سیامک کیانی: بریکس میان دیالکتیک واقعیت و پندار: نه یک نهاد امپریالیستی، نه راه رهایی رنجبران
پیشگفتار
پیمان بریکس — به رهبری برزیل، روسیه، هند، چین و آفریقای جنوبی — سایهایست که بر نقشهی سدهی بیستویکم افتاده؛ پدیدهای پُرچین و شکن، که در چشم گروهی از ”چپ”گرایان، نوید سپیدهدمیست بر فروپاشی چیرگی غرب، و گروهی دیگر از ”چپ”گرایان آن را تنها گردفریبی از سازوکار کهنهی سرمایهسالاری با چهرهای تازه میدانند.
در این میان، آنچه جایش تهی است، نگاهِ واقعبینانهایست میان ستیز دشمنانه و امید پندارگونه؛ نگاهی که نه در گرداب دلشادی بیپشتوانه میافتد، نه در نَفی بیسرانجام. نگاهی که پیچوتاب این پیمان را، نه با ترازوی سادهسنجی، که با ابزار وارسیِ ژرف بسنجد.
برخی از ”چپ”گرایان، دلباختهی هر آوایِ ستیز با غرب، بریکس را چونان دیواری در برابر دزدان شمال جهانی میستایند. در چشم آنان، چون این کشورها نمیخواهند با واشنگتن و بروکسل ساز کوک کنند، پس بیهیچ داوری، در سنگر مردم جای دارند. ولی همین نگاه، چشم بر آن میبندد که برخی از دولتهای بریکس، خود بر دوش کارگران سوارند و بر پشت آنها تازیانه میزنند، سرچشمههای زمینی و زیرزمینی را تهی میسازند، و در دالانهای تاریکِ فساد، با سوداگران دست در دستاند.
در سوی دیگر، گروهی از ”چپ”، آنچنان در اندیشهی نبرد طبقاتی هستند و در رزم میان سرمایه و کار فرورفتهاند که چشم از میدان نبرد برای آفریدن جهان چندقطبی میپوشند. آنان، از خروش پنهان پیمان بریکس در برابر چیرگی دلار، درهمتنیدگی بانکهای جهانی، و دیوارهای فناوری غرب ناآگاه میمانند. گاه، این رویگردانی از میدانِ سیاستِ فراسرزمینی، آنها را در خوابِ آسودهای فرو میبرد که بهدور از بیدارباش تاریخ است.
ولی جهان و پدیدههایش، چنان ساده نیستند که به توان آنها را به سیاه و سپید بخش کرد. به گفته هگل حقیقت کلیت است. بریکس، گرچه در سیمای نخست، نوای سرپیچیست از خواستِ فرمانرواهای غرب، در ژرفا ولی در رودی میخروشد که از کوه کار سرچشمه نمیگیرد. بانکهای نوپای جنوب و سازوکارهای تازهی بازرگانی، اگرچه ریختی نو دارند، سرشت کارگری و خلقی ندارند. با این همه، بریکس، گرچه آواز کارگران نیست و از دل و سازهی کار برنیامده، ولی نظم کهنهی غرب را به لرزه میافکند.
در این نوشتار، گذرِ فرسایندهی جهان از چیرگی یکقطبی آمریکا به سوی چندکانونی تازهای به نام بریکس وارسی میشود. آنچه در این میان برجسته است، سستی پایههای فرمانروایی دیرپایِ دلار و کانونهای کهنهی بازرگانیست — فرسایشی که به زایش نظمی نو، ولی نه بیتار و پود پیشین نوید میدهد.
این نوشتار، با کمک دیدگاه مارکسیستی، با واکاوی طبقاتی و ستیزهای درونی کشورها، و جایگاه کارگران در این بازی، و درگیری ژئوپولتیکی میان این کشورها، نگاهی هوشیارانه به خوشپنداری دربارهی «ضدغربگرایی» بورژوازی بومی، همزمان به بدبینی دربارهی برنامههای «امپریالیستی» بریکس میافکند.
این دوگانگی نه نادرستی در برداشت، که خود ریشه در تضادهای ژرف سازوکار جهانی سرمایه دارد. این نوشتار یادآوری میکند که هر پرچمی که تنها بر شانهی دولتها برافراشته شود و کارگران و رنجبران را درگیر نبرد با امپریالیسم نکند، دیر یا زود، رنگ سرمایه به خود میگیرد. همزمان، این نوشتار، به دید آنهایی که نقش برجستهی بریکس در فروپاشی جهان تکقطبی به رهبری امپریالیسم آمریکا را نادیده میگیرند، خرده میگیرد.
یادآوری شود که نگارنده، نوشته های گوناگون در باره ی جمهوری خلق چین نوشته است و بدیندلیل، این واکاوی دربرگیرندهی بررسیِ نقشِ جمهوری خلق چین در بریکس نیست.
تضادهای برجسته جهان
پیش از آنکه به بررسی نقش بریکس بپردازیم، جای دارد که نگاهی به تضادهای برجسته در جهان کنونی داشته باشیم.
گروه پژوهشی مارکسیستی تارنگاشت «تریکانتیننتال» (thetricontinental) هشت تضاد اصلی جهان کنونی را شناسایی کرده است که سرشت ساختاری و طبقاتی مناسبات جهانی را بهخوبی نشان میدهد. آنچه که به «جنوب جهان» برمیگردد، سه تضاد بنیادین برجسته هستند:
۱. تضاد طبقههای فرمانروا در «شمال جهان» با بورژوازی کشورهای سرمایهداری «جنوب جهان»:
منافع طبقههای فرمانروا و سرمایهداران کشورهای پیشرفته و متروپولهای سرمایهداری در «شمال جهان» با منافع بورژوازی کشورهای پیرامونی در «جنوب جهان» در سطح جهانی در برخی از زمینه ها با هم در تضاد است.
۲. تضاد طبقههای برتریخواه سفیدپوست کشورهای G7 (و «شمال جهان») با طبقات پایین مردمی در کشورهای سرمایهداری «جنوب جهان» تیرهپوست:
در اینجا تضاد نژادی و طبقاتی همزمان نمود مییابد؛ طبقههای برتر سفیدپوست و قدرتمند، از منافع و سرکردگی خود در برابر طبقههای کارگر، دهقان و خردهبورژوازی پایین در کشورهای «جنوب جهان» پاسبانی میکنند.
