در میان گرایشات خودکامگی و وحشت / مارلی هویر، برگردان: سامان
در میان گرایشات خودکامگی و وحشت
هانا آرنت فیلسوف سیاسی در شاهکار خود به نام ریشههای خودکامگی (۱۹۵۱ میلادی) برآمد نظامهای خودکامه را تحلیل میکند. بخش دوم آن، امپریالیسم، اکنون برای نخستین بار به زبان هلندی انتشار یافته است. مارلی هویر برنده جایزه متفکر پیشین مینویسد که، این کتاب به ما کمک میکند تا نژاد پرستی و زوال دولت-ملت را بهتر درک کنیم.
نوشته: مارلی هویر برگردان: سامان
هنوز آثار استعمار اروپای غربی در سراسر جهان احساس میشوند. میراث بردگی، که از پایان قرن پانزدهم تا پایان قرن نوزدهم تداوم یافت، بارزترین مثال در این مورد است. اما همچنین پس از آن، در دوره امپریالیسم مدرن، بین سالهای ۱۸۷۰ و ۱۹۱۴ میلادی، در شکاف میان رفاه و صلح بین شمال و جنوب، و در تبعیض مداوم برمبنای رنگ پوست، عقیده یا حس حقارت در اروپا عمل میکند.
در امپریالیسم، یعنی دومین بخش ریشههای خودکامگی، هانا آرنت بر این «دوره طلایی یقین» تمرکز میکند. چه چیزی قدرتهای اروپایی را در پایان قرن نوزدهم برآن داشت تا به توسعهطلبی و استعمار در مقیاسی بزرگ متوسل شوند؟ به ویژه آفریقا و آسیا ضربه سختی خوردند. آفریقا قرنها «قاره تاریک» بود، که بریتانیاییها، فرانسویها، و سایر دریانوردان ملل اروپایی آن را نادیده گرفته بودند.
در قرن هفدهم، تنها در نقطه جنوبی کوچکی استعمارگران هلندی خود را مستقر کرده بودند، و به کشتیهایی که به سمت هند شرقی میرفتند غذا میرساندند. اما استعمارگران قرن نوزدهمی جدید، هیچ قارهای را دست نخورده باقی نگذاشتند. سلطه قدرتهای امپراتوری در آغاز جنگ جهانی اول به حدی بود که آنها تقریبا ۹۰ درصد مساحت زمین را تحت کنترل داشتند. حدود یک چهارم مردم اروپایی تبار خارج از اروپا زندگی میکردند.
هر یک از قابل توجهترین وقایع در سالهای هشتاد قرن نوزدهم مسابقه برای آفریقا بود، جایی که قدرتهای اروپایی در رقابت متقابل تقریبا تمام آفریقا را مستعمره کردند. طی کنفرانسی در برلین (۱۸۸۴-۱۸۸۵) مشخص گردید که مرزهای مالکیت انتقال یافته به هر یک در کجا قرار دارد. چهل «دولت» که آن را امضا کردند، با بیش از هزار ملتی که در آن جا زندگی میکردند همپوشانی کمی داشتند. این امر هنوز منجر به جنگها و جنگهای داخلی میشود.
منظور آرنت این نبود که عواقب امپریالیسم برای مستعمرات را ترسیم کند. او امپریالیسم را نوشت زیرا در جستجوی سرچشمههای خودکامگی در اروپا بود. فجایعی که آلمان نازی و استالینیسم روسی ببار آوردند گریبان میلیونها یهودی اروپایی را گرفت، پس از آن که ملیت آنها را پس گرفتند، دیگر در هیچ کجای اروپا مورد پذیرش و استقبال نبودند. آنها مخفی گشتند، از قاره گریختند یا در اردوگاههای مرگ از بین رفتند. تا آن جایی که آرنت علاقمند به مستعمرات بود، درک بر این بود که نژادپرستی که در کشورهای مستعمره برای مشروعیت بخشیدن به سلطه مورد استفاده قرار میگرفت چگونه همچون یک بومرنگ به روابط و مناسبات طبقاتی در اروپا باز میگردد.
زمین سخت
همانطور که رمی پیترز Remy Peeters و دِرک د اسخوترDirk De Schutter در پیشگفتارشان بر خودکامگی، بخش سوم کتاب نویسنده که توسط آنها ترجمه شده بیان میدارند ریشههای خودکامگی «شاهکار یک پناهنده» است. توصیفی دقیق هم از نویسنده و هم از کتاب.
