من اسم کارمو فحشای صنعتی ميذارم…
روشنگری:در وبلاگ حزب اللهی معروف مسعود ده نمکی که مدتها به چماقداری اشتغال داشته و فيلم های جنجال برانگيز هم ساخته است، در بخش کامنت، دختر جوانی سرگذشت خود را در قالب نامه ای به ده نمکی تعريف کرد. متن اين نامه به نقل از وبلاگ نامبرده به شرح زير است:
سلام آقای ده نمکی
می دونم اينهارو که می نويسم ربطی به قسمت نظرات نداره. چون ايميليتو و تلفنتو نداشتم . نميدونم چرا دلم می خواست باهاتون درد دل کنم . شايد بخاطر اينکه فيلم فقر و فحشا شما را ديدم. زندگی من هم دستکمی از فيلم نداره.
تا چند وقت پيش دختری بودم که در کنار خانوادم زندگی می کردم ولی الان زنی هستم 19 ساله که يا مرد های غريبه زندگی می کنم. بذار از اول تعريف کنم.
تو خونه ما دختر حق و حقوق چندانی نداشت . حرف اول و آخر را پدر و برادرم می زد. مادرمم از لحاظ سختگيری فرقی با اونا نداشت. کمبود محبت داشتم . بشدت احساس تنهائی ميکردم. نمی تونستم خيلی با دوستام صميمی و گرم بشم. چت کردن تنها را فرار من از تنهائی بود. يه روز با يه پسر دوست شدم که نهايتا مسير زندگيمو عوض کرد.تو عسلويه کار می کرد. 27 سالش بود. اصالتا ترک بود ولی ساکن تهران بود. فوق ليسانس داشت و سمت خوبی هم داشت. صبح ها که خونه خلوت بود با هم چت می کرديم. خيلی زود بهش دل بستم. بهم ابراز عشق می کرد.از خانوادم بهش گفتم. خيلی برام دلسوزی می کرد.
از طريق اينترنت با هم عکس ردوبدل کرديم. يه روز برادرم عکسارو تو کامپيوتر پيدا کرد. در يک کلام بگم روزگارمو سياه کرد. ولی باز به طور مخفيانه با دوست پسرم چت کردنو ادامه دادم. روزها گذشت . برادرم جريانو فراموش نمی کرد. اعصابم خورد شده بود. افسرده بودم. دلم می خواست خودکشی کنم. چندين بار به بهانه های مختلف کتک خوردم. جانم به لبم رسيده بود.دوست پسرم بهم گفت خودکشی نکن. از خونه ای که قدر آدمو نمی دونن بايد فرار کرد. گفت بيا عسلويه تا برات کار پيدا کنم.
بعد که شروع بکار کردی به خانوادت خبر بده. اونجا تو کمپ بهت اتاق می دن. بعدا با هم نامزد ميشيم و بعد می تونيم ازدواج کنیم و کلی حرفای قشنگ قشنگ زد. به هزار مصيبت رفتم بوشهر و سريعا با هزار مکافات رفتم عسلويه.پشيمون شده بودم ولی ديگه فايده نداشت چون راه برگشتی نبود. خيلی می ترسيدم. تنها اميدواريم و دلگرميم فرهاد بود. شب بود که رسيدم. به هزار بدبختی شبو صبح کردم. صبح فرهادو ديدم. برخوردش خيلی گرم نبود. رفت سر کار تا عصر.
خوابم برد تا حدود عصر. باز هم شب و ترس. اينبار شب خوابم برد. يه خواب غير طبيعی.صبح که بلند شدم ديدم چه بلائی سرم اومده. فرهاد هم نبود.نمی تونم حالمو براتون وصف کنم. عسلويه هم که جائی نداشت که برم. رفتن هم فايده ای نداشت. عصر که اومد حسابی باهاش دعوا کردم. ولی اون بهم محبت می کرد و باز هم وعده می داد که ما می خوايم با هم ازدواج کنيم. اين وضع دو روز ديگه هم ادامه داشت و تو اين دو روز از من سواستفاده کرد . حتی يکروز مرخصی گرفت.بعد از دو روز سرد شد.به بهانه ای الکی باهام دعوا کرد و می خواست بيرونم کنه. به هزار التماس راضيش کردم که بيرونم نکنه. می گفت ديگه نميشه تو کمپ نگهداريت کرد.فرداش بود که گفت کاری هنوز برات پيدا نشده. مجبوری که از اينجا بری. خيلی التماسش کردم و به دست و پاش افتادم که کاری کنه برام. ( خيلی طول تفسيرش نمی دم و از جزئيات کم می کنم). گفت يه کاری هست که فکر نکنم قبول کنی . گفتم چه کاری.گفت يه مهندس هست که مدير يه قسمتيه.زنش خارجه. 3 هفته کار می کنه 1 هفته استراحت.اينجا بهش خونه دادن.يه زن می خواد که کارای خونشو کنه .ماهی 400 هزار تومن بهت ميده . خوبيش هم اينه که مسکن و غذا داره ديگه و دربدر نيستی تا کار پيدا کنی. فرداش منو به مدير معرفی کرد. الحق خيلی با کلاس و خوش تيپ بود. 37 سالش بود. باهام صحبت کرد و منو برد خونه. هنوز هم باورش برام سخت بود که در حقيقت منو برای چی می خواست. همون شب بود که به همه چيز پی بردم. گفت صبح تا عصر کار خونه شبها هم برنامه داريم . عملا حق تصميم گيری و انتخاب نداشتم.