۳. تضاد بورژوازی و لایههای بالای کشورهای سرمایهداری «جنوب جهان» با طبقه کارگر و دیگر طبقهها و لایههای پایینی مردمی در همان کشورها:
در درون خود کشورهای «جنوب جهان»، منافع بورژوازی و نخبگان اقتصادی در تضاد با منافع تودههای مردم، مانند کارگران و دهقانان، است و این تضاد درونی، مایه ناپایداریهای اجتماعی و سیاسی میشود.
افزون بر این سه تضاد کلیدی، تارنگاشت «تریکانتیننتال» تضادهای گستردهتری را نیز شناسایی کرده که در جهان برجسته هستند:
امپریالیسم به رهبری ایالات متحده در برابر سوسیالیسم نوپا به رهبری چین؛ سرمایه رانتجوی جهانی در برابر نیازهای جامعه برای پیشرفت پایدار در محیط زیست، صنعت، کشاورزی و پیشهسازی؛ امپریالیسم ایالات متحده در برابر حاکمیت ملی کشورهای سوسیالیستی و کشورهای سرمایهداری «جنوب جهان»؛ امپریالیسم «غربی» در برابر آینده زمین و زندگی انسان؛ تضاد درونی میان بورژوازی «شمال جهان» در برابر میلیونها کارگر و لایههای پایین جامعه در همان کشورها.
این تضادها بازتابدهندهی ساختارهای طبقاتی و امپریالیستی جهان کنونی هستند و شناخت آنها برای واکاوی سیاسی و اجتماعی امروز بسیار برجسته است.
بررسیِ سه تضادِ نخست — تضادِ طبقههای فرمانروا در «شمالِ جهان» با بورژوازیِ کشورهای «جنوبِ جهان»، تضادِ طبقههای برتریخواهِ سفیدپوستِ کشورهای G7 با طبقاتِ پایینِ مردمی در «جنوبِ جهان» و تضادِ درونیِ بورژوازی و نخبگانِ کشورهای سرمایهداریِ «جنوبِ جهان» با طبقاتِ پایینِ جامعه — نقشی کلیدی در واکاویِ جایگاهِ بریکس در نظامِ جهانی دارد.
چهار کشورِ پایهگزارِ پیمانِ بریکس، که نمایندگانِ برجستهی سرمایهداری در «جنوبِ جهان» بهشمار میروند، همزمان با اینکه در برابرِ سرکردگیِ بورژوازیِ فرمانروا در «شمالِ جهان» و قدرتهای امپریالیستی ایستادگی میکنند، خود با چالشهای درونیِ نابرابریِ طبقاتی و تضاد میانِ بورژوازیِ بومی و طبقههای پایینی روبهرو هستند.
تضادِ میانِ طبقههای پایینیِ مردمی در کشورهای «جنوبِ جهان» — کارگران، دهقانان و خردهبورژوازیِ پایین — با بورژوازی و طبقهی فرمانروا در «شمالِ جهان»، یکی از مهمترین و بنیادینترین تضادهای ساختاریِ نظامِ جهانیِ سرمایهداری است. بورژوازیِ «شمالِ جهان» که در کشورهای پیشرفته و قدرتمندِ اقتصادی نیرومند است، با کنترلِ سرمایه، فناوری، بازارهای جهانی و نهادهای مالیِ بینالمللی، موقعیتِ برتر و برتریجویانهای بر «جنوبِ جهان» دارد. این طبقهی برتر با برونآوریِ سرچشمههای زمینی و زیرزمینی، نیروی کارِ ارزان و برپاییِ وابستگیِ اقتصادی، مایهی نابرابریها و درماندگیِ گسترده در میانِ طبقههای پایینِ «جنوبِ جهان» میشود.
طبقههای پایینی در «جنوبِ جهان» که بخشِ بزرگی از جمعیت هستند، با تهیدستی، بیثباتیِ کاری، درماندگیِ اجتماعی و نبودِ فرصتهای توسعه روبهرو هستند و زیرِ فشارِ اقتصادی و اجتماعی خرد میشوند. این تضاد نهتنها اقتصادی و طبقاتی، بلکه دارای پهنههای نژادی و فرهنگی نیز هست.
بدونِ تحلیلِ ژرفِ این تضادها، نمیتوان بهدرستی نقشِ بریکس را در پیدایشِ جهانیِ چندقطبی، دگرگونیِ نظمِ سرمایهداری و ایستادگی در برابرِ امپریالیسم درک کرد؛ چرا که بریکس همزمان نقطهی تلاقیِ تضادهای طبقاتیِ درونمرزی و مناسباتِ قدرتِ جهانی است.
بورژوازیِ کشورهای «جنوبِ جهان» جایگاهی پیچیده و دوگانه دارد. از یکسو، برای ایستادگی در برابرِ فشارها و سرکردگیِ امپریالیسمِ جهانی، ناچار است با طبقههای پایینیِ جامعهی خود — کارگران، دهقانان و خلقهای زیرِ ستم — همکاری و هماندیشی کند تا جبههای متحد برای ایستادگی در برابرِ سرکردگیِ غرب برپا سازد. این همبستگی میتواند پایهای برای توانمندیِ استقلالِ اقتصادی و سیاسیِ آنها باشد.
ولی از سویِ دیگر، سرشتِ بورژوازیِ «جنوبِ جهان» و گرایشهای نئولیبرالیِ آن، آن را وامیدارد که در عمل، سیاستهایی را دنبال کند که به پایداریِ ساختارهای نابرابرِ سرمایهداریِ جهانی کمک میکند؛ سیاستهایی که به منافعِ طبقههای پایین در «جنوبِ جهان» ضربه میزند. هنگامِ خیزشِ تودههای مردم و جنبشهای کارگری و خلقهای زیرِ ستم، این بورژوازی برای نگهداریِ قدرت و منافعِ خود، به سرکوبِ این جنبشها میپردازد و در این راه به همکاری با امپریالیسم وابسته میشود.
این جایگاهِ دوگانه، مایهی آن میشود که بورژوازیِ «جنوبِ جهان» همزمان هم جنبشهای اجتماعیِ درونمرزی را سرکوب میکند و هم پتانسیلی برای ایستادگی در برابرِ امپریالیسم است؛ درکِ این نقشِ دوگانه برای واکاویِ درستِ روندِ سیاسی و اقتصادی در کشورهای «جنوبِ جهان» بسیار برجسته است.
