علی شاکری زند: برگهایی از زندگی سیاسی دکتر شاپور بختیار- بخش دوازدهم
علی شاکری زند
برگهایی از زندگی سیاسی
دکتر شاپور بختیار*
* * * * * * * * * * * *
بخش دوازدهم
بختیار یک شخص نیست؛ یک راه است؛
راه امروز و آیندهی ایران
شاپور بختیار گفتوگو با دکتر سنجابی دربارهی صدور اعلامیهی سهمادهای، در بازگشت او از پاریس را، که در بخش پیشین آغاز آن نقل شد، ادامه میدهد.
توضیحات دکتر بختیار دربارهی این خبط تاریخی دکتر سنجابی و بطور کلی رفتار وی در این زمینهها در همه جا یکسان است؛ چنانکه در مصاحبهای که سه سال پس از افتادن زمام اختیار کشور به دست خمینی طی مصاحبه ای با رادیوی نهضت مقاومت ملی چنین میگوید:
« سئوال ـ ببخشید؛ ممكن است بفرمائید در چه موقعیتی این اعلامیه امضاء شد؟
دكتر بختیار:
« ایشان بعد از اینكه سهـ چهار روز پاریس بود تقاضای “شرفیابی” به حضور امام كرد. یك مذاكراتی با خمینی كرد. البته هنوز خمینی بر خر مراد سوار نشدهبود و با خودش گفت خوب، با جذب كردن سنجابی كه نفر اول جبهه ملی است ـ چون [او] رئیس هیأت اجرائی بود ـ من میتوانم اینها را مهار بكنم. و تمام عناد خمینی با من [از] اینست كه او را توانست مهار بكند، بنده را نتوانست و هنوز نتوانستهاست. و این مسأله خیلی جالب توجه است و چیزی كه ملت ایران باید بداند اینست كه در این اعلامیه یا در واقع این قرارداد یكجانبه، آقای سنجابی نوشتهاست كه سلطنت ایران مشروعیت خود را از دست داده و فاقد پایگاه شرعی است و رژیم آینده ایران بایستی بوسیلهی رفراندم و آراءِ عمومی بر اساس موازین اسلامی تعیین شود، و نكتهی قابل توجه و تأمل اینست كه برای اولین دفعه زیر قلم یك جانشین مصدق، در یك متن سیاسی، حكومت بر اساس موازین اسلامی پیداشد. در حالیكه هیچوقت و مطلقاً چنین چیزی بفكر كسی نمیرسید. ما در مكتب مصدق هیچوقت در باب سیاست صحبت از اسلام نمیكردیم. اسلام دین ماست. مسلمانی مربوط به خود من است، مربوط به سیاست و اداره كردن مملكت نیست. اگر دیگری نظری غیر از این دارد، من مفتخرم كه همیشه و بخصوص از سه سال پیش بیپرده و با كمال صراحت در تمام مصاحبهها گفتم كه من یك لاییك هستم. این را تعبیر كردند [به این] كه من ملحدم، در حالیكه ملحد و لاییك فرسنگ ها اختلاف دارند.»
«ملحد همانطور كه میدانید كسی است كه معتقد به هیچ چیز نیست. لاییك كسی است كه در اداره مملكت كار را دست آخوند نمیدهد. حالا هم بنده باز لاییك ماندهام. خلاصه راجع به آقای سنجابی و این قراردادی كه امضاء كردهبودند، باید بیاد داشت كه زیبایی این قرارداد، اینجاست كه یك طرف امضاء كردهبود و طرف دیگر امضاء نكردهبود. یعنی كریم سنجابی با نهایت خفت و در شرایط بسیار ننگین امضاء كردهبود. خمینی اصلاً طرف را لایق این ندانستهبود زیر آن امضاء بگذارد. یعنی من و تو یكی؟ چنین چیزی محال بود، او خودش را مافوق این چیزها میدانست و ایشان به عنوان اینكه یك كار افتخار آمیز انجام دادهاند دیگر كانادا هم تشریف نبردند. یك دلیل پوچی هم مطرح كردند كه “چون نمایندهای هم از اسرائیل آنجاست من آنجا نمیروم.” بنده میخواهم ببینم در كجای سازمان ملل و سازمانهای جهانی نمایندهی اسرائیل نیست؟ در تمام ارگان ها هست. چطور آنجا تحملش را دارید اما اینجا تحملش را ندارید؟ این هم از آن حرفها بود.
بالاخره ایشان برگشتند و بصورت فاتح برای آن اشخاص ابلهی كه این آدم را دائما كوك میكنند شروع به رجزخوانی كرد[ند] كه من همچه كاری كردهام. ولی تا آمد من گفتم: شما “به چه دلیل و بچه مجوزی امضاء كردید؟” گفت كه ” اكثریت رأی خواهدداد.” گفتم كه “اكثریت هم رأی بدهد شما با شرایط هیأت اجرائی رفتید و بایستی تابع دستور هیأت اجرائی باشید. شما از حدود اختیارات خودتان تجاوزكردید. خاصه اینكه اصلاً من این را قبول نمیكنم كه ما به دست خودمان آخوند را بیآوریم و بگذاریم حاكم بر مقدرات ما بشود.” ایشان گفت كه “من به تو (بمن گفت – ناشر) قول میدهم كه این شخص روحانی كه من دیدم، یك دنیا صلح و صفا و برادری و انسانیت است و وقتی برگردد میرود در قم و در آنجا مشغول عبادت میشود. گاهی هم اگر خوششآمد ما میرویم سلام و علیكی با او میكنیم.” ببینید چطور همه چیز را با سهلانگاری برگذارمیكند. وقتی سرنوشت یك ملتی، یك جامعهای، یك منطقهای در دنیا، با این طور مسائل ارتباط پیدامیكند آن مردانی كه در اتفاقات مسئولیت دارند، باید از یك فلز خاصی باشند و این فلز را او نداشت و ندارد.»
