خاطرات تاج السلطنه
.
اقوام من به آزادى قلم من ایراد خواهند کرد. ولى من صرفنظر ازینکه ازین سلسله و نژاد هستم کرده، و آن ایرانیت خود و وجدان خود را هادى و راهنماى خود قرار داده ، و بى پروا تمام تاریخ خانواده ى خود را مىنویسم. اى وطن!اى وطن! آیا مىشود به واسطه ى فرق شخصى صرف نظر از حقوق تو کرد؟ نه! نه! عشق تو در دل من چنان نقش است, که معایب مغرضین و مخربین تو درین صفحه.
آنکه مىپرسد زمن, آن ماه را منزل کجاست
منزل او در دل است, اما ندانم دل کجاست
زندگانى این زن ها ى ایران ازدو چیز ترکیب شده، یکى سیاه و دیگرى سفید، در موقع بیرون آمدن وگردش کردن، هیاکل موحش سیاه، عزا، و در موقع مرگ، کفن هاى سفید، و من که یکى از همین زن ها ى بدبخت هستم، آن کفن سفید را ترجیح به آن هیکل موحش عزا داده، و همیشه پوشش آن ملبوس را انکار دارم… خرابى مملکت و بد اخلاقى و بى عصمتى و عدم پیشرفت تمام کارها، حجاب زن است در ایران
خاطرات تاج السلطنه
لازم است شرحى از صورت و اخلاق طفولیت خود به شما بنویسم. من خیلى با هوش و زرنگ بودم, و خداوند تمام بال هاى سعادت را از حیث صورت به روى من گشاده بود. موهاى قهوه اى مجعد بلند مطبوعى داشتم. سرخ و سفید، با چشم هاى سیاه و درشت و مژه هاى بلند. دماغى خیلى با تناسب, لب و دهن خیلى کوچک با دندان هاى سفید که جلوه ى غریبى به لب هاى گلگون من مىداد.در سراى سلطنتى که نقطه ى اجتماع زن هاى منتخب شده ى خوشگل بود، صورتى خوشگل تر و مطبوع تر از صورت من نبود.
من به قدرى از پدرم مى ترسیدم که هروقت چشمم به او مى افتاد، بى اختیار گریه مىکردم, و هرقدر به من نوازش مىکرد, تسلى پیدا نمىکردم. چون من هیچ مردى را غیر از پدرم نمىدیدم، در نظرم این شخص فوق العاده و قابل ترس مىآمد.
در مادر چیزهایى که لازم است داشته باشیم، در ایشان نبود. نه اینکه، خداى نخواسته، من در اینجا مادر مقدس محترمه ى خود را تکذیب نمایم، نه، ایشان صاحب تقصیر نبودند, بلکه عادات و اخلاق مملکتى را باید در اینجا ملامت نمایم که راه طرق و سعادت را به روى تمام زن ها مسدود نموده، و این بیچارگان را در منتهاى جهل و بى اطلاعى نگاه داشته اند.
دایه اى از اواسط الناس براى من معین شد، دده و ننه هم از همان قسم. و این دده، مخصوصا باید سیاه باشد، زیرا که ، بزرگى و بزرگوارى آن عصر، منوط به این بود که در بندگانى که خدا ابدا فرق نگذاشته، الا جلد.بیچاره ها را اسیر و ذلیل نموده و اسباب بزرگى و احتشام خود قرار داده, ¨زرخرید¨ مىگویند. مثل بهایم, این بیچاره ها را با پول بیع و شرى نمایند. از همین جنس یک گهواره جنبان هم براى من معین و معلوم شد, و اطاقدار, صندوقدار, رختشوى هم باز از همین جنس.از آنجایى که به این طایفه بدبخت به نظر احتقار همیشه نگاه کرده اند و با بهایم و وحوش فرقى نداشته اند, این بیچارگان در وادى جهل نشو و نما یافته و واقعا ¨ح¨ را از ¨ب¨ تمیز نمیدهند, چه رسد به اجراى قوانین و رسومات متمدنه. این ها بودند اشخاصى که باید مرا بزرگ و تربیت نمایند! به اضافه خواجه باشى هم که از همین جنس. و تکلیف این خواجه باشى هم این بود که مردم را به تعظیم و تکریم این بچه ى شیرخواره امر نموده, اگر کسى برحسب اتفاق ملتفت اداى وظیفه نمىشد, با چوب دست باید از قرار مقدور بکوبد. این ها بودند اشخاصى که باید در تحت حمایت و پرستارى خودشان, من بیچاره را بزرگ نمایند, و من ناچار باید مرباى این مربى هاى مخصوص شده, مرغوب واقع شوم.
