پسامدرنیسم و مارکسیسم: نقد قدرت، هویت و دگرگونیهای اجتماعی – سیامک کیانی
پیشگفتار
پسامدرنیسم یک جنبش اندیشهای پیچیده و گسترده است که در واکنش به مدرنیسم و دیدگاه آن دربارهٔ پیشرفت، عقلانیت و حقیقتهای فراگیر و جهانی در میانه سده بیستم پای به جهان گذاشت. پسامدرنیسم به چالش کشیدن روایتهای کلان (Grand Narratives)، ایدئولوژیهای جهانی و دانش عینی پرداخته است. اندیشمندانی چون فرانسوا لیوتار (François Lyotard)، میشل فوکو (Michel Foucault)، جودیت باتلر (Judith Butler)، ژان بودریار (Jean Baudrillard) نقش مهمی در گسترش دیدگاه پپسامدرن داشتهاند، و هرکدام از زاویهی ویژهای به این چالشها پرداختهاند.
پیشگامان این اندیشه خود را رها از هر بندی به دیدگاههای پیشین میدانستند. آنها دیدگاه اندیشمندانی دوران روشنگری مانند رنه دکارت، ایمانوئل کانت و جان لاک که بر توانایی مغز و دانش همچون ابزار اصلی بنیادی برای یافتن حقیقت و پیشرفت پافشاری میکردند، را به چالش کشاندهاند. این اندیشمندان از حقیقتهای عینی و جهانی انتقاد میکنند و به بررسی زمینههای محلی، دیدگاههای فردی و نقش قدرت در شکلدهی آنچه که حقیقت یا پذیرفته شناخته میشود، می پردازند.
این جنبش اندیشهای با مقولههایی مانند نسبیگرایی، فردگرایی و بیثباتسازی ساختارهای معرفتشناختی شناخته شد. بدون تردید پسامدرنیسم در نقد سیستمهای کهن اندیشهای، مانند عقلانیت روشنگری و هنر مدرن، نقش گذار بودهاست، ولی از دید منطق مارکسیستی، با چالشهای فراوانی روبرو است. پسامدرنیسم در بارهی نبرد طبقاتی، نقش دولت در جامعه سرمایهداری و پتانسیل انقلابی طبقه کارگر چیزی در چنته ندارد. افزون بر این، نپذیرفتن واقعیت عینی در پسامدرنیسم، با دید مارکسیسم در بارهی واقعیتهای مادی در تضاد است.
انتقاد مارکسیسم از پسامدرنیسم
یکی از اصلهای بنیانی مارکسیسم، مقوله نبرد طبقاتی است که تکانه و تلنگرزن بزرگ دگرگونیهای بزرگ تاریخی است. از دیدگاه مارکسیستی، تاریخ تاریخ نبرد میان طبقههای متضاد، بهویژه میان بورژوازی (دارندگان ابزار تولید) و پرولتاریا (طبقه کارگر) است. پسامدرنیسم نیازی به بررسی این چنین مقولههایی نمیبیند و بیشتر سرگرم بررسی هویتهای پراکنده و روابط قدرت است. هویت چیزی پویا، روان، رفتاری است که نیروهای بیرونی می توانند آن را دگرگون کنند، ولی آنها این نیروی های بیرونی را مانند مارکسیسم روابط اقتصادی و جایگاه طبقاتی نمیدانند.
در جهانبینی پسامدرنی، قدرت در ساختارهای گوناگون میکرو مانند جنسیت، نژاد و جنسیتگرایی پراکندهاست. تردیدی نیست که این ساختارهای میکرویی نمادهای بیرونی دستگاه سرکوب هستند، ولی پسامدرنیسم با فراموشی پایه مادی نابرابریهای اجتماعی از یافتن ریشههای بنیانی مادی نابرابریها در میماند.