نقش مثبت بریکس در درهم شکستن جهان یک قطبی
در برابر سرکردگی دیرینه غرب، بریکس، چون خوشهای ناهمگون ولی پُرغرش، پدیدار شد. گروهی از کشورها که دلخوشی از غرب نداشتند، ولی چشماندازی از رهایی راستین از یوغ سرمایه نمینمودند، بریکس را پایهگذاری کردند. آنان با ساختن بانکهای تازه، کنار زدن دلار در دادوستد، و بالابردن پرچم نوآوری بومی، در پی آن بودند که سودوری اربابان پیشین جهان را به چالش بکشند. همهی این کشورها رنجها و دردهای بسیاری از تازیانهی استعمارگران امپریالیستی کشیدهاند؛ زخمهای بسیاری هنوز تازه و چرکین است.
کشورهای عضو بریکس با جدا شدن از پیوندهای وابستگی و پرتوان کردن استقلال سیاسی و اقتصادی خود، به ساختارهای استثمارگر و سرکردگی جهانی امپریالیسم غرب ضربه زدهاند. اگرچه این گروه یک جبههی برابر با اندیشه برابریخواهانه یا سوسیالیستی نیست، ولی با فراهم کردن شرایط و زمینههایی برای جهانی چندمرکزی، بر سرکردگی و فرمانروایی یکسویه غرب پای میفشارد و آن را کمتوان میکند.
این گروه به بخشی از جهان فرصت پیشرفت میبخشد که در بیش از یک سده از روند پیشرفت اقتصادی که غرب آن را پایهگذاری کرده بود، دور نگه داشته شده بود و در پیرامون مانده بود. درست مانند زمانی که نظام سرمایهداری در اروپا نقش پیشرو و دگرگونیآفرین در گذار از نظامهای کهنه و کهن فئودالی داشت، رشد اقتصادی در چارچوب سرمایهداری در کشورهای «جنوب جهان» نیز میتواند راه پیشرفت و آبادانی را هموار میسازد .بریکس کمکهای ویژهای از رشد نیروهای تولیدگر و توانمندسازی کشورهایی دارد که سالها زیر سایه امپریالیسم غرب و زورگویی بودهاند. این کمکها راه خودگردانی اقتصادی و سیاسی را باز میکند و این کشورها گامهای بلندی در راه استقلال برمیدارند و کمتر وابسته به دیگران میشوند. این، دریچهای تازه به سوی آزادی و استقلال برای ملتهایی است که سالها در بند بودهاند.
گرچه بریکس خود آشکارا بر ضد نظامهای زورگو و استعماری درگیر نشده است، ولی زمینهی همکاری و همدلی میان کشورهای «جنوب جهان» را فراهم آورده است. در این چارچوب، همکاری در زمینههای زیرساختی، بازرگانی و پیشرفت صنعت به گونهای برابر و همپایه ریخت میگیرد که وابستگی به سرمایههای و فناوریهای غربی کاهش مییابد و به جای آن، پیوندهای برادرانه و مستقل جایگزین میشود. بریکس فرصتی ویژه به کشورهای جنوب میدهد تا کشورها با نگهداشت استقلال و تصمیمگیری آزادانه، سرمایهگذاری و پیشرفت صنعتی خود را پیش ببرند.
اگر ساختارهای اجتماعی و طبقاتی به این کشورها اجازه دهند که در راه رشد سرمایهداری گام بگذارند، بودن بریکس و کمکهای آن میتواند پشتوانه استواری باشد تا گامهای پایدار و استواری در راه پیشرفت اقتصادی و صنعتی بردارند. این همکاری بدون فشارهای بیرونی، به کشورهای جنوب توان میدهد تا با کمک سرچشمههای زمینی و زیرزمینی و نیروهای کار بومی خود به سوی پیشرفت و خودکفایی گام بردارند.
پیمان بریکس، در نمای بیرونی خود، نمایانگر ایستادگی در برابر زورگویی غرب و کوششی برای نظم چندقطبی جهان امروز است. این پیمان با پیشگذاری برنامههای اقتصادی و سیاسی، فضای آزادی بیشتری برای کشورهای در حال رشد فراهم میآورد. ولی این پیمان یک اتحاد انقلابی نیست. از الگوی ویژه سوسیالیستی چین که بگذریم، عضوهای دیگر بیشتر نگران منافع بورژوازی ملی خود هستند تا پرولتاریای خود و پرولتاریای جهانی.
با این همه، همین ایستادگی در برابر نظم آمریکا، ناسازگاریهای درونی دارد که اگر طبقه کارگر سازمانیافته شود، میتواند به پیشروی جنبش ضدسرمایهداری یاری رساند. این شکافهای نوپا، هرچند هنوز کوچک، بسترهایی هستند برای جنبشهای مردمی جنوب؛ فرصتی برای آنها که از آن بهره گیرند و فشارهای ساختاری را به خواستههایی برسانند که از زنجیر سرمایهداری وابسته فراتر رود.
به سخنی دیگر، بریکس دریچهای باز است برای رشد و پیشرفت مستقل که در آن، کشورهای جنوب میتوانند بدون وابستگیهای سیاسی و اقتصادی به قدرتهای بزرگ، آیندهای روشنتر برای خود بسازند. ولی چگونگی بهرهبرداری از کمکهای بریکس برای پیشرفت اقتصاد و تولید در این کشورها بدون تردید بستگی به همسنگی طبقاتی در این کشورها دارد. هرچه وزن طبقه کارگر، لایههای میانی و نمایندگان سیاسی آنها در پهنه اقتصادی و سیاسی جامعه سنگینتر باشد، بهرهبرداری درست از ابزارهای بریکس ژرفتر و آسانتر میشود.
قدرتهای نوپا در بریکس با آفرینش زیرساختهای مستقل، کوشیدهاند تا راهی برای گسست از نظم دیجیتالِ غربمحور بیابند. چین، با تراشههای هفت نانومتری و پیشرفتهای چشمگیر در هوش مصنوعی بومی، و تنگسازی دسترسی پلتفرمهای برونمرزی، الگویی از استقلال فناورانه میسازد. روسیه با سولینه پرداخت میر و بومیسازی اینترنت و ابزارهای دیجیتال، به ایستادگی فناورانه روی آورده است. هند با گسترش زیرساختهای باز و همگانی، که «کالاهای همگانی دیجیتال» خوانده میشوند، الگویی بومی و همگانی از فرمانروایی دیجیتال میآفریند.