آرنت به عنوان پناهنده آلمانی تقریبا بیست سال بیوطن بود. او در خانوادهای یهودی در نزدیکی هانوفر به دنیا آمد. یهودی بودن در پرورش وی نقشی نداشت، لیکن در دوران جوانی او اجتناب از این نام و نشان غیر ممکن بود. در سال ۱۹۳۳ میلادی وی توسط گشتاپو دستگیر شد. سپس آزاد گردید، بدون داشتن مدارک سفر از طریق پراگ و ژنو به پاریس گریخت. در ۱۹۴۰ از پایتخت فرانسه به اردوگاه بازداشتیان که مشرف به کوههای پیرنه بود انتقال یافت. او موفق به فرار و رسیدن به همسرش هنریش بلوخر در سال ۱۹۴۱ در نیویورک شد. سال۱۹۵۱ در آنجا شهروندی آمریکا را به دست آورد. سالهای بیوطنی دشوارترین سالهای زندگی او بود.
شاهکار او، ریشههای خودکامگی، نیز در سال ۱۹۵۱ منتشر شد. با تحصیلاتش در رشته فلسفه، که در سال ۱۹۲۹ آن را با یک پایاننامه پیرامون مفهوم عشق نزد آگوستینو به اتمام رساند، به نظر میرسید که این کتاب ربطی به موضوع ندارد. آرنت پس از اخذ دکترا وقت خود را وقف ادبیات نویسندگان و متفکران یهودی همچون فرانتس کافکا، هاینریش هاینه و مارتین بوبر، و سپس نیز در نظریههای سیاست نمود. در سالهای ۱۹۳۰-۴۰ میلادی رسالات و مقالات زیادی پیرامون یهودی ستیزی، پناهندگان و مسئله اقلیتها نوشت.
«آرنت میخواست دوباره در جهان احساس کند که در خانه است»
مشکلات را آشکار کنید. این کار کوچکی نبود، زیرا آرنت مورخ نبود. او ادعای آن را نداشت که وقایع تاریخی را بیان، قضاوت یا برای نسل بعد حفظ کند. او همچنین دانشمند علوم سیاسی یا مجادلهگری نبود که به شدیدترین وجه به سوءاستفادهها اشاره کند.
ادعاها و روشهای کاری او متواضعتر بودند: او میخواست بفهمد چگونه قرن نوزدهم اروپا، قرنی که بورژوازی در آن آزاد شد، عناصری را فراهم آورد که در آلمان و روسیه شوروی به خودکامگی منجر شدند. این عناصرشامل یهودی ستیزی بودند، که موضوع بخش اول ریشههای خودکامگی است، و امپریالیسم، نژادپرستی و سقوط دولت ملت- یعنی موضوعات بخش دوم کتاب هستند.
«فهمی» که آرنت به دنبال آن است، بسیار بیش از فهرست کردن حقایق یا ایجاد روابط عِلّی و اتفاقی بین وقایع تاریخی است. بلکه کاوشی تا حد امکان بیطرفانه از بسیاری عناصر اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی است که حدود سال ۱۸۷۰ میلادی در اروپا ظهور یافته، به هم پیوسته، بر هم تاثیر داشته و به اشکال کاملا جدیدی از تفکر و عمل تبلور یافتند.
آن کاوش منظورش ارائه پاسخ نبود، بلکه برای «آماده سازی زمینه در رسیدن به پاسخها بود». او میخواست بفهمد که برای جنگ جهانی اول در دوره جنگ چه اتفاقی افتاده، مهم نیست که حتی آن واقعیت چقدر پیچیده بود. این درک عمیق و همه جانبه نتیجه روشی بود که دوباره بتواند خود را در جهان در خانه احساس کند، حتی اگر تأمل خوبی نبود. در گفتگویی با گونتر گوس، آرنت در این باره گفت: «میتوانم اثرگذار باشم؟ نه. میخواهم بفهمم. و چناچه سایر مردمان بفهمند-دقیقا همانطوری که من میفهمم- آن وقت انگار که درخانه هستم احساس رضایت میکنم».
