ریشههای ناتوانی «چپ» در اثرگذاری اجتماعی چیست؟
جواد قاسم آبادی
نویسنده در بخش نخست بحث خود به سنت حیاتی فراموش شده انتقاد از خود فردی و جمعی جهت ایجاد تغییر کلان در صحنه سیاسی و شکلگیری آلترناتیو کارگری در ایران می پردازد. نویسنده امیدوار است این بحث رو به این و یا آن شخص حقیقی و حقوقی تلقی نشود چه از نظر نویسنده این یک بحث عام «تاریخی – اجتماعی» ست و رو به تمامی اندیشمندان جامعه ایران دارد. از این رو انتقادات پیش رو بیش و کم به تک تک اندیشمندان ایران بازمیگردد.
نخستین انتقاد این قلم به فرهنگ اسطوره سرایی و رهبر سازی و قهرمان پروری در ایران و دیگر کشورهای توسعه نیافته است. فرهنگی که در جوامع باستانی ایجاد شده است و کماکان در این جوامع و بطور مثال جامعه ایران، بازتولید می شود.
این فرهنگ هزاران سال حلقه سازی و قطب گرایی و قهرمان پروری را در بطن تاریخ خود دارد. فرهنگی که هزاره هاست در سازماندهی جامعه ایران تجربه شده است. ناگفته نماند که این نوع سازماندهی سنتی جامعه ایران از یک سو بر علیه اشغالگران یمین و یسار مقاومت کرده است و از سوی دیگر با ابداع حلقه های باطنی، از پذیرش دین رسمی حکومتی گریخته و از تسلیم شدن به دولت دینی نیز سر باز زده است.
متأسفانه این فرهنگ مبارزاتی اند هزار ساله، برغم رشد نیروهای مولده، پیشرفت علم و فناوری و آشنایی اندیشمندان ایرانی با مدرنیته و دموکراسی کشورهای صنعتی، گریبان روشنفکران ایرانی را رها نکرده است و کماکان در تشکل های «حزبی» ایرانی، چه چپ و چه راست غالب است و بازتولید می شود.
حال هرچه مختصرتر ببینیم تفاوتهای این فرهنگ ماقبل سرمایهداری با فرهنگ مدرن و مقوله «تحزب» بمثابه سازماندهی سیاسی-طبقاتی جامعه چیست؟
یکم: رهبر سازی و پذیرش توتالیتاربسم!
فرهنگ حلقه و قطب و قهرمان دایما در حال رهبر سازی و چرخ زدن پیروان در حلقات گوناگون به دور این رهبر است!
رهبر داهی که بجای همه می اندیشد و فرمان می دهد. این رهبر داهی حلقه ای نزدیک از اطرافیان خود دارد که «قهرمان» بحساب می آیند و الگوی به به گویی، چه چه سرایی و کف زنی برای الهامات رهبر داهی هستند. این «قهرمانان» همچنین مسول ابلاغ دستورات رهبر داهی به پیروان وفادار، نظارت بر اجرا و حسابرسی از این توده های ناآگاه هستند. «ستاره»هایی که حاضرند در راه رهبر جان و مال فدا کنند و آسمان شهدا را پرستاره تر کنند!
دوم: تعریف و تثبیت حقوق ویژه در حلقه مرکزی و حلقه های پیرامونی ست!
در حلقه ها حساب رهبر از همه جهانیان جداست. رهبر معصوم و فعال مایشا است در نتیجه هیچ شک و خلل و تردیدی در «الهامات» رهبر قابل تصور نیست و هیچ شکافی در اندیشه و رفتار و گفتارش متصور نیست. بقولی جان همه پیروان فدای اوامر رهبر!
اما بین خادمان رهبر؛ بر خلاف بندگان خدا که همه در پیشگاهش با هم برابرند؛ برابری وجود ندارد و آنهایی که بیشتر خادم هستند و در حلقات نزدیکتر به رهبری قرار دارند از حقوق و قرب بیشتری نسبت به حلقات دورتر برخوردارند!
سوم: طبیعت گرایی مکانیکی مبتذل!
