مارکس ِ فراری! کشف ِ جدید ِ بهرام رحمانی
خدامراد فولادی
( مارکس ِ فراری، یامارکس ِ جهانوطن؟)
ما تاکنون بر اساس ِآموخته های مان از جهان بینی و جهان شناسی ِ مارکس بر این باور بوده ایم– و همچنان خواهیم بود-که مارکس فیلسوف ِجهانوطنی بود که میهن ِمشخصی نداشت ومرزهای دولت های طبقاتی ِجداساز ِانسان ها رابه رسمییت نمی شناخت و به همین دلیل درچند کشور ِ اروپایی با زبان ها و ملیت های مختلف زنده گی کردوفعالییت ِنوشتاری و سیاسی داشت وکتاب ومقاله نوشت ونظریه پردازی نمود تا گرایش ِجهانوطن ِخودرا در تئوری های اش به دیگر انسان ها منتقل کند وآنان را با این گرایش سازگاری ِ نظری و در صورت فراهم بودن ِ شرایط ِ سیاسی تشویق به همکنشی عملی نماید. اما اخیرن با کشف ِجدید ِبهرام رحمانی، معلوم شده که مارکس « یک مجرم ِ سیاسی ِتحت ِ تعقیب» بود که از این کشور به آن کشور می گریخت تا به چنگ ِ پلیس نیفتد و بتواند چند روزی بیش تر برای خود عمر بخرد! این«کشف ِ بزرگ» را مخالفان ِ دوآتشه ی مارکس ومارکسیسم مدیون ِبهرام رحمانی« مارکس شناس و مارکسیست» ِنامداری هستند که این چنین کشف ِتاکنون ناخوانده وناشنیده ای را برملا ساخته و شگفتی ِتوام با تحسین ِمیم-لام های همفکر ِایشان راهم به همراه داشته به طوری که برای انتشار ِ آن با هم مسابقه گذاشته اند. رحمانی، در مقاله اش با عنوان ِ« سالروز ِتولد ِمارکس»،درعین ِ حال علاوه براین کشف ِ تاکنون برملا نشده، تمام ِ پیش اندیشه های مامارکسیست هاراهم به چالش می گیردتا خود مارکس و مارکسیسمی از نو خلق کند و به بشرییت تحویل دهد. مارکسیسمی که نه فلسفه ی علمی دارد ونه ماتریالیسم ِدیالکتیک و تاریخی، وبه همین دلیل نه تکامل گرا است. نخست بهتر است به چند خطای نظری و فلسفی ِبهرام در« سالروز ِ تولد ِ مارکس» اشاره کنم تا سپس بروم بر سر ِ اصل ِ مطلب یعنی« فرار ِ مارکس از پاریس به لندن»!
رحمانی درتوضیح ِتفاوت ِ فلسفه ی مارکس و هگل می نویسد:« ایده آلیسم ِ دیالکتیک جوهر ِ فلسفه ی هگل است». ایده آلیسم ِدیالکتیک غلط،ودیالکتیک ِ ایده آلیستی درست است. چراکه:این دیالکتیک است که در فلسفه ی هگل به نادرست و نا به جا به کار گرفته شده و ایده آلیستی شده، و همین دیالکتیک است که درفلسفه ی مارکس وانگلس جایگاه درست و کارکرد ِ واقعی ِ خود را بازیافته است. یعنی، این کارکرد و جایگیری ِدیالکتیک دریک فلسفه است که به آن اعتبار ِشناخت شناسی ِعلمی یا غیر ِعلمی می دهد یانمی دهد. فلسفه هم یا ایده آلیستی-ذهنگرایانه است وفاقد تشخص ِشناخت شناسانه،ویاماتریالیستی ِ دارای تشخص وتعین ِعلمی عقلانی و نیزصلاحیت ِ شناخت شناسی.همچنان که مارکس هم باهمین درک و برداشت از فلسفه و دیالکتیک ِ منتسب به آن بود که نوشت:« دیالکتیک ِ هگل روی سر بود، ما – یعنی مارکس و انگلس- آن را روی پا قرار دادیم و آن را واقعی وآنچنان که هست نمودیم».( به نقل از پی گفتار ِ مارکس بر جلد ِ یکم ِ سرمایه. ترجمه ی فارسی حسن مرتضوی. ص . 