آغا نورى خان خواجه, سن او تقریبا چهل , چهره زردرنگ, خیلى کریه و بدصورت, با صوتى ناهنجار, مخصوصا در مواقعى که به اصطلاح ¨قرق¨ مىکرد, صداى او را از مسافت خیلى زیاد مىشد استماع نمود. همیشه شال سفیدى به روى لباس آبى رنگ چرک کثیفش بسته, و دسته کلید خیلى بزرگى را به او آویزان نموده,چوبدست بسیار ضخیمى هم در دست داشت. و خیلىسفاک و بیباک و درب اندرون به این خوجه سپرده شده بود, و هرکس به حرمسرا داخل مىشد یا خارج مىگشت, به اجازه ى او بود. حتى خانم ها پس از تحصیل مرخصى از اعلیحضرت سلطان, باید از آغا نورى خان هم اجازه گرفته, اگر صلاح نمىدید, مرخص نمىنمود. اگر کسى در حال نزع بود و طبیب لازم مىشد, اگر بر حسب اتفاق آغانورى حمام بود, آن مریض باید بمیرد بدون طبیب, و امکان نداشت مردى داخل حرمسرا شود جز به همراهى او. تقریبا سى چهل خواجه اى که در حرمسرا مستخدم بودند, تمام از طرف اعتماد الحرم به او سپرده شده بود
این سلطان به این مقتدرى به قدرى غرق در تنعمات دنیوى بوده است, که اقتدارات سلطنتى را هم فراموش نموده. مثلا اگر این پدر تاجدار من خود را وقف عالم انسانیت و ترقى ملت خود و معارف و صنایع مىنمود, چقدر بهتر بود , و اگر آن قدر زن ها را دوست نمى داشت و آلوده به لذایذ دنیوى نشده, تمام ساعات عمر مشغول سیاست مملکت و ترویج و فلاحت مىشد, ,چه قدر امروز به حال ما مفید بود؟
سن من به هشت سالگىرسید, اغلب را مىشنیدم که دده جان, عمه جان, ننه جان از عروسى من صحبت مىکنند و خیلى زود مایل هستند که مرا به شوهر داده, خلعت ها بگیرند, شیرینى ها بخورند… ترتیب شیرینى خوران را هم فراهم و شروع نمودند. در حالتى که تمام خانواده ى من مشغول به عیش و عشرت و خوشحالى بودند, و البته براى یک طفل هشت ساله, ساز و آواز و خوشحالى, مهمانى, موزیک, هیاهو کم نعمتى نیست, لیکن, من مبهوت و مانند اشخاص مست به این طرف آن طرف متمایل. اشخاصى که خالى از هر احساسات بودند, این حال مرا حمل به شرم و حیا مىنمودند. و تقریبا خشنود, و مرا به حال خود گذاشته بودند. مرا به حیاط خلوتى برده, مشغول آرایش بودند. خوب به خاطر دارم که در زیر زحمت بزک و سنگینى جواهرات, نزدیک به مرگ بودم. تقریبا هزار خوانچه اقسام شیرینىها, میوه ها با چندین سینى ها طلاى پر از جواهرات الوان براى شیرینى خوران تهیه, و با موزیک, اجماع غریبى از امرا, صاحبان منصب و اشراف آورده و یک دور در حیاط بزرگ گردش کرده, به منزل ما آوردند. و باید مخصوصا خیلى آهسته, ملایم, این جمعیت حرکت کند, براى اینکه, تمام اشیا وارد را مدعوین به دقت تماشا کرده,مخصوصا بدانند براى عروس چه آورده اند و قیمت این دختر چند است.
