دنيا کاملا قاطی پاطی نشده است
شلاق و سنجاب ها
آن مثال نژاد پرستانه ايرانی- برعکس نهند نام زنگی کافور- برای دهه اول قرن بيست و يک ضرب المثل مناسبی از آب در آمده است، چه از آن طرف چه ازاين طرف. آن طرف را در نظر بگيريد. در رابطه با جنگ بعضی از نويسندگان خوش ذوق يک فرهنگ کامل از اصطلاحات آن طرفی ها درست کرده اند که نشان ميدهد جهان چقدر به مزرعه حيوانات جرج اورول شبيه شده است: جنگ خدمت به صلح است، گرسنگی دادن مردم کمک انسانی است، اشغال آزادی است، مقاومت در برابر اشغال خيانت به هموطن است، بمباران کردن يک شهر دفاع از دمکراسی است…
در چارچوب اين فرهنگ اورولی است که وقتی آمريکا به قول ژنرال مايرز ” انسانی ترين” تهاجم به فلوجه را شروع کرد و استاديوم فوتبال فلوجه تبديل شد به گورستان شهروندان و نيمی از گورها پرشد از اجساد زنان، افراد مسن و کودکان حتی دوساله، بعضی از سازمان های ” آزادی خواه ” ايراني، و بعضی از نويسندگان بسيار محترم ايرانی وبعضی از رسانه های انساندوست و دموکرات ايرانی به دنباله روی از مقامات آمريکايی و اسرائيلی گفتند يا ” نمودند” که مقاومت مردم عراق در برابر اشغال را رژيم آخوندها ” برپا” کرده است. بعد رسانه های آمريکايی و اسرائيلی همين حرف را که اول خودشان گفته بودند، از زبان اين اشخاص و نهادهای محترم تکرار کردند، بعد اينها حرف های خودشان را که ازاول هم از آن رسانه ها گرفته بودند اين بار به نقل از خودشان از زبان رسانه ها تکرار کردند. در حالی که حقيقت اين بود که رژيم اسلامی که ديگر در هفت آسمان يک ستاره هم ندارد وافق اقبال اش به کلی سياه است ، با دست پاچگی ورجه وورجه ميکرد که از اين نمد خونين کلاهی برای خود بدوزد و جا پايی برای خود در عراق باز کندو لابی های گردن کلفت مخالف هم نمی گذاشتند و در اين رابطه در جهان ناپاک ديپلوماتيک جنگ مغلوبه ای بر پا بود.
مباشرت آدم هايی که برای- يا به بهانه- مبارزه با ظلم خود به ظالم يا عمله ظلم تبديل ميشوند موضوع رمان هنرمندانه ادوارد پی جونز «جهانی که می شناسيم» است که به خاطر همين رمان جايزه ادبی پوليتزر را ربود و معرفی او و رمانش موضوع اصلی اين مقاله است.
ادوارد. پی . جونز ، که تنها دو کتاب نوشته است ، نويسنده به شمار نمی آمد. يعنی هنگام دريافت جايزه، نام او به عنوان بيکار در اداره کار آرلينگتون ثبت شده بود. او برای نوشتن همين کتاب از شغل خسته کننده و دل آزار خود شش ماه مرخصی گرفته بود. اما چنين فراغتی از سر مردمان کوچک بسيار زياد است، به همين جهت زدند و يک هفته بعد از مرخصی اين کارمند فقير را که نوزده سال برای يک نشريه مربوط به اطلاعات مالياتی مقاله خلاصه ميکرد، اخراج کردند. در سن 51 سالگی. بنابراين براساس مدرن ترين برنامه برای فابريک يک جامعه سازنده نوليبرال، که نسل چهارم دست پرورده جمهوری اسلامی هم بسيار شيفته آن است، ادوارد پی جونز موقع اخذ جايزه پوليتزر جزء مواد زائد به حساب می آمد – ضايع کننده و سر بار – نه بردهنده و سرمايه ساز. رمان هنرمندانه او- جهانی که می شناسيم- هم چنانکه خواهيم ديد مثل خود او مضمونی دارد که در جهان رسمی در حاشيه قرار ميگيرد. اين مرد در حاشيه با رمانی که مربوط به موضوعی است که ” حاشيه ای ” به شمار می آيد، اکنون برنده يکی از معتبرترين و محترم ترين جوايز جهانی است.