بر پایه جهانبینی مارکسیستی، سرمایهداری یک سیستم اقتصادی- اجتماعی است که با شیوه بهرهکشی از طبقه کارگر برای دستیابی به ارزش اضافی زنده میماند. ولی پسامدرنیسم بیشتر سرگرم پژوهش به روی قدرت فرهنگی و گفتمانی است و کمتر به بهرهکشی مادی میپردازد. برای نمونه، مقوله هیپررئالیته (Hyperreality)ژان بودریار، او از مرزهای روان و تارگونهای که رسانهها میان واقعیتها و شبهواقعیتها میسازند به درستی انتقاد میکند، ولی او به ساختار طبقاتی که تولید و پخش رسانهها را در بر میگیرد، نمیپردازد.
نمونه دیگر، فوکو از مکانیزمهای انضباطی قدرت سخن میگوید، ولی به روشنی آن را در روابط اقتصادی قدرت در چارچوب سرمایهداری نمیگذارد. این جدایی از واقعیتهای مادی نبرد طبقاتی، پسامدرنیسم را برای یافتن یک چارچوب انقلابی برای دگرگونیهای اجتماعی ناتوان میکند. فوکو به روشنی به نماهای بیرونی سرکوب از سوی قدرت در کتابهای خود مانند تاریخ جنون (Madness and Civilization, 1961) و انضباط و تنبیه (Discipline and Punish, 1975) میپردازد، که در آن قدرت با شیوههای اجتماعی مانند روانپزشکی، آموزش و زندان پیاده میشود. فوکو بیشتر به پیوند میان قدرت و دانش پرداختهاست و بر این باور است که قدرت تنها سرکوبگر نیست، بلکه سازندهاست؛ به این معنا که قدرت میتواند نرمالها یا هنجارهای پذیرفته شده در جامعه را ریخت دهد. او همچنین بررسی میکند که چگونه نهادهای اجتماعی (مانند زندانها، آموزشگاهها و بیمارستانها) این هنجارها را میسازند و در انسانها نهادینه میکنند.
در مقوله «قدرت انضباطی»، فوکو نشان میدهد که قدرت با سرکوب فیزیکی پیاده نمیشود بلکه با کمک وارسی، سرپرستی، نرمالسازی و درونیسازی قاعدههای اجتماعی پیاده میشود. فوکو مینویسد: «قدرت نه تنها از بالا به پایین، بلکه درون بدن و ذهن انسانها نیز شکل میگیرد.» فوکو به بررسی منافع طبقاتی آنهایی که با “وارسی، سرپرستی، نرمالسازی و درونیسازی قاعدههای اجتماعی” قدرت را پیاده میکنند، نمی پردازد. در این تحلیل، گرچه قدرت و شیوه سرکوب بررسی میشود، ولی طبقههای اجتماعی و نبرد طبقاتی، هم چون تکانه دگرگونیهای اجتماعی، نادیده گرفته میشود.
پسامدرنیسم،دوست دارد که مقولههای بزرگی مانند تاریخگرایی، پیشرفت اجتماعی و نبرد طبقاتی را زیر پرسش ببرد یا به پیرامون براند. مارکسیسم نبرد طبقاتی را نیروی بنیادی دگرگونیهای اجتماعی و تاریخی میداند، ولی پسامدرنیسم با دوری از این دیدگاه به جای آن بر نقش هویتهای فردی، گفتمانها و قدرتهای محلی پافشاری میکند.