ولی در پس این ایستادگیها، خطر بزرگی کمین کرده است.
پرسش بنیادین این است: آیا فناوریهای نوین، تنها ابزارهای نوینی برای بهرهکشی و کنترلاند، یا توان آن را دارند که بستری برای توانمندسازی، آگاهی و رهایی اجتماعی شوند؟ پاسخ این پرسش دوباره برمیگردد به همسنگی طبقهها در نبرد طبقاتی و در گرو شیوهای است که جامعهها، جنبشها و سیاستها با این فناوریها روبرو میشوند. آیندهی دیجیتال یا بازسازی سرکردگی است—چه در پوششی نو و چه در چارچوب کهنه—یا فرصتی است برای بازاندیشی آزادی، عدالت و شرکت واقعی تودهها در نظم جهانی.
جایگزینیِ هژمونیِ آمریکا با چین یا روسیه بهخودیِ خود ضدِامپریالیستی نیست، ولی اگر این جابهجایی، سازوکارهای سرکردگیِ امپریالیسمِ غرب را کمتوان کند، میتواند شکافهایی پدید آورد که جنبشهای مردمی در آن رشد کنند.
با پایانِ هفدهمین نشستِ بریکس در ریودوژانیرو، جهان نهتنها چشم به رویِ یک پیمانِ نوگام باز کرد، بلکه نشانههایِ فرودِ باور به غرب و فروپاشیِ نظمِ تکقطبی را دید. سخنرانیِ آنلاینِ ترامپ همراه با ترساندن از تحریم، بیشتر نشانی از ترسِ ازدستدادنِ کنترل بود؛ پهنهای که تا دیروز به انحصار در دستِ آمریکا بود.
با همهی اینها، هرچند آمریکا همچنان قدرتِ بزرگی است، دورانِ سرکردگیِ بیچونوچرای آن بهسر آمده است. جهانِ امروز بهسویِ نظامی چندقطبی در جنبش است؛ نظامی که بازیگرانِ بیشماری چون بریکس در روندِ بازتعریفِ قدرت و مشروعیتاند. این فرصتِ تاریخی، راه را برای بازسازیِ عدالتِ جهانی، کاهشِ زورگوییِ امپریالیسم و گشودنِ چشماندازهای نو برای کشورهای جنوب باز میکند. جهان دیگر منتظرِ پایانِ تاریخ نیست، بلکه در آستانهی نوشتنِ آن است.
در این میان، بریکس فراتر از یک بلوکِ اقتصادی است؛ جایگزینیِ تمدنی که دیدگاهِ تکنوکراتِ غرب را کنار میزند و بر تقدمِ دولتـملت، اهمیتِ هویتِ فرهنگی و نیازمندیِ حاکمیت در جهانی که روزبهروز جهانیتر میشود، پافشاری دارد.
برای روسیه و چین، این تنها سخن نیست، بلکه راهبُردی است. برای نمونه، پوتین بارها بر خودبسندگیِ اقتصادی، فرمانرواییِ تکنولوژیک و خطرِ وابستگی به سیستمهای غربی سخن گفته است.
بریکس تنها یک اتحادِ اقتصادی یا همسنگیِ ژئوپلیتیکی نیست. آنچه امروز بریکس نشان میدهد، بازتابِ نظمِ چندقطبی است؛ نظامی که در آن قدرت و مشروعیت دیگر در انحصارِ یک قدرتِ مرکزی نیست. این دگرگونی برای واشنگتن، بهویژه در دورهی ترامپ که بهدنبالِ نفوذِ جهانی با شیوههایِ دیگر است، پذیرفتنی نیست. جهانِ تکقطبی پس از فروپاشیِ شوروی، اکنون با سایش، خشم و ایستادگیِ بازیگرانِ تازهبهدورانرسیده به پایان میرسد.
سیامک کیانی
بریکس میان دیالکتیک واقعیت و پندار: نه یک نهاد امپریالیستی، نه راه رهایی رنجبران – (بخش دوم)
کاستیها و نکتههایِ منفیِ بریکس
ساختارِ درونیِ کشورهای پایهگذارِ بریکس نشاندهندهی سرشتِ طبقاتیِ گوناگونی است که در آن اقتصادهایِ دولتی، سرمایهداریِ ملی و ناسیونالیسمِ بورژوایی در کنارِ یکدیگر جای دارند. از جمهوریِ خلقِ چین که بگذریم؛ در این ساختارِ طبقاتی، کشورهایِ عضوِ بریکس بیشتر به پیمانی میانِ نخبگانِ سرمایه و قدرت میماند تا نمایندگیِ واقعیِ طبقهی کارگر و رنجبران.
در روسیه، اقتصادِ دولتی و وابسته به صنعتِ نظامی و انرژی، در تضاد با بورژوازیِ غرب است، ولی سیاستهای نئولیبرالیستی همچنان در این کشور پیاده میشود. سرمایهداریِ دولتی با دستهای قدرتمندِ دولت راهِ خود را میپیماید، ولی سیاستهایِ ضدِ کارگری و نئولیبرالیسم همچنان پابرجاست. بر پایهی تازهترین دادههای بلومبرگ دربارهی میلیاردرها، داراییِ پولدارانِ روسیه در نیمهی نخستِ سالِ ۲۰۲۵، ۲۰.۴ میلیارد دلار افزایش یافته است. یک درصدِ بالایی جمعیت، نزدیک به ۵۸ درصد از کلِ داراییِ کشور را در دستِ خود دارند (گزارشِ کردیتسوئیس). ده درصدِ پولدار، نزدیک به ۸۳ درصد از دارایی و نیمی از جمعیتِ پایین، کمتر از یک درصد از دارایی را در دست دارند.