البته دلجويی از سياهان موضوعی حاشيه ای در جهان رسمی نيست، بويژه که موقع جنگ اگرنه به خدمات آن ها، حداقل به همبستگی ملی نياز هست. به همين جهت چند سالی است که هنگام دادن جوايز معتبر اين امر هم در نظر گرفته ميشود. با وجود اين موضوعی که جونز در کتاب خود به آن پرداخته است، يعنی برده داری ، با اين که حوادث داستان در روزگار قبل از الغاء برده داری ميگذرد، مربوط به گذشته نيست، مربوط به همين امروزاست و زياد به درد همبستگی ملی نمی خورد.
اين موضوع انسان را بی اختيار به ياد جايزه نوبل و برنده آن خانم عبادی می اندازد. اين راز سرپوشيده ای نيست که جايزه صلح نوبل معمولا در دفاع از خط مشی رسمی حاکمان مهم جهان – که برخلاف خوش خيالی بعضی ها نهايتا همه با هم همدست اند- داده ميشود. در اين ميان بعضی وقت ها حق به حق دار ميرسد، بعضی وقت ها هم نميرسد. اين مهم نيست، مهم خود اصل خط مشی است. دفعه پيش اتفاقی که افتاد اين بود که خط مشی درست موقع اهدای جايزه آسيب ديد. دکترين حاکم بر خط مشی کنونی چيست؟ مداخله انسان دوستانه. البته اين مداخله هميشه با جنگ نيست، و هميشه هم اين آمريکا نيست که مداخله ميکند. مثلا تحريم ده ساله عراق که طی آن صدها هزار نفر جان خودرا از دست دادند و توسط سازمان ملل صورت گرفت همان قدر مداخله انسان دوستانه بود که جنگ يوگسلاوی که بوسيله ناتو پيش برده شد و جنگ عراق که اساسا توسط آمريکا پيش برده شد و بقيه دکور محسوب ميشدند. اما برنده جايزه نوبل دفعه پيش يعنی خانم عبادی در روز دريافت جايزه خود چنان محکم ايستاد و از انسان در مقابل مداخله انسان دوستانه دفاع کرد، که هرايرانی که به طور واقعی مشتاق آزادی در ايران است آهی از ته دل کشيد و با خود گفت آه ای خانم عبادی عزيز ای کاش که از اصلاح طلبان دفاع نمی کردی واين جا هم محکم و استوار می ايستادی و به دفاع از حقوق بشر بسنده ميکردی.
جايزه پوليتزر البته اهميت سياسی جايزه صلح نوبل را ندارد و معمولا هم به کسی داده ميشود که در کار خود خبره است، اما اين جايزه هم مثل اغلب جوايز رسمی و پر سر وصدای جهان از مداخله انحصار ورعايت تشريفات آن – و البته امر بازار يابی فارغ نيست. با وجود اين آن سال جايزه را کسی گرفت که با انحصار و تشريفات و بازار همان قدر فاصله دارد که مقامات با مردم. و ازاين جايگاه ساده در داستانش ” جهانی که می شناسيم ” به آدم ها، روابط شان ، و کردارشان نگاه کرده است- بدون عينک های متداول و رسمی که فراوان در ا ختيار است و نويسندگان بسيار محترم، روزنامه نگاران بسيار مشهور و دانشگا هيان و دانش پژوهان بسيار معتبر از آن ها به نهايت استفاده ميکنند. کشف راز با اين نگاه ساده و بی پيرايه همانقدر زيبا و دلچسب است که متقاعد کننده.