فیلسوفانی مانند ژان فرانسوا لیوتار در کتاب وضعیت پسامدرنی (The Postmodern Condition)(1979) میگوید که «پسامدرنیسم نه به دنبال تحقق یک حقیقت واحد است و نه به یک وحدت اجتماعی و سیاسی میاندیشد». پسامدرنیسم بدینگونه جستارهای اجتماعی را نه از زاویه طبقاتی بلکه با بررسی گفتمانهای خاص فرهنگی و اجتماعی تحلیل میکند. لیوتار میگوید: «ما دیگر نمیتوانیم به داستانهای بزرگ تاریخی و اجتماعی باور کنیم؛ آنچه که در جهان پسامدرن میسازیم تنها روایتهای کوچک، پرشمار و متضاد هستند.» این نگاه با کنار گذاشتن تحلیل طبقاتی، نقش هویتها و گفتمانهای خُرد را بیش از اندازه بزرگ میکند. در این چارچوب، نبرد طبقاتی یک نیروی بنیادی برای دگرگونیهای بزرگ اجتماعی نیست، بلکه به شماری از نبردهای خُرد هویتی و فرهنگی دگرگون میشود. لیوتار همچنین میگوید که دانش مدرن یک نهاد سازماندهی شده و کالایی شدهاست. او می گوید که علم، بهجای اینکه جستجویی بیطرفانه و عینی برای حقیقت باشد، بیشتر بازی زبانی است که بر دینامیکهای قدرت استوار است. بدینگونه، هدف دانش دیگر پیدا کردن حقیقتهای جهانی نیست، بلکه بیشتر هماندیشی معانی در زمینههای ویژه است. او به درستی از کالا شدن دانش در زمان ما سخن میگوید، ولی آن را در چارچوب نظام سرمایهداری که همه چیز را، حتا طبیعت و آب و هوا را هم کالا کردهاست، بررسی نمیکند.
پسامدرنیسم به زمینههای فرهنگی و گفتمانی قدرت میپردازد، ولی تحلیل مارکسیستی به زمینههای اقتصادی و مادی بهرهکشی کلان میپردازد. مارکس در مانیفست کمونیست (1848) مینویسد: «تاریخ همهی جامعهها تا امروز تاریخ نبرد طبقاتی است.» او در تحلیلهای خود نشان میدهد که ساختار اقتصادی جامعه، بهویژه در دوران سرمایهداری، تعیینکننده وضعیت طبقاتی انسانها است.
پسامدرنیسم، به سرمایهداری همچون یک دستگاه اقتصادی که با بهرهکشی از طبقه کارگر برای بیشسازی سود با ارزشاضافی زنده میماند، نگاه نمیکند.
پافشاری بر فردگرایی و روابط خُرد قدرت، پسامدرنیسم را وامیدارد که نقش مقولههایی مانند طبقه اجتماعی، بهرهکشی اقتصادی و تضاد طبقاتی را در تاریخ کاهش دهد. باتلر در مشکل جنسیت (Gender Trouble 1990) نیز به تحلیل قدرت از زاویه جنسیت و هویت میپردازد و مینویسد: «هیچ هویتی ثابت و جهانشمول وجود ندارد، بلکه هویتها از طریق اعمال قدرت بهطور پیوسته در حال بازسازی هستند.» باتلر در کتاب مشکل جنسیت مینویسد که جنسیت ویژگیای ذاتی و زیستی نیست، بلکه یک ساخت اجتماعی است که با رفتارها و کارکردها پیوسته نهادینه میشود. هویت جنسیتی چیزی نیست که فرد «باشد»، بلکه چیزی است که فرد «انجام میدهد». باز هم در این دیدگاه میبینیم که چگونه انسانها سرگرم نبردهای خُرد هویتی و فرهنگی میشوند و این نبردهای خُرد و فردی در پیوند با سازههای کلان جامعه مانند نظام اقتصادی- اجتماعی بررسی نمیشود.
پسامدرنیسم به نقش دولت در جامعههای سرمایهداری نیز نمیپردازد. در جهانبینی مارکسیستی کلاسیک، دولت ابزار برتری طبقاتی شناخته میشود که منافع طبقه فرمانروا، یعنی بورژوازی را نمایندگی میکند. مارکسیستها بر این باور هستند که دولت با پیاده کردن قانونهایی که برای پاسبانی از مالکیت خصوصی بر ابزار تولید ساخته شدهاند، آگاهی طبقاتی را سرکوب میکند و در تلاش نگهداشت شرایط غم انگیز کنونی است. دیدگاه مارکسیستی دولت بورژوازی را یک دستگاه سرکوبگر طبقاتی میداند که باید از میان برود تا جامعهای سوسیالیستی ساخته شود.