«بعد اختلاف ها بالاگرفت. به این معنی بالاگرفت كه همان روزها بود كه شاه تصمیم گرفتهبود به شخصیت های ملی روكند. و اینجا من میرسم به دكتر صدیقی. شاه دكتر صدیقی را مأمور تشكیل كابینه كردهبود. آقای دكتر صدیقی وزیر مرحوم دكتر مصدق بود. مردی است دانشمند و وطن دوست، بنده مبالغه نمیخواهم بكنم ولی یك آدمی است كه گاهی میتواند بگوید نه. اصولاً مرد سیاستمداری كه بلد نیست نه بگوید نباید وارد سیاست بشود. ایشان سعی كردهبود كه كابینهای تشكیل بدهد. بمحض اینكه خبر رسید بگوش سنجابی، شروعكرد به پخش اعلامیه بوسیله فروهر و فرستادن اشخاصی، با كمال عدمنزاكت، كه شما نباید قبول كنید. به توچه اصلا؟ معنی ندارد كسی كه شما اعلامیه صادر می كنید كه عضو جبهه ملی نیست و ۱۵ سال اینجا نمیآید ـ بگذریم از اینكه ۱۵ سال نیامدن ایشان مسئلهای نبود، برای اینكه ۱۰ سال بود كه جبهه ملی عملاً جلسه تشكیل نمیداد و خود آقای سنجابی هم ۵ سالش را در آمریكا بود ـ در كارش دخالت میكنید. ولی در هر حال بنده به آقای سنجابی این اعتراض را كردم و گفتم “آقا ما آرزو داشتیم كه یك آدم ملی بیآید سركار ـ و این یك جوابی هم هست به آن آدمهای ابلهی كه میگویند من جاه طلب بودم ـ این آقا میآید سركار كه این زنجیر را تكان بدهد، و وضعیتی ایجاد بكند كه راه برای یك انتخابات آزاد برای آن آزادیهائی كه ما ۲۵ سال [است] برایش مبارزه میكنیم و زندان میرویم، بازشود. پس این كارشكنیها را چرا میكنید؟ اگر كه فردا شاه شریف امامی را مأمور تشكیل دولت بكند ـ شما اینطور با او رفتار كنید ـ با این هم همانطور رفتار كنید، اینكه نمیشود. پس میخواهید بگوئید كه خودم باید باشم، آخر خودت هم كه نمیشوی.”»
«به ایشان گفتم كه ” شما رفتید و با امام بیعت كردید، نمی توانید هم طرفدار جمهوری اسلامی باشید و هم طرفدار مشروطه سلطنتی ـ بعد هم ایشان را دیگر ندیدم تا یك جلسه بعد از آن كه خود من و ایشان هر دو جداگانه دعوت شده بودیم به كاخ نیاوران. وقتی من دعوت شدهبودم، در ابتدا صحبت از حكومت آقای صدیقی بود. و من قول دادهبودم كه از صدیقی یا هر آدمی مثل او، و در این حدود، پشتیبانی بكنم. وقتی كه آقای سنجابی رفتهبود كاخ نیاوران، این طوری كه شاه میگوید، خیلی خضوع و خشوع كرد و چه گفت و چه گفت. من مذاكراتم با شاه در حدود قانون اساسی بود. چسبیدهبودم به قانون اساسی و هیچ راهی هم جز این نه میتوانستم داشتهباشم نه میخواستم ارائه بدهم.»
« وقتی كه شاه با مشاورین نظامی و غیر نظامیاش صحبت كردهبود، همه به این نكته پیبردهبودند كه آقا، چنین آدمی با سوابقی كه ـ آنوقت ۲۰ سال ۳۰ سال پیش ـ داشت و بعد هم همكاری با دكتر مصدق كه خودش را جانشین او خیال میكرد، و بعد رفتن پیش آخوند، فردا معلوم نیست كه از هر طرف كه باد بیآید نچرخد، و این خطرناك است. وقتی هم كه با آقای دكتر صدیقی مخالفت كرد، دكتر صدیقی روز بعد بمن تلفنكرد و اظهار تشكر كرد كه شما با كمال شهامت حرفهایتان را زدید، من بایشان جواب دادم: “من معتقد هستم ما ۲۵ سال است برای یك چنین حكومتی میجنگیم، حالا اگر خودمان كارشكنی كنیم و باصطلاح به یك همچه حكومتی اژدر بزنیم، این نقض غرض است یا خودخواهی. من كاری نكردم، حرفهای من در ادامه افكار و روشی بوده كه همیشه داشتم.”»