این حلقات در توجیه سلسله مراتب خود می فرمایند که «حزب» مثل یک موجود زنده است که سر دارد، مغز دارد، قلب و ریه و کبد و کلیه و روده های کوچک و بزرگ دارد که بی اراده و بی وقفه در خدمت مغز کار می فرمایند و همچنین دست و پا هم دارند. اما دست و پا حق ندارند به اختیار خود عمل کنند و مشت و لگد پرتاب کنند بلکه باید گوش بفرمان مغز بی عیب و نقص رهبر باشند و تنها به دستور مغز متفکر نعره سر دهند و مشت و لگد پرتاب نمایند!
قطب مغز است و حلقه نخست اطرافش هم قلب و ریه و کبد و کلیه و روده های کوچک و بزرگ و قس علیهذا که دایما بی فکر و خودکار در کارند و بقیه پیروان دست و پای این حلقه، دست به آسمان و گوش بفرمان دارند تا با دستور رهبری نعره سر دهند و مشت و لگد پرتاب کنند. تازه در همین دست و پاهای گوش بفرمان در حال نشخوار ترهات رهبر، انگشت و مچ و ساق و ران هم داریم و همه با هم برابر نیستند.
انگشت ها که از کمترین اهمیت برخوردارند. بخصوص انگشت کوچک که گاهی خود پیرو دست به آسمان کم گوش بفرمان، بخاطر کم به فرمان بودن خود، آنرا قطع می فرماید تا باعث عبرت دیگر پیروان شود!
چهارم: معصومیت و قدر قدرتی رهبر داهی!
در چنین حلقه هایی رهبر معصوم و لااشتباه است و پیروان همگی بیش و کم خطاکار!
در چنین ساختاری شکست خط و برنامه برآمده از الهامات رهبری، مفهوم ندارد و برغم درب و داغون شدن و به خاک و خون کشیده شدن پیروان جان بر کف و از دست دادن پایگاه اجتماعی، همواره و در همه جا، پیروزی پشت پیروزی ست که بدست می آید!
تازه اگر پیروان دست به آسمان گوش بفرمان، با کله بروند تو دیوار، مقصر رهبر معصوم نیست بلکه خود این دست و پاها مقصر هستند که یا کم ورزش کرده اند و به اندازه کافی قوی نشده بوده اند و یا به بخوبی الهامات رهبری را درک و اجرا نکرده اند!
خلاصه در چنین ساختاری انتقادات همواره از بالا به پایین است و رهبری هرگز دچار اشتباه نمی شود که بیاید و خدای ناکرده در مقابل توده های ناآگاه از خود انتقاد بفرماید!
با آنچه گفته شد و برای تغییر کلان در شرایط سیاسی ایران در آینده، خوب است به چگونگی برخورد اندیشمندان ایران به جامعه مدنی و گرایشات گوناگون آن در عصر جدید نیم نگاهی بیندازیم.
بنظر نویسنده دلیل اصلی در عدم شکلگیری جایگزین مردمی غیرسرمایه داری در گذشته ایران، عدم درک درست و دقیق روشنفکران چپ ایرانی از مبارزه طبقاتی و در عمل نداشتن شناخت از حرکتهای اجتماعی از یک سو و از سوی دیگر عدم فهم دیکتاتوری پرولتاریا بمثابه عالی ترین نوع دموکراسی در نظر ست!
در تاریخ جنبش کمونیستی می بینیم که آموزگاران بزرگ کمونیسم لحظه ای از مبارزه نظری با گرایشات انحرافی فرقه های ایدیولوژیک درون جنبش کارگری غفلت نمی کردند و هر نفسی که فرو می دادند دمی در برخورد نظری با محافل مینیمالیستی راست و هر نفسی که بر می آوردند بازدمی در توضیح ناممکن بودن عملکرد ماکسیمالیستی اراده گرایانه فرقه های چپ بوده است!
اما این رفقای کارگران جهان، نظرات خود را با کینه توزی، نادیده گرفتن، برسمیت نشناختن و نفی دیگر گرایشات طبقه کارگر آلوده و کم ارزش نمی کردند!
بطور مثال نگاهی به مکاتبات رفقا مارکس و پرودن بیندازید و ببینید این دو رفیق بر سر مسایل گوناگون و بویژه نقش و جایگاه دولت کارگری و خطر بروز بوروکراسی در دولت کارگری چه بحث های دقیق، محترمانه و مسولانه ای؛ با در نظر گرفتن منافع آجل و عاجل پرولتاریا؛ انجام داده اند!