حزبِ کمونیستِ روسیه (CPRF) در سالهای گذشته به سیاستهای نئولیبرالیستیِ دولتِ روسیه انتقاد کرده و بر نیازِ بازگشت به یک اقتصادِ دولتی و عدالتِ اجتماعی پافشاری کرده است. گنادی زیوگانوف، رهبرِ حزبِ کمونیستِ روسیه، در سخنرانیهای گوناگونِ خود از روندِ خصوصیسازی و چیرگیِ اولیگارشها انتقاد کرده و آن را مایهی افزایشِ نابرابریِ اجتماعی در کشور خوانده و خواستارِ ملیسازیِ صنعتهای کلیدی شده است. در همین راستا، حزبِ کمونیست در سالِ ۲۰۲۳ نیز بارِ دیگر از سیاستهای نئولیبرالیستیِ دولت انتقاد کرده و خواستارِ بازسازیِ اقتصادی بر پایهی مالکیتِ همگانی و عدالتِ اجتماعی برایِ تودهها شد. این حزب بر این باور است که سیاستهای اقتصادیِ کنونی به زیانِ بیشترِ مردم است و باید به سودِ تودهها دگرگون شود (منابع: سایتِ رسمیِ CPRF، ۲۰۲۱–۲۰۲۳).
در هند، برزیل و آفریقایجنوبی، سیاستهایِ خصوصیسازی، ریاضتِ اقتصادی و برتریِ بازار بر منافعِ همگانی، در خدمتِ نئولیبرالیسم است، اگرچه با شیوههای سیاسیِ گوناگون پیاده میشود. دموکراسی در این کشورها زیرِ سایهی فساد و پاسخگو نبودن به خواستههای مردم، روزبهروز کمجان میشود. کارگران در این روند هیچ جایگاهِ واقعی در تصمیمگیریهای کلان ندارند و سرکوبِ کارگران و کنشگرانِ اجتماعی، نمودِ تلخِ این شرایط است.
ده درصدِ بالایی جمعیتِ هند ۵۷٪ و پنجاه درصدِ پایینی تنها ۱۳٪ از درآمدِ ملی را در دستِ خود دارند (گزارشِ نابرابریِ جهانی، ۲۰۲۲). بر پایهی گزارشهای جهانی، نابرابریِ دارایی در هند بسیار چشمگیر است؛ بهگونهایکه تنها یک درصدِ بالایی جمعیت، نزدیک به ۴۰ درصد از داراییِ کشور را در دستِ خود دارند، و ۱۰ درصد پولدار، نزدیک به ۷۷ درصد از داراییِ ملی را در دست دارند، همزمان ۵۰ درصدِ پایینی جامعه تنها نزدیک به ۶ درصد از این دارایی را در دست دارند (گزارشِ جهانیِ دارایی، کردیتسوئیس). در هند، افزون بر سرکوبِ اعتراضهای کارگری و کشاورزی، سیاستهایِ نژادپرستانهی دولتِ کنونی علیهِ جامعهی مسلمانان افزایش یافته است. قانونهایی مانندِ قانونِ شهروندیِ ۲۰۱۹ (قانونِ اصلاحِ شهروندی) و ثبتِ ملیِ جمعیت، که بهروشنی علیهِ مسلمانان برنامهریزی شدهاند، زمینهسازِ خشونتهای قومی و پایمالیِ حقوقِ اجتماعیِ مسلمانان شدهاند. فضای رسانهای نیز زیرِ بازرسیِ دولت است و تلاش میشود صدای اقلیتها خاموش شود. این روند نهتنها به حقوق و امنیتِ مسلمانان آسیب میرساند، بلکه به پایههای دموکراسی و همبستگیِ اجتماعی نیز ضربه میزند.
در برزیل نیز، همانندِ بسیاری از کشورهایِ «جنوب جهان» ، شکافِ ژرف میانِ دارا و نادار، ساختارِ جامعه را از درون فرسوده کرده است. ده درصدِ بالایی جمعیت، نزدیک به ۵۹ درصد و نیمی از جمعیتِ پایین تنها ۱۰ درصد از درآمدِ ملی را در دست دادهاند (گزارشِ نابرابریِ جهانی، ۲۰۲۲). این نابرابری در زمینهی دارایی حتی ژرفتر است؛ یک درصدِ بالایی، نزدیک به ۴۹ درصد از داراییِ کشور را از آنِ خود کردهاند، همزمان نیمی از جمعیتِ پایین، تنها ۲ درصد از دارایی را در دست دارند. نزدیک به ۸۰ درصد از داراییِ کشور در دستِ ده درصدِ بالاییِ جامعه است (گزارشِ کردیتسوئیس). جنبشِ کارگرانِ بیزمین، بزرگترین سازمانِ اجتماعیِ برزیل، در سالهایِ ۲۰۲۳ و ۲۰۲۴ با در دستگیریِ کشتزارها و اعتراضهایِ گسترده خواستارِ پیادهکردنِ اصلاحهای ارضی و پخشِ دادگرانهی زمین شد. در ژوئیهی ۲۰۲۳، هزاران نفر از عضوهای این جنبش در پتروینا، در ایالتِ پرنامبوکو، کشتزاری از سازمانِ تحقیقاتیِ کشاورزیِ دولتی را در دستِ خود گرفتند تا دولت را وادارند که به ۹۰۰ خانوادهی بیزمین، زمین واگذار کند.
در سالِ ۲۰۲۳، کارگران در هفت ایالتِ برزیل علیهِ برنامههای خصوصیسازیِ دولت اعتصاب کردند. این اعتراضها دربرگیرندهی اعتصابِ ۲۴ ساعتهی کارکنانِ شرکتِ آبرسانیِ ایالتِ سائوپائولو و شرکتِ مترویِ سائوپائولو بود که به تصمیمِ دولت برای فروشِ این شرکتها اعتراض داشتند. هرچند دولتِ لولا جلویِ برخی از برنامههای خصوصیسازی را گرفته است، فشارهای لابیهای کشاورزی و صنعتی همچنان خطری برای خدماتِ همگانی است.
دولتِ لولا در برزیل که از ژانویهی ۲۰۲۳ فرمانِ دولت را در دست گرفته است، با چالشهای فراوانی در زمینهی سیاستهایِ کارگری و اجتماعی روبهرو بوده است. اگرچه لولا وعدههایی برای پشتیبانی از حقوقِ کارگران و بازسازیِ سیاستهایِ رفاهی داده بود، ولی در عمل، برخی سیاستها و واکنشهای دولت در برابرِ اعتراضهایِ کارگری و اجتماعی، انتقادهای گستردهای بههمراه داشته است.