« دكتر صدیقی به هر دلیل و تقدیر ـ من دیگر وارد آن جزئیات نمیشوم و اطلاع صحیح و دقیقی هم ندارم ـ كابینه را تشكیل نداد و آقای سنجابی كه از آمدن خمینی بسیار راضی و بسیار خشنود بود، خیال میكرد كه آقای خمینی كه بیاید اولاً نخستوزیری او قطعی است. بالاخره نفر اول جبهه ملی است و نخستوزیر شاه هم نبودهاست، در نتیجه میتواند نخستوزیر بشود. در مرحلهی بعدی، خوب، نخستوزیر كه باشد به میل خودش كابینه را تشكیل خواهدداد و مورد احترام خواهدبود و خمینی هم دهـپانزده روز كه در تهران سلام و علیك و دیدوبازدیدهایش را كرد میرود به قم و عملاً فعال مایشاء او خواهدبود. شما اطلاع دارید ـ من در مخفیگاه بودم ـ آنوقت كه برای دیدن خمینی، دو سه روز بعد، چندین ساعت در اطاق انتظار سرِپا ایستادهبود. در واقع رفتاری كه خمینی با او كرد و با اغلب این آقایان كرد، مورد پسند من است. اقلاً خمینی با تمام معایب و با تمام آن گرفتاریها و مصائبی كه برای ملت ایران آورده، نسبت به افرادی مثل او كه بیستـسی سال یك فكر داشتند و بعد عدول كردند، كاملاً بیرحم بودهاست. همهی آنهائی كه مثل سنجابی با او همكاری كردند با كمال خشونت و خفت بیرون كردهاست.»
«این آقای سنجابی و این تاریخچهی جبهه ملی را من خلاصه میكنم: شخصیت مصدق در سطح بینالمللی و نزد مردم ایران بزرگ بود. ولی شاه نهایت بیانصافی را كرد و تمام دستگاه سلطنت و تمام جراید رادیو تلویزیون و تمام درباریان متملق بیستوپنج سال به مصدق فحش دادند و این بجای اینكه مصدق را كوچك بكند، پیش مردم بزرگ كرد. مصدق در زمان صدارت یا در زمان انزوائی كه در زندان و در احمدآباد داشت همیشه مصدق بود. وقتی افرادی خودشان را جانشین او میدانند و برای خودشان یك شخصیت كاذبی قائل شدند باید آن خصائل مصدق را تا حدی داشتهباشند. آقای سنجابی یكی از آن افرادی بود كه بعد از فوت مصدق دائماً میخواست جانشین مصدق باشد و هیچكدام از سجایای مصدق را نداشت و بالأخره این مسئله را هم گمان میكنم مفید باشد خدمتتان بگویم: آقای سنجابی ـ و من نمیدانم كجاست و چون در یك شرایط مسلماً سختی زندگی میكند، نمیخواهم ناجوانمردیهائی كه او در حق من كرد من در حق او بكنم و یا بگویم خیانت كرده یا نه ـ ، ولی این را نمیتوانم كتمان كنم كه من او را آدم ضعیفی میدانم وضعف آدم را به همه جا میبرد. میخواهم فقط این را عرض كنم كه در یك مصاحبه یكسال بعد گفتهبود، دكتر بختیار كمر جبهه ملی را شكست. من هیچ توضیحی راجع به این موضوع نمیدهم. چون توضیحات را قبلاً دادم. تنها باید سئوال كرد مابین من و او كی كمر جبهه ملی را شكست، كی انحراف پیداكرد؟ بعد از گذشت سه سال ملت ایران جواب این سئوال را خوب میداند۱.»
«اندک زمانی بعد سنجابی با تقاضای دیدار با شاه، از طریق رییس ساواک، بار دیگر ضعف منش خود را نشان داد. او [شاه] در خاطراتش در این باره چنین می گوید:
«”او دست من را بوسید، به شخص من اظهار وفاداری شدید کرد و اعلامداشت که برای تشکیل دولت حاضر است… اما دیگر بخت از هیچ طرف با او یاری نکرد.
«دیگر نگاه شاه همچنان به سوی مخالفان سنتیاش دوختهبود؛ حالا که این رگهی جدید را کشف کردهبود میخواست امکانات آن را بررسیکند. با غلامحسین صدیقی وزیر مصدق که مردی فرهیخته بود دیدار و شور کرد.»
و شاپور بختیار، پس از توضیح علل عدم موفقیت دکتر صدیقی در تشکیل دولت، که یکی از آنها عدم پذیرش این شرط برای شاه بود که به نقطهای در خلیج فارس یا دریای خزر، و در هر صورت دور از پایتخت عزیمت کند، میگوید: «این هم فرصت دیگری بود که شاه از دست میداد؛ سرسختی پادشاه در نپذیرفتن آنچه سرانجام ناچار شد از من، و آن هم در اوضاعی به مراتب سختتر، بپذیرد، سبب شد که چند هفتهی دیگر نیز از دست برود. وقتی خدا شکست کسی را خواست…»
«زمان با این بحث های بیحاصل میگذشت و به ملایان امکان دادهمیشد که در مساجد باز هم نارنجک بیشتری گردآورند…۲»
در این هنگام از طرفی نشانههای ضعف نفس محمـدرضا شاه، که همواره کوشیدهبود آن را با ظواهری سطحی از خود و مردم پوشیده نگاهدارد، به صورت ضعف اراده در ادامهی کارها مانند گذشته هر دم آشکارتر شده بود، و در افق کشور آثار خلاءِ قدرتی قریبالوقوع هر روز نمایانتر میشد؛ از طرف دیگر نیز، یکی از سرشناسترین چهرههای جبهه ملی نهاد سلطنت را غیرقانونی خواندهبود و مدعی جدیدی که قصد پرکردن این خلاء با یک قدرت شخصی دیگر را داشت، آماده و مصمم در انتظار لحظهی مساعد بهسرمیبرد. دیگر همهی مقدمات برای وقوع فاجعه گردآمدهبود و در صورتی که کسی از خطر بزرگ مترتب بر این اوضاع آگاه بود و در موقعیتی قرار داشت که بتواند با آن مقابله کند اما با استمداد از آخرین امکانات موجود در صدد رویارویی با آن برنمیآمد او نیز گناهی نابخشودنی مرتکب میشد.