حال بیایید نظری به عملکرد «رفیقان» کارگران ایران در چند دهه گذشته بیندازیم و ببینیم آیا مدعیان کمونیسم در ایران نیز همچون آموزگاران بزرگ کمونیسم دست در دست در کنار یکدیگر مبارزه نظری و پراتیک اجتماعی داشته اند تا حماسه ای همچون کمون پاریس رقم زنند؟
با برخوردی اجمالی به تاریخ معاصر ایران می بینیم که برخورد مدعیان تحزب و انقلاب به جامعه مدنی همواره مذهبی، از بالا و نه مسولانه بلکه رسولانه بوده است!
بنظر نویسنده این نوع برخورد رسولانه فرقههای ایدیولوژیک کماکان در تشکل های سیاسی راست و چپ ایران غالب است.
خود را پیشاهنگ دانستن و تیوری بقا را نفی کردن نمونه هایی بارز چنین توهمی نسبت به فلسفه حیات و بیگانگی از جامعه و دیالکتیک جنبش های اجتماعی ست!
نویسنده بر این باور است که این برخورد رسولانه فرقه های ایدیولوژیک کماکان بر تشکل های سیاسی راست و چپ ایران غالب است. تشکل هایی چند نفره که به دور یک قطب حلقه زده اند و از آنجایی که هریک رهبر خود را داهی و بی نقص و معصوم می پندارد، حاضر به هماهنگی و همدستی با یکدیگر جهت کنش سیاسی مشترک و توافق بر سر یک برنامه حداقل برای آینده ایران نیستند!
با توجه به تجربیات تاریخی و جنبش های عظیم اجتماعی می بینیم انقلابات هنگامی پیروز شده اند که اکثریت عظیم تولیدکنندگان حول یک برنامه سیاسی اجتماعی حداقلی، دست در دست تمامی قدرت را از اقلیت ناچیز حاکمان بازپس گرفته اند.
در تجربه پیروزی و شکست انقلاب بهمنماه ۱۳۵۷ نیز عام بودن این قانونمندی تاریخی را مشاهده می کنیم.
با این مشاهدات هر عقل سلیمی می فهمد که اگر خواست عبور از اقتصاد و سیاست و فرهنگ بورژوازی را داشته باشیم اکثریت عظیم تولیدکنندگان با گرایشات گوناگون فکری که از منافع مشترکی در امنیت و معیشت برخوردارند، بایستی حول یک برنامه سیاسی حداقلی جایگزین به توافق رسند تا برای تحقق این برنامه به میدان آیند. اما برای تهیه یک برنامه سیاسی که منافع مشترک این اکثریت عظیم را در نظر گیرد، ناچاریم آزادیخواهان و برابری طلبان ملل گوناگون ساکن ایران را بر سر یک میز بنشانیم تا با تدوین برنامه جایگزین، اکثریت عظیمی که منافع خود را در تحقق این برنامه می بینند، به تدارکات لازم از جمله سازماندهی برای اعتراض و اعتصاب اقدام کند!
سوالی که مطرح می شود اینست که اگر معضل تاریخی جامعه ایران به این سادگی قابل فهم و برطرف کردن است چرا در عرض چهل و شش سال گذشته شبکه ای متحد از آزادیخواهان ایجاد نشده است؟
پاسخ این سوال روش برخورد غیرحزبی راست و چپ سیاسی ایران است که نه تنها سازمانگر نبوده اند بلکه به عبارت دقیقتر انحلال طلب و مخرب بوده اند!
تشکل های موجود در عمل خود بجای کنش حزبی-سیاسی، رفتار فرقه ای-مذهبی داشته اند و بجای تسهیل نزدیکی و همگرایی، در ایجاد صفی متحد و مستقل از اکثریت عظیم تولیدکنندگان، ایجاد بی اعتمادی، دوری و نفاق کرده اند.
چگونه؟
با یک اشتباه لپی!
بیایید به گرایشات گوناگون «چپ» مدعی دفاع از طبقه کارگر ایران نیم نگاهی بیندازیم. این اشخاص حقیقی و حقوقی هریک بیش و کم خود را صاحب رسالت و در موضع رهبری طبقه کارگر ایران می دانند و از آنجایی که در تبعید امکان مداخله روزمره در مبارزات طبقاتی؛ حتی در کشور میزبان خود؛ را ندارند برای اعمال «هژمونی» هریک در گوشهای نشسته اند و با لعن و نفرین دیگر گرایشات کارگری و کوشش در نفی دیگران، به بی اعتمادی و بی عملی و بدبینی و تفرقه در درون نسل جوان طبقه کارگر ایران دامن زده اند و می زنند!