داستان نوشتن اين داستان نيز به نوبه خود بسيار گيراست. نوشتن اين رمان برای جونز ده سال به طول انجاميد. نه اينکه پشت ميز کارش بنشيند و يا يادداشت بردارد. خودش ميگويد” طی بيش ازده سال فقط شش صفحه اول و شش صفحه آخر را نوشتم”. بقيه را در ذهن اش مرور ميکرد. همه آدم ها، رفتارشان ، عبارات : «وقتی نزديک دوازده سال با چيزی زندگی کنيد، آن چيز به حافظه تان تبديل ميشود. من ميتوانستم همه جا آن را مرور کنم، موقع خريد، توی اتوبوس يا هر جای ديگر». به اين ترتيب ايده اصلی که در ذهن جونز جوانه زد با مردم در جهانی که می شناسيم زندگی کرد. اما ايده اصلی چه بود؟ اين:
در دهه هشتاد هنگامی که رونالد ريگان در آمريکا به رياست جمهوری رسيد ، گفتندو وانمودند که بخت سياهان شکوفا شده و ناگهان تعداد زيادی متفکر و سياست مدار سياه پوست در صحنه ظاهر شد. آقای کالين پاول هم که قبلا به جان کندی رای داده بود، همان موقع بود که جهت عوض کرد و طرفدار ريگان شد. جونز ميگويد” به فکرم رسيد که اگر برده داری آزاد بود اين سياه های محافظه کار حالا خودشان برده دار بودند.اين فکر باعث شد که ناگهان شروع کنم به نوشتن”. شش صفحه اول را نوشت و بقيه را چنان که ديديم در ذهن اش مرور کرد. دوازده سال.
تازه در آغاز سال 2001 بود که دوباره نشست پشت ميز و داستانش را نوشت. نه از روی اسناد، بلکه از روی حافظه که حالا مخزن تجربه مربوط به اين ايده بود. شش ماه بعد داستان آماده بود و در تابستان 2001 برای چاپ به يک انتشاراتی سپرده شد.
درباره داستان او گفته اند اين يکی از غير معمولی ترين کتاب هايی است که تاکنون در باره برده داری نوشته شده است. قهرمان داستان هنری تاونزند نام داردکه اگر چه سياه است اما برده دار است . او در همان آغاز داستان می ميرد و داستان با توصيف بستر مرگ او شروع ميشود. از اين برده دار سياه سی وسه برده به جای ميماند که سيزده تای آن ها زن هستند.
هنری تا ونزند خودش برده به دنيا آمده بود، اما با خوش خدمتی به ارباب ، ويليام رابينز ، به برده محبوب او تبديل ميشود و اجازه پيدا ميکند آزادی خودش را بخرد. پدر هنري، اگوستوس، نيز که يک نجار ماهر بود نزد همان ارباب برده بود و آزادی خودش را خريده بود. ولی بين پدر و پسر فرقی هست. هنری وقتی آزادی خود را ميخرد اولين کاری که ميکنداين است که 325 دلارجمع ميکند و از ارباب سابق يک برده ميخرد. موسي، اين نام اولين برده اوست که در ادامه داستان نقش بازی ميکند.
تنها ادوارد جونز نيست ، کسان ديگری هم اين سوال برای شان پيش آمده که : راستی اگر برده داری امروز آزاد بود آقای کالين پاول و خانم کندوليزا رايس(وزرای سیاه پوست دولت های پیشین آمریکا) چند هزار برده داشتند. اما زيبايی کار جونز در اين است که با نگاه آدم عامی به مساله نگاه ميکند نه با نگاه آدم نخبه. هرچه باشد او گفته است ترجيح ميدهد کنده کار روی چوب باشد تا نويسنده.
