لنینیسم: بهروزسازی مارکسیسم در عصر امپریالیسم
سیامک کیانی
پیشگفتار
در چند دهه گذشته، با گسترش ناامیدی در بارهی برنامههای سوسیالیستی سده بیستم، ما با بازگشت خیزابی از نقدهای ضدلنینیستی روبرو می شویم؛ نقدهایی که گاه از دل تجربۀ زیسته و دلهای شکسته در بارهی فروپاشی آنچه روزگاری “آرمان رهایی” خوانده میشد- بیرون میآیند. در این راستا، البته بیجا نیست که برای ریشهیابی شکست به بررسی اندیشه و دیدگاه بنیانگزار انقلاب سوسیالیستی در روسیه پرداخت.
ولی این نقدها گاهی، بهجای برخوردی تحلیلی و مشخص از پدیدهها و رویدادها به سادهسازی تاریخ میلغزند. لنینیسم در این نقدها و خردهگیریها، نه چون تلاشی تئوریک برای گسترش و نوسازی مارکسیسم در شرایط ویژه، بلکه چون کژروی ایدئولوژیک در مارکسیسم بررسی میشود —بیآنکه جایگزینی عینی و انقلابی برای شرایطی که لنین با آن روبرو بود، پیشگزاری گردد.
در میان انتقادگران لنینیسم، گاهی نقد آنانی که زمانی خود را لنینیست میدانستند، بیش از دیگران پیچیدگیهای انقلاب سوسیالیستی و شرایط مشخص تاریخی را نادیده میگیرد. هر انسانی این حق بنیادین را دارد که دیدگاههای خود را بازبینی کند، در باورهای پیشین خود بازنگری نماید و یا حتا با جهانبینی گذشته خود هم اکنون در تضاد باشد. این دگرگونیها میتواند نشانهای از رسیدهشدن اندیشه در یک روند دیالکتیکی پیشرفت باشد. ولی کسی که در پهنه پرچالش سیاسی و اجتماعی در نوشتهای به بررسی و نقد ایدئولوژیهای پیشین خود میپردازد و برای همگان پخش میکند، بار ویژهای بر دوش خود میگذارد: نویسنده باید بتواند که به روشنی و سازمان یافته با یک تحلیلی تاریخی و دیالکتیکی چرایی روند دوری از جهانبینی گذشته و رویآوری به جهانبینی کنونی را پیشگزاری کند.
در این نوشته ما نشان خواهیم داد که لنینیسم نه تنها دشمن مارکسیسم و یا کژروی از ان نیست, بلکه به روزسازی مارکسیسم است و بدون چارچوب تئوریک آن مارکسیسم توان پاسخ به چالشهایی مانند این که چرا وارونه آن چه که مارکس و انگلس پیشبینی کردهبودند انقلاب سوسیالیستی در کشورهای پیشرفته سرمایهداری رخ نداد را ندارد.
بگذارید نخست نگاهی به این داشتهباشیم که نقش مارکسیسم چیست؟ و دید مارکس و انگلس در بارهی انقلاب و نبرد چه بودهاست؟
نقد سازنده یا نایش دگماتیک؟
پرسش اصلی آن است که آیا نقد لنینیسم، برای تیز کردن ویژگیهای ضدسرمایهداری و انقلابی مارکسیسم است یا برای رام کردن آن؟
برخیها پندارگرایانه این گونه میاندیشند که مارکس به روند مسالمتآمیز گذر از سرمایهداری به سوسیالیسم باور داشت.
مارکسیسم، با روش تحلیل دیالکتیکی، نهتنها نقدپذیر، بلکه یک جهانبینی پویایی است که با دانش و شرایط تاریخی مشخص گسترش و ژرفش مییابد. ولی نقد زمانی سازندهاست که از دل خود، راهچارهای نوینی برای چالشهایی که ما با آن روبرو هستیم را نیز فراهم کند. نقدی که تنها بر نایش استوار است، نه ریشه در اندیشه انقلابی، بلکه بازتابی از شکستهای تاریخی تلنبار شدهاست.مارکسیسم دانشگاهی نیست؛ مارکسیسم انقلابی است
مارکسیسم را نمیتوان یک جهانبینی یا رشتهای دانشگاهی دانست؛ زیرا سرشت آن نه در تفسیر مجرد جهان، بلکه در نشان دادن راه دگرگونی انقلابی آن نهفتهاست. دانشگاهها—بهویژه در چارچوب ساختارهای سرمایهدارانه—مارکسیسم را از ویژگیهای دگرگونساز تهی میکنند و آن را دیدگاهی بیخطر و بیاثر میسازند؛ اینگونه دید به جهانبینی مارکسیسم برای گفتوگوهای دانشگاهی و نوشتن پایاننامههای دانشگاهی خوب است، نه برای میدانهای واقعی نبرد طبقاتی.
مارکسیسم، اگر از پراتیک انقلابی جدا شود، چیزی جز فلسفهبافی بورژوایی نیست. در چنین شرایطی، تحلیل ادبی جایگزین تحلیل
نظام دانشگاهی، بهجای آنکه مارکسیسم را چون افزاری برای رهایی بخواهد، آن را به پدیدهای بیخطر کاهش میدهد. در این فضا، مارکس کنار هایک و آدام اسمیت در یک چالش دانشگاهی چیده میشود که گویی که ناسازگاری تنها بر سر چند نمودار اقتصادی یا سبک نگارش است. از نقد ادبی مارکسیستی تا تئوری فرهنگی پستمدرن با رگههای «چپ»، همگی نسخههایی بیخطر از یک فرهنگ انقلابی را پیشگزاری می کند که از اندیشه وعمل برای از میان برداشتن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و از سازمانیابی طبقاتی تهی شدهاند. این مارکسیسمِ بیخطر، بهجای آنکه آگاهی طبقاتی را بیدار کند، بیشتر با فلسفهگویی انسان را به خواب میبرد.