این روشنفکر نمایان هریک دیگری را چنین و چنان می نامد و جوان کارگران ایران را برحذر می دارد تا گول دیگری را نخورد و به عبارت ساده تر بیاید گول ایشان را بخورد!
واقعیت در تبعید این است که اشخاص حقیقی مدعی کمونیسم با انقلاب دیجیتال، هریک در جهان موازی ذهن خود، بتنهایی تبدیل به یک سازمان سیاسی شده اند و از طرف دیگر تشکلهای مدعی سوسیالیسم بدنبال انقلاب دیجیتال، در حال ریزش و تجزیه و تبدیل شدن به تعدادی کثیری از سازمان های سیاسی تک نفره، اند نفره و در بهترین حالت چند نفره هستند!
این واقعیت عام فاجعه ۴۶ سال فعالیت مدعیان دفاع از طبقه کارگر ایران در تبعید است که با تکیه بر «تعدد احزاب کمونیست در یک ملت» و «حکومت شورایی فاقد جمهوریت و تجزیه و تقسیم قوا» و «سوسیالیستی» تلقی کردن نیازهای امروز جامعه ایران، این ریزش و تجزیه و تلاشی و پراکندگی را توجیه و تشدید می کنند. این «هر چند نفر خود را بلوک و جبهه و حزب پنداری» با بهانه حق آزادی اندیشه و بیان و تنوع نظر، بطور مستقیم و پرخاشگرانه و یا غیرمستقیم خجولانه از انفراد و انشعاب و تجزیه و حتی انحلال سازمان های سیاسی موجود دفاع و حمایت می کنند!
نویسنده تاکید می کند که با آغاز هزاره سوم میلادی و تجربیات یک سده شکست های قرن بیستم بی تردید استثنایاتی نیز وجود دارند که قانونمندی فاجعه فوق را توضیح می دهند. این استثنایات حقیقی و حقوقی وظیفه تاریخی سترگی بر دوش دارند تا با برخوردی واقع گرایانه و برسمیت شناختن گرایشات گوناگون آزادیخواه اکثریت عظیم تولیدکنندگان؛ که از منافع مشترکی برخوردارند؛ برای ایجاد اراده ای فراگیر در تدوین یک برنامه سیاسی جایگزین مشترک دست بکار شوند.
با آنچه گفته شد و با توجه خودمحور بینی ها و رقابت های ناسالم و عدم امکان ایجاد یک جبهه از نیروهای آزادیخواه و برابری طلب در خارج از ایران از این سو و از سوی دیگر زندگی سخت و دست به گریبان بودن با مشکلات گوناگون در دستیابی به یک زندگی شرافتمند در داخل ایران، زمینه مادی برای اشکال گوناگون سازماندهی حول یک برنامه حداقلی جایگزین فراهم شده است. برنامه حداقلی جایگزین که در حوزههای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی در داخل ایران به پیش رود. فرصتی تاریخی که شاید در گذشته ایران بی سابقه بوده باشد.
بی سابقه، چه از یک طرف شاهد رشد کمی و کیفی اکثریت عظیم مزد و حقوق بگیران هستیم و از طرف دیگر شاهد ناتوانی بورژوازی ایران در مدیریت اقتصادی و تولید داخلی و تجارت خارجی ایران می باشیم. شرایطی بس نابسامان که خود سردمداران سرمایهداری مذهبی ایران نیز به ناتوانیهای خود در پاسخ به نیازهای اولیه مردم، از امنیت تا معیشت، اعتراف دارند.
در چنین شرایطی ست که مدعیان دفاع از طبقه کارگر بجای بر سر یک میز نشستن و استفاده از امکانات کشورهای میزبان برای همفکری و تدوین یک برنامه جایگزین ممکن که منافع اکثریت عظیم مزد و حقوق بگیران را تامین کند، کماکان در نفی یکدیگر و اثبات لیاقت خود برای رهبری و ایجاد هژمونی می کوشند!
کوششی بس مخرب که ایکاش به نقد مواضع سیاسی اشخاص حقیقی و حقوقی بسنده می کرد تا شاید شنونده و خواننده از نقد مواضع سیاسی دیگران چیزی می آموخت!