” دو هفته برای موسی طول ميکشد تا واقعا باور کند دارند با او شوخی نميکنند و واقعيت دارد که يک مرد سياه ، دو درجه سياه تر از خودش ، شده است است صاحب او و دار وندارش… موسی قبلا فکر ميکرد جهانی که او را برده يک مرد سفيد کرده است به اندازه کافی عجيب و غريب است، ولی خدا حالا ديگر واقعا همه چيز را قاطی پاطی کرده بود که آدم های سياه را صاحب آدم هايی از نوع خودشان ميکند. آيا خدا آن بالا ديگر مواظب نظم و انتظام امور نيست؟”
نظم و انتظام امور؟ اما خدا يا ارباب يا هر چه دلت تان ميخواهيد بناميدش، مواظب نظم و انتظام امور هم هست:
به زودی ارباب قبلی- ويليام رابينز- به ديدن برده محبوب و آزاد شده اش هنری تاونزند ميرود و می بيند برده دار سياه دارد با برده اش موسی در ساعت استراحت ،برای تفريح کشتی ميگيرد. رابينز هنری را به گوشه ای ميبرد و انتظام امور را به او اين طور درس ميدهد:
” قانون از تو به عنوان ارباب در برابر برده ات حمايت ميکند … اما قانون انتظار دارد که تو بدانی که ارباب کيست و برده کيست… اگر تو غلت بزنی و با اموال خودت همبازی بشوی و همبازی تو برگردد و تو را گاز بگيرد، آن وقت قانون هنوز به کمک تو می آيد ، اما اين کار رااز ته قلب و با آن شتابی که تو به آن نياز داری انجام نميدهد.”
می بينيم نگاه عامی دوست ما جونز بسيار موشکاف ، انديشنده، و خلاق هم هست. ميخواست کنده کار باشد تا بتواند عينی قضاوت کند و به هر حال قضاوت يک امر ذهنی است. اما همين قضاوت ذهنی اگر مبتنی باشد بر نگاه عينی ، با کمی استعداد و مقدار زيادی اخلاق بهترين وسيله را برای آفرينش فراهم می آورد.
” آدم يک تکه چوب را ميگيرد و يک اسب درست ميکند ، خوب، ميتواند ببيند کارش را درست انجام داده يا نه، پاهای اسب همانطور که بايد به نظر ميايد يا نه. آدم ميتواند آن را در دستش بگيرد و اين ها را ببيند. ولی يک رمان يا يک نوول « آدم نميتواند به طور عينی به آن نگاه کند و بگويد درست است يا غلط . کنده کاری روی چوب به نوعی به شدت بی واسطه است، نوشتن به شدت ذهنی است.»
وفادار به عيينيت اما نقاد، انديشه ورز و خلاق. به اين قطعه زيبا نگاه کنيد:
پدر هنري، آگوستوس که آزادی اش را خريده است با خشم به جان پسرش می افتد که شده است برده دار، او هنری را با عصايی ميزند که ” يک دسته سنجاب روی آن کنده کاری شده بود، که دنبال هم راه افتاده بودند، سر اين پيش دم آن يکي، سر اين پيش دم آن يکي، يک رديف موجودات نرم تن دور تا دور عصا در تمام طول آن تا سرش که در آن جا يک ميوه بلوط در انتظار بود، با مغز و همه چيزش”
و در همين ايران نگاهی به دور و بر خودمان بيندازيد. تا چشم کار ميکند از اين موجودات نرم تن می بينيد، وجود حکومتی موحش مثل جمهوری اسلامی تعداد آن ها را کم نکرده که هيچ ، بهانه هم دستشان داده زياد شده اند: به بهانه مبارزه با استبداد امروز با استبداد ديروز لاس ميزنند، به بهانه مبارزه با جنايات حاکمان اسلامی ما با جنايت حاکمان خارجی دم سازی ميکنند، به نام مخالفت با نقض سبعانه حقوق بشر در ايران با کشتار عمومی مردم کشورهای ديگرکنار ميايند، به نام مبارزه با رژيم آپارتايد حاکم بر ايران از آپارتايد خارجی عليه مردمان مهجور جهان دفاع ميکنند. به نام افشای جنايات رژيم حاکم که از شمار گذشته است، چاپلوسانه در برابر جنايات فجيعی که دارد جلوی چشم شان صورت ميگيرد سکوت ميکنند- البته اگر به مدح آن ننشسته