تعهدات رایگان
آرنت در این فهم ما را با دست خالی رها نمیکند. گام به گام ابزارهایی تئوریک را گسترش میدهد که با آن بتوانیم خودکامگی را بهتر درک کنیم. تا در این بخش به ابزاری پیرامون امپریالیسم دست یابیم:
– شکاف بین حوزه اجتماعی و سیاسی
– پیوند دادن نژادپرستی و بوروکراسی
– تناقض دولت-ملتهای امپراتوری
در روایات تاریخی و سیاسی که آرنت در ریشههای خودکامگی بیان میکند فلسفه کماکان در پسزمینه آن حضور دارد. این امر در مورد تمایز دقیقی که وی در این کتاب بین اجتماع و سیاست ایجاد میکند نیز صادق است. وی این تمایز را از ارسطو به عاریت میگیرد، همانطور که بهنظر میرسد او کتاب وضعیت انسانی را در سال ۱۹۵۸ منتشر کرد. از دیدگاه او، حوزه اجتماعی با این واقعیت مشخص میشود که اقراد بهصورت داوطلبانه با یکدیگر رابطه برقرار میکنند. انسانها ذاتا حیوانات اجتماعی هستند: آنها از طریق انجمنهای داوطلبانه یک خانه، خانواده، دوستیها، گروههای اجتماعی و جوامع را میسازند-اما همچنین میتوانند اینها را رد کرده یا بگسلند.
حوزه سیاسی آن تعهدات داوطلبانه را نادیده میگیرد. شهروندان و سیاستمداران در این حوزه پیرامون سازمان سیاسی جامعه بزرگتر صحبت کرده و برای تحقق بخشیدن به ایدههایشان اقدام مینمایند. گفتگو و عمل این فضای سیاسی را نهادینه میکنند. به قول آرنت در آنجا همیشه افرادی جمع هستند: هر فردی با فرد دیگر متفاوت است، که موجب میشود وی دیدگاه جدیدی را معرفی کرده و اقدامات جدیدی را آغاز کند.
در ریشههای خودکامگی وی (آرنت) از قبل زمینه این تفاوت میان امر اجتماعی و سیاسی را گسترش می دهد. بدین ترتیب در بخش اول کتابش وی، یهودی ستیزی، یعنی «یهودی ستیزی اجتماعی» کهن را از «یهودی ستیزی سیاسی» مدرن متمایز میکند. یهودی ستیزی اجتماعی بین مردم و بین گروهها بازی میکرد و به قول او «عصبانیت سیاسی کمتری» را باعث میشد. یهودی ستیزی سیاسی، یهودی ستیزی را به مسایل گروه سیاسی بزرگی مانند بیکاری و پناهندگی وصل میکرد. این اتصال یهودیان را به موضوعی (مسئله یهود) که سیاستمداران باید در مورد آن تصمیم بگیرند تبدیل کرد. بنابر این یهودی ستیزی از پدیدهای اجتماعی به یک ایدئولوژی علیه یهودیان تغییر یافت.
در امپریالیسم آرنت تمایزی قابل قیاس از یک طرف بین «تفکر نژادی اجتماعی» ایجاد میکند، که در قرن هیجدهم و نوزدهم جوامع از نخبگان فرانسوی و بورژوازی آلمانی و بریتانیایی سر برآوردند، و از طرف دیگر «نژادپرستی سیاسی» که در پایان قرن نوزدهم به ایدئولوژی اصلی امپریالیسم تبدیل شد. تفکرات اجتماعی در نژادهای انسانی که از لحاظ ژنتیکی، فیزیکی، فرهنگی و اصالت با هم فرق دارند را به عنوان نسبتا بی ضرر توصیف میکند .او آن را در زمره بسیاری «دیدگاههای غیر مسئولانه قرن نوزدهم قرار میدهد». بدون مسابقه برای آفریقا و بدون دوره جدید امپریالیسم، که «بشریت غربی» را برای «تجارب بیسابقه و تکاندهنده» عرضه کرد، تفکر نژادی احتمالا به خودی خود ناپدید میشد.