اما مارکسیسم واقعی، در متن زندگی روان است: در اعتصابهای کارگری، در جنبشهای ضد استعماری، در شوراهای مردمی، و در نبردهایی که تودهها برای دستیابی به نان و آزادی میجنگند. اگر هدف ما پایاندادن به سرکردگی سرمایه است، باید پندار گذار مسالمتآمیز را کنار بگذاریم و بار دیگر به فرهنگ رادیکال لنینی بازگردیم— سازماندهی انقلابی، تئوری کارا و آمادگی برای نبرد. طبقاتی میشود، این کژراهی نه پیشآمدی، بلکه بخشی از عملکرد ایدئولوژیک بورژوازی برای آرام کردن اندیشه رهاییبخش است.
شما هنگامی که به تز یازدهم کارل مارکس دربارهی فویرباخ که یکی از انقلابیترین جملههای تاریخ فلسفه به شمار میرود نگاه کنید، در مییابید که این تز نقطهی گذار از فلسفهی کهن به کنشگرایی انقلابی است و مرز میان تفسیر جهان و تلاش برای دگرگونساختن آن را بهروشنی دیدهمیشود .
مارکس در سال ۱۸۴۵ نوشت: «فیلسوفان تاکنون جهان را تنها به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند؛ چالش ولی بر سر دگرگون کردن آن است.»
— کارل مارکس، تزهایی دربارهی فویرباخ (۱۸۴۵)، تز یازدهم
مارکس که در گفتن جملههای کوتاه ولی چکیده و ژرف نام آور است، با این جمله دیوار میان اندیشهی شرمسار و چایخانهای را و عمل انقلابی را درهم شکست. تز یازدهم او نه تنها نقدی بر فیلسوفان پیشین، بلکه فراخوانی همیشگی برای کنش سیاسی آگاهانه و سازمانیافته است.
مارکس همچنین با فلسفهی بورژوایی که در نظامهای اندیشهای چون دکارت و کانت بازتاب مییافت، سر ناسازگاری داشت. مارکس میگفت که این گونه فلسفه، تضادهای طبقاتی را پنهان میکند و جایگاه تاریخی و اجتماعی ایدهها را نادیده میگیرد. مارکس بر آن بود که تئوری نمیتواند بیطرف باشد؛ بلکه باید در خدمت رهایی طبقهی کارگر باشد.
این نگاه دنبالتر پایهی تحلیلهای لنین شد. او در کتاب چه باید کرد؟ (۱۹۰۲) از همین پیوند میان تئوری و عمل سخن میگوید و نوشت:«بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی شدنی نیست.»
برجستگی این جمله در آن است که مارکس در برابر فلسفهی سرگرم کننده ایستاد و پافشاری داشت که وظیفهی واقعی فلسفه دگرگونی جهان است. او در برابر ماتریالیسم شرمنده و واکنشگرا، مانند آنچه در اندیشهی فویرباخ دیدهمیشود، ماتریالیسم کنشگرا را در عمل اجتماعی و انقلابی پایهگزاری کرد . این همان مفهوم «پراکسیس» است—وحدت تئوری و کنش.
در کتاب ایدئولوژی آلمانی (۱۸۴۶)، مارکس این نگاه را دنبال میکند و مینویسد:«نبردهای تئوریک، تنها بازتابی از رزم واقعیاند.»
از دید او، تئوری باید همواره ریشه در واقعیت عینی و تضادهای مادی داشتهباشد و هدف آن، برانگیختن و سازماندهی پرولتاریا برای براندازی روابط سرمایهداری است. در جهان کنونی نیز، این تز مارکس همچنان الهامبخش است. بسیاری از مارکسیستهای راستین بر این باورند که دانشگاههای نئولیبرال امروز، با اینکه تولید انبوهی از دیدگاههای “رادیکال” دارند، ولی در عمل، جایگاه خود را در دل ساختار سرمایهداری نگه داشتهاند, زیرا آنها تنها سرگرم تفسیر کردن هستند . آنها سرمایهداری را به شیوههای پیچیده تحلیل میکنند، ولی از سازماندهی یا کنش انقلابی دوری میگزینند.
در زمینههایی چون بحران آب و هوایی نیز، بسیاری از مارکسیستها بر این باورند که راهحل نه در “آگاهیبخشی” تنها، بلکه در دگرگونی نظامی است که منافع گروه اندکی سودآور را بر زندگی زیستمحیطی برتری میدهد. از دید لنین، همانگونه که مارکس پیشتر گفتهبود، آگاهی و کنش باید همزمان پیش بروند؛ ولی آفریدن این پیوند دیالکتیکی نیازمند رهبری سازمانیافته و حزب پیشتاز انقلابی است.