در مارسِ ۲۰۲۴، کارکنانِ ۶۶ دانشگاهِ فدرالِ برزیل اعتصابِ سراسری را آغاز کردند که در چند ماه به ۵۲۲ یگانِ آموزشیِ دیگر گسترش یافت. کارکنانِ آموزشوپرورش میگفتند که پیشنهادِ دولت، تورم و کاهشِ نیرویِ خریدِ کارکنان را در بررسیِ خود از یاد میبرد. این اعتصابها، بزرگترین اعتراضهای کارگری در دورانِ ریاستجمهوریِ لولا شد.
در زمینهی محیطزیست نیز، کارکنانِ سازمانهایِ دولتی مانندِ ایبولی و مؤسسهی چیکو مِندِس از ژانویهی ۲۰۲۴ به اعتصاب و کاهشِ کنشهای میدانی پرداختند. دولت پس از شش ماه گفتوگو به درخواستِ افزایشِ دستمزدِ ۱۰ درصدی در سالهای ۲۰۲۴ تا ۲۰۲۶ پاسخ منفی داده است. این تصمیم میتواند بحرانِ زیستمحیطی را افزایش و بازرسی بر جنگلزدایی در ولیزون را کاهش دهد.
در آفریقای جنوبی، حزبِ کنگرهی ملی که روزگاری نمادِ عدالت و رهایی بود، اکنون گرفتارِ فساد و ناکارآمدی شده است. این شرایط به تضادهای طبقاتی و ایدئولوژیک ژرفی دامن زده و نهتنها تصمیمگیریهایِ درونمرزی را پیچیده کرده بلکه اتحادِ راهبردیِ کشورهایِ بریکس را نیز به چالش کشیده است.
سیاستهای نئولیبرالی و سرکوبگرانه در این سه کشور، زمینه را برای افزایشِ نابرابریها، تنگنای مرزهای دموکراسی و افزایشِ خشونتِ اجتماعی فراهم کردهاند. در چنین شرایطی، کارگران و لایههای آسیبپذیر جایگاهی در تصمیمگیری ندارند و اعتراضهایشان با سرکوب روبهرو میشود—نشانهای غمانگیز از شرایطِ حقوقبشر و دموکراسی.
پیمانِ بریکس، با همهی سرودهایِ استقلال و درگیری با سرکردگیِ غرب، در درونِ خود خانهای است از دولتهایی با دشمنیهای پنهان، آرمانهایِ ناهمساز، و ساختارهایِ طبقاتیِ گوناگون. این تضادها، همگراییِ راهبردی و گردهمآیی در گردِ یک برنامهی مشترک برای ایستادگی در برابرِ سرکردگیِ غرب را فراهم کردهاند. رقابتهای میان چین و هند، بهویژه در زمینهی نفوذ در آسیا و قارهی آفریقا، همچنان در دل این اتحاد شکافی ژرف ایجاد کرده است. هند به همراه آمریکا، ژاپن و استرالیا یکی از عضوهای پیمان ضدچینی کواد (Quad) در منطقهی هند-اقیانوس آرام است. افزون بر این، تضادهای میان روسیه و برزیل، بهویژه دربارهی بحرانِ اوکراین، و رقابتهایِ ایدئولوژیک در آفریقای جنوبی نیز، مایهی پیچیدگیِ بیشترِ اتحاد بریکس شده است.
با اینکه بریکس خود را نهادی ضدِ هژمونی میداند، ولی با تضادهای درونی خود، هنوز نمیتوان آن را جایگزینی واقعی برای نظمِ جهانیِ سرمایهداری و امپریالیسمِ غرب دانست. تضادهایِ طبقاتیِ درونکشوری، تضادهای ژئوپولیتیکی میان کشورهای عضو در بریکس جلوی یک جبههی متحدِ ضدسرمایهداری و ضدِامپریالیستی را گرفته است.
کشورهایِ عضو—مانندِ روسیه، هند، برزیل و آفریقای جنوبی—با ساختارِ سرمایهداریِ ویژهی خود، در چارچوبِ منافعِ بورژوازیِ ملیشان عمل میکنند. روسیه، هند، برزیل و آفریقای جنوبی نیز در راهِ نئولیبرالیسم گام برداشتهاند. ولی بر خلافِ امپریالیسمِ غربی، که بر درگیریِ نظامی، چیرگی بر بازارهای جهانی و انباشت از راهِ استعمار نو استوار است، کشورهایِ بریکس از جاهخواهیهای کلاسیکِ امپریالیستی تهیاند.
بریکس پایانِ سرمایهداری نیست، ولی آغازِ ترک برداشتنِ نظمِ تکقطبی است؛ نظمی که دههها بر پایهی نابرابری، سرکردگی و استثمار جهانی بنیان گرفته بود.
چه باید کرد؟
بریکس نه یک جنبش رهاییبخش و نه یک نهاد واپسگرا است. این اتحاد پهنهای از تضادهاست؛ جایی که کاهش چیرگی امپریالیسم غربی با جانشینی نظم انقلابی و کارگری همراه نیست، ولی همزمان فرصتی برای بازسازی سیاست رهاییبخش از پایین فراهم میکند. ”چپ” رادیکال نباید با سادهسازی، بریکس را یک نهاد ضدسرمایهداری بپندارد، و نه فرصتهای تازه ضدامپریالیستی که این نهاد میآفریند را نادیده بگیرد.
آنچه روشن است این است که بورژوازی بومی کشورهای بریکس در برابر سرکردگی امپریالیسم غرب کم و بیش و به شیوههای گوناگون ایستادگی میکنند. نباید با همسنگ کردن بریکس با امپریالیسم غرب برجستگی این شکاف را در واکاویهای خود فراموش کرد.
سازمانهای کارگری و نیروهای مردمی در تضاد آشتیناپذیر خود با امپریالیسم میتوانند با برنامه مستقل خود با نیروهای ضدسرکردگی غرب در بریکس همکاری کنند. ولی این همکاری به معنای فراموشی تضاد آشتیناپذیر میان طبقه کارگر این کشورها و بورژوازی بومی آنها نیست. سازمانهای کارگری و نیروهای مردمی همواره باید برای ولیدگی در نبرد طبقاتی در درون این کشورها به سازماندهی و بسیج تودهها بهویژه طبقه کارگر بپردازند. این واقعیت که فرای جمهوری خلق چین، دیگر کشورها سیاستهای اقتصادی نئولیبرالیستی ددمنشانه پیاده میکنند، برجستگی نبرد طبقاتی درونمرزی را بیش از پیش نشان میدهد.