پسامدرنیسم دولت را نهادی پراکنده و جدا از هم میبیند که قدرت خود را با کمک شبکهای از نهادها و گفتمانها پیاده میکند. این دیدگاه، هرچند در درک پیادهسازی قدرت از سوی دولت سودمند است، ولی نقش دولت در سرپرستی تضادهای سرمایهداری و تلاش آن برای زنده نگه داشتن سیستم سرمایهداری را نادیده میگیرد. برای نمونه، حکومتداری فوکو میگوید که قدرت تنها از با قانونها و از سوی نهادهای دولتی به نمایش گذاشته نمی شود، بلکه با کمک شیوههای روزمره زندگی و هنجارهای اجتماعی نیز نهادینه میشود. اگرچه این نقد از قدرت ارزشمند است، ولی به نقش برجسته دولت همچون یک نیروی یگانه برای نگهداشت نظام سرمایهداری به اندازه نیاز سخن نمیگوید.
از آن جایی که پسامدرنیسم نه میخواهد و نه با دستگاه دیدگاهی خود میتواند، نقش دولت در سرکوب طبقاتی را درک کند، به دنبال چارهجویی و راهیابی استراتژیک برای دگرگونی های بنیادی هم نمیرود. ندیده گرفتن سازههای کلان و سرگرم شدن به ایستادگی در برابر نمودهای خُرد، اگرچه برای یک تک انسان میتواند کارا و سودمند باشد، ولی هیچ استراتژی سامانمندی در برابر سرکوب ساختاری سرمایهداری به پیش نمیگذارد.
یکی از اصلهای بنیادی اندیشه مارکسیستی، نقش برجسته طبقه کارگر در رهبری نبرد برای دگرگونیهای اجتماعی است. مارکسیستها بر این باور هستند که طبقه کارگر پتانسیل انقلابی برای سرنگونی سرمایهداری و برپایی جامعهای با مالکیت جمعی ابزار تولید را دارد. در دیدگاه مارکسیستی، طبقه کارگر در برابر بهرهکشی سرمایهداری بیچاره و درمانده دیده نمیشود، بلکه یک کنشگر بزرگ و برجستهای است که میتواند رهبری انقلاب اجتماعی را در دست گیرد.
پسامدرنیسم این نقش طبقه کارگر را نادیده میگیرد و بر هویتهای فردی و سیاستهای هویتی پافشاری میکند. کسانی مانند جودیت باتلر و میشل فوکو، با اینکه به خوبی به نقد شیوههایی که قدرت از راه هنجارهای اجتماعی پیاده میشود میپردازند، این نقد را در چارچوب کلانی که همانا پایههای مادی جامعه سرمایهداری است انجام نمیدهند. پسامدرنیسم می خواهد که به بررسی هویتهای فرهنگی و اجتماعی، مانند جنسیت، نژاد، جنسیتگرایی بپردازد، بدون اینکه تحلیل کند که چگونه این هویتها در یک سیستم اقتصادی شکل میگیرند و برای چه به شکلگیری آنها در نظام سرمایهداری میدان داده شدهاست. تردیدی نیست که برای تحلیل آن چه که در جامعه میگذارد، جامعه شناس نیازمند بررسی شیوههای سرکوب هویتی واقعی است، ولی باور نداشتن پسامدرنیسم به نبرد طبقاتی، بررسی بستر مادی هویتها را نادیده میگیرد و به همین دلیل نیز راه چارهای ریشهای در برابر این سرکوبها ندارد.
پسامدرنیسم، به دلیل بزرگسازی هویتهای فردی و نبردهای خُرد، بهجای پیشگزاری یک برنامه انقلابی برای دگرگونی نظام اقتصادی، بیشتر بر شکستن هنجارها و ساختارهای اجتماعی پافشاری میکند. این پافشاری بر ایستادگی خُرد و دگرگونیهای گفتمانی، میتواند دگرگونی اجتماعی را در سطح فردی و فرهنگی نگه دارد، و هیچگاه توان به چالشکشیدن سیستمهای کلان اقتصادی و سیاسی را که پایههای مادی هویتهای فردی هستند را ندارد.