نقش نبرد در دیدگاه مارکس
مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» در اندیشهی کارل مارکس و فردریش انگلس، در بارهی گذار از سرمایهداری به کمونیسم به کار بردهشدهاست؛ دورهای که در آن طبقهی کارگر یا همان پرولتاریا قدرت سیاسی را در دست میگیرد تا ساختارهای سرمایهداری را از میان بردارد و پایههای جامعهای بیطبقه و کمونیستی را پایهگزاری کند. واژهی «دیکتاتوری» یادآور حکومتهای زورگو و خودکامه است—ولی مارکس و انگلس نه سخن از خودکامگی یک تن یا گروه کوچک، بلکه از سرکردگی آگاهانهی طبقهی کارگر بر روند گذار به سوی رهایی از ستم و بهرهکشی سخن میگویند.
در مانیفست کمونیست (۱۸۴۸)، مارکس و انگلس رک و راست از نیازمندی انقلاب پرولتری سخن میگویند. آنان بر این باور بودند که تنها با یک انقلاب بنیادین است که پرولتاریا میتواند فرمانروایی بورژوازی را سرنگون کرده و نظمی تازه بر پایه برابری و عدالت اجتماعی بسازد. در آنجا آمدهاست: «کارگران چیزی جز زنجیرهایشان برای از دست دادن ندارند. ولی جهانی را بهدست آوردند. کارگران تمام کشورها، متحد شوید!» این جمله نمادی از فراخوان آنان برای بسیج طبقهی کارگر در راه دگرگونی ساختار جامعه است.
مارکس در جنگ داخلی در فرانسه (۱۸۷۱)، تجربهی کمون پاریس را تحلیل میکند و آن را نخستین نمونهی واقعی از دیکتاتوری پرولتاریا میداند. کمون پاریس حکومتی بود که برای زمان کوتاهی از سوی کارگران پاریس ریخت گرفت و در آن تلاشهایی برای از میان برداشتن امتیاز طبقاتی و شرکت سرراست (مستقیم) مردم در سیاست انجام گرفت. مارکس در این تحلیل مینویسد: «کمون، شکل واقعی دیکتاتوری پرولتاریا بود.»
مارکس آگاهانه از «دیکتاتوری پرولتاریا» و نه از «فرمانروایی پرولتاریا» سخن میگوید زیرا میداند که از میان برداشتن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید بدون نبرد با سرکردگی بورژوازی و برای دستیابی به دگرگونی انقلابی شدنی نیست.
در نقد برنامهی گوتا (۱۸۷۵)، مارکس بهگونهای تئوریک به این مفهوم میپردازد و از مرحلهای سخن میگوید که میان سرمایهداری و کمونیسم است. او این دوره را زمانی میداند که جامعه هنوز جای پای سرمایهداری را با خود دارد و نیازمند سازماندهی سیاسی و اقتصادی برای گذر از آن است. مارکس در آنجا میگوید: «میان جامعهی سرمایهداری و جامعهی کمونیستی، دوران دگرگونی انقلابی از یکی به دیگری است. این یک دورهی گذار سیاسی است که دولت در آن نمیتواند چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا باشد.»
درک این مفهوم نیاز درک کشمکشهای طبقاتی دارد که دیکتاتوری پرولتاریا را مرحلهای نیازمند برای پایان دادن به سرکردگی طبقاتی، برپایی جامعهای بدون طبقه و بدون دولت میداند. مارکس و انگلس دیکتاتوری پرولتاریا را شکلی از دموکراسی رادیکال و مردمی میدیدند.
دیکتاتوری پرولتاریا در اندیشهی مارکس و انگلس میگوید که طبقهی کارگر با کاربرد قدرت سیاسی، ساختارهای بهرهکشی سرمایهداری را از میان میبرد و شرایط نیازمند گذار به جامعهی کمونیستی و بیطبقه را فراهم میسازد.
سرمایهداری خودبهخود فروپاشی نمیکند. پندار اینکه این نظام را میتوان از درون و اندک اندک، با شیوه رایدهی و اصلاحهای آرام به راه راست کشاند، پندار خطرناک است که بارها بهای آن را جنبشهای مردمی با خون خود پرداختهاند. از شیلی در سال ۱۹۷۳ تا اندونزی در ۱۹۶۵، هرگاه پروژهای مردمی در آستانهی قدرتگیری بوده، امپریالیسم و واپسگرایان با کودتا، کُشتار و سرکوبهای ددمنشانه پاسخ دادهاند. حتا الگوهای سوسیالدموکراسی در اروپا که با دوستی با آلمان نازی و شیوه ای امپریالیستی یک رفاه کم و بیش اجتماعی ساخته بود، یا به محافظهکاری تن داده یا در برابر خیزاب نئولیبرالیسم همهی دست آوردهای جنبشکارگری کشورها را بر باد داد. واقعیت این است که بدون نبرد انقلابی، بدون گسست واقعی از مناسبات سرمایهدارانه، هیچ دگرگونی بنیادی شدنی نیست.
در همین راستا، لنین نه هم چون یک فیلسوف خانهنشین تنها، بلکه مانند یک کنشگر انقلابی، نشان داد که تئوری تنها در پیوند با عمل معنا مییابد. او مفاهیمی همچون حزب پیشتاز و ضدامپریالیستی را نه در هوا، بلکه در دل تجربه عینی رزم طبقاتی فرمولبندی کرد. در دنیای امروز، که امپریالیسم با ریختهای پیچیدهتر و سازمانیافتهتری از گذشته بازتولید میشود، نمیتوان بدون کمک این تجربه و این ابزارهای تئوریک، به رویارویی کارا با نظم فرمانروا اندیشید. نبرد بیتئوری، بهسادگی در دل مناسبات چیره حل میشود و انرژی خود را در چشماندازهای تنگ اصلاحخواهی از دست خواهد داد.