بیچاره من که مثل اسیر و کنیز, با جواهرات وتزئینات ظاهرى فروخته شدم, در حالتى که این شوهر را ندیده و به اخلاق او عادت نداشتم,آه نگو! از بدبختى هاى بزرگ انسان همین است که باید به میل پدر و مادر زن گرفته, شوهر نماید. در حالتى که برخلاف عقل و مغایر قانون و بسیار عجیب است. لباس زرى گلىرنگى را که به طرازهاى گلابتون و تزئینات دیگر آراسته ومزین شده بود, نیم تنه کوتاهى با یک دسته که بواسطه ى فنرها چتر زده, خیلىبلند ایستاده بود. تقریبا مضحک و خنده دار شده بودم. وقتى که آئینه را به من دادند که خودم را ببینم, از خودم وحشت کردم. چهره ى به این طبیعى و مطلوبى را با اقسام سرخاب سفیداب هاى زیاد نقاشى کرده, ابروى مرا نصف کرده و تمام را با یک زحمتى با مقاش کنده بودند, و یک خط صاف قوس شکل داده و با وسمه اقسام سیاهى ها او را کشیده, صاف گیرى کرده بودند. به قدرى سفیداب به صورت من مالیده بودند که تمام سایه روشن هاى طبیعى را محو و چهره مرا … نموده بودند. به اضافه سرخاب فراوانى که به لب هاى من مالیده بودند. مجلس عقد افتتاح شد و ما را در حضور پدر آسمانى و معبود حقیقى در سر سجاده حاضر کردند, مانند قربانى هاى قدیم که در راه خدایان قربانى مىکردند, لباسى از اطلس سفید با انواع جواهرات زینت داده شده, خطبه تمام و منتظر جواب ازمن, لیکن اشک فرصت جواب به من نداده و یکسر مىلرزیدم. بالاخره, پس از زحمت زیاد و کتکهاى مخفى بسیار, ما با یک صداى خفیفى اقرار گفته, از آشوب و جنجال خلاص شدیم. پس از عقد, به مکتب هم نرفتم و اشتغال من تمام آه کشیدن و خواندن اشعار حافظ و سعدى بود. ترک بازیهاى بچه گانه را هم به یک اندازه اى کرده, کتاب هاى قشنگ و رمانهاى شیرین مطالعه مىنمودم.
تکلیف هر دخترى سوگوارى و عزادارى براى پدرست. اما من براى پدرم آن اندازه متاسفم که دخترى براى پدرش. اما, براى این آب و خاک که وطن من و موجب اسباب نشو و نماى من است, بیشتر محزون ودلخونم.
این برادر عزیز من (سلطان جدید مظفرالدینشاه), تمام خانواده اش ترک, و به کلى از آداب و رسوم دور,خلق شده بود براى اینکه پدر خوبى باشد رئیس فامیل محجوبى باشد. اما, ابدا نمىشد فکر کرد که این سلطان باشد. خیلى متلون, زود هر حرفى را قبول کن, از خود بى اراده و با اراده ى سایرین کار کن, علیل وخیلى عوام. فوق العاده چاپلوس پرست وتملق پذیر. در شب تاجگذارى , در یک خیابان خیلى بلند عریض, یک تخته قالىبزرگ پهن و یک صندلى در اول قالى گذاشته, سلطان در آن با کت و شلوار, سربرهنه, بدون تاج و دیهیم سلطنتى جلوس نموده,خانواده اش, اززن و بچگانه, فامیل هاى متوسط, دور هم نشسته, کلفت, خانه شاگرد, خواجه, در هم و برهم, شلوغ. در اطراف این سلطان, پراکندهدو سه دسته مطرب هاى زنانه, و فواحش در انتهاى قالى نشسته, زن هاى خیلى بد هیکل قطور در وسط مشغول رقصیدن و گفتن کلمات شنیع و حرکات قبیح. محض وود ما, سلطان و برادر عزیز برخاست, یکان یکان ما را در آغوش گرفته بوسیده, بعد اجازه داده ما را هم جزو این حشرات الارض نشانیده, مشغول تفریح خود شد.