در این زمان، برای چنین مقابله ای، در واقع، بجز دکتر سنجابی، در میان چهره های سرشناس ملی تنها کسانی که در صحنه حاضر بودند، دکتر صدیقی به دلیل شخصیت استثنائی وی، جایگاه تراز اولش در دولت مصدق، و حضور نیرومندش، که همیشه احساس میشد، بود، و شاپور بختیار، با سوابق دراز مبارزات و فعالیت های مجدد دو سالهی اخیرش، و برخلاف دکتر سنجابی، آنان، هر دو، بر اهمیت خطری که کشور را تهدید میکرد واقف بودند و اظهاراتشان در موارد گوناگون بر این اگاهی کامل گواهی میدهد.
با آن اظهارات دکتر سنجابی در پاسخ شاه، چنانکه خود او نقل کردهاست، معلوم میشود که او دیگر با تشکیل یک دولت از طرف جبهه ملی در چارچوب قانون اساسی مشروطه نیز موافق نبوده، زیرا خلاف آن را در اعلامیهای نوشته و به دست خمینی داده، و سپس منتشر کردهبودهاست. در این زمان شاه به دکتر صدیقی که به استقلال رأی وی بیشتر اطمینان داشته متوسل میشود و می کوشد تا با او دیدار کند. اولین دیدار میان دکتر صدیقی و فرح پهلوی و به درخواست ملکه صورت میگیرد. شرح آن از زبان دکتر صدیقی، و نقل شده از طرف دکتر مشیر، یکی از دوستان دکتر صدیقی، چنین است:
«چون کابینه وحدت ملی که قرار بود به ریاست دکتر سنجابی یا عبدالله انتظام یا دکتر امینی تشکیل شود به نتیجه نرسید توجه شاه به دکتر غلامحسین صدیقی یار وفادار دکتر مصدق جلب شد. علاوه بر ارادتی که به دکتر صدیقی داشتم چون خانه من در سیصدمتری منزل او قرارداشت اغلب به دیدارشان میرفتم. یک روز از دکتر صدیقی پرسیدم با آن سوابق کدورت از شاه و اقداماتی که علیه دکتر مصدق و یارانش شد چگونه حاضر شدید در بحرانیترین روزها قبول مسئولیت کنید؟ دکتر صدیقی در پاسخ گفت شما که مرا خوب میشناسید و میدانید که روش سیاسی من از چه قرار بودهاست و همه وقت در برابر دِینی که با وطنم داشتهام اگر شرایط مساعدی وجودداشتهاست برای خدمت از بذل هیچگونه فداکاری مضایقه نداشتهام. جریان ملاقات با شاه و قبول نخستوزیری هم صرفا به قصد خدمت بوده نه جاهطلبی، و اما داستان آن چنین بودهاست: در روزهای بحرانی یک روز دکتر حسین نصر رئیس دفتر شهبانو که سابقهی همکاری با من در رشتهی فلسفه در دانشگاه تهران را داشت بدیدنم آمد و از قول شهبانو پیغام آورد که ترتیب ملاقاتی دادهشود. در این حالت با فراموش کردن همهی بیمهری به این امید که شاید منشاءِ اثری برای مملکتم باشم، جواب مساعد دادم. دکتر نصر با خوشحالی مراجعت کرد و عصر همان روز تلفن کرد و ساعت ملاقات را در اختیار من گذاشت. وقتی در کاخ سلطنتی از شهبانو دیدن کردم با فروتنی و ابراز محبت مخصوص مرا پذیرفت و مشکلات مملکت را مطرح ساخت و برای نجات کشور از من کمک خواست. من هم از رفتار گذشته و تضییقاتی که نسبت به دکتر مصدق و یارانش صورتگرفتهبود گلهکردم که شهبانو با چشمانی اشکبار گفت باید از خطاهای گذشته چشمپوشی کرد و باید فکری برای رهایی کشور از بحران نمود. این گفتگو به درازا کشید و من از شهبانو مهلت خواستم که مطالعه کنم و نظر را بدهم. شهبانو مرا تا دم در بدرقه کرد و گویا با شاه هم توافقکردهبودند که ترتیب ملاقات مرا [با او] بدهند. بهمین جهت وقتی شهبانو عنوان کرد مؤدبانه گفتم با تمام رنجشی که وجود دارد برای نجات کشور حاضر به دیدار شاه هستم ولی برای رفع هرگونه اتهام [و این] که نگویند محرمانه به دیدار شاه رفتهام وقتی حضورشان خواهمرسید که حداقل دو نفر از رجال سابق حضور داشتهباشند. شهبانو پذیرفتند و با این که شاه منتظر بود آن روز ملاقاتی صورت نگرفت. دو روز بعد با حضور دکتر امینی و عبدالله انتظام اولین دیدار صورتگرفت. در این ملاقات شاه با حالتی نگران و سراپا اضطراب با محبت و برخوردی صمیمانه مرا پذیرفتند و با اظهار تاسف از رفتاری که در گذشته نسبت به من و یاران دکتر مصدق شده کمک خواستند که با قبول زمامداری مملکت را از خطر انهدام و سقوط نجات دهم. در حالی که نخواستم از آن چه در سابق رویداده گلهای بکنم اظهار تاسف کردم که چرا اعلیحضرت راه خود را از ملت جداکردند و چرا با دکتر مصدق و یاران به آن شیوه رفتار شد که حتی بعد از مرگش از اهانت فروگذارنشد. شاه ضمن تصدیق خطاهای گذشته با حالتی محزون گفت باید خاطرات گذشته را فراموش کرد و با قبول