سرمایهداری خود به خود فرونمی پاشد. یا ما آن را سرنگون میکنیم، یا او ما را از پا درمیآورد. این گزینش ساده ای نیست، ولی —برای هر کس که هنوز به رهایی انسان از ستم طبقاتی، بهرهکشی و بیگانگی باور دارد یک نیاز است.
لنینیسم: پاسخ دیالکتیکی به امپریالیسم و به روزسازی مارکسیسم
بسیاری از خردهگیران، لنینیسم را «دستکاری در مارکسسیم» میدانند، با اینکه خود مارکس هرگز مارکسیسم را جهانبینی بسته و پایان یافته نمی دانست. لنین، وارونه آن چه که خردهگیران میگویند، بر پایهی دیدگاه مارکسیستی و با وفاداری به روش ماتریالیسم تاریخی، به بازخوانی شرایط جهان سرمایهداریی که با آن روبرو بود پرداخت—جهانی که گام به مرحلهی نوینی به نام امپریالیسم گذاشتهبود.
در دنباله این نوشته به برخی از برجستهترین نکتهها که خردهگیران برای نشان دادن تضاد لنینیسم با مارکسیسم به کار میبرند، پاسخ دادهمیشود.
کتاب کلیدی امپریالیسم، بالاترین مرحلهی سرمایهداری (۱۹۱۶) درکی نو از روند سرمایهداری انحصاری، صدور سرمایه، پخش جهان میان قدرتهای استعماری و شکلگیری الیگارشی مالی را پیشگذاری میکند؛ تحلیلی که حلقهی گُم شده بسیاری از واکاویهای مارکسیستی از سرمایهداری بود. لنین در این نوشته به شکاف میان پرولتاریای متروپل و مستعمرهها و کشورهای پیرامونی میپردازد و به روشنی میشکافت که چرا انقلاب در جامعههای غیرغربی در آسیا یا آمریکای لاتین، میتواند رخ دهد. چنین نگاهی، نه «کژروی» از مارکسیسم، بلکه نیازمند دیالکتیکی به روزسازی آن با شرایط نو بود.
دهقانان: اتحاد استراتژیک، نه کژروی تئوریک
یکی از سنگینترین انتقادها به لنینیسم، به نقش دهقانان در انقلاب اکتبر بر میگردد. خردهگیران میگویند که نقش پررنگ دهقانان در انقلاب اکتبر، دوری از نقش بنیانی پرولتاریا در دیدگاه مارکس بودهاست. ولی این انتقاد نشان از کمبود و یا نبود تحلیل تاریخی از تحلیل مشخص از شرایط مشخص و درکی ساده از تضاد طبقاتی دارد.
در جامعۀ نیمهفئودال روسیه، پرولتاریای صنعتی کم شمار ولی سازمانیافته و انقلابی بود. دهقانان، اگرچه خردهبورژوا، ولی در شرایطی بودند که تضادشان با مالکیت فئودالی، آنها را متحد بزرگ پرولتاریا در انقلاب ساخت. لنین با شناخت ژرفی که از ساختار طبقاتی روسیه داشت، اتحاد پرولتاریا و دهقانان را نه از کژاندیشی، بلکه با یک بررسی استراتژیک برای سرنگونی نظم کهنه درک کرد. به راستی هم یکی از نوآوری لنین در آن بود که ماتریالیسم تاریخی را به معنای واقعی آن، در تحلیل عینی از ساختار اقتصادی-اجتماعی بهکار بست، نه در بازگویی دگمهای خشک تئوریک
حزب پیشتاز: نیاز انقلابی برای پیوند آگاهی و سازمان
نمایی که برخی از خردهگیران از حزب لنینی، هم چون گروهی بسته، خشکاندیش و پلیسی نشان میدهند، گاهی برپایه گفتمان لیبرالی یا خوانشهایی سطحی از مقولههایی مانند بسیج تودهها و سازماندهی طبقه کارگر چیده شدهاست. ولی حزب پیشتاز در اندیشهی لنین، نه یک نخبهگرایی، بلکه ابزار دیالکتیکی برای پر کردن شکاف میان آگاهی خودانگیخته طبقهکارگر و آگاهی طبقاتی و انقلابی است. مارکس سخن از اتحاد میان کسانی که میاندیشند و رنج میبرند با آنهایی که رنج میبرند و میاندیشند میگفت. حزب پیشتاز لنین پیادهکردن این سخن مارکس در پهنه عمل است. یعنی خردهبورژوازی روشناندیش که جهانبینی طبقهکارگر را پذیرفتهاست به آموزش طبقاتی و انقلابی طبقهکارگر می پردازد.
در شرایط بسته سیاسی، سانسور و سرکوب سیستماتیک، شورشهای خودانگیختهی تودهای، راه به جایی نخواهد برد. حزب بلشویک، در این زمینه، نهتنها پیونددهنده روشناندیشان با پیشروترین فرزندان طبقهکارگر و تودهها بود، بلکه خود فرآورده تجربه و چکیده نبرد کارگران، روشناندیشان و انقلابیها در درازنای چنددهه کنش انقلابی زیرزمینی بود. لنین، وارونه بلانکیستیها، به کودتا باور نداشت، بلکه میگفت که حزب باید خود را در درون تودهها بسازد، با آنها پیوند ارگانیک داشتهباشد و تنها هنگامی که شرایط انقلابی شایسته است، رهبری تئوریک و عملی را بردوش گیرد.