در این ایام صحبت مسافرت برادرم به فرنگستان بود ومشغول مذاکره ى استقراض بودند. بالاخره وجه گزافى از خارجه قرض, و مسافرت فرنگ تهیه شد. از این مسافرت, قصه هاى عجیب نقل مىکنند, از جمله خرید درخت هاى قوى هیکل است که به مبالغ زیاد ابتیاع کرده, و تمام به سرحد نرسیده خشک مىشوند. و باز لوله هاى آهنى است که به وفور, مجسمه هاى بزرگ, اسباب هاىبىربط که تمام در فرح آباد امروز عاطل و باطل افتاده است. پس از اینکه میلیون ها به مصرف رسید, خیلى بطور احمقانه مراجعت کردند. و از تمام این مسافرت, حاصل و نتیجه اى که براى ایرانیان به دست آمد, مبالغ گزافى قرض, بدون اینکه در عوض, یک قبضه تفنگ یا یک دانه فشنگ براى استقلال و نگاهدارى این بیچاره ملت آورده باشد, یا یک کارخانه یا یک اسباب مفیدى براى ترقى و براى تسهیل زراعت یا فلاحت یا سایر چیزهاى دیگر.
صدر اعظمى و وزارت در دوره ى سلطنت برادر عزیز من, خیلى شبیه تعزیه شده بود, که دقیقه به دقیقه, تعزیه خوان رفته, لباس عوض کرده, برمىگردد. به حرف یک بچه ى دوساله, یک صدراعظمى را فورى معزول, و به حرف یک مقلدى, یک وزیرى را سرنگون مىکرد.هرکس مسخره بود بیشتر طرف توجه بود, هرکس رذل تر بود, بیشتر مورد التفات بود. تمام امور مملکتى در دست یک مشت اراذل و اوباش هرزه ى رذل. مال مردم, جان مردم, ناموس مردم تمام در معرض خطر و تلف. تمام پسرهاى خود را حاکم ولایات نموده, خون مال مردم را به دست این مستبدین خونخوار داده بود. تمام مردمان با حس وطن دوست مآل بین, در خانه هاى خود نشسته, شبانه روزى را به حسرت مىگذرانیدند.
دوباره قصه استقراض پیش آمد و براى مسافرت دوم فرنگ تهیه دیده مىشد. ازین مسافرت فقط چیزى که مفید بود چند قسم اسلحه بود که به پیشنهاد ممتازالسلطنه, سفیر مقیم پاریس ابتیاع شد, و یک سفرنامه که از قلم معظم خود این برادر عزیز بود. یکى از جمله هاى او این است: ¨امروز که روز پنجشنبه بود, صبح رفتیم آب خوردیم, پس از آن آمده قدرى گردش کردیم. چون یک قدرى از آب باقى بود, دوباره رفتیم خوردیم. پس, رازان آمده, در یک قهوه خانه نشسته, چایى خوردیم. بعد از آن, پیاده به منزل آمدیم. فخرالملک و وزیر دربار آنجا بودند. قدرى گوش فخرالملک کشیده, سر به سر وزیر دربار گذاشتیم. پس از آن, وزیر دربار تلگرافى به ما داد که درو, تفصیل عمل کردن بواسیر آقاى صدیق الدوله بود, خوشحال شدیم, ناهار کرده, استراحت کردیم. چون شب جمعه بود, آسید روضه خواند, گریه کردیم. نماز اذازلزله خوانده خوابیدیم¨
اقوام من به آزادى قلم من ایراد خواهند کرد. ولى من صرفنظر ازینکه ازین سلسله و نژاد هستم کرده, و آن ایرانیت خود و وجدان خود را هادى و راهنماى خود قرار داده , و بى پروا تمام تاریخ خانواده ى خود را مىنویسم. اى وطن!اى وطن! آیا مىشود به واسطه ى فرق شخصى صرف نظر از حقوق تو کرد؟ نه! نه! عشق تو در دل من چنان نقش است, که معایب مغرضین و مخربین تو درین صفحه.