اما با امپریالیسمِ قدرتهای اروپایی، تفکرات نژادی اجتماعی به صحنه سیاسی آمد و آن را به ایدئولوژی سیاسی نژادپرستی تبدیل کرد. نژاد به یک اصل سیاسی مبدل شد. این نژادپرستی سیاسی اسلحهای سیاسی گردید که قدرتهای امپراتوری را قادر ساخت تا یک «برتری مطلق اروپایی» را مستقر و حفظ نمایند. اصل راهنما در اینجا « برگزیده» بود. این نظرگاه قبلا از بوئرها در آفریقای جنوبی سرچشمه گرفت، آنها فکر میکردند که خداوند سفیدها را برگزیده تا بر سیاهان حکومت کنند. بنا به گفته آرنت نخبگان نازی بعدی از میان آنها در آقریقا جوانه زدند:« در اینجا آلمانها با چشمان خود دیده بودند که چگونه میتوان مردم را به نژادها تبدیل کرد و چگونه میتوان، مردم خود را فقط با ابتکار عمل در این فرآیند، به سمت موقعیت نژاد برتر حرکت داد».
بهنظر میرسد تفاوت اصلی میان تفکرات نژادی اجتماعی و نژادپرستی سیاسی، آن باشد که تفکرات نژادی اجتماعی در جامعه رخ میدهند و انجمنهای داوطلبانه را تضعیف نمیکنند، حال آن که نژادپرستی سیاسی نژادهای «برتر» و «پستتر» را مقابل هم قرار داده و جامعه را از بین میبرد. افراطیترین آن نازیها بودند، که از نژادپرستی به عنوان سلاحی برای نابودی جامعه و تمدن، و ساختن یک بدنه سیاسی جدید بهره جستند.
علیرغم تمایز شدیدی که آرنت بین امر اجتماعی و سیاسی قائل میشود فضایی برای مذاکره وجود دارد. آیا بین آن دو فضا مرز پر رنگی ترسیم شده است؟ از دیدگاه سیاسی ممکن است دلایل موجهای برای مقابله با تبعیض یا نابرابری اجتماعی وجود داشته باشند، فقط به این دلیل که مشکلات اجتماعی همچون فقر و تبعیض میتوانند روابط و مناسبات را در یک جامعه تشدید کنند. قطبی شدن اجتماعی میتواند نژادپرستی بین مردم را به سرعت به یک نژادپرستی سیاسی تبدیل کند که گروه خودی را بر گروه غیر خودی ترجیح میدهد. اگر تغییرات اجتماعی تهدیدی برای از هم پاشیدن جامعه باشند، به نفع مداخله سیاسی استدلال میکند.
آرنت خود نمیخواست در این باره چیزی بداند. بعد معلوم شد که وی در پایان دهه پنجاه میلادی مقاله «بازتابها روی صخره کوچک» را نوشت، که در آن، بر مبنای تمایز خود میان امر اجتماعی و سیاسی، علیه لغو قانونی تفکیک نژادی در آموزش عمومی آمریکا صحبت کرد.
او باور داشت که رسم و عادت اجتماعی جداسازی بر اساس رنگ بر خلاف قانون اساسی عمل نمیکرد. والدین خودشان بایستی قادر به انتخاب میبودند که فرزندانشان به کدام مدرسه بروند.
در حقیقت: اگر نوعی تبعیض یا نابرابری وجود نداشته باشد، جامعه وجودش را از دست داده و امکانات مهم انجمنهای آزاد و گروهبندی را از بین خواهد برد. تبعیض تا آنجا که به او مربوط میشود تا زمانی مشروعیت داشت که به فضای اجتماعی محدود میشد. درست هنگامی که به سوی سیاست یا حیطه شخصی پرش کند، جایی که بتواند مخرب باشد، میبایست با آن مبارزه شود.
موقعیت بحث برانگیزی که آرنت در آن مقاله اختیار میکند، واکنشهای بسیار خصمانهای را برای او دربر داشت. او دیدگاهش را تا حدودی تغییر داد، لیکن به اهمیت تمایز بین حوزه اجتماعی و سیاسی باز نگشت. لذا وی بیش از اندازه میترسید قانون برابری، که حوزه سیاسی بر آن استوار میباشد، حاکم گردد و همه تفاوتهای اجتماعی بین مردم را از میان بردارد. برعکس، او به همان اندازه از تسخیر حوزه سیاسی توسط فضای اقتصادی (= اجتماعی) ، بهخاطر مصرف انبوه و از دست دادن کثرت که این امر به آن منجر میشد دلهره داشت.