متأسفانه نقدی در کار نیست و نفی اشخاص حقیقی و حقوقی دیگر، مرزهای سیاسی را در نوردیده و به محاکمه غیابی یک طرفانه «متهمان» تعمیم پیدا کرده است!
رفقای کارگر، کمونیست ها؛
نخستین شرط پایبندی پایبندی به دکترین رهاییبخش کمونیسم، نگرش ماتریالیستی غیر خرافی به جهان و بعبارتی واقع بینی ست. واقعیت نشان می دهد که در طول ۴۶ سال گذشته آبی از کلیت نیروهای در تبعید راست و چپ برای مردم ایران گرم نشده است و هیچ برنامه منسجم ممکنی بجز منشور حداقلی ۱۲ ماده ای ۲۰ تشکل صنفی و مدنی؛ که آنهم در داخل ایران تدوین شده است؛ به ساکنان محروم و تشنه آزادی در ایران ارایه نشده است.
این منشور ۱۲ ماده ای حداقلی که در بهمنماه ۱۴۰۱ در بهبهه خیزش سراسری زن، زندگی، آزادی و در شرایط دشوار ارتباطی در داخل ایران تهیه شده است، محملی برای ایجاد یک جبهه فراگیر مردمی و سازماندهی برای مبارزه جهت جایگزینی یک جمهوری مدرن شورایی با حاکمیت مذهبی ایران است!
در تدقیق، تبلیغ و سازماندهی حول این منشور حداقلی کوشا باشیم!
جواد قاسم آبادی
آموزگار تبعیدی
سیزدهم فروردین ماه ۱۴۰۳
دوست بزرگواری پرسیده است: “….. انقلاب یعنی چه و حالا اگر انقلاب نه، بگویند چگونه می توان از ظلم و زور و استثمار رها شد؟ …..”
پاسخ این دوست بزرگوار این است که انقلاب رخ دادن دگرشی بنیادین و زیر و رو کننده در یک سرزمین برای پیشرفت آن سرزمین است، مانند انقلاب بزرگ فرانسه، انقلاب اکتبر در روسستان، انقلاب در چین و انقلاب های دیگر، انقلاب چیزهائی را که مانند زنجیر بر دست و پای مردم یک سرزمین بسته شده و مردم آن سرزمین را از پیشرفت بازداشته اند از میان می برد و انقلاب چنین چیزهائی را نوسازی و روغن کاری و رنگ آمیزی نکرده و با چهره ای نوین به خورد مردم نمی دهد، در سایه انقلاب آرایش پیشین نیروهائی که سرزمینی با آنها گردانده می شد درهم کوبیده می شود و آرایش نوین با کارگزاران کارآمد و با راه و روش های سازنده و پیشرو جای خود را به آرایش پیشین می دهد، در سایه انقلاب همه پدیده های کهنه و پوسیده ای که مردم را به بند کشیده بودند جارو شده و به زباله دانی ریخته می شوند، در سایه انقلاب نابرابری حقوقی زن و مرد از میان می رود، تنخواه یک سرزمین پیشرفت می کند، فرهنگ و هنر از بنیاد دگرگون می شوند، با آئین های بهتر و کارآمد کشورداری می شود و کوتاه سخن آن که دگرش هائی بنیادین برای بهبود زندگی مردم در یک سرزمین پدیدار می شوند ….. (دنباله این نوشتار در لینک زیر)
https://tabiran.blogspot.com/2022/11/blog-post.html
از ظلم و زور و استثمار نیز تنها در سایه یک انقلاب کمونیستی می توان رها شد.
درباره کامنت “ شما از کدام انقلاب سخی گوئید”
این ایده نویسنده کامنت که سرنگونی شاه انقلاب نبود کاملا درست است.
اما خود نویسنده باید بجای منفی بافی، بگوید انقلاب یعنی چه و حالا اگر انقلاب نه، بگویند چگونه میتپان از ظلم و زور و استثمار رها شد.