آنکه مىپرسد زمن, آن ماه را منزل کجاستمنزل او در دل است, اما ندانم دل کجاست
درین ایام, میل کردم ¨تار¨ مشق کنم. میرزا عبدالله که پیرمرد و تقریبا جزو اموات بود, براى معلمى انتخاب شد. خیلى
زود بهتر از معلم خودم ساز مىزدم, و این یک اشتغال مفرحى بود. دربار تقریبا عوض شده بود, پس از مراجعت شاه از فرنگستان, امورات خیلى درهم و برهم و بى پولى فوق العاده اسباب زحمت شده بود. جیب ها و بغل هاى خود را مملو از طلا نموده, و رعایا را در کمال سختى فشرده و مملکت را دچار یک نوع خرابى غیرقابل آبادى مىنمودند. خیلى این مسافرت اروپاى برادر من شبیه مسافرت پطرکبیر است, و همان نتایجى که او برد, این برعکس برد. یک گردى با خود آورده بود که به قدر بال مگسى اگر در بدن کسى یا رختخواب کسى مىریختند, تا صبح نمىخوابید و مجبور بود بطور اتصال بدن خودش را بخاراند. مرتب در رختخواب عمله ى خلوت مىریخت, آن ها به حرکت آمده, حرکات مضحک مىکردند و او مىخندید. ازین مسافرت شاه قصه هاى قشنگى شیوع پیدا کرد. از جمله: امیر بهادر که رئیس کشیک خانه و جزو ¨سوئیت شاه¨ بوده, در ¨کنتر کویل¨ یک روزى در لگن در زیر تخت, رنگ حنا درست کرده, به ریش و سبیل خود مىبندد, و همین قسم شب را با رنگ وحنا مىخوابد, و تمام ملافه هاى رختخواب را آلوده مىکند. صبح برخاسته, مىرود در یکى از حوض هاى بزرگ بناى شستشو را مىگذارد, به محض اینکه از عمل فارغ مى شود, فورا مستحفظین آنجا جمع شده, حوض را خالى کرده, دوباره آب مىاندازند. (شاه) قهوه چى شخصى داشته است, قلیان مىکشیده است, ترشى سیر همراه خودش برده است, در سر میزهاى رسمى مىخورده است.
در تابستان (وبا) فوق العاده شدت کرد، روزى متجاوز از هشتاد نفر، صد نفر تلف مىشدند، تا یکى دوماه از تابستان گذشته، من هم نمى دانستم زیرا که به کلى غدغن کرده بودند، در اطراف صاحبقرانیه این مذاکره نشود، براى اینکه شاه نترسد. قرار دادیم به پشت کوه برویم، غفلت ازینکه گرما و حرکت خودش بیشتر تولید مرض مىکند، یک قافله عظیمى تشکیل داده، از شمیران حرکت کردیم، منزل اول و دویم خیلى خوش گذشت، ولى پس از آن اتصال در راه مریض مىدیدیم, مرده مىدیدیم. اغلب مریض ها را زنده زنده از ده بیرون انداخته بودند، و بیچاره ها در آفتاب سوزان با این مرض ها مشغول جان دادن بودند.تقریبا از یک ده محقر خیلى کوچک, در یک شب یازده نفر مرده آورده اند. شاه در عمارت صاحبقرانیه با یک تزلزل خاطرى زیست مىنمود, عبور و مرور به کلى ممنوع بود. هیچکس اجازه ى رفتن حضور را نداشت, جز پیشخدمت و سید بحرینى که از صبح تا شام, به تلاوت کتب مقدس و دعاهاى حفظ مشغول بود. در هر حال این تابستان آتش فشان تمام شد و چندین هزار تلفات و شهید در عقب گذاشت. دوباره هرکس به حال اولیه ى خود عود نموده, مشغول کارهاى ماقبل خود شدند. یک نکته ى بزرگى در اخلاق ایرانى هست و آن این است, خیلى زود یک مطلبى را پى کرده, به منتها درجه تا یک چندى دنبال مىکنند در هر بابت, ولى, به همین قسمى که خیلى زود مشتعل مىشوند, به همین قسم هم زود خاموش مىشوند و فراموش مىکنند. همه چیزشان سطحى, بدون نقشه ویک اساس حقیقى است. پس از اینکه از تمام شدن این مرض مطمئن شدیم به شهر آمده, ولى شهر را ویران ومردم را به کلى عوض شده دیدیم. اگرچه این قضیه یک تهدید و سیاست آسمانى بود, لیکن ما باز مىتوانیم بگوییم, از نداشتن حفظ الصحه وکثافت آب ها است. هر دولتى اول وظیفه اش تنظیف کوچه ها, آب ها و آسایش مردم است. همیشه, در تمام سال در ایران, خصوصا تهران, امراض مسرى تلف کننده بسیار است, و بواسطه ى عدم نظافت است, کوچه ها تمام کثیف, در زمستان, گل و کثافت, در تابستان, گرد وخاک, آب ها تمام روى باز, و هرچه کثافت در خانه ها هست, در آنها نشسته شده. اى آه از آن تالمات عمیق قلبى من! باور کنید که در نوشتن هر کلمه, غرق اندوه, و تاسف گشته, اشک بى اختیار ازچشمم جارى مىشود, چگونه ممکن است انسان یک بدبختى اختیارى هم بر بدبختى اجبارى خود بیفزاید؟ آیا ما اگر بخواهیم خودمان را ازذلت خلاص کنیم, نمىتوانیم؟ چرا! اما نمىکنیم.