زمامداری پیشنهادات خود را بدهید تا تبادل نظر شود. پس از مذاکرات طولانی از شاه تقاضای وقت کردم تا پیشنهاداتم را بدهم که بعد از مطالعاتی چنین پیشنهاد کردم: اولاً شاه باید طبق قانون اساسی سلطنتکند نه حکومت. ثانیاً همهی عزل و نصبها با دولت باشد و دربار و وابستگان حق مداخله در امور را نداشتهباشند. ثالثاً ارتش و وزارت جنگ و همه نیروهای انتظامی تابع دستورات دولت باشند نه هیچ مقامی دیگر. رابعاً لزومی برای خروج شاه از کشور وجود ندارد و اعلیحضرت میتوانند دور از هیاهو در یکی از مناطق کشور، مثلاً جزیرهی کیش یا بندرعباس، به استراحت بپردازند. خامساً در این اوضاع بحرانی ضرورت دارد شورای سلطنتی تشکیل شود تا اختیارات سلطنت را بر عهده بگیرد. شاه با همه پیشنهاداتم غیر از تشکیل شورای سلطنت موافق بودولی به علت شدتبحران و عدم همکاری دوستانم در جبهه ملی چون امیدی به موفقیت نداشتم از قبول زمامداری خودداری کردم. وقتی هم دکتر بختیار قبول مسئولیت کرد و شاه هم ناچار به خروج از کشور شد و شورای سلطنت را هم تشکیل داد به من پیشنهاد کرد که ریاست شورای سلطنتی را بپذیرم ولی به نظر خودم خیلی دیرشدهبود زیرا انقلاب داشت به پیروزی میرسید۳. » [ت. ا.]
البته می توان در صحت همهی نقل قولهای این گزارش و دقت در نقل صحیح آنها، خاصه آنجا که از قول دکتر صدیقی میخوانیم«ولی به نظر خودم خیلی دیر شدهبود زیرا انقلاب داشت به پیروزی میرسید» به شدت تردید کرد، زیرا چنین عباراتی با روحیهی دکتر صدیقی سازگار نبوده، چه او اساساً آنچه را در شُرُف وقوع بود انقلاب نمینامید، و نیز از این روی که وی حتی دربارهی دولت بختیار که تشکیل آن حدود یک هفته پس از این گفتوگوها با شاه اعلام شد چنین لحنی بکارنبرد و، به عکس، بسیار پیکارجویانه از بختیار و دولت او پشتیبانی کرد.
از طرف دیگر روزنامههای کشور پایان بینتیجهی تماسهای دکتر صدیقی با شاه را گزارش دادهاند. شروع خبر چنین است:
غلامحسین صدیقی نخستوزیری را به شرط ماندن شاه [در کشور] پذیرفت.» و «گفته شد غلامحسین صدیقی برای احراز پست نخستوزیری طی ملاقاتی با شاه، با وی گفتوگو کرد.»،
اما همانجا اضافه میشود: «تلاشهای مختلف برای کشاندن صدیقی به نخستوزیری عملاً بینتیجه ماند۴.» ضمناً تاریخ ۲۵ آبانماه که در منبع مورد استفادهی ما برای این خبر دادهشده، نادرست است، و به همین علت نیز ما آن را ذکر نکردیم. بر طبق کتاب همهی هستی ام نثار ایران، آخرین دیدار دکتر صدیقی با شاه در تاریخ ۷ دیماه آن سال بودهاست۵ و از آنجا که همین روز همچنین تاریخ یکی از نخستین دیدارهای شاپور بختیار با شاه نیز بوده میتوان در صحت کامل آن نیز تردیدکرد.
افزون بر این میدانیم که مذاکرات و دیدارهای دکتر صدیقی با شاه مفصلتر بوده اما چنانکه میبینیم مهمترین علت نومیدی وی از موفقیت همان است که وی «عدم همکاری دوستانم در جبهه ملی» مینامد، زیرا مخالفت شدید دکتر سنجابی با نخستوزیری دکتر صدیقی پیش از آخرین دیدار شاه با نامبرده رخداد و سببشد که وی نتواند روی همکاری عناصر جبهه ملی و پشتیبانی کافی ملیون از دولتش حساب کند بلکه، احتمال میرود ، که او میبایست رودررویی با برخی از آنان را نیز در نظر میگرفت! واقعیت این است که پیش از آنکه مذاکرات دکتر صدیقی به نتیجهی نهایی برسد دکتر سنجابی طی نامهی شدیداللحنی خطاب به دکتر صدیقی او را از قبول نخستوزیری منع میکند؛ از جمله با گفتن این که: «چنین اقدامی نفی تمام گذشتهی شماست»۶؛ همچنین، جبهه ملی تحت این عنوان که وی سالها بوده که در آن عضویت رسمی نداشتهاست، با صدور اعلامیهای مخالفت خود با نخستوزیری دکتر صدیقی را بهصورت زیر اعلام میکند«چون بعضی خبرگزاریها گزارش دادهاند که آقای دکتر غلامحسین صدیقی مأمور تشکیل دولت خواهدشد و از ایشان به عنوان یکی از رهبران جبهه ملی ایران یادکردهاند، لازم دیدهشد به آگاهی عمومی برساند که آقای دکتر غلامحسین صدیقی از نیمهی سال ۱۳۴۲ با هیچیک از سازمانهای جبهه ملی ایران کوچکترین همکاری نداشته و اکنون هم در هیچیک از ارگانهای این جبهه سمتی ندارد. بهجاست یادآور شویم همچنان که بارها اعلام گردیده جبهه ملی ایران، با وجود بقای نظام سلطنتیِ [کذا] غیرقانونی، با هیچ ترکیب حکومتی موافقتنخواهدکرد.»