باشند، به نام آزادی از استعمار دفاع ميکنند. و مثل سنجاب های نرم تن برای رسيدن به نواله ای که از آن بالا وعده داده ميشود، سر اين چسبيده به دم آن ، سر اين چسبيده به دم آن ،دنبال هم روی شلاقی که بر تن ما فرود ميا يد راه افتاده اند، راستی چرا مثل دايی جان ناپلئون از خارجی بناليم، بدون اين نرم تنانی که خدای پيچ و تاب اند و با نتی که از بالا نواخته ميشود هنرمندانه ميرقصند، کی امکان پذير ميشد که هم مکلا و هم معمم ، استبدادهايی از همه رنگ و همه نوع ، بتوانند عصای ديکتاتوری را به دست بگيرند و اين گونه سخت بر تن ما بکوبند. مگر دوست ما ادوارد. پی. جونز از خارجی شکوه دارد؟ او هم با تعجب و دقت به تماشای سنجاب های خودی نشسته است و انواع مختلف آن ها را معرفی ميکند.
در کتاب او اودن متخصص است که با يک چاقوی تيز گوش برده هايی را ببرد که فرارکرده و دوباره گرفتار شده اند. ورزش مطلوب بعضی ها شکار سياه های آزاد است که به اسارت می گيرند تا به عنوان برده در بازار به فروش برسند.
اما در اين شهر، اگوستوس هم هست که زن برده ای را در يک جعبه از عصاهای حکاکی شده قايم کرده و قاچاقی به نيويورک می آورد تا آزاد شود. حتی ويليام رابينز ارباب که نظم و انتظام برده داری را به هنری ميآموزد، در جهان بيش از هرکس زنی از بردگان خود را دوست دارد و از او صاحب دو بچه است. نگاه عينی جونز ديده است که آنجا، در اعماق وجود انسان ها انسانيتی هست که برده داری آن را به تباهی ميکشد. هم برده داران و هم برده ها را. موسای برده پس از مرگ هنری تاونزند زن و بچه خود را ستم کارانه قربانی ميکند تا به ميوه بلوط خود، کلاديا بيوه هنری تاونزند برسد، و برده پير ی سعی ميکند از طريق به دام انداختن زنان جوان به بقای خود کمک کند.
“جهان شناخته شده” جهان واقعی است به همين جهت انسان های آن يک بعدی نيستند. انسان های جهانی هستند که جونز در آن زندگی کرده است و با مشقت . مثل بسياری از نويسندگان خوب آمريکايی تجربه بسيار و وفاداری به زمين به جونز کمک ميکند رنگارنگی زندگی واقعی را در داستان خود به تصوير بکشد.
ادوارد پی . جونز درفقر در واشينگتن بزرگ شد. وقتی چهار سال داشت پدر و مادرش از هم جدا شدند. مادر که بيسواد بود با کار جارو کشی و ظرف شويی زندگی خود و سه کودک اش را تامين ميکرد. جونز هردو کتابش را به او تقديم کرده است. مادر در سال 1975 به بيماری سرطان درگذشت. قبل از اين که جونز به 18 سالگی برسد ، خانواده او 18 منزل عوض کردند.
” از تابستان بی دوست ميترسيدم . تابستان زندگی است، ولی بدون دوست نميتوان آن را زيست و از آن لذت برد. من نميتوانستم با بچه های خيابان ششم دوست بشوم. قلبم ديگر تحمل آن را نداشت، نميتوانستم فشارها برای ايجاد پيوند رفاقت را تحمل کنم. چون ميدانستنم ما چند ماه بعد يا يک سال ديگر بازهم از آن جا خواهيم رفت و رفقا از دست ميروند و من بايد دوباره از نو شروع کنم. “

اما جونزبيست سال در آرلينگتون در يک آپارتمان فقيرانه زيست، فقر همانطور که در کودکی او را جا به جا ميکرد در بزرگی پای اش را بسته بود. يک روزنامه نگار* از او ميپرسد چه چيز باعث شد که او 19 سال دراز درآن شغل دل آزار در روزنامه مربوط به مسايل مالياتی بماند. جواب ميدهد:
“برای آدمی که فقير است ، يک کار چيزی است که آدم را با بقيه جهان پيوند ميدهد. بدترين چيزی که ميتوانست برايم اتفاق بيافتد اين بود که بی کار شوم.”