40- 41). در واقع، ما حتا وقتی می گوییم دیالکتیک ِ ایده آلیستی و یا دیالکتیک ِ ماتریالیستی نسبت ِتقدم ِ شناخت شناسی را نه به دیالکتیک، بلکه به فلسفه ای داده ایم که دیالکتیک( قوانین ِدیالکتیک)را برای اثبات ِدرستی ِ هدف اش یعنی شناخت از جهان و پدیده های مادی به کار گرفته است، و این فلسفه، ماتریالیسم است که دیالکتیک را به مثابه ِجفت ِ تکمیل کننده ی خود پیدا می کند تا بتواند جهان را آن چنان که واقعن و حقیقتن هست توضیح دهد. از این رو، اصطلاح ِ ایده آلیسم ِ دیالکتیک ِ رحمانی نادرست و اصطلاحی عامیانه و عوامانه است و نه بالاخص متفکرانه و مارکسیستی. رحمانی در بخش ِ دیگری از برداشت های سراسرنادرست اش ازمارکس ومارکسیسم می نویسد:« کارل مارکس،انقلابی،جامعه شناس،مورخ و اقتصاد دان» بود. این هم برداشتی نادرست ناشی از نداشتن ِ درک ِ فلسفی از نظریه پردازی های چند منظوره ی مارکس است.زیرا اولن دربیان ِرحمانی، مارکس شخص ِهمه کاره است جزآنچه واقعن هست یعنی فیلسوف. ثانین، رحمانی نمی داند که« انقلابی بودن، جامعه شناس بودن، مورخ بودن!؟ و اقتصاد دان بودن » ِمارکس،همه ذیل ِبینش ِ فلسفی و دانش ِ تئوریک در وهله ی نخست، و ایدئولوژی ِ تاریخی -طبقاتی ِاو دروهله ی بعد است،که این خود وابسته به تولید ومناسبات ِتولیدی ِدوران ِمشخص ِمارکس، یعنی دوران ِ سرمایه داری است.
رحمانی می نویسد:« مارکس با فریدریش انگلس کتابی تاریخی منتشرکرد باعنوان ِمانیفست ِکمونیسم ». این هم غلط اندرغلط و نشانگر ِبیگانه گی ِ اوهم از مانیفست و هم ازادبیات ِ مارکسی است. زیرا که اولن،مانیفست ِکمونیست درست است ونه مانیفست ِ کمونیسم. به این دلیل که این انسان یعنی شخصیتی دارای هویت وتخصص ِنظری-فلسفی است که کتابی باعنوان ِ«مانیفست» رانوشته و برای آگاهی ِ دیگر انسان ها انتشار داده،نه عنوان ونسبت ِکمونیسم که یک گرایش و اعتقاد است. ثانین،مانیفست آن چنان که ازعنوان اش هم برمی آید ومحتوای ِکلی وجزیی ِ کتاب هم دلالت می کند، تحلیل ِ تئوریک( نظرورانه ) ی دوران ها و مراحل ِ فعالییت ِ تولیدی مناسباتی ِ نظام های سیاسی- طبقاتی ِ جامعه ی انسانی است و نه تاریخ نویسی درمعنای مدرسه ای ودانش آموزی آن. همچنان که هیچ مارکسیستی مانیفست را کتاب ِ تاریخ درمفهوم ِ ساده اندیشانه و مدرسه ای تعریف و توصیف نمی کند، بلکه آن را تحلیل ِ مشخص از دوران های تولید و مناسبات ِ تولیدی در وجوه ِ عام و خاص ِآن می داند. با این چنین خوانشی در واقع، مقاله ی کوتاه ِ رحمانی یک نوشتار ِ پر از اشکال ها و ایرادهای نظری و حتا ادبی، و از جمله نثر و انشای درهم و برهم و تقریبن بی سر و ته است. علاوه بر این که همچنان که پیش تر هم گفتم و ایرادی بسیار مهم هم هست، هرچه از قول ِ مارکس می گوید و به او نسبت می دهد منبع اش را اعلام نمی کند، و این خلاف ِ تمام ِ اصول و آداب ِ تحلیل و بحث تحلیلی، آن هم در مورد ِ مارکسی است که نطرات اش بسیار مورد ِ سوء تعبیر و تفسیر و نیز سوء استفاده ی به ویژه فرقه سازان ِ انحصار طلب ِ تمامییت خواه ِ در کمین ِ قدرت قرار گرفته است. در بخش ِ بعدی ِ این نوشتار می پردازم به آنچه رحمانی « فرار ِ مارکس از پاریس( فرانسه) به لندن( انگلیس)» نامیده تا ببینیم واقعییت ِامر از چه قرار بوده است.