در این متن نیز، با وجود عنوانی چون «بقای نظام سلطنتی غیرقانونی»، که پیش از این گفتهبودیم استفاده از آن برای نامبردن از «نظام مشروطهی ایران»، که در آن سلطنت اصل نظام نبوده که بتوان کل نظام را با عنوان بکلی نادرستِ نظام سلطنت نامبرد و، هر چند نهادی مهم از نهادهای آن، مانند قوه ی مقننه، یا قوه ی قضاییه، بشمار میرفته، اما در هر حال در میان نهادهای نظام مشروطه نهادی بیش نبوده، ردپای دکتر سنجابی، که نظیر همان ها را در اعلامیهی سهمادهای پاریس خود نیز بکار بردهبود دیدهمیشود و ملاحظه میگردد که نامبرده بجای آنکه با پیداشدن این فرصتهای جدید از آن برای جبران خطای خود و کمک به یافتن راهی برای نجات کشور سود جوید، همچنان به راه رفته ادامه میدهد و در این مسیر سنگ میاندازد.
این در حالی بود که بسیاری از سران جبهه ملی خود نیز در آن سالها عملاً از مبارزه دور بودهاند! دکتر صدیقی نیز، از طریق آورندهی پیام، پاسخ شفاهی سختی به دکتر سنجابی میدهد. اما هنگامی که در آن شرایط وانفسا مردی با از خودگذشتگی میخواهد در راهِ کاری عظیم و خطیر گامگذارد و پیام دکتر سنجابی بجای آنکه اعلام پشتیبانی و آرزوی موفقیت برای او و ملیون باشد حملهای شدید و منع او از آن کار است و، در نتیجهی آن، عدم همکاری تنی چند از کسانی که استاد پیر به آنان روی میآورد، او به دشواری میتوانست دچار نومیدی از پیشرفت کار نشود.
در این زمان است که اعلامیهای نیز دایر بر شرکت جبهه ملی ایران در تظاهرات تاسوعاـعاشورا که از طرف حزب الله برگذارمیشد، و بعداً دیدیم که در آن حزباللهیها تصویرهای دکتر مصدق را پایین میآوردند و حاملان آنها را کتک میزدند، منتشرشد. در جلسهی هیأت اجرائی جبهه ملی حتی سخنی هم از صدور چنین اعلامیهای به میان نیامده بودهاست. به گفتهی شخص بختیار، پس از انتشار این اعلامیهی غیرتشکیلاتی بر سر آن در جلسهی هیأت اجرائی، و در جواب او که میپرسد این اعلامیه به تصمیم چه کسی دادهشده و شنیدن پاسخی باز هم غیرتشکیلاتی از یکی از حاضران که میگوید «من»، مشاجرهی تندی رخ میدهد، که در پی آن وی اعلام میکند «من دیگر در این جلسات شرکت نمی کنم.» اکنون دیگر شاپور بختیار مطمئن میشود که نه تنها تشکیل دولت جبهه ملی میتواند با مخالفت شدید دکتر سنجابی و عدهای دیگر روبرو گردد، بلکه با ادامه و گسترش تهدیدات هواداران خمینی کشور میتواند در خطر سقوط قطعی قرارگیرد، و به این نتیجه میرسد که نمیتواند روی ادامهی خط مشی قبلی جبهه ملی دایر بر تشکیل دولتی در چارچوب قانون اساسی مشروطه، یعنی رعایت آن از طرف دوستانش، صددرصد حساب کند. با اینهمه، هنگامی که شاه پس از ناامیدی از دکتر صدیقی خودِ او را به مذاکره برای تشکیل دولت دعوت میکند، این دعوت را میپذیرد.
باید گفت که بهگفتهی خود وی در کتاب یکرنگی، سه ماه پیش از دیدار وی با پادشاه، یک بار با ملکه فرح دیداری داشتهاست۷. او ضمن سخن از این دیدار دربارهی چگونگی پیشآمد آن چیزی نگفتهاست اما قرائن نشان میدهد که ترتیب آن به خواست ملکه و به وساطت رضا قطبی، که علاوه بر پیوند خانوادگی نزدیک با ملکه، با شاپور بختیار نیز دارای نسبتی بوده، دادهشدهباشد. آنچه به مناسبت این دیدار درباره ی فرح پهلوی مینویسد محدود به ملاحظاتی دربارهی شخصیت اوست. ضمناً از قول ملکهی سابق ایران مینویسد که به وی گفتهبودهاست:«دارای افکاری نزدیک به من است و اگر من با ساواک دردسرهایی داشتهام او نیز از این حیث کاملاً در امان نبودهاست، اگرچه به مقیاسی کوچک تر۸.»
