لشگر همه فوج فوج
اگر هفت دریا همه موج موج
شود سبز، باید که رو بر نتافت:
به یک چوبدست آب خواهد شکافت!
زمین، کوه، دریا، نسیم، ابر، باد
پرنده پرنده که پرپر گشاد
جوانه، شکوفه، گل ِ واشده
درخت پر از میوه ی تا شده
شب و روز، فجر و سپیده، سحر
هواى دم ِ صبح ِ از ژاله تر
پلنگ سر کوه و آهوى دشت
عقاب بر آن اوج ها گرم ِ گشت
خود سنگ سنگ ته درّه ها
تپنده دل تک تک ذرّه ها
همه با همند و همه با همیم
سراسر، همه راه را همدمیم…
بیا همسفر! بچه ها رفته اند
نمى بینى این خاک ها تفته اند؟
ز آتشفشان عزم دیرینه شان
ز عشق پر از جوشش سینه شان
ز خونى که از هر رگ پاک ریخت
که خورشید را بر تن خاک بیخت!
نمانیم آوخ! نمانیم جاى!
گذشتند و ماندیم، اى واى واى!
بده گوش: صحرا سراسر صداست
خدا را چه قدر این صدا آشناست!
صداى تو اَست این؟ صداى من است؟
صداى بشارت به هم دادن است؟
صدا توى صحراست یا گوش ما؟
چه دستى است این دست بر دوش ما؟
کجامان کجامان کجا مى برد؟
چرا دارد این اسب ما مى پرد؟
چرا روى اسبیم و در سنگریم؟
چرا بر زمینیم و بالاتریم؟
ببین: آن جلو تر همه غلغله است
همه شور و شوق و همه هلهله است
همه دشت ها سبز و سرزنده اند
زمین و زمان از خود آکنده اند
ز آلاله تا لاله صف در صف است
شقایق به لب، ارغوان در کف است
یکى یک سبد پونه آورده است
یکى عطر بابونه آورده است
یکى مى پرد هاى و هو مى کند
یکى از یکى پرس و جو مى کند
یکی شیر مى دوشد و مى خورد
یکى خوشه یى زرد را مى بُرَد
در ِ خانه ها آب و جارو شده
بیا بو بکش: خاک، خوشبو شده!
شکفته است مادر سر جانماز
پدر خنچه آورده، دختر جهاز
تپش در تپش قلب بیدار مهر
خوشى در خوشى دور گردون سپهر
قدم در قدم ساز سازندگى
نفس در نفس مى زند زندگى…
چه غوغا چه غوغا چه غوغاست این!
یقین در یقین صبح فرداست این!
پیاده شو، هنگام هنگامه هاست
همینجا همینجا ته راه ماست
که باید کمى خستگی در کنیم
از اینجا سفر باز از سر کنیم!
———————————–
آنچه در آغاز، آمده است، یادداشتی است که در مرداد ماه ۱۳۸۳ در پاسخ به درخواست دوستی که چیزی برای انتشار در ویژه نامه ی سایتش به مناسبت کشتار ۶۷ می خواست، بر متن شعر نوشته بودم.
انتشار این یادداشت ساده در ویژه نامه، همان و تحت فشار قرار گرفتن آن انسان شریف، و وادار کردنش به برداشتن تمام ویژه نامه ـ که کلی هم برایش زحمت کشیده بود و به آن امید بسته بود و حرص و جوشی که برای هرچه بهتر درآمدن آن می خورد را در نامه هایش می دیدم ـ از روی سایتش همان!
(توسط قومی که به تازگی با پایان گرفتن سرگذشت شوم صاحبکار پیشین خود، به آرزوی بعداً محقق شده ی به خدمت صاحبکار جدید درآمدن، برای این دومی پشتک و وارو می زدند و بر بساط معرکه ی خونینش مشغول نشان دادن جای دوست و دشمن به تماشاگران بودند.)
خود شعر را درست سه سال قبل از کشتار تابستان ۶۷ یعنی در تابستان ۶۴ نوشته بودم، و مثل تعداد دیگری از شعر ها و نوشته های من، یکجور سفر بود و هست از دیروز به امروز؛ و از امروز به فردا.
یکجور سفر با خودم و یک همراه که می تواند یک نفر دیگر باشد یا خودی دیگر به موازات خودی دیگر!
سفری در میان واقعیّت و رؤیا…
٭ من هماندم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
حافظ
٭٭ تو پای به ره در نه و هیچ مپرس
خود، راه بگویدت که چون باید رفت
ابوسعید ابوالخیر
Comments
تو از خود، گذر کن، بهانهْ سْت راه!<br>(در سالگرد قتل عام شصت و هفت)<br>محمد علی اصفهانی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>