ساحل نشینان
.
روی تپه که رسیدم چشم اندازی زیبا برابرم ظاهر شد. مرغزاری وسیع با درختان راش در اطراف و چند نهر پرآب. پشت سرم کوهی بلند که روی قله اش علیرغم اینکه تابستان بود می شد یخ را دید. آن سوی مرغزار جنگلی بزرگ و خیلی پایین تر ها دریا را می دیدم. بنظرم آشنا آمد، شبیه ییلاق خودمان بود، اما خانه ها کجا رفتند؟ هیچ ساختمانی نبود. نه، ییلاق ما نمی تواند باشد. تعداد زیادی آدم را در حال قدم زدن یا نشسته روی کنده درخت یا تخته سنگها می شد دید. رفتم پایین.
هرگوشه ای تعدادی جمع بوده و مشغول کاری بودند. عده ای با هم بحث می کردند، تعدادی ترانه می خواندند و تعدادی مشاعره می کردند و عده ای هم پاسور یا تخته نرد می زدند. رفتم سمت تعدادی که داشتند فوتبال بازی می کردند. نزدیک دروازه بان که رسیدم بدون اینکه حرفی زده باشم نگاهی به من کرد و لبخندی زد و با دستش تپه کوچکی را نشانم داد و گفت: ناوران عزیز بچه های شمال اونجا کنار چشمه نشستند. می خواستم ازش بپرسم از کجا اسممو می دونه که یکی شوت کرد و او هم شیرجه زد که توپ رو بگیره.. مثل سگها زمین را بدنبال ردی آشنا بو میکشیدم، اصلا لحظه ای سگ بودم. نزدیک چشمه که رسیدم بوی خوش آشنایی را حس کردم. اما کی؟ هرچه جلوتر که می رفتم تصویر این آشنا در ذهنم کاملتر می شد. یالاخره او را باز شناختم. خودش بود، گیله مرد. اما او که براثر حادثه ای مدتی پیش جان سپرد. خدای من، نکنه من هم مردم! ترس برم داشت. سنگی از زمین برداشتم و محکم زدم تو سرم. آخ ! دردم اومد. پس خواب نبودم. من که او را قبلا هرگز ندیدم و تنها وسیله ارتباط ما ای میل بود. حتی سگ هم برای بازشناختن کسی قبلا باید اورا بو کرده باشد.
گیله مرد که در غربت متولد شده بود و از ۲۵ سال زندگی اش تنها ۶ ماه رو در ایران و آن هم در شمال بود چندماه پیش در غربت جانش را فدای مردم فقیر کرد. دو سه سال پیش یک مرکز فرهنگی بنام ” ساحل نشینان” را با همکاری دو سه نفر دیگر از بچه های شمال بنیان گذاشتند. گرچه جوان بودند و کم تجربه و آماتور، اما تمام نوشته هایشان یه جوری به دل می نشست. گیلکی و فارسی را به لهجه انگلیسی حرف میزد اما حرف زدنش شیرین و دوست داشتنی بود. بخاطر ضعیف بودن گیلکی و فارسی اش در برخورد با ایرانیهای تازه آشنا محتاط و اندکی خجول بود، اما اگر کار به دوستی و آشنایی بیشتر می کشید بسیار مشکل بود که جلوی پرحرفی اش بخصوص گیلکی گپ زدنش را گرفت. برخلاف حرف زدنش خوب می نوشت. گرچه نوشته هایش را قبل از چاپ میداد دوستانش ادیت کنند. شش ماهی را که در ایران بود وجب به وجب گیلان و مازندران را گشت و هر جا که میرفت مهرش را در دل مردم می کاشت.بعضی ها را نمی شود دوست نداشت. هرگز نه او را دیدم و نه با او صحبت کردم، اما همان ای میل های مان کافی بود که از او خوشم بیاید. انتقادات تندش نسبت به سبک کارم را برایم می نوشت ، من احمق شاید بیشتر اصرار می کردم می توانستم به او نزدیک شوم. بعدا به جرم، کرده یا نکرده، والدینی که او رابطه اش را با آنان کاملا قطع کرده بود خود وی نیز در میهنش تحت تعقیب قرار گرفت و از دیدن سرزمینش محروم شد. راستی، این میلیونها ایرانی که در خارج هستند بچه هایشان که در غربت متولد می شوند از لحظه تولد مجرمند؟ در غیاب گیله مرد که موتور و محرک اصلی فعالیتها بود اعضای باقیمانده “ساحل نشینان” افسرده و اندوهگین و البته داغان و ضعیف بجای ادامه کاری و زنده نگهداشتن یادگار مردی پاک نهاد به بهانه سوگ او مثل لشگر شکست خورده آماده تسلیمند. با دهها پیام بی جواب بالاخره با سماجتم مجبور شدند اطلاعاتی را درباره او برایم بنویسند که متاسفانه کارم گزارشگری است و نویسنده خوبی نیستم، وگرنه به یاد این عزیزاز دست رفته رمانی از این سرگذشت میشد نوشت. سرزمین ما سرمایه ای بزرگ را از دست داد. شمال زیبا که چنگال خونین اهریمن به جان دار و درخت و تالاب ها و دریا و شالیزارهایش افتاده و پیکرش را مجروح کرده و می کند حتما محتاج عزیزی چون او بود که اولین مقالات منتشره توسط “ساحل نشینان” به توصیه او درباره وضعیت اسفناک محیط زیست در گیلان و مازندران بود. افسوس که همچون نسیمى از کنارمان گذشت و رفت و فرصت نیافتیم تا بگوئیم چقدر دوسش داریم. حتی فرصتی نشد تا از فقدانش گریه کنیم.
نزدیکتر که شدم صدای ساز و آواز را شنیدم، یکی داشت گیلکی می خواند، ترجمه دو سه بیتی که یادم می آید این هست:
گیلگم من، زاده ی آنسوی اقیانوسها.
میهنم کو؟
خشمگین، کوبیدنم بر سر
سپس گفتند: نداری.
صدای خودش بود، دویدم، تپه را که دور زدم دیدم پنج نفر کنار چشمه ای نشسته و هرکدام سازی میزنند. گیله مرد گیتار میزد و می خواند. تا مرا دیدند بلند شدند و گیله مرد گفت: اوه ناوران بالاخره اومدی، میدونستیم سر میزنی، منتظرت بودیم.
بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدنش. گریه ام گرفت. با لبخند گفت: چرا گریه میکنی پسر؟
با بقیه دست دادم، همه شمالی بودند. گیله مرد از بچه های “ساحل نشینان” پرسید، گفتم هنوز سوگوارند. با ناراحتی پرسید:بعداز اینهمه مدت؟ یعنی “ساحل نشینان” تعطیله؟
نمیخواستم ناراحتش کنم، چاخان گفتم: نه چند هفته است که دوباره شروع به فعالیت کردند.
گفتم: ایکاش این بار آخر که رفتی و آن حادثه پیش آمد بجایش ایران می آمدی
گفت: آنجا کسی مرا نمی خواست
گفتم: برعکس آنها که ترا نمی خواستند اندکند، میتوانستیم صدایت را به گوش دیگران برسانیم
گفت: اما تقریبا تمام بلندگوها در اختیار کسانی بود که مرا نمی خواستند
یکی گفت: تقدیر چنین بود
دیگری جواب داد: اوه این کلمه تقدیر رو بر زبان نیار که خیلی بدم میاد و اغلب بهانه ای است برای تسلیم شدن بی همتان
گفتم: اگر می آمدی شاید اصلا کاری با تو نداشتند و شاید هم چند ماهی آب خنک می خوردی. اما به هر حال زنده بودی.
گفت: مسئله ترس از حبس و این حرفها نبود. می ترسیدم وادارم کنند دربرابرشان زانو بزنم
یکی گفت: مرد فقط در دو مورد می تواند به زانو درآید، برای آنکه از چشمه آب بیاشامد و یا اینکه گلی برای آن کسی که دوستش دارد بچیند.