اما, افسوس و باز هزار افسوس که در آن تاریخ , باب علم به روی نسوان از هرجهت بسته و ابدا راهنما و معلمى از براى خود موجود نمىدیدند.
خیلى محزون ودلتنگ هستم که : چرا همجنس هاى من, یعنى زن هاى ایرانى, حقوق خود را ندانسته و هیچ درصدد تکلیفات انسانى خود برنمىآیند, و به کلى از جرگه ى تمدن خارج گشته و در وادى بى علمى و بى اطلاعى سرگردان هستند. اغلب خانواده ها, در امروزى که به یک اندازه راه ترقى براى نسوان باز شده و مىتوانند دخترها را به مدارس بگذارند و آتیه ى آنها را به نور علم و کمال روشن نمایند, مىگویند: این عیب است براى ما که دختر ما به مدرسه برود. و باز در یک همچه روزى, آن بیچاره ها را در مغاک هلاک و بدبختى پرورش مىدهند.
اگر زن ها درین مملکت مانند سایر ممالک آزاد بودند و حقوق خود را مقابل داشته و مىتوانستند در امور مملکتى و سیاسى داخل بشوند و ترقى کنند, یقینا من راه ترقى خود را در وزیر شدن و پایمال کردن حقوق مردم و خوردن مال مسلمانان و فروختن وطن عزیز خود نمىدانستم.من مسلکم را نه ارتجاعى قرار مىدادم, نه شخصى, بلکه, نوعى منتهاى سعى را در توسعه ى تجارت داخل ایران مىکردم, کارخانه دایر مىکردم, نه مانند ¨کارخانه صابون پزى ربیع اف¨, کارخانجاتى که رفع احتیاج داخل مملکت را از خارجه بکند. معادن خدادادى که به وفور در ایران است, کار کرده, معدن نفت بختیارى که سالى مبالغ گزاف نفع مىدهد, امتیاز گرفته, واگذار به انگلیس ها نکرده, اسباب تسهیل زراعت را فراهم کرده,اسباب حمل ارزاق را مرتب کرده, زمین هاى بایر را مانند کالیفرنیا به مردم داده و آبادى او را خواسته, جنگل هاى دستى احداث نموده, رودخانه کرج را به شهر آورده, مردم را از ذلت و کثافت آب ها نجات مىدادم. افسوس که زن هاى ایرانى از نوع انسان مجزا شده و جزو بهایم و وحوش هستند, و صبح تا شام, در یک حبس ناامیدانه زندگانى مىکنند و دچار یک فشارهاى سخت و بدبختى هاى ناگوار عمر مىگذرانند. در حالتیکه از دور تماشا مىکنند ومى شنوند که زن هاى حقوق طلب در اروپا چه قسم ازخود دفاع کرده و حقوق خود را با چه جدیتى مىطلبند, حق انتخاب مىخواهند, حق راى در مجلس مىخواهند, دخالت در امور سیاسى و مملکتى مىخواهند, و به همین قسم موفق شده, در ¨آمریک¨ به کلى حق آنها اثبات شده و مجددانه مشغول کار هستند. خیلى میل دارم یک مسافرتى در اروپا بکنم و این خانم هاى حقوق طلب را ببینم , و به آنها بگویم, یک نظرى به قطعه آسیا افکنده و تفحص کنید, در یک زنجیر اسارت و یک فشار غیر قابل محکومیت, اغلبى سرودست شکسته, بعضى ها رنگ هاى زرد پریده, برخى گرسنه و برهنه, قسمى در تمام شبانروز منتظر و گریه