انترناسیونالیسم لنینیستی: واقعگرایی در روبرویی با شکست
«پشتکردن لنین به انترناسیونالیسم» زمانی گفتمان روز شدهبود که شوروی بهناچار سیاست «سوسیالیسم در یک کشور» را در پیشگرفت. ولی باید دید بستر این دگرگونی از کجا آغازشد: شکست انقلاب در آلمان، درهم شکستهشدن شوراها در مجارستان، سرکوب خونین در فنلاند، و تنها شدن روسیۀه شورایی. بگذارید این رویدادها را در زیر بیشتر بشکافیم.
امید لنین بر این بود که دولت جوان شوروی بتواند به انقلابیهای کشورهای امپریالیستی برای انجام انقلاب سوسیالیستی کمک کند و بجایش این کشورهای انقلابی بتوانند شوروی را از تنهایی نجاتدهند تا سوسیالیسم را در کشور شوراها زنده بماند و پربار شود.
پس از پایان جنگ جهانی اول و شکست آلمان در نوامبر ۱۹۱۸، بحران سیاسی و اقتصادی همهی پهنههای این کشور را فرا گرفته بود. مردم از شرایط جنگی خسته شدهبودند و خواستههای اجتماعی و اقتصادی فراوانی داشتند. در چنین شرایطی، انقلاب نوامبر ۱۹۱۸ در آلمان آغاز شد. مردم از شرایط اقتصادی و جنگی، کمبود خواربار، کُشته و زخمی بسیار سنگین و شرایط سخت زندگی به ستوه آمدهبودند. همچنین ناخشنودی گستردهای از حکومت ویلهلم دوم (امپراتور آلمان) و نظام سلطنتی فراگیر شدهبود.
این انقلاب با شورشهای کارگری و سربازان در برلین و دیگر شهرهای آلمان همراه شد که در نتیجه آن، حکومت امپراتوری سرنگون و جمهوری وایمار پایهگذاری شد. در این انقلاب، شوراهای کارگری (سوفا) نقش مهمی داشتند که تلاش میکردند قدرت را به دست گیرند. ولی این شوراها سازماندهی نشدهبودند و برای همین توان رهبری انقلاب را نداشتند. در سال ۱۹۱۹، شورای سوسیال دموکراتها با کمک نیروهای نظامی دست به سرکوب شورشهای رادیکالتر زدند. در این میان، دو تن از برجستهترین فرزندان سوسیالیستی، کارل لیبکنشت و روزا لوکزامبورگ، که در تلاش برای پیشبرد انقلاب بودند، از سوی نیروهای راستگرا کُشته شدند. در پایان، قدرت در دست سوسیالیستهای میانهرو و نیروهای محافظهکار افتاد.
در مجارستان، پس از جنگ جهانی نخست، شرایط اقتصادی و اجتماعی بسیار بحرانی بود. در سال ۱۹۱۸، دولت مجارستان زیر فشار اجتماعی جمهوری مجارستان را پایهگذاری کرد. در این شرایط، شورشها و انقلابهای گوناگون پا به پهنه سیاست گذاشتند. در مارس ۱۹۱۹، یک حکومت سوسیالیستی به رهبری بلاکون که به انقلاب روسیه دلبستگی داشت، در مجارستان پای گرفت. این جمهوری شورایی تلاش کرد تا برنامههای رادیکال سوسیالیستی مانند ملیسازی صنعت و زمینها را پیادهکند. این جمهوری تنها چند ماه پایدار ماند. تلاشهای بلاکون برای برنامههای سوسیالیستی به بحران اقتصادی و سیاسی انجامید. همچنین، نیروهای برونمرزی مانند رومانی به کشور یورش بردند و در نتیجه، جمهوری شورایی در اوت ۱۹۱۹ سرنگون شد.
پس از سرکوب جمهوری شورایی، شوراهای کارگری و دیگر سازمانهای سوسیالیستی در مجارستان از هم پاشیدند.
فنلاند که تا پیش از جنگ جهانی نخست زیر فرمانروایی روسیه بود، در سال ۱۹۱7 به پیشنهاد لنین و دولت بلشویکیاش استقلال یافت. پس از استقلال، این کشور درگیر تنشهای درونمرزی شد. در این دوره، فنلاند به دو جناح اصلی “سفیدها” (هواداران دولت و محافظهکاران) و “قرمزها” (سوسیالیستها و کارگران) بخش شد. جنگ میان آنها در سال ۱۹۱۸ آغاز شد. سفیدها با پشتیبانی آلمانها و برخی کشورهای دیگر، توانستند قرمزها را شکست دهند. در این جنگ، هزاران نفر از قرمزها کُشته شدند. پس از پیروزی، سفیدها به سرکوب قرمزها و عضوهای اتحادیههای کارگری پرداختند. هزاران نفر از شورشیان در زندانها یا به اردوگاههای کار اجباری فرستادهشدند. این سرکوبهای گسترده به نام “ترور سفید”شناختهمیشود.
پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، بلشویکها به رهبری لنین آرزو داشتند که انقلاب سوسیالیستی در سراسر اروپا گسترش یابد. آنها امیدوار بودند که انقلاب روسیه بتواند “اخگری” باشد که به هیزم انقلابجهانی آتش افکند. دلیل اصلی این شکستها، ناتوانی شوروی در پشتیبانی از آنها بود.
در آن زمان، دولت تازه شوروی خود درگیر چندین جنگ خونین بود (جنگ با گارد سفید روسیه، ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۲). ارتش سرخ بلشویکی میبایست همزمان با نیروهای سلطنتخواه، ناسیونالیستها، و ارتشهای امپریالیستی (انگلیس، فرانسه، ژاپن، آمریکا و غیره) بجنگد. در چنین شرایطی، جنگ درونمرزی، چنبره اقتصادی و یورش نظامی ۱۴ کشور، لنین و بلشویکها با گزینشی دشوار و چالشی بزرگ روبرو شدند: یا نابودی انقلاب، یا پسنشینی تاکتیکی برای نگهداشت دستآوردها و چشم به راه ماندن خیزاب انقلابهای جهانی در آینده. حتا در همین دوره نیز لنین هیچگاه دیدگاه انترناسیونالیستی خود را کنار نگذاشت: برای نمونه از پایهگذاری کمینترن گرفته تا تلاش برای آموزش و تجربۀ شوروی به دیگر کشورها را میتوان نام برد.
پاسخ مارکسیستی-لنینیستی دربارهی اینکه چرا انقلابهای سوسیالیستی در جامعههای سرمایهداری پیشرفتهای چون آلمان، فرانسه یا بریتانیا رخ ندادند، بر پایهی سازههای تئوریک و تاریخی استوار است.
در کتاب «امپریالیسم، بالاترین مرحلهی سرمایهداری» که لنین در سال ۱۹۱۶ نوشت، او به یکی از مفهومهای کلیدی در تحلیل خود از روابط طبقاتی در جامعههای سرمایهداری پیشرفته سخن میگوید: اشرافیت کارگری. این مقوله به چرایی رخ ندادن انقلاب در کشورهایی چون آلمان، بریتانیا و فرانسه، با اینکه صنعتی پیشرفته و طبقهی کارگر بزرگی داشتهاند پاسخ میدهد.
یکی از دلیلهای اصلی، تئوری لنین دربارهی امپریالیسم است. به باور او، کشورهای سرمایهداری پیشرفته با شیوه استعمار و بهرهکشی از جهان جنوب، سودهای هنگفتی به دست آوردند که با آن توانستند بخشی از طبقهی کارگر خود را “بخرند”. این لایه ممتاز، که دنبالتر “اشرافیت کارگری” نام گرفت، از دستمزدهای بالاتر، امنیت کاری بیشتر و مزایای اجتماعی برخوردار بود. برایند این کار این بود که این لایه به جای گرایش به انقلاب، به اصلاحخواهی زیر رهبری سوسیال دموکراسی روی آورد و با سیاستهای بورژوایی، همسو شد. برای نمونه، طبقهی کارگر بریتانیا، به دلیل بهرهکشی استعماری از کشورهایی چون هند و بخشهایی از آفریقا، از شرایط بهتری برخوردار بود که مایه کاهش انگیزههای انقلابی در آن شد.
به همین دلیل در هیچ کجای جهان جنوب سوسیال دموکراسی پای نگرفت, زیرا بورژوازی واپسمانده آنها امپریالستی نبودهاست که تا بتوانند با دزدی و استعمار دیگر کشورها برای طبقهکارگر خود جامعه رفاهی بسازند.
لنین در فصل هشتم کتاب امپریالیسم…. مینویسد:
«دریافت سودهای انحصاری بالا از سوی سرمایهداران در یکی از شاخههای بیشمار صنعت، یا در یکی از کشورهای بیشمار و غیره، این امکان اقتصادی را برای آنان فراهم میسازد که بتوانند بخشهایی از کارگران، و برای مدتی حتی اقلیتی نسبتاً قابل توجه از آنان را بخرند.
امپریالیسم در دوران سرمایهی مالی، شکل ویژهای از اتحاد میان بورژوازی ملتهای ستمگر و پرولتاریای این ملتها علیه ملتهای ستمدیده به خود میگیرد.»— ولادیمیر ایلیچ لنین، امپریالیسم، بالاترین مرحلهی سرمایهداری (۱۹۱۶)، فصل هشتم
از دیدگاه لنین، سودهای انحصاری که سرمایهداران کشورهای امپریالیستی از استعمار و چپاول ملتهای کمتوان و پسمانده بهدست میآورند، به آنها این توان را میدهد که بخشی از کارگران خود را—یعنی همان اشرافیت کارگری—با دستمزدهای بالاتر، شرایط کاری بهتر، و امتیازات اجتماعی بخرند. این لایه ممتاز، که بیشتر در صنعت های کلیدی، اتحادیههای نیرومند و ساختارهای برجسته کار میکنند، به جای همبستگی با کارگران ستمدیدهی دیگر کشورها، با طبقهی فرمانروای کشور خود همپیمان میشود. این اتحاد طبقاتی نابرابر، آگاهی انقلابی را کمتوان کرده و نبرد طبقاتی را به راه اصلاحخواهی میکشاند.