دولت-ملت تهی شده
دومین ابزاری که آرنت در امپریالیسم به آن دست مییازد تا خودکامگی را درک کند، درهم تنیدگی تبعیض و بوروکراسی (دیوانسالاری) است. نژادپرستی وسیلهای بود که مردمان بیگانه و خارجی را نمونه نژادهای پست نامیده و گسترش بینهایت امپریالیسم را مشروعیت بخشد. بوروکراسی وسیلهای بود که مردمان پَست شمرده را «محافظت» نموده و بر آنها تسلط یابد. جوانان آرمانگرای طبقات بهتر (بریتانیایی) برای خدمت استعماری ثبت نام کردند تا مدیریت آن را بر عهده بگیرند. آنها اعتقاد داشتند که رنج مرد سفید پوست (شعری از شاعر انگلیسی رودیارد کیپلینگ) محافظت از «ضعفا» بود. در مستعمرات آنها به عنوان مدیران از راه دور منصوب شدند، که تماسی کم یا هیچ تماسی با مردم نداشتند. یکپارچگی و فاصله که مشخصه این شکل از حکومت بود، جدایی مطلق مدیران و ملتها را فراهم میآورد. در عمل این امر موجب خودسری و استبداد غیر انسانی میشد.
ترکیب نژادپرستی و دیوانسالاری، که آرنت به صورت نسبتا کوتاهی به آن اشاره کرده و در آن خود را محدود به فرمانروایی استعماری بریتانیا میکند، درست به آخرین بخش کتاب که درباره اردوگاههای اجباری صحبت مینماید و در آن موضوع خودکامگی به پایان میرسد بر میگردد. تبعیض نژادی در اینجا وسیلهای است که با آن یهودیان و سایر گروههای اقلیتی به نژادهای پستتر تبدیل شدهاند. گام به گام از وضعیت قانونی خود (ملیتشان)، موقعیت اخلاقیشان (انسانیتشان) و فردیتشان (شماره شدند) محروم گردیدند. آخر سر، مرحله بوروکراتیک و وحشتناکترین مرحله به هنگامی که اس اس اداره اردوگاهها را به دست گرفت آغاز شد و «تخریبی کاملا سرد و سیستماتیک از کالبدهای انسانی» را برقرار کرد.
سومین مشاهده مهم که آرنت در این بخش انجام میدهد، عبارت از ناسازگاری مرتبط با مدل سیاسی ملت-دولت است. این مدل، که در آن ملت (مردم)، دولت، و قلمرو بر هم منطبق هستند، تازه در قرن نوزدهم زمانی که دولت-ملتها قدرت خود را فراتر از قلمرو خویش گسترش دادند، به ثمر نشست. گرایش به گسترش از انگیزه ملی ناشی میشد: سرمایهداری در دولت- ملتها رشد یافت و به دنبال بازارهای فروش جدید بود. به هر حال این انگیزه نتوانست مانع فرسایش دولت-ملتهای امپریالیستی از درون و بیرون شود.
از درون، به دلیل این که تجارت جهانی شکاف طبقاتی را افزایش داد و تودههای مردم را به فقر کشاند. برابری همه شهروندان را که دولت-ملت وعده داده بود محقق نشد، جنبشهای قارهای ملی- قبیلهای فرصتی به دست آوردند تا نارضایتی تودهها را علیه نهادهای سیاسی ساخته انسان، یعنی علیه دولت-ملت بسیج نمایند.
از بیرون، به این دلیل که امپریالیسم ملیگرایی را در مستعمرات برانگیخت. قدرتهای امپراتوری با غلبه بر مردمان در خارج از کشور خودی، شهروندان جدیدی به دست آوردند. با استدلال اصولی چون «حاکمیت مردمی» یا برگرفتهای از روسو«رضایت همه شهروندان از شکل دولت»، این شهروندان جدید باید از حقوقی مشابه شهروندان اروپا برخوردار شوند. اما دولتها در «سرزمین مادری» موافق این موضوع نبودند. آنها بیشتر بر این باور بودند که باید از مردمان مغلوب شده محافظت کنند و لذا این ایده انقلابی را تبادل میکردند که همه مردم برای تفکر در مقام پایینتر و بالاتر و از هر نژادی ذاتا برابر هستند. این بنزین روی آتش ملیگرایی جنبشهای رهاییبخش در مستعمرات بود.