مارکسیسم از مالکیت جمعی ابزار تولید همچون سنگ بنای هر دگردیسی انقلابی سخن میگوید. وارونه آن فردگرایی که در پسامدرنیسم کنشگری برجسته است، مارکسیسم بر این باور است که سرمایهداری نمیتواند با کنشهای فردی بهبود یابد، بلکه باید با یک کنش اجتماعی همآهنگ و بزرگ سرنگون شود. این کنش جمعی باید با نابودی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و برپایی جامعهای سوسیالیستی که در آن ابزار تولید از آن همهی جامعه است، بیانجامد.
ولی پسامدرنیسم با گشتاور کردن فرد و نپذیرفتن روایتهای کلان، به سیاستهای میکرو و نبردهای کوچک میپردازد که هرچند در چالشهای روزمره سرکوب سودمند است، ولی راهبردی برای دگرگونی های سیستماتیک و ریشهای نمیدهد.
اگرچه پسامدرنیسم در درک قدرت، هویت و ساختارهای اجتماعی کمکهای فراوانی کردهاست، ولی با فراموشی طبقاتی، نقش دولت در سرمایهداری، پتانسیل طبقه کارگر و مالکیت جمعی بر ابزار تولید چارچوب، نقش اجتماعی و انقلابی خود را بسیار باریک و کوتاه کردهاست. در دیدگاه مارکسیستی، نادیده گرفتن تحلیل مادی از اقتصاد از سوی پسامدرنیسم و پافشاری بیش از اندازه بر فردیت، توان آن را برای پرداختن به دگرگونیهای ساختاری برای سرنگونی سرمایهداری و برپایی سوسیالیسم را کم میکند. به گفته طبری از خُرد کلان بر میخیزد و از کلان خُرد. بررسی پیچیدگیهای قدرت در سطح میکرو ساختارها کار بیهودهای نیست، ولی از آنجایی که پسامدرنیسم به پیوند آن با پایههای مادی کلان قدرت نمیپردازد در سطح شناور میماند.
برای یک نقد راستین و دگرگونیآفرین از سرمایهداری، مارکسیسم چارچوبی در پیش میگذارد که نهتنها پیچیدگیهای قدرت در سطح میکرو را درک میکند، بلکه بر نقش نبرد طبقاتی، دولت و مالکیت جمعی نیز پافشاری دارد. پسامدرنیسم نه تنها به نقش قدرت میان طبقههای اقتصادی- اجتماعی چندان نمیپردازد، بلکه آنرا یک نیروی پراکنده و پیچیده میبیند که با کمک نهادها، زبانها، و گفتمانهای گوناگون پیاده میشود. فوکو در این زمینه میگوید: «قدرت تنها در یک مرکز جمع نمیشود؛ بلکه در سطح بدنها، درون زبانها، و در شکلگیری هویتها پخش میشود.» این دیدگاه نشان میدهد که قدرت با کمک فرهنگ، سیاست، و نهادها نیز پیاده میشود. با این همه، این دیدگاه خواسته یا ناخواسته تحلیلی از نبرد طبقاتی که میتواند سیستم سرمایهداری را دگرگون کند، ندارد و یا خیلی کمرنگ دارد.
نقد مارکسیستی از پسامدرنیسم در زمینه نبرد طبقاتی و ساختار اقتصادی سرمایهداری نشان میدهد که پسامدرنیسم از پرداختن به تضادهای بنیادین اقتصادی و طبقاتی در جامعه سرمایهداری سرباز میزند. با نپذیرفتن نقش سازههای بنیادی و کلان و پافشاری بر پراکندگی قدرت و هویت، پسامدرنیسم توان خود را برای دگرگونیهای ژرف و ریشهای اجتماعی را از دست میدهد. با این همه، در نقد مارکسیستی از پسامدرنیسم، از زمینههای مثبت این جنبش اندیشهای نیز که برای عمل اجتماعی ارزشمند است سخن گفته میشود. حتا اگر پسامدرنیسم در برخی زمینهها با مارکسیسم تضاد داشته باشد، ولی روشنسازی شیوههای خُرد نمود قدرت در جامعه به تحلیلهای فراگیر مارکسیستی کمک میکند.