در گفتآوردی دیگر از لنین در سال ۱۹۲۰، او بار دیگر از نقش ویرانگر و خودخواهانه اشرافیت کارگری در پشت کردن به آرمان های پرولتاریا سخن می گوید: «فرصتطلبان (سوسیالشووینیستها) دست در دست بورژوازی ملیِ خود دارند، در حالی که سوسیالیستهای انقلابی برای سرنگونی بورژوازی ملی خود تلاش میکنند. اشرافیت کارگری، ستون اجتماعی دومین انترناسیونال است.»— ولادیمیر ایلیچ لنین، دومین انترناسیونال و مسئلهی ملی و مستعمراتی (۱۹۲۰)
اهمیت این تحلیل در درک دلیل شکست انقلابهای سوسیالیستی در غرب نهفته است. از نگاه لنین، در شکست انقلاب در کشورهایی مانند آلمان، بریتانیا و فرانسه، سه سازه کلیدی نقش داشتند: نخست، سودهای امپریالیستی که به سرمایهداران توان داد به طبقهی کارگر امتیازاتی بدهند و یک لایه اشرافیت کارگری بسازند؛ دوم، پرتوان شدن حزبهای سوسیالدموکرات که بهجای جنبش انقلابی، راه سازش با نظم سرمایهداری را برگزیدند؛ و سوم، کمتوان شدن آگاهی طبقاتی به دلیل پدید آمدن لایه ممتاز در درون خود طبقهی کارگر که با امپریالیسم همکاری میکرد. در اینجا لنین هم به زمینه مادی (سود هنگفت از کشورهای مستعمره و پیدایش اشرافیت کارگری) و هم به نقش سازه ذهنی (حزب سازماندهنده این اشرافیت کارگری یعنی سوسیال دموکراسی) میپردازد که دستدردست هم کار آگاهی طبقاتی طبقهکارگر از سوی کمونیستها را دشوار کردند.
زمانی که مارکس و انگلس بر این باور بودند که انقلاب در کشورهایی چون آلمان و انگلستان باید رخ دهد، در آغاز سده بیستم با گام گذاشتن سرمایهداری به مرحله امپریالیسم و آمدن حزبهای چون حزب سوسیالدموکرات آلمان و حزب کارگر بریتانیا پویایی نبرد طبقاتی رام شد. لنین و رزا لوکزامبورگ این حزبها را به دلیل دفاع از نظم سرمایهداری، حزبهای «کارگری بورژوایی» میدانستند.
افزون بر این، قدرت نهادهای دولتی در کشورهای سرمایهداری پیشرفته نیز نقش بسزایی در جلوگیری از آگاهی طبقاتی و کمتوان کردن جنبش انقلابی بازی کرد. دستگاههای ایدئولوژیک و سرکوبگر مانند نظام آموزشی، رسانهها، پلیس و ارتش، در افسار زدن اندیشههای انقلابی بسیار کارا بودند. آنتونیو گرامشی، فیلسوف مارکسیست ایتالیایی، این پدیده را با مفهوم «هژمونی فرهنگی» باز می کند؛ بدین معنا که طبقهی فرمانروا تنها با زور شمشیر فرمانروایی نمیکند، بلکه با شیوه های ریختدهی به باورها و ارزشها (مانند ناسیونالیسم یا مصرفگرایی)، سرکردگی خود را نگه میدارد.
پس از جنگ جهانی دوم نیز، بورژوازی به دلیل ترس از گسترش اندیشه سوسیالیستی با پیاده کردن سیاستهای کینزی و دولتهای رفاه، تا اندازهای به خواستههای طبقهی کارگر پاسخ داده شد و زمینهی رادیکالیزه شدن از میان رفت. از نگاه لنینیسم، یک سازه کلیدی دیگر، نبود یک حزب پیشرو انقلابی برای رهبری طبقهی کارگر بود. بدون چنین رهبریای، جنبشهای خودانگیخته یا سرکوب میشوند یا در چارچوب نظم فرمانروا حل میگردند. برای نمونه، قیام اسپارتاکیستها در آلمان (۱۹۱۸–۱۹۱۹) به دلیل نبود هماهنگی و رهبری پرتوان، شکست خورد.
در کنار اینها، رخدادهای تاریخی ویژه مانند جنگها، آمدن فاشیسم و جنگ سرد نیز نقش پایهای بازی کردند. در آلمان، انقلاب ۱۹۱۸ با سرکوب نیروهای سوسیالدموکرات و فاشیست به شکست انجامید. پس از جنگ جهانی دوم نیز، آلمان غربی در ساختار سرمایهداری زیر رهبری آمریکا آمیخته شد. در فرانسه و بریتانیا نیز روند بازسازی پس از جنگ و دریافت کمکهایی مانند طرح مارشال، پایداری اقتصادی فراهم کرد و مایه آن شد که کمونیستها به حاشیه رانده شوند.
تئوری امپریالیسم لنین می گوید که انقلابها در کشورهایی با ساختارهای سرمایهداری کم توان و تضادهای بزرگ رخ خواهد داد، مانند روسیه در سال ۱۹۱۷ یا چین در ۱۹۴۹، نه در جامعه های سرمایهداری امپریالیستی.
پایانسخن
بررسی همهجانبهی بالا نشان میدهد که لنینیسم را نمیتوان چون کژراههای از مارکسیسم دید، بلکه باید آن را تلاشی دیالکتیکی، سازمانیافته و انقلابی برای بهروزسازی و تکامل مارکسیسم در شرایط نوین سرمایهداری جهانی—یعنی دوره امپریالیسم—درک کرد. لنین، نه با پشتپا زدن به متدولوژی مارکس، بلکه با روش ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی، توانست در برابر بحرانهای سیاسی و اقتصادی آغاز سدهی بیستم پاسخی انقلابی و استراتژیک پیشنهد.