تضادی که «دولت-ملتهای امپراتوری» در دوران بین دو جنگ سرانجام در آن شکست خوردند، آن است که اقتصاد توانست بهطور محدودی رشد کند، لیکن بدنه سیاسی دولت-ملت نه برای بازسازی امپراتوری، و نه گسترش امپریالیستی اقتصاد مجهز نبود.
از نظر آرنت، تضادهای دولت-ملت از سالهای ۴۰ میلادی دلایلی برای الغا مباحث و ساختن یک اروپای فدرالی بودند. او شاهد بود که «حاکمیت» در همه مظاهر خود مانع آزادی و تکثر مردم شد. وی در برابر سلطه خدای واحد، پادشاه یگانه، ملت یا مردم همگن، کثرت مردمان بسیار، گروهها و جمعیتها را قرار داد. تنها یک اروپای فدرال، که در آن دولتهای عضو از حاکمیتهای ملی دست برداشته و سیاست و قوانین (در جامعه سیاسی) از پایین ساخته شده باشد، میتواند مشکلات اکثریتها و اقلیتها را حل کرده و با ممانعت از احیای ملیگرایی و خودگامگی صلح پایدار را به ارمغان آورد.
احساس کن
ریشههای خودکامگی کتابی بسیار غنی است. عناصر، مفاهیم، و ابزار تفکر بیشماری را فراهم میآورد که به درک بهتر گرایشات خودکامگی، جنبشها، رژیم و ترور کمک میکنند. سه بخش کتاب هر یک به روشی متفاوت این کار را، با هدف گرفتن یهودی ستیزی، امپریالیسم و خود خودکامگی انجام میدهند. با این کثرت و پیچیدگی مرتبا باعث سرگیجه شما به عنوان خواننده میشود. اغلب تنها با خوانش دوم و سوم روشن میشود که چگونه آرنت، و بسیاری دیگر از متفکرین سیاسی به همراه وی، پدیده خودکامگی را تجربه کرده و این تجربه آنها را به چه بازتابی سوق داد.
زندگی کردن دوباره آن تجارب نیز میتواند اکنون به ما بینشی نسبت به تحولاتی بدهد که میتوانند بشریت را تهدید کنند. در این زمان خطرات تماس از راه دور برای برابری اجتماعی چه میتوانند باشند؟ آیا این روزها سرمایهداری نئولیبرال اجازه میدهد که هنوز درباره حوزه سیاسی چیزی گفت؟ چگونه نژادپرستی و بوروکراسی هم اکنون به هم متصل هستند؟ ماجرای کمک هزینهها و مزایایی، که در آن مقامات مالیاتی هلند سالهای طولانی فهرستهای سیاهی را بر اساس ویژگیهای شخصی مردم ساخته و از آنها برای حذف و جریمه والدینی که عائلهمندی کودکان دریافت میکردند به عنوان تقلب و کلاهبرداری استفاده نمودند، نشان میدهد که این ترکیب در حال حاضر نیز کماکان عواقب غیر انسانی دربر دارد.
نگرانیهای آرنت در مورد دولت- ملت همچنان بیکم و کاست موضوعاتی مهم هستند. آیا ضربهگیرهای اروپایی و بینالمللی در آینده نیز به اندازه کافی قوی خواهند ماند تا تضادهای دولت- ملت را جبران نمایند؟ گرایشات خودکامه و تمامیت خواه روسیه و پوتین، ظهور احزاب راست افراطی و جنبشهایی که خواهان از یین بردن لیبرال دموکراسی در سراسر اروپا هستند، بحرانهای مکرر در پناهگاه پناهندگان اروپا، دلیلی برای هوشیاری است.
تناقض انسان مقتدر
اعلامیه حقوق بشر فرد را آزاد ساخت، اما انسان را منتزع کرد
نوشته: هانا آرنت
بیانیه حقوق بشر که در پایان قرن هجدهم به روشنی عیان شد، نقطه عطفی را در تاریخ شکل میدهد. منظورش چیزی بیشتر و کمتر از آن نبود که از این پس انسان و نه فرمان خدایان یا سنتهای تاریخی باید سرچشمه قانون باشد. اعلامیه صرفنظر از امتیازاتی که تاریخ به ملتهای خاصی داده بود، نشان رهایی انسان از تمام قیمومیتها بود و اعلام میکرد که او اکنون به بلوغ رسیده است. به علاوه پیامد دیگری نیز وجود داشت که فقط نیمی از تهیه کنندگان پیشنویس اعلامیه از آن آگاه بودند.