به ایرانگرا،
خب،
حالا حزب ایرانگرا جناب کجای کار است؟
چرا خودتان از اینترنت استفاده میکنید؟
دوست گرامی، جواد قاسم آبادی، آیا شما کمونیست هستید یا نیستید؟ اگر کمونیست نیستید من سخنی با شما ندارم! اما اگر شما کمونیست هستید خواهشمندم بگوئید که کمونیست ها چه چیزی را انقلاب می دانند و چه چیزی را انقلاب می نامند؟ دوست گرامی، کمونیست ها تنها چیزی را که به عنوان انقلاب به رسمیت می شناسند یک چیز است و آن هم رسیدن یک کشور به کمونیسم است! و کمونیست ها حتی بهسازی (رفرم) را هم انقلاب نمی دانند!
دوست گرامی، جواد قاسم آبادی، شما در بخشی از این نوشتارتان نوشته اید: “….. در تجربه پیروزی و شکست انقلاب بهمن ماه ۱۳۵۷ نیز عام بودن این قانون مندی تاریخی را مشاهده می کنیم! …..” دوست گرامی، هنگامی که کمونیست ها حتی رفرم را نیز انقلاب نمی دانند چگونه شما رویدادهای سال پنجاه و هفت و بازگشت یک کشور به هزار و چهارصد سال گذشته را انقلاب می نامید؟ دوست گرامی، آیا بر سر کار آمدن طالبان در افغانستان، صدام در عراق، پینوشه در شیلی برابر با انقلاب است؟ اگر نیست پس بازگشت یک کشور به هزار و چهارصد سال گذشته نیز انقلاب نیست! البته بسیاری از این ضد انقلاب ها را کسانی انقلاب نامیده اند! حتی کسانی در شیلی پیدا شدند و کودتای پینوشه را انقلاب نامیدند و در ستایش از پینوشه سرود انقلابی هم ساختند که دست کمی از سرود: “خمینی ای امام” ندارد! (به لینک زیر نگاه کنید)
https://www.youtube.com/watch?v=3xfeSWVgF1w
دوست گرامی، جواد قاسم آبادی، در این زمینه نگاه کردن به دو نوشتار در دو لینک زیر سودمند است
لینک یک
https://tabiran.blogspot.com/2022/11/blog-post.html
لینک دو
https://tabiran.blogspot.com/2024/12/blog-post.html
درباره ریشههای ناتوانی چپ در اثرگذاری اجتماعی نیز نگاه کردن به نوشتار دیگری در لینک زیر سودمند است
https://tabiran.blogspot.com/2025/02/blog-post.html
براستی که خاطرخواهی سیاسی بیماری بدی است که کوری سیاسی و…بدنبال دارد.
آدم خاطر خواه سیستم حکومتی غرب آنقدردرذهنیت عاشق خود غرق که حتی کمک های علنی میلیاردی بزرگ زالو هابه انتخاب شدن فلان فرد بعنوان بالاترین فرد هرم سیاسی دولت های غربی را نمی بیند.
خاطر خواه رشد نیروهای مولده بر اساس خواندن رمان های تخیلی قرن پیش دروصف رشد!حتی نمی بیند این رشد چیزی بجز فلاکت در کنار ثروت های بی کران برای صاحبانش نیافریده است.
فرد عاشقی که خواندن چند رمان وی را عاشق نموده است حتی نقش بلند گوهای تبلیغاتی میلیارد دلار سرمایه ای با نام مستعار رسانه!در انتخابات؟!را نمی بیند.
نمی بیند که حتی یک کارگر یا پرفسور یا پزشک یا مهندس یا…بدون اینکه از حلقه اشراف در کشورهای دموکراتیک!باشد ویا دست کم وصلی به این حلقه داشته باشد تا کنون نتوانسته حتی فکرشرکت در انتخابات!را بنماید چه برسد به اینکه در انتخاباتی! شرکت کند که گام یکم وارد شدن بدان شرط داشتن سرمایه لازم برای تبلیغ مرام و خواسته هایش میباشد.
اما با تمام اینها پرسش اصلی بر سر جایش که چرابجای ساختن حزب یا …فرا گیرچپ حال از نوع سوسیال دموکراتش یا… در سرزمینی که اکثریت جمعیت آن را تهی دستان وفرو دستان تشکیل میدهند به نوشتاردر فضای مجازی روی آورده اند؟
اگر بحث سرکوب است که اولا در هیچ جای تاریخ سرکوب باامداد کرات دیگرازمیان نرفته بلکه اتفاقابدست توده هاوقهرمانان آنا از میان رفته ولو موقت.