بریکس، با همه پرچمهای استقلال و ایستادگی، هنوز زیر سایه منطق سرمایه انباشته است. ولی در همین ناسازگاریها، پنجرهای باز است؛ فرصتی برای آفرینش جایگزینهای مردمی و طبقاتی، اگر صدای پراکنده کارگران و مردم این سرزمینها به هم گره خورد؛ نه در دولین دولتهای کهنه و زیر پرچم بورژوازی بومی، که در باغ سازمانیابی مستقل و ریشهدار، رادیکال و فراملی.
امید در دل همین تضادها میتپد؛ اگر جنبشها از بند مرزهای ملی رها شوند و در چشمانداز همبستگی تازهای به هم برسند، بریکس – با همهی تضادها – میتواند میدان نبردی شود برای دگرگونیای ژرفتر.
وابستگی کشورهای عضو به فروش مواد خام، روابط نابرابر درونمرزی و سرکوب جنبشهای اجتماعی نشان میدهد که نبرد طبقاتی باید هم علیه امپریالیسم و هم علیه بورژوازی درونمرزی سازماندهی شود. ”چپ” انقلابی در این کشورها نمیتواند به دلیل تضاد بورژوازی بومی با امپریالیسم غرب چشم بر روی تضاد طبقه کارگر و لایههای پایینی با بورژوازی بومی بپوشاند. طبقه کارگر باید استقلال سیاسی خود را نگه دارد و در دام پندارهای ناسیونالیستی نیفتد، ولی این نبرد باید در چارچوب فضای نویی که گسست از غرب فراهم کرده، جلو برود.
دگرگونی واقعی از دل همین شکافها زاده میشود و بریکس، با همه پیچیدگیهایش، یکی از این شکافهاست.
در چنین فضایی، بریکس کمتر از آنکه به جایگزینی رهاییبخش باشد، در تضادهای درونی گرفتار است—مگر آنکه نیرویی بیرونی و فراتر از مرزها، ساختارها را به سوی یک دگرگونی رادیکال رهبری کند. اینجاست که نقش جنبشهای کارگری و اجتماعی فراملی برجسته میشود؛ تنها با پیوند نبرد طبقه کارگر در میان عضوها و خلق همبستگیای فرامرزی است که میتوان بریکس را از دایره رقابت نخبگان رها ساخت و بستری نوین برای خواستهای ژرف اجتماعی و اقتصادی کرد.
بریکس نه پیمانی پایانیافته و شایسته که پهنهای است برای تضاد، با سرنوشتی ناروشن و باز برای بازنویسی. چرخش آن به سوی سیاستی رادیکال، نه در درون دولتها، که در دل جنبشهایی است که از شکافهای کنونی بهره برند تا آیندهای دیگر بسازند.
در پهنهی ملی، کارگران کشورهای عضو بریکس باید همزمان با بورژوازی بومی و امپریالیسم بیرونی به نبرد برخیزند. در برزیل و آفریقای جنوبی، ایستادگی اتحادیههای رادیکال در برابر خصوصیسازی خدمات عمومی، بازتابی است از این نبرد دوگانه و پایدار. اعتصابهای همزمان در صنعتهای همسو، شبکههای دادوستد غیردلاری و تعاونیهای تولیدی بینالمللی، جلوههایی از این چشماندازند.
ولی در پهنهی جهانی، بیش از همیشه نیازمندی بازسازی انترناسیونالیسم پرولتری به چشم میآید؛ انترناسیونالیسمی که نه نسخهای بوروکراتیک باشد، بلکه بر پایهی همبستگی عملی و هماهنگی حقیقی میان کارگران فرامرزی ریختگری شود.
بریکس را باید همچون تیغی دولبه دید؛ وظیفهی ”چپ” رادیکال نه ستایش این دولتها، که بهرهبرداری از تضادها برای فرایش آگاهی طبقاتی و سازماندهی انقلابی است.
نباید فریب روایتهای سادهانگارانه را خورد که بریکس را نیرویی ضدامپریالیستی و متحد طبقهی کارگر نشان داد. بلکه باید بر استقلال سازماندهی طبقاتی و فراملی پافشاری ورزید. پرتوان کردن شبکههای پیوندی میان جنبشهای کارگری در کشورهای بریکس و جهان غرب، و بهرهگیری از شکافهای نظم جهانی برای پیشبرد خواستهای رادیکال، گامهای بزرگی در این راهاند.
آری، اگر جایگزینی هست، از میان رنج و رزم و سازمانیافتن از پایین برمیخیزد—نه از میزهای دولتی، نه از بازیخوانیِ قدرتهای نو، اگرچه نباید نقش آن را در روند این جایگزینی دستکم گرفت. پرچم ضدامپریالیستی هنگامی افراشته میماند که باد ضدسرمایهداری بر آن بوزد.
از اینرو، ”چپ” ریشهدار، نباید گرفتار این دوگانگی شود؛ نه دل به دروغ دولتهای بریکس خوش کند، نه چشم بر خروش گاهبهگاه آنان در برابر چیرگی جهانی امپریالیسم ببندد. آنکه در پی رهاییست، باید بتواند هم دربارهی نهادهای ستمگر و سیاستهای ضدکارگری برخی از کشورهای عضو بریکس روشنگری کند، و هم از هر شکافی در دیوار جهانِ نابرابر، بذر امیدی برویاند.
پایان سخن
آیا بریکس، آغازِ خیزشی رهاییبخش است؟ یا تنها بازتابی دیگر از همان سرمایهداری، اینبار با رنگ و زبان بومی؟ پاسخ، روشن و ساده نیست. آنچه بریکس به ارمغان آورده است، سرمایهداری چندقطبی است، نه سوسیالیسم. ولی همین چندقطبی شدن میتواند زنجیرهای انحصار مالی غرب را بشکند؛ انحصاری که سالها توسعه مستقل را در بند گرفته بود.