کمک پسامدرنیسم به مارکسیسم
یکی از مهمترین دستآوردهای پسامدرنیسم این است که به نقش فرهنگ، زبان، و گفتمانها در ساختارهای قدرت و اجتماعی پرداختهاست. فیلسوفانی مانند میشل فوکو و ژان بودریار با برجسته کردن قدرت فرهنگی و گفتمانی، نشان دادند که قدرت نه تنها با راه و روش روابط اقتصادی، بلکه با کمک رسانهها، زبان، نهادها و حتا خود بدنها نیز به کار بسته و انجام میشود.
مارکسیسم، که بر تحلیلهای اقتصادی و طبقاتی پافشاری دارد، چندان به پهنههای فرهنگی و گفتمانی قدرت نپرداختهاست. پسامدرنیسم با بررسی این زمینهها، مارکسیسم را به گسترش تحلیلهای خود فرامیخواند و برجستگی روابط فرهنگی و نمادین در سرکوب و نابرابری را نشان میدهد. این بخش از کار پسامدرنیسم با نبرد با هژمونی فرهنگی بورژوازی که گرامشی از آن سخن میگفت همخوانی دارد. برای نبرد با هژمونی فرهنگی بورژوازی مارکسیستها باید با نمودهای فرهنگی قدرت در خُردساختارها (میکروسیستمها) و چگونگی کارکرد آنها آشنا باشند.
برای گرامشی و پسامدرنیسم، نهادهایی مانند (رسانهها، کلیسا، آموزش) نقش کلیدی در انجام و نگهداری قدرت دارند. گرامشی بیشتر به چگونگی تولید و نگهداری یک دیدگاه برتر بورژوازی میپردازد، ولی به دید پسامدرنیسم قدرت در رفتارهای روزمره انسانها و در بازسازی هویتهای فردی و اجتماعی نمایان میشود. هژمونی فرهنگی گرامشی روشن میسازد که طبقه فرمانروا چگونه قدرت خود را نه تنها با زور و ستم، بلکه با کمک نهادینه کردن فرهنگ و ایدئولوژیها در انسانها نگه میدارد. گرامشی بر این باور بود که بورژوازی با تولید و گسترش یک دیدگاه فراگیر آن را به ارزشهای پذیرفته جامعه دگرگون میکند. با این همه، هر دو دیدگاه از نقش فرهنگ، ایدئولوژی و هنجارهای اجتماعی در پاسبانی و گسترش ساختارهای قدرت سخن میگویند. هم گرامشی و هم پسامدرنیسم به نقش فرهنگ و هنجارهای اجتماعی در قدرت میپردازند. هر دو دیدگاه انجام قدرت را تنها بر پایه زور نمیبینند، بلکه قدرت با کمک ایدئولوژی و هنجارهای اجتماعی نیز پیاده میشود.
پسامدرنیسم که به بررسی روابط قدرت در سطح میکرو و خُرد، مانند کنشهای فردی و نهادهای اجتماعی می پردازد، می تواند به مارکسیسم برای درک مکانیزمهای قدرت در سطح فردی و اجتماعی کمک کند. مارکسیسم برای سازماندهی و بسیج تودهها علیه نظام سرمایهداری به درک سازههای قدرت در سطح فردی نیاز دارد. فوکو، بهویژه در کتابهای خود مانند تاریخ جنون، نشان داد که قدرت در بدنها و ذهنها رخنه مییابد و با کمک نهادهایی مانند دبستانها، دبیرستانها، بیمارستانها و زندانها نهادینه میشود. این تحلیلها میتوانند برای مارکسیسم که به بررسی سطح کلانتر اقتصاد و طبقه های اجتماعی میپردازند، برای برنامهریزی استراتژیهای انقلابی و سازماندهیهای جمعی کمک کند.