دوماسرکوب کشورهای دموکراتیک!اتفاقا بخاطر رشد نیروهای مولده بمانند سرکوب در ایران و عراق و پاکستان و…نیست پس چراشاهد چپی فرا گیر که با راست مرز روشن و تفاوتی داشته و داخل انتخابات بازی حلقه اشراف نباشد نیستیم؟
بار خدایا در این شب های عزیزکوران را شفاتا بیدادگری دموکراسی سرمایه در پناه تکنولژی پیشرفته را ببیند.
بار خدایا بی سوادی سیاسی رااز میان امتت ریشه کن و در اینترنت ببند و اربابان بی ترحم نیروهای مولده را به عذاب علیم رهنما بفرما.
آمین یا رب العالمین
در ادامه نقد مقاله آقای قاسم آبادی، اما با مراجعه به این مقاله:
علائم ِ فاشیسم در مواضع ِ سیاسی ِ ترامپ
خدامراد فولادی
—
آقای فولادی تا به امروز معتقد بود که چون دولت ایران دیکتاتوری است، جامعه ایران سرمایه داری نیست. حالا او در این مقاله قبول کرده است که دیکتاتوری میتواند شکل سیاسی روابط سرمایه داری باشد. تعریفی که او از فاشیسم ارائه میدهد چیزی نیست جز دیکتاتوری افراطی. تبعات دیدگاه آقای فولادی این است که حالا مسئله زنان و کارگران آمریکا و اروپا جنگ بین فاشیسم است با دموکراسی. همانطور که در ایران هم، از لحاظ او، مسئله جنگ است بین دموکراسی با دیکتاتوری.
—
این دیدگاه پرو استثمارگر و امپریالیست سرمایه دار لیبرال دموکرات، در همین مقاله آقای قاسم آبادی وجود دارد.
در این مقاله (نه مقاله آقای فولادی) میخوانیم:
“… با تکیه «سوسیالیستی» تلقی کردن نیازهای امروز جامعه ایران …” توسط چپ فرقه گرا که فلان میکند و بهمان.
یعنی، انقلاب در ایران نباید علیه سرمایه داری بلکه باید برای دموکراسی بورژوا لیبرالی موجود در منشور ۱۲ ماده ای باشد.
—
در کامنتی در این صفحه، گفتیم که ماتریالیسم تاریخی مارکسی و مارکسیسم ارتجاع سرمایه داری را انقلابی جلوه میدهد.
استالین و لنین دیکتاتوری حزبی و سرمایه داری دولتی را انقلابی جلوه میدادند و کلا نظر بلشویکهای ایرانی چنین است،
و،
آقای فولادی و آقای قاسم آبادی، عقاید بورژوا لیبرالها را انقلابی جلوه میدهند.
این بلایی ست که ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس بر سر خودشان و هوادارانشان در می آورد.
—
نگرش درست این است که آزادی را نسبی و در ارتباط با صرفا مناسبات تولیدی معینی نفهمیم، بلکه بر اساس اقتدارگرایی و اشکال خاص تحقق عینی آن بفهمیم که دیدگاه کمونیسم آنارشیستی است. ارتجاع اقتدارگرایی است و اشکال تحقق یافته و تکامل یافته معاصرش فعلا اینهاست:
مردسالاری، بردگی مزدی، امپریالیسم، هیراشی، تعصبات و تبهکاری.
انقلاب یعنی از بین بردن ارتجاع.
دلیل ناتوانی چپ ایران این نیست که در فرهنگ ایرانی ها فلان و بهمان وجود دارد. دلیل ناتوانی چپ ایران ناتوانی مارکسیسم است. اگر مارکسیسم توانا بود در کشورهای غرب اروپا موفق بود، در حالیکه اصلا موفق نبوده است.
