دلنوشته یک معلم بازنشسته
دلنوشته یک معلم بازنشسته ۱۴۰۲ که در تجمع روز یکشنبه ۲۰ خرداد ماه مقابل وزارت آموزش و پرورش حضور داشته است.
▪️متاسفم!
متاسفم برای خودم که بهترین سالهای عمرم را با خلوص و عشق در سازمانی کار کردم که حتی ذره ای برای کارمندش ارزش قائل نبود و نیست.
متاسفم برای خودم که زندگی و فرزندانم را فدای کار در چنین سازمانی کردم.
شرمنده از خودم که از همه چی زدم و وقف کار کردم، امروز بعد از سی سال کار خالصانه و صادقانه متوجه شدم به اندازه یک پیام تبریک برای وزارت یا سازمانی که کار میکردم ارزشی نداشتم.
بغض دارم بغضی که میخواهد بترکد
بغضی که میخواهد به من بفهماند که ای کاش فرزندت را فدای کار نمی کردی،
بفهماند که مسافرت را بر خانواده زهر نمی کردی برای رسیدن به موقع سرکار.
بفهماند که کار ارزش آن را ندارد که فرزندانت هنوز از شیر سیر نشده و تمنای مادر دارند را از شیر بگیری تا سرکار برسی و به فرزندان دیگران برسی، بفهماند و یادآوری کند تمام سختی های دوران کار را.
امروز بعد از سی سال سابقه فهمیدم حتی ارزش آن را ندارم که مسئول بالا دستیام یک تبریک خشک و خالی هم برایم بگوید و یا حتی نگاهی به صورتم بکند و ببیند کیام و کیستم.
مسئولی که حتی بخود زحمت نیم خیز شدن را نداد تا به رسم ادب به همکارش تبریک بگوید و آرزوی سلامتی کند.
مسئولی که که مثل ….سرش پایین بود و فرم پایان خدمت را پر کرد.
بغض دارم از حماقت خودم که در سن ۱۸ سالگی روستای دور افتاده در اتاقی نمور و با ترس و لرز شبها را صبح کردم.
بغض دارم از مسیری که باید با پای پیاده از برف و کولاک میگذشتم، با ترس حمله گرگ،
بغض دارم و بغض دارم از هزاران حرف نگفته……
بغض دارم از پایانی که ظالمانه بود.
من خدمت صادقانه و عاشقانه انجام داده بودم، ولی پایانی ظالمانه داشتم.
پایانی که دست پروردههای خودم با نام مامور امنیت با اسپری فلفل و لگد و هتک حرمت، تلخ و ظالمانه کردند!
Comments
دلنوشته یک معلم بازنشسته — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>