همچنین هیچ قرینهای نشان نمیدهد که میان این دیدار و دعوت سه ماه بعد پادشاه به دیدار با وی رابطهی مستقیمی وجود داشتهاست. نیز، به علت دقیق نبودن تاریخهایی که تا اینجا ذکر کردهایم، بر ما روشن نیست که از دو دیدار، یکی با جمشید آموزگار در اواخر مهرماه، و دیگری با ملکه، سه ماه پیش از انتصاب به نخستوزیری، کدامیک پیشتر انجام شدهاست؛ ظواهر به تقدم دیدار با ملکه حکم میکند که اگر سه ماه اختلاف با انتصاب به نخستوزیری را ملاک قراردهیم به نیمهی اول مهرماه میرسد. علاوه بر اینها، یک مکالمهی تلفنی و یک دیدار سپهبد مقدم را نیز، که به مأموریت از طرف شاه صورتگرفته، شرح میدهد. میگوید، با رفتن شریف امامی و آمدن سپهبد ازهاری که او هم همان روش ملماننمایی شریف امامی را تا جایی پیشبرد که لقب «آیتالله ازهاری» گرفت، و بعد هم دچار حملهی قلبی شد، باز شاه مشورتهای خود را ازسرگرفت، مردان ذخیرهاش را بررسی کرد، چند گام به طرف اویسی و عبدالله انتظام برداشت، و دورتر هم نرفت، چه دیگر دانستهبود که با پشت سرِ هم چیدن آنها نمیتوانست منحنی سرنوشت را سرمویی هم بالاببرد، و تنها زمان گرانبهایی را ازدستمیداد.»
«در این زمان است که پدیدهای کاملاً نوین رخمیدهد: امید شاه به مخالفان معطوف میشود. پیش آمدن چنین ضرورتی باید بر او بسیار گرانآمدهباشد. ولی او سرانجام سه نام را بیرون میکشد. نامهای سنجابی، بازرگان و من. بدینگونه شد که روزی از سپبهد مقدم، رئیس جدید ساواک، به من تلفن شد:
ـ« میتوانم به دیدار شما بیایم.»
ـ«آقای مقدم، در خانهی من باز است، البته که میتوانید.»
«و او با اتوموبیل شخصی خودش، بدون محافظ، در روز روشن، آمد. به او گفتم:
ـ«من به شما گفتهبودم که، من همواره …، آماده ام که دربارهی آیندهی کشورم گفتوگو کنم. اما به اصولی پایبندم که لازم میدانم روی آنها پافشاری کنم. ما گفتهایم و تکرار کردهایم ـ و شما هم در مقامی هستید که آن را خوب میدانید ـ که باید قانون اساسی اجراشود. موضع من این است.»
«و اضافه کردم:
ـ«چه وقت تصمیم میگیرید که بفهمید که زمان از دست میرود. هم اکنون هم بسیار دیرشدهاست. در هر حال، هرکاری میکنید، امروز بکنید، نه فردا.»
« او با تعجب به من نگاه میکرد:
ـ«بله؛ اما اگر شما همکاری نکنید…؟»
ـ میخواهید با که همکاری کنم؟ اگر منظور همکاری با مردان سیاسی دیگر است، بله، موافقم. ولی باید پادشاه بپذیرد که همهی قدرت را به دولت میسپرد و او جز یک نُماد وحدت که همهی ملت آن را پذیرفتهاند، نیست.»
«همین؛ چیز دیگری هم نیست. ولی اگر بخواهد، بر عکس، در این کار و آن کار مداخله کند، این یا آن وزیر را منصوب کند، من دیگر موافق نیستم، ما موضع خودمان را، همانطور که همیشه بوده، حفظ میکنیم.»
اینجا، خوانندهی مجرب خود میتواند برخورد شاپور بختیار به مسئلهای در نهایت حساسیت، و منطق وی را که سرنوشت کشور در آن مهمترین جایگاه را دارد، با سخنان دکتر سنجابی که هرباره، بدون توجه به اهمیت حیاتی قانون اساسی و کمترین یادی از آن، و بی توجه به عواقب خطرناک این برخوردش برای ایران، بلافاصله از عدم مشروعیت «نظام سلطنت»(!) سخن می گوید، مقایسه کند.
او میافزاید: «میدانستم که او ملاقاتهایی با بازرگان و سنجابی هم داشتهاست و آنها نیز سخنانی تقریباً مشابه با سخنان من به او گفتهبودند؛ نمیتوانستند به او سخنان دیگری گفتهباشند. بار دیگر هم او را دیدم و این بار به من اعتراف کرد:
ـ«اعلیحضرت شخصاً به من مأموریت دادهاند که با شما، بازرگان و سنجابی گفتوگو کنم۹.»
پیداست که این زمان پیش از عزیمت دکتر سنجابی به پاریس نبودهاست، و اگر، چنانکه شاپور بختیار گفته، مقارن تشکیل دولت ازهاری، پانزده آذرماه، باشد با بازگشت دکتر سنجابی از پاریس نیز تقارن دارد. شاپور بختیار می نویسد:
« به زمانی رسیدهایم که شاه دیگر نمیداند به چه دری بزند. آموزگار مرد آن اوضاع نبود. برای اصلاح وضع کوشش کرد اما سیر امور به سوی خرابی متوقف نشد: سینما ها و بانک ها آتش زدهمیشد و ناامنی افزایش مییافت. قدرتهای غربی به این نتیجه رسیدند که سیاست پادشاه قابل دوام نیست. و با اینهمه محمـد رضاشاه سرسختی نشان میداد. گویی روی آوردن به یک شخصیت پاک و سالم برخلاف طبیعت او بود.» از بازی ورق خود«شریف امامی را بیرون کشید که هفده سال پیش نخستوزیر بوده و بعد رییس سنا شده. مردی اهل زدوبند که در همهی رسواییها، در همهی طرحهایی که میتوانسته برای او سودآور باشد دستداشته، فردی که هیچ نقطهی روشنی در شخصیت او نبود، آخرین کسی که می بایستی به او فکر میشد. درست آنگونه که در یک اصطلاح فرانسوی گفتهمیشود: “اگر شاه میخواست سیهروزی خود را به دست خود فراهمآورد نباید کار دیگری جز این میکرد”.»