نقدهایی که لنینیسم را کژروی از مارکسیسم میخوانند، یا ریشه در سرخوردگیهای تاریخی دارند، یا بر پایه تحلیلهای ساده و غیرتاریخی استوارند. این نقدها در بهترین روی، ناتوان از پیشگزاری جایگزینی تئوریک و عملیاند و در بدترین روی، مارکسیسم را به فلسفهای بیخطر، دانشگاهی و غیررزمنده دگرگون میکنند. ولی همانگونه که مارکس در تز یازدهم بر فویرباخ هشدار داد، فلسفه مارکسیستی نه برای تفسیر جهان، بلکه برای دگرگونکردن آن است—و این دگرگونی بدون تئوری انقلابی و بدون سازمانی انقلابی، تنها در پندار میتواند روی دهد.
نقش لنین در پیشبُرد مارکسیسم را باید در چند لایه فهمید: نخست، با تحلیل امپریالیسم همچون مرحلهای نو در رشد سرمایهداری، او ابزار درک روند دگرگونی جهانی و شکست انقلاب در غرب را فراهم ساخت. دوم، با تئوری حزب پیشتاز، پیوند تئوری و پراتیک را به گونهای ارگانیک در شرایط بسته و سرکوب بازسازی کرد. سوم، با درک تاریخی و طبقاتی از جامعههای غیرغربی، نشان داد که انقلاب در پیرامون سرمایهداری جهانی رخ خواهد داد. و چهارم، با وفاداری ریشهای به اصل انترناسیونالیسم، راهبردهای انقلاب جهانی را با واقعگرایی دیالکتیکی درآمیخت.
وارونه آن چه که پندارهای سازشکارانه در باره ی سرمایهداری میگویند ساختار آن خودویرانگر نیست که بیدرگیری و بینبرد دگرگون شود. نمونههای خونین سرکوبهای انقلابی در سده بیستم، از شیلی تا اندونزی، گواه آناند که بدون سازماندهی انقلابی، بدون رهبری تئوریک، و بدون شناختی ژرف از مناسبات قدرت، انقلاب تنها یک رویا میماند.
امروز، بازگشت به لنینیسم، بازگشت به گذشته نیست؛ بازگشت به فرهنگ نبرد و ایستادگی، به سازمانیابی تودهای و به تئوریای است که بتواند ابزار رهایی فراهم کند. لنینیسم، اگر درست درک شود، نه یک بسته از دیدگاههای خشک، بلکه شیوهای دیالکتیکی از فهم و دگرگونسازی جهان است.
پس در پایان، گزینش با ماست: یا مارکسیسمی برای موزهها، یا مارکسیسمی برای خیابانها؛ یا تحلیلهایی برای سرگرمی، یا کنشی برای دگرگونی. اگر راه دوم را میخواهیم، راهی فرای بازاندیشی و بازسازی لنینیسم و آموزهها، و تجربههایش در پیش نیست. این نه بازگشت به گذشته، که گامی برای آینده است. اگر ما هنگام کاربرد لنینیسم برای واکاوی جهان کنونی چیزی کم میاوریم، یا به ابزار تئوریک تازهای نیاز داریم ، مانند خود لنین نوآوری کنیم و مقولههایی مانند امپریالیسم و اشرافیتکارگری بسازیم که با انها به توان واکاوی جهان پیچیده کنونی را آسان تر کرد .
اگر می خواهیم که لنینیسم را کنار بگذاریم، باید رک و راست به پرسشهای چالشی زیر پاسخ دهیم:
پس پرسش امروز ما از خردهگیران لنینیسم نباید تنها دربارهی گذشته باشد، بلکه باید دربارهی آینده نیز باشد: اگر لنینیسم نه، پس چه؟
در جهانی که هنوز مناسبات استعماری، تبعیض طبقاتی، و ستم نهادینهشده سرمایهداری بر زندگی انسانی و زیستمحیطی فرمانروا است، چه جایگزین کارآمدی برای نبرد طبقاتی، برای سازماندهی انقلابی، و برای ساختن جهانی رها از بهرهکشی می شناسند؟
اگر مارکسیسم تنها به فلسفهای دانشگاهی، یا برای انقلابی نمایی کاهش یابد آیا این پشت کردن به سرشت انقلابی آن که مارکس و انگلس در «مانیفست کمونیست» بر آن پا فشردند نیست؟
در جهانی که امپریالیسم همچنان بر سرنوشت خلق ها چنگ انداخته، چه جایگزین برای تحلیل لنین از سرمایهداری جهانی است؟
در شرایط بسته سیاسی و سرکوب، بدون حزب انقلابی، چگونه میتوان تودهها را بسیج و سازماندهی کرد؟
و بدون درک تاریخی از ساختار طبقاتی جامعههای غیرغربی، چه تحلیلی از روندهای انقلاب و ضدانقلاب میتوان داشت؟
پاسخ به این پرسشها، برای آیندۀ جنبشهای رهاییبخش، برجسته است.
Comments
لنینیسم: بهروزسازی مارکسیسم در عصر امپریالیسم <br> سیامک کیانی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>