پیمان بریکس، با تمام تضادهای درونی و سرشت گوناگون دولتهای عضو، دگرگونی ژئوپلیتیکی برجسته در دوران فرود هژمونی غرب بهشمار میآید. از دید مارکسیستی، هرچند این پیمان به رهبری پرولتاریا نیست و بسیاری از دولتهایش خدمتگزار بورژوازی ملیاند، ولی نقش آن در کمتوان کردن ساختارهای امپریالیستی غرب چشمگیر است. در جهانی که برتری اقتصادی، نظامی و رسانهای ایالات متحده و متحدانش سالها نظم نابرابر سرمایهداری را استوار کردهاند، پیدایش بریکس همچون نیرویی همسنگ، فرصتی برای گشایش فضاهای نوین نبرد طبقاتی فراهم میآورد.
بریکس با پایهگزاری نهادهایی چون بانک توسعه نوین و تلاش برای کاستن وابستگی به دلار، شکافهایی در ساختار مالی جهانی پدید آورده است. هرچند این کارها میتواند در خدمت طبقههای فرمانروای بومی باشند، ولی در پایان مایه کاهش نیروی مانور غرب و کمتوان کردن ابزارهای برتری اقتصادی آن میشوند. پرتوان کردن پولهای ملی، ساختن مکانیسمهای پرداخت مستقل، و پروژههایی چون «کمربند و جاده»—با همهی خردهگیریها و کمبودها—میتوانند راه را برای بازیگران پیرامونی باز کنند؛ راهی که زیر سایه صندوق بینالمللی پول، دلار و نظام مالی واشنگتن شکل نگرفته باشد.
واقعیت آن است که کمتوان کردن امپریالیسم غربی—حتی با کمک پیمانهای زیر رهبری بورژوازی ملی—در بلندمدت میتواند به سود طبقهی کارگر جهانی باشد. هنگامی که انحصار قدرت در دست یک قطب نباشد، فضای مانور برای جنبشهای مردمی، اتحادیههای کارگری و کنشگران عدالتخواه در کشورهای جنوب افزایش مییابد.
با این همه، تلاشها برای کاهش وابستگی به دلار و ساختن سازههای مستقل برای بازرگانی و مالیات، فرصتهایی برای رشد جنبشهای مردمی و عدالتخواه در کشورهای جنوب فراهم میکند. این روندها، با همهی کاستیها، نشاندهنده چالشی برای نظم مالی جهانی زیر رهبری ایالات متحده است.
بریکس همچون یک نهاد اقتصادی و ژئوپلیتیکی، نقشی در گشودن فضای نوین برای نبرد طبقاتی فراهم کرده است. در پهنهی جهانی، کارهای این پیمان مانند بانک توسعه نوین و تلاشها برای کاهش وابستگی به دلار، بهویژه برای کشورهای جنوب، توانستهاند ساختار مالی جهانی را چالشبرانگیز کنند. این کارها اگرچه بیشتر به سود طبقههای فرمانروا در کشورهای عضو بریکس بوده است، ولی با کاهش قدرت و نفوذ مالی غرب و پدید آوردن فضا برای جنبشهای مردمی در کشورهای جنوب، فرصتهایی را فراهم کرده است.
بریکس نه به اندازه زشت و امپریالیستی است که کنار گذاشته شود و نه به آن اندازه پاک و کارگری است که ستایش شود. این بلوک، با همه ناسازگاریهای درونی خود، دریچهای است به سوی دگرگونیهای ژرفتر—اگر و تنها اگر طبقه کارگر و نیروهای رهاییبخش از خاموشی بیرون آیند و تکانه دگرگونی شوند.
در پایان، برای برپایی جهانی برابر و رهایی واقعی خلقها، باید هم تضادهای درونی بریکس را نقد کرد و هم از فرصتهایی که شکاف بریکس در نظم سرمایهداری جهانی فرمانروا آفریده است برای بسیج و سازماندهی نبرد مردمی و کارگری بهره برد. تنها با آمیختن خرد و شور، نبرد طبقاتی درون مرزهای بریکس میتواند پلی برای گام گذاشتن به سوی جهانی عادلانهتر و برابرتر شود. برای همین ”چپ” کشورهای بریکس نباید زیر پرچم ضدغربی بریکس بایستد، بلکه با سیاست طبقاتی مستقل باید گام به این همکاری بگذارد و همزمان تودهها را علیه نظام سرمایهداری در این کشورها سازماندهی کند.
خیزاب بریکس علیه سرکردگی غربی هرگز یک سونامی ضدامپریالیستی نخواهد شد، مگر این که راه اقتصاد غیرسرمایهداری در این کشورها در پیش گرفته شود. راه اقتصاد غیرسرمایهداری، تنها زمانی در پیش گرفته میشود که همسنگی نیروها در این کشورها به سود طبقه کارگر و متحدانش باشد. همسنگی به سود طبقه کارگر و متحدانش زمانی رخ میدهد که ”چپ” با سیاست مستقل طبقاتی خود نبرد طبقاتی را قربانی سیاست ضدسرکردگی غربی بریکس نکند.
ای بابا، تا آنجا که به بردگی مزدی مربوط است، طبقه کارگر هیچ متحدی ندارد جز خودش. راه غیر سرمایه داری هم وجود خارجی ندارد و راه فقط ضد سرمایه داری است. بریکسی ها و تک قطبی ها و چند قطبی ها با هم رقابت و جنگ و دعوا دارند، اما با هم در سیاستهای اقتدارگرایانه و استثمارگرانه متحد هستند. در حقیقت، از آنجا که خیالشان از بابت انقلاب راحت است، مشغول بازی های کثیف خود هستند. یکی میخواهد سلطه اش را بیشتر کند، دیگری مقاومت میکند و در صورت پیروزی آنهم سلطه اش را بیشتر خواهد کرد. راه درست نقد ماهیت ارتجاعی همه جریانات اقتدارگرا و استثمارگر است، کوچک و بزرگ هم ندارد، همه مرتجع هستند و منتظر سلطه یافتن و یا دارای سلطه بر زنان و کارگران. جوانه های انقلاب زمانی بیرون می زند که در محل کار و زندگی شاهد شکل گیری تشکلهای غیر سلسله مراتبی ضد ارتجاع باشیم. فعلا، ارتجاع روایت سازی میکند و بقیه مثل گوسفند دنبال میکنند.
ارتجاع هست: هیراشی، مردسالاری، بردگی مزدی، امپریالیسم، تعصبات، تبهکاری و خرافات.
آنارشیست