آئين تقديس و تقدس فردگرايی که در نظم بازاری به نام آزادی فردی قاچا ق شده و رواج يافته جونز را فريب نميدهد . اوميداند که پيوند با ديگر انسان ها،و همبستگی اجتماعی چيزی است که به زندگی انسان معنی ميدهد. وقتی که بچه بود به عنوان يک کودک فقير دست رسی به کتاب نداشت اما داستان های سريال را ميتوانست بخواند. او مرد عنکبوتی را به سوپر من ترجيح ميداد:
” آدم هرگز نميتوانست خود را در سوپر من پيدا کند. او از آن بالا بالاها اقدام ميکرد، و شکست ناپذير بود. مرد عنکبوتی از عمه اش نگاهداری ميکرد و وقتی احتياج بود لباس خودش را بخيه ميزد. “
محروميت جای پای خود را چون شيار عميقی در روحيه جونز بهر جای گذاشته است. حتی بعدا که جايزه پوليتزر رمان او را پولساز کرده و ناشران در سراسر جهان برای انتشار صدها هزار نسخه آن آماده ميشدند، نگرانی از او دست برنميدارد:
در عين موفقيت هم هميشه ميترسم چيزی نا گوار ناگهان از آن کنار خود را هويدا کند.
پول و شهرت هنوز وفاداری جونز به آرمان و انسان را نخريده است. او مشغول نوشتن رمانی است به نام ” همه بچه های هاجر”، اصطلاحی که مادر جونز در باره سياهان به کار ميبرد. هاجر بر اساس روايت انجيل برده سياه سارا همسر ابراهيم بود. اين چهارمين کتاب او خواهد بود. کتاب قبلی او” گم شده در شهر” مدتها پيش به چاپ رسيد و کتابی هم در دست چاپ دارد .
و سر آخر در دهه های اخير با اين که اوضاع بيش از پيش به هم ريخته است و کمتر چيزی به نام خود ناميده ميشود- به نام انقلاب آخوند روی گرده مردم نشسته و به نام استقلال يک ملت را زير سنگينی پيکر فاسد خود له ميکند، به نام اصلاحات جماعتی در جستجوی تحکيم ديکتاتوری اسلامی اند، به نام آزادی و آزادگی و حتی گاهی هنربعضی ها از ذات اقدس همايونی دفاع ميکنند، و به نام آزادی اشغال ميکنند و به نام انسان دوستی آدم ميکشند، و همه جا پر شده است از سنجاب های بی استخوان که با پيچ وتاب از تسمه شلاق بالا ميروند- اما هنوز دنيا آن قدر قاطی پاطی نشده که آن ميوه خوش آب و رنگ بلوط که از بالا چون نواله ای به سنجاب ها چشمک ميزند، انسان را از صحنه گيتی بيرون براند. انسان های بی شمارهم چنان محکم بر سر جای خود ايستاده اند و از مادر زمين و فرزند خلف اش انسان دفاع ميکنند. و جای هر يک را که تباه شود يا تباه شده است، به شرمساری تبه کاران، ده ها تن ديگر ميگيرند.
—————————————————————————-
*اين روزنامه نگار کورت مالرستد نام دارد که درآرلينگتون با جونز ملاقات کرده است و اطلاعات جمع آوری شده در اين مقاله از اوست.
سوسن آرام
Comments
دنيا کاملا قاطی پاطی نشده است — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>