پرسیدم: دلت برای بچه ها تنگ نشده؟
گفت: چرا، آرزو میکنم هرکجا که هستند همیشه با طراوت و سرشار از امید باشند.
بعد سرش را پایین انداخت و اندکی مکث کرد و با صدای غمگینی اضافه کرد: اغلب دلم هوایشان را میکند
تازه می خواستم سئوال بعدی را ازش بپرسم که گفت: در مسافرت دوم به ایران سی دی دو تا آهنگ سرخپوستان آمریکا که من به شوخی می گفتم گالشان (گالش ها مردمان کوه نشین و دامدار گیلان و مازندران) آمریکا را برای بچه ها برده بودم می خوای برات بزنیم؟
گفتم: معلومه میخوام.
گفت: اولی اسمش را گذاشتم سوگواری
و شروع کردند به نواختن.
گویی طبل و فلوت و گیتار با من حرف میزدند. خدای من چه اندوهگین و غمگنانه. چشمهایم را بستم و با دقت گوش میدادم.احساس می کردم توی سینما نشسته و دارم فیلم نگاه می کنم، دختری هفت هشت ساله داشت از توی آشغالهای تلبنار شده دنبال چیزی می گشت. بالاخره یک تکه دنده گاو یا گوسفندی پیدا کرد و گذاشت توی ساکش. عده ای با اره موتوری داشتند جنگل تراشی می کردند. درختان موقع افتادن از زبان فلوت ناله شان را فریاد میزدند. درست وسط جنگل تابلویی بود که رویش نوشته بود: املاک خصوصی، ورود متفرقه ممنوع. تالابی را نشان میداد که پرندگان آبی فراوانی در آن نشسته بودند. گاهی هم ماهیان بازیگوش از آب بیرون پریده و دوباره شیرجه میرفتند توی آب. ناگهان صدای شُر شُر آبی زرد رنگ به گوشم خورد. آب از کارخانه ای که اون نزدیکیها بود می آمد . به تالاب که رسید نصف پرنده ها در دم مردند و بقیه هم فرار کردند. هزاران ماهی که تا چند لحظه پیش جست و خیز می کردند بی جان آمدند روی آب. مردی روی صندلی نشسته بود و دستهایش را از پشت بسته بودند. سه نفر به نوبت می آمدند و چیزهایی از او می پرسیدند و بعد با مشت و لگد به جانش می افتادند. عنکبوت ها کارخانه های تعطیل شده چای را قرق کرده بودند. مردی روستایی کنار شالیزار نکاشته اش نشسته بود و با اندوه به آن نگاه می کرد.عده ای زنی را کشان کشان به سمت میدانی میبردند. آنطرفتر جرثقیلی داشت به سمت میدان می آمد. تحملم سر رسید و حالم داشت به هم می خورد جشمها را باز کردم. آهنگ قطع شده بود و چشمان گیله مرد و دوستانش نمناک. چشمان من هم.
گیله مرد گفت: ناراحتت کردیم؟ آهنگ دومی شاد هست و اسمش را گذاشتم بیداری
باز چشمانم را بستم که با تمرکز بیشتری به آهنگ گوش بدم. با طبل شروع شد. بوم بوم بوم بوم … ناگهان از خواب پریدم و دیدم کسی به درم می کوبه. در را باز کردم همسایه ام بود، قرار بود با هم بریم برای سی سالگی همسرش چیزی بخریم. گفتم چرا زنگ نزدی. گفت نیم ساعته که زنگ میزنم. اما جواب ندادی، نگران شدم.
حیف شد که از خواب بیدارم کرد. شب بعد هرچه تلاش کردم که دنباله اش را در خواب ببینم نشد.
ناوران
این مطلب را ۱۳ سال پیش در سوگ کاوه اسپندار – گرداننده و از بنیانگذاران سایت شمالیها – که با گروههای خیرخواه، داوطلبانه برای کمک بومیان به آمریکای جنوبی رفته و آنجا توسط گروههای قاچاقچی کشته شده بود نوشتم.
Comments
ساحل نشینان — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>