کننده. و باز مىگفتم, زندگانى این زن ها ى ایران ازدو چیز ترکیب شده, یکى سیاه و دیگرى سفید, در موقع بیرون آمدن وگردش کردن, هیاکل موحش سیاه, عزا, و در موقعمرگ, کفن هاى سفید, و من که یکى از همین زن ها ى بدبخت هستم, آن کفن سفید را ترجیح به آن هیکل موحش عزا داده, و همیشه پوشش آن ملبوس را انکار دارم, زیرا که در مقابل این زندگانى تاریک, روز سفید ماست. و همیشه, در گوشه ى بیت الاحزان خود, خود را به همان روز تسلى داده, مانند یک معشوقه ى عزیزى, با یک سعادت خیلى گرانبهایى اورا تمنا و آرزو مىنمائیم. اگر زنها روى باز کرده باشند و مانند تمام مردمان متمدن کره, زن وشوهر همدیگر را دیده بخواهند و بطور عشق آن اتحاد ابدى را در حضور معبود ببندند و تا آخر عمر در یک استراحت معنوى و روحانى زندگانى کنند بهتر نیست؟ خرابى مملکت و بد اخلاقى و بى عصمتى و عدم پیشرفت تمام کارها, حجاب زن است.در ایران, همیشه عده ى مرد بواسطه ى تلفات کمتر از زن است, حال اگر این دو ثلث(زنها) با یکدیگر مشغول کار بودند, البته دوبرابر بهتر مملکت ترقى کرده, صاحب ثروت مىشدند.
—–
این روزها پیام هاى زیادى از طریق اى_میل از طرف سلطنت طلبان دریافت کردم که در آنها روز ۱۷ دى را بعنوان روز ¨آزادى زن¨ تبلیغ مىکردند. توجه این آقایان را به خاطرات عصمت الدوله که در سن ۱۳ سالگى رضا خان او را از پدرش خواستگارى مىکند جلب مىکنم تا بدانند رضا خان تا چه حد مىتوانست آزاد کننده زنان باشد. براى تفهیم بهتر مطلب جمله اى هم از کتاب خاطرات اشرف پهلوى مىآورم: ¨شایعاتى در کاخ شنیده مىشد که پدرم براى من و شمس شوهر انتخاب کرده است. دایه و خدمتکاران من, حتى مادرم شروع کردند به تبریک گفتن به من. اما در نظر من که در آن موقع بیش از هفده سال نداشتم, این خبر وحشتناکى بود. من در آن موقع ازفکر ازدواج کردن هم بیزار بودم, تا چه رسد به این که با مردى که هرگز ندیده بودم ازدواج کنم. قرار بود فریدون جم که افسر جوان ارتش بود شوهر آینده من شود, و خواهرم با مردى به نام على قوام. اما متاسفانه خواهرم شمس اظها نظر کرد که او به نامزد من (که جوانى بلند بالا بود) بیشتر از مردى که پدرمان براى او انتخاب کرده بود علاقمند است. چون او خواهر بزرگتر بود حق تقدم را به او دادند و به این سبب نامزدهاى ما را رسما عوض کردند.¨
پس بهتر است مثل تمام مردم دنیا که واقعا به آزادى زنان مىاندیشند همان هشت مارس را به عنوان روز زن گرامى بداریم
منابع: ¨خاطرات تاج السلطنه¨ و همچنین ¨از طاووس تا فرح¨ نوشته محمود طلوعى
سینا
https://www.kar-online.com/node/18718
انتشار کتاب خانم ماگه رحمانی به مناسبیت 8 مارس.