اعلامیه حقوق بشر همچنین به عنوان محافظت بسیار ضروری در دوران جدید در نظر گرفته شده بود، دورانی که فرد دیگر به دلیل واقعیت تولدش در طبقه خاصی امن نبوده، و همچنین دیگر از برابری خود به عنوان یک مسیحی در برابر خدا اطمینان نداشت. به عبارتی: در جامعه نوین، سکولاریزه، و رهایی یافته، مردم دیگر از حقوق اجتماعی و حقوق بشر که تا آن زمان خارج از محدوده سیاسی بود و توسط حکومت و قانون اساسی ضمانت نگردیده، بلکه توسط عوامل اجتماعی، اخلاقی و مذهبی تضمین میشدند مطمئن نبودند. بنابر این، درسراسر قرن نوزدهم این عقیده مشترک وجود داشت که توسل به حقوق بشر باید زمانی که مردم نیاز به حفاظت در برابر حاکمیت دولت جدید یا همان خودسری جامعه دارند امکانپذیر باشد.
آن جایی که حقوق بشر «غیر قابل انکار» اعلام شده، غیر قابل تقلیل یا استنتاج از سایر حقوق یا قوانین بوده، و هیچ مرجعی برای پایهگذاری آنها مورد استناد قرار نگرفته است: خود انسان هم سرچشمه و هم هدف نهایی آنها بود. به علاوه، احساس میشد که قانون خاصی جهت حمایت و حفاظت از این حقوق لازم نیست، زیرا قرار بود همه قوانین بر آن استوار باشند.
انسان به عنوان یگانه حاکمیت در مسائل قانونگذاری در نظرگرفته شد، همچنان که مردم به عنوان یگانه حاکمیت در امور حکومتی اعلام شدند. حاکمیت مردم (مانند شاه) موهبت الهی اعلام نشده، بلکه به نام مردم است، به طوری که فقط طبیعی بهنظر میرسید که حقوق «غیر قابل انکار» انسان به بخشی مسلم از حقوق مردم برای حاکمیت مستقل و خودگردانی تبدیل شود، که میبایست تضمین آنها را نیز دربر گیرد.
به عبارتی دیگر: به محض این که انسان به عنوان موجودی کاملا رها، و کاملا مجزا، که کرامت خود را بدون هیچگونه ارجاع به نظمی فراگیرتر درون خویش دارد به روشنایی پا گذاشت، دوباره به عنوان عضوی از مردم در ازدحام ناپدید میشود. از همان ابتدا، اعلامیه غیر قابل انکار حقوق بشر حاوی این تناقض بود که بیان یک موجود انسانی «انتزاعی» است که بهنظر میرسید در هیچ کجا وجود ندارد، زیرا حتی وحوش نظم اجتماعی خاصی را میدانستند.
اگر قبیلهای یا به عبارتی جامعه «توسعه نیافته» دیگری از حقوق بشر بهرهمند نگردیده، ظاهرا به این دلیل بوده که آن جامعه در کل هنوز به مرحله تمدن ( الزامی)، یعنی حاکمیت مردمی و ملی نرسیده ، اما تحت ستم مستبدان بیگانه یا بومی بوده است.
بنابر این کل موضوع حقوق بشر بلافاصله به عنوان بخشی جدایی ناپذیر از مسئله رهایی ملی در نظر گرفته شد؛ به نظر میرسید که تنها حاکمیت رها شده مردم قادر به تامین این حقوق باشد. از زمان انقلاب فرانسه بشریت به عنوان خانوادهای از ملتها معرفی شده، و به تدریج آشکار گردید که مردم، و نه فرد، تصویر و تجسم بشر است.
ماخذ:
مجله فلسفه هلند- شماره ۱۱
https://www.filosofie.nl/magazines/11-2022/
سامان
نوامبر ۲۰۲۲ – هلند
Comments
در میان گرایشات خودکامگی و وحشت / مارلی هویر، برگردان: سامان — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>