پسامدرنیسم با نقد هویتهای جاودان، دگرگونیهای هویتهای اجتماعی را بهویژه در زمینه نژاد، جنسیت، و طبقه اجتماعی برجسته کردهاست. دیدگاههایی مانند فمینیسم، پژوهش نژادی و جنسیت که در پسامدرنیسم ریشه گرفتهاست، به مارکسیسم کمک کردهاند تا تحلیلهای خود را از تضادهای اجتماعی و اقتصادی گسترش دهد و روابط پیچیده هویتی و پویاییهای گوناگون اجتماعی را بهتر درک کند.
این نقدهای پسامدرنیستی میتوانند به مارکسیسم کمک کنند تا شیوههای گوناگون سرکوب اجتماعی را در کنار تحلیل طبقاتی درک کند و به کار برد. بهویژه در زمینههای جنسیت، نژاد و هویت فرهنگی، این تحلیلها به مارکسیسم کمک میکند که تا دیدگاههای خود را بهروز کند.
پایانسخن
پسامدرنیسم، با اینکه کمکهای چشمگیری در درک قدرت، هویت و ساختارهای اجتماعی کردهاست، در همسنجی با مارکسیسم در نادیده گرفتن تحلیلهای اقتصادی و طبقانی، تضادها و ناهمسازیهایی دارد. اندیشمندان پسامدرنیسم مانند فوکو، بودریار، باتلر و لیوتار بیشتر به بررسی قدرت در سطح خُرد (فرهنگی، گفتمانی و فردی) پرداختهاند، ولی به بنیانهای مادی نابرابریهای اجتماعی، به ویژه ساختار اقتصادی و نبرد طبقاتی که مارکسیسم بر آن پافشاری میکند چندان نگاهی نکردهاند. نقد پسامدرنیسم از روایتهای کلان، حقیقتهای جهانی و ساختارهای قدرت کهن بیشتر در بارهی هویتهای فردی، گفتمانهای محلی و حقیقتهای پراکنده است، بدون آنکه به تضادهای بنیادی سرمایهداری پرداخته و استراتژیهای انقلابی برای دگرگونی ساختاری پیشگذاری کند.
از دید مارکسیستی، یک چشمی پسامدرنیسم در بارهی نبردهای هویتی فردی و فرهنگی، کارایی کاربرد آن را برای دگرگونیهای ساختاری و ریشهای در برابر نظام سرمایهداری کم میکند. هیچ تردیدی نیست که تحلیل قدرت در سطح خُرد و فرهنگی سودمند است، ولی از آنجایی که پسامدرنیسم به تضادهای مادی و اقتصادی نمیپردازد، توان نبرد با نابرابریهای ساختاری را از دست میدهد.
با این همه، اگر ما اصل مارکسیستی پیوند دیالکتیکی میان خُرد و کلان را فراموش نکنیم، میتوانیم از پژوهش های پسامدرنیستها برای پویایی بیشتر مارکسیسم بهره بجوییم.
پسامدرنیسم به مارکسیسم کمک کردهاست تا درک خود از روابط قدرت را، به ویژه در زمینههای فرهنگ، گفتمان و هویتهای اجتماعی گسترش دهد. نقد پسامدرنیستی از هویتهای پایدار و دگرگونیهای هویتی میتواند به مارکسیسم در تحلیل تضادهای اجتماعی پیچیدهتر کمک کند و بهویژه در زمینههایی مانند جنسیت، نژاد و عدالت اجتماعی، دیدگاههای مارکسیستی را بهروز نماید.
نوشتههای کمکی
- Marx, K. (1848). The Communist Manifesto
- Foucault, M. (1975). Discipline and Punish: The Birth of the Prison &Madness and Civilization, 1961.
- Baudrillard, J. (1981). Simulacra and Simulation.
- Butler, J. (1990). Gender Trouble: Feminism and the Subversion of Identity.
- Jean-François Lyotard (1979). The Postmodern Condition.
- Althusser, L. (1970). Ideology and Ideological State Apparatuses.
Comments
پسامدرنیسم و مارکسیسم: نقد قدرت، هویت و دگرگونیهای اجتماعی – سیامک کیانی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>