منظور از ناتوانی مارکسیسم چیست؟
مارکسیسم چند خصوصیت بد دارد. مهمترین آن این است که ماتریالیسم تاریخی اش غلط است. غلط بودن آن در این است که میگوید اقتصد ایدئولوژی را تعیین میکند. این طرز فکر کاملا غلط به غلط دیگری می رسد که تکامل انسان را بر اساس تکامل مناسبات تولیدی سعی میکند توضیح دهد. دو غلط بهم وابسته ذکر شده، به این می رسد که نقش اخلاق در تکامل جامعه دور انداخته شود و برای همین فئودالها و سرمایه دارها در دوره ای انقلابی میشوند ، یعنی مهم نیست که از طریق استثمار چه بلائی بر سر توده های برده شده می آورند، مهم این است که انقلابی هستند و جامعه تکامل میدهند. بر طبق سه غلط ذکر شده، ماتریالیسم تاریخی مارکسی آنها را از درک اهمیت مرکزی رفتار اقتدارگرایانه محروم میکند. بدتر اینکه، نقد رفتارها و نقد سازماندهی اقتدارگرایانه توسط انگلس نقد می شود. تمام نقد انگلس بر اساس پیش فرض چیزی است که نقد شده. مقاله انگلس در باره آتوریته یکی از بدترین آثار انگلس است. مثلا میگوید کارخانه احتیاج به سلسله مراتب و آتوریته دارد تا کار درست پیش برود!!! ولی این کارخانه کارخانه بورژوازی است، تمام نقد آنارشیستی این است که بورژوائی بودن کارخانه با سلسله مراتبی بودن و آتوریته درون آن یکی هستنتد. در کارخانه آنارشیستی کمونیستی احتیاجی به آتوریته نیست و مراحل تولید از طریق توافق دست جمعی (شورائی) سازماندهی می شود.
آتوریته چی بودن مارکسیسم، نداشتن نظریه اخلاق و درک غلط از تاریخ موجب شد که دولتها و احزاب اقتدارگرا (ارتجااعی) درست کنند و طبقه کارگر را به کجراه بکشند. این کجراهی باعث مایوس شدن توده ها و تضعیف و سقوط احزاب مارکسیستی شد.
در ارتباط با نقد “فرقه ها”، اینکه علتش بقایای فرهنگ مثلا ماقبل سرمایه داری در ایران است و اینگونه تفسیرهای عامیانه از ماتریالیسم تاریخی، کشورهای دموکراتیک صنعتی غرب رهبرانی دارد که دهه ها رهبران حزبشان بوده اند، مثلا بایدن. ترامپ اهل نیوریک است نه دهات ایلتهای ماقبل سرمایه داری آمریکا. او سک سخصیت محبوب در میان توده هاست. او حتی میخواهد ریاست جمهوری اش را سه دوره کند که فعلا قانونی هم نیست. مرکل هم سالها رهبر و رئیس حزبش بود. تا کی میخواهد کمبودهای خود را از طریق زدن تو سر بلشویکهای ایرانی توجیه کنید. شما سوسیال دموکراتها 46 سال وقت داشته اید که حزب خود درست کنید، اینکه دیگر تقسیر بلشویکای ایرانی نیست. دنبال بهانه نگردید.
درضمن، اگر بلشویکهای ایرانی دو سه نفر رهبری طلب هستند، شما باید خوشحال هم باشید چون طرفدار ندارند و شما میتوانید حزب چند میلیونی خود را بر اساس منشور 12 ماده ای سرمایه داران سکولار ایران (الته بزبان کارگران مطبع شان) درست کنید.
در ارتباط با رابطه مارکس با مخالفانش، مارکس یک آدم بد دهن و متعصب بود. به باکونین میگفت احمق، به راسال میگفت سیاه پوست یهودی آفریقائی. نظرات اقتصادی آنارشیستها را بر میداشت و بدون تشکر نقدشان میکرد تا نظر خودش کند. نظریه ارزش اضافی از پرودون است نه مارکس، مارکس فقط در توضیح دقیق آن کار بهتری از او دارد نه در کشف آن. بعلاوه، بفرض که مارکس جنایتکار نبود و بیرون انداختن آنارشیستها از انترناسیونال به بهانه های بیخود از ناآگاهی اش بود. کشتار آنارشیستها از طریق هوادارنش را چگونه توضیح میدهید؟!
منظور آقای قاسم آبادی در مقاله از “مبارزه طبقاتی”، مبارزه سرمایه داران سکولار دموکرات است با سرمایه داران اسلامی حاکم. منشور 12 ماده ای بیان نظرات سرمایه داران سکولار دموکرات ایران است که از زبان کارگران مطبع این سرمایه داران فرموله و بیان شده است. اگر این منشور برای طبقه کارگر بود، اولین حرفی که میزد نقد روابط سرمایه داری در ایران و بیان ضرورت الغای این روابط بود.