نمی دونم فرهاد منو به چه بهائی فروخت. بايد سکس های وحشتناک آقا را تحمل می کردم. هيچ راه فراری نبود. بهش گفتم که کارگرا اينجا کمتر از 500 هزار نمی گيرن به من کم ميدی. گفت اگر می خوای دوستام ميارم . هرچی می خوای از اونا بگير. تقريبا هر شب مهمان داشتم . اگر نمی خواستم با کتک وادارم می کرد. الحق پول هم می دادند. حق هيچگونه اعتراضی ندارم .بايد ازشون ممنون هم باشم و خدمتشون کنم تا منو نندازن بيرون. فرهاد هم چند شب يه بار مياد باهام يه سکسی می کنه و ميره. بعدا فهميدم که زنهای زيادی اينجا کارشون اينه. باورش برای خيلی ها سخته. کم کم شناختم دخترای 18 تا 20 ساله که با بعضياشون سن باباشونو دارن زندگی می کنن . از در آمدشون راضی هستن . به اميد روزی هستن که بتونن با پولی که بدست ميارن مستقل بشن.
از پولی که می گيرم راضی هستم ولی از کارم هرگز. اينجا رسما کارم فاحشگی شده. شانس داشتم که فاحشگيم ..است. اونائی که در سطح کارگری هستن مصيبت می کشن. هيچ راه فراری ندارم .به اين وضعيت خو کردم .نمی دونم چيکار کنم . هيچ وقت فکرشو نمی کردم روزی فاحشه بشم . خيلی راحت فريب خوردم و به بهای ارزونی عصمتمو باختم. راه برگشتی ندارم .
من اسم کارمو فحشای صنعتی می ذارم.
آقای ده نمکی اين خلاصه ای از سرنوست منه که نمی دونم خوب نوشتمش يا نه . اميدوارم تا اخر خوانده باشيش. هنوز هم تو عسلويه دارم به کارم ادامه می دم . وقتی آقای مدير نيست گريه می کنم . نماز می خونم . با خدا رازو نياز می کنم . خدا خودش می دونه من اينکاره نبودم . و اگر با فرهاد دوست نشده بودم به اينکار کشيده نمی شدم . هر چند خودمم تا حدودی مقصرم.
موفق باشی.
پايان.,
در بخش کامنت های اين وبلاگ تعدادی از کاربران نسبت به اين نامه واکنش نشان دادند که برخی از آنها به شرح زير است:
نويسنده: از تبار نسل سوخته متولد 47پنجشنبه 24 خرداد1386 ساعت: 7:53
آيا فکر نمی کنيد در مملکتی که فقط هم و غم آقايان ازدواج موقت و ببينند زلفهای کی بيرونه تا ارشادش کنند بايد هم فحشا صنعتی که سهله فحشا از نوع کشاورزی فرهنگی !!!!! هم داشت
نويسنده: شيواآبا-دلشوره های من پنجشنبه 24 خرداد1386 ساعت: 12:22
من چيز عجيبی توی اين ماجرا نديدم..
چيزيه که خيلی رايج شده..
به عنوان يه روزنامه نگار که با ادمها زياد ارتباط دارم و البته با دخترای جوون و پسرای جوون می بينم اين چيزارو خيلی..
گاهی اوقات زندگی بهای سنگينی روی شونه های ما می زاره..
بهای خيلی خيلی سنگينی..
از خوندنش متاثر شدم اما حقيقت تلخ و کثيف جامعه امروزيه ماست..
نويسنده: اشتاد پنجشنبه 24 خرداد1386 ساعت: 17:30
آقای ده نمکی! چی شده که اين دختر به جای اينکه سال دو دانشگاه باشه، کارش استفاده از بدنش شده؟ کار آمريکاس؟! چی شده که آقای پورمحمدي، سيرمونی نداره و صحبت از فحشای قانونی ميکنه؟ کار اسراييله ؟! به جهنم وضع اقتصادی و امنيتی مملکت! چی شده که مردم اين مملکت، اخلاق رو بوسيدن و گذاشتن کنار؟ چی شده که تو مملکتم واسه منی که تازه يه سال بعد از تموم شدن جنگ رفتم مدرسه، جايی نيست و بايد بيام اينجا (استراليا) بشم شاگرد ممتاز دانشکده؟ چی شده که معلمی که عمرشو گذاشته پای تربيت من و تو، به جای نون شب، کتک ميخوره؟ کار ستون پنجمه؟! چی شده که تو و همرزمات يه موقع حال می کنين ماها رو کتک بزنين، يه موقع به جای اسپری و باتوم، قلم و يه موقع دوربين به دست ميگيرين؟ ديدم تو وبلاگت، آهنگ سريال “شب دهم” رو گذاشتي، خواستم بگم آره اخوی! زخم من هم تشنه تر از شمشير است… دنيا اين جوری نميمونه!
برام مهم نيست که اين نظر رو تاييد نمی کني، فقط می خواستم خودت بخونی .
Comments
من اسم کارمو فحشای صنعتی ميذارم… — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>