«شریف امامی سه ماه بیشتر دوام نیاورد و تازه همان هم زیاد بود. شاه خود را باختهبود… ورقی را روی میز زد که هنوز به کار نرفتهبود… تیمسار چهار ستاره غلامرضا ازهاری رییس ستاد کل نیروهای مسلح. (…) اوضاع به مرز انفجار رسیدهاست. شاه در یک سخنرانی بسیار معتدل اذعان میکند که “صدای [انقلاب] ملت خود را شنیدهاست”و” آغاز اصلاحات عمیقی”را وعده میدهد۱۰»
«میگوید ازهاری مدت زیادی نخواهدماند: دولتش موقت است؛ فقط برای مدتی که یک غیرنظامیِ قادر به انجام امور یافتهشود. مردم در حال طغیان اند و نمیتوان به تیمسار خرده گرفت که مدت درازی جلوی صحنه را اشغال کردهاست؛ او دو ماهی بیشتر حکومت نمیکند که نیمی از آن را هم در بیمارستان بستری میشود. شاه دیگر عملاً دولتی ندارد و دچار عدم اطمینان و افسردگی شدهاست. آن سخنرانی کذایی برایش آبرویی نگذاشتهبود.»
اما اضافه میکند که درباره ی چنین طرز حکومتی بود که جیمی کارتر، در جریان سفرش به تهران در ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷ گفته بود:
«ایران در یکی از آشفته ترین مناطق جهان یک جزیرهی ثبات بشمارمیرود… هیچ رهبری نیست که من نسبت به وی به اندازهی شاه احساس قدرشناسی کنم و چنین دوستی شدیدی داشتهباشم.»
و شاپور بختیار میپرسد «کدام ثبات؟»:
«۱۶ آبانماه ۱۳۵۷ بازداشت امیرعباس هوید است. ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، ۷۰۰ کشته در تهران، در جریان “جمعهی سیاه” بسیار معروف. ۲۶ مردادماه تا ۱۱ دیماه ۱۳۵۷ ادامهی آمدوشد دولتها و شکست تیسمار ازهاری. و افسوس که تازه این شروع کار بود۱۱.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱اعلامیهی دكتر سنجابی؛ نک. سیوهفت روزپس از سیوهفت سال، چاپ پنجم، بهمنماه، ۱۳۶۲، چند گفتگو با دكتر شاپور بختیار دربارهی دوران زمامداریاش، از ۱۶ دیماه ۱۳۶۲، ضبط شده برای رادیوی نهضت مقاومت ملی ایران (رادیو ایران).
۲ شاپور بختیار، یکرنگی، ترجمهی مهشید امیرشاهی، ص. ۱۵۲؛
-Chapour Bakhtiar, Ma fidélité, Albin Michel, ۱۹۸۲, p.۱۲۲.
۳ ایران در عصر پهلوی، جلد ۱۳، (بحران در ۵۷ ـ وقایع مهم دوران نخستوزیری: آموزگار، شریف امامی و ازهاری)، روزشمار ۲۷/۰۹/۱۳۵۷، ص. ۴۳۷).
۴ سعید بشیرتاش، ابراهیم نبوی، روزشمار یک انقلاب، پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۵۷ ، ۱۵ نوامبر ۱۳۷۸؛ ششم آذرماه ۱۳۸۷.
۵ یادنامهی استاد دکتر غلامحسین صدیقی، به کوشش دکتر پرویز ورجاوند. در این کتاب میخوانیم « سرانجام در آخرین و پنجمین ملاقات با شاه که در ۷ دیماه ۱۳۵۷ صورت گرفت دکتر صدیقی چند شرط برای قبول نخستوزیری مطرح کرد.»
۶ سعید بشیرتاش، ابراهیم نبوی، همان، جمعه اول دیماه ۱۳۵۷، ۲۲ دسامبر ۷۸؛ انتشار در ۵ دیماه ۱۳۸۷.
۷ مینویسد: «سه ماه پیش از انتصابم به نخستوزیری با او دیداری داشتم.» شاپور بختیار، همان، ص. ۱۲۰؛
-Chapour Bakhtiar, op. cit., p. ۹۷.
۸ پیشین.
–Idem.
۹ همان، صص. ۱۴۶ـ۱۴۷؛
–Op. cit. pp. ۱۱۷-۱۱۸.
۰[1] همان، صص. ۱۲۹ـ۱۳۰؛
Op. cit., pp. ۱۰۴-۱۰۵.
۱[1] همان، صص. ۱۳۰ـ۱۳۱؛
Op. cit., pp.۱۰۵.
Comments
علی شاکری زند: برگهایی از زندگی سیاسی دکتر شاپور بختیار- بخش دوازدهم — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>