«ایسم» و «نيچايفشينا»
فرزین خوشچین
پسوند «ايسم» از زبان يونانی به لاتين و سپس به ديگر زبانها رفته است و به معنی “راه و روش” می باشد.
در زبان روسی نيز مانند ديگر زبانهای اروپايی پسوند «ايسم» برای نشان دادن «مکتب فکری» به کار می رود: «هگليسم»، «نئوکانتيسم»، «باکونيسم»، «داروینیسم»، «فرویدیسم» و …
اما روسها به برخی از “راه و روش”ها پسوند «شينا» می دهند، که مفهومی منفی را در بر دارد و تقريبا برابر با پسوند «گری» در زبان فارسی است- هر چند «گری» هميشه منفی نيست: «کارگری»، «درودگری» و … مفهوم خود را بيشتر از واژۀ اصلی خود می گيرند: ويرانگری، سپاهيگری، کوليگری، هوچيگری… اما در «شيعه گری»، «بابیگری» و … که معنای کوتاه شدۀ “گرايش” را می رساند، بيشتر بار منفی دارد. در «درودگری”، «شيشه گری»، «سفالگری» و … به مفهوم «رستۀ» کاری، و در «شيعه گری»، «بابیگری» و … به معنای روش انديشيدن است. برای گريز از اين بار منفی، ما نيز در زبان فارسی «ايسم» را پذيرفته ايم و مانند اروپائيان به کار می بريم: «فرويديسم» و … با وجود اين، دادن پسوند «ايسم» يا «گری» نمايانگر برخورد با روش و انديشه از همان آغاز می باشد. در اين میان، برای نمونه، روسها از همان آغاز، به روش نچايف پسوند «شينا» را داده و بدين ترتيب، مرز خود را با انديشه های وی روشن کرده اند.
واژۀ «آنارشيسم» از پيشوند منفی کنندۀ «آن»، ريشۀ «آرک» به معنای روش، ساختار، رهبر و پسوند «ايسم» ساخته شده است.
توطئه گران، آنارشيستها و هواداران اقدامات چريکی و ترور در جنبش کشورهای گوناگون وجود داشته و تاثير بسياری بر روند حوادث زمان خود گذاشته اند. اگر در فرانسه با اگوست بلانکی سوپر انقلابی خستگی ناپذير روبرو هستيم، در روسيه با توطئه گر ديگری به نام سرگئی گناديه ويچ نیچايف(1882-1847) آشنا می شويم.
نیچايف زندگی سختی داشت- خودش درسهای ديرستان را ياد می گرفت و در ضمن به پدرش در رنگ زدن ساختمان کمک می کرد. در 1866 امتحان هر شش کلاس دبيرستان را از سر گذراند و آموزگار دبستان شد. در 1867 به عنوان مستمع آزاد در دانشگاه پذيرفته شد و بزودی به فعاليت محافل دانشجويی پيوست. در اواخر سالهای 60 به همراه پتر تکاچف، که سپس رهبر یکی از شاخه های «نارودنیسم» شد، و چند تن ديگر “کميتۀ حزب انقلابی روسی” را پايه گذاری کرد. در برنامۀ اين “حزب” گفته شده است:
1)هدف ما از بين بردن نظمی است، که بر اساس بهره کشی انسان از انسان قرار دارد.
2)بدون انقلاب سياسی، انقلاب اقتصادی ناشدنی است.
3)برای رسيدن به انقلاب بايد لانه های قدرت موجود را ويران کرد.
بزودی پليس وی را زير نظر گرفت، ولی نیچايف به خارج گريخت و از آنجا به رفقای خود نوشت، که پليس وی را دستگير کرده و ابتدا وی را به زندان مخوف “دژ پتروپاول” انداختند، اما سپس، در راه تبعيد به سيبری، وی توانست از دست نگهبانان بگريزد.
بدينسان، نیچايف برای خودش شهرت بزرگی فراهم کرد. گام بعدی وی آشنايی با انقلابيان مشهور تبعيدی بود.
در اين زمان ميخائيل باکونين 56 ساله بود و نیچايف 22 ساله را با آغوش باز پذيرا شد. باکونين تحت تاثير داستان فرار نیچايف از زندان و اينکه وی رهبر “کميتۀ انقلابی” است و سازمان وی باکونين را آموزگار خود می داند، قرار گرفت، بگونه ای، که باکونين به نیچايف حکم نمايندگی “اتحاد انقلابی جهانی-بخش روسی” را به شمارۀ 2771 اعطا کرد. روی آن حکم مهر و امضای باکونين نقش بسته بود.
بدينسان، نیچايف، که خود را رهبر “کميتۀ انقلابی” وجود نداشته معرفی کرده بود، از باکونين نمايندگی “اتحاديۀ جهانی انقلابيان” را، که آنهم فقط روی کاغذ وجود داشت، دريافت کرد..
همچنين، باکونين به نیچايف کمک کرد تا “برنامۀ فعاليتهای انقلابی” خود را سازمان بدهد و نيز در نوشتن و چاپ تزهايی به نام “موعظۀ انقلابی”(يعنی فرد انقلابی) به وی ياری رساند..
نیچايف در پاييز 1869 به مسکو رفت و سازمان “انتقام خلق” را در میان دانشجويان تشکيل داده و ديکتاتوری فردی خودش را برقرار ساخت. اما، دانشجويی به نام ن. ايوانوف آشکارا با روش نیچايف به مخالفت برخاست، که در نتيجه، نیچايف وی را کشت و دوباره به خارج فرار کرد. او پس از مشاجره با باکونين در سوئيس، به لندن رفت و تک شماره ای به نام «اوبشينا»(جماعت) منتشر کرد، که در آن به تبليغ «موعظۀ انقلابی» پرداخت، سپس به سوئيس بازگشت و از سوی پليس بعنوان قاتل به دولت روسيه تحويل داده شد.
نیچايف در 1873 به 20 سال اعمال شاقه محکوم شد و در سلول انفرادی در دژ پترو پاول در پتربورگ نگه داشته شد. وی در 1882 از بيماری استسقاء(آب آوردن) در 35 سالگی زندگی را بدرود گفت. در همان سال 1873 پتر نيکيتيچ تکاچف به خارج فرار کرد.
آثار داستايفسکی تا در شوروی ممنوع بودند: “جن ها” و “برادران کارامازوف” از کتابخانه ها برداشته شدند. پس از مرگ استالين، “جن ها” اجازۀ چاپ يافت، ولی توضيحات بسياری از سوی انتشارات سياسی بدان افزوده شدند: سوژۀ «جن ها» در رابطۀ تنگاتنگی با فاکت مشخصی است- با قتل ايوانوف، دانشجوی مستمع آزاد دانشکدۀ کشاورزی پتروف، که در 21 نوامبر 1869 بوسيلۀ جامعۀ مخفی «انتقام خلق» سرگئی نیچايف و همدستی پ. اوسپنسکی (که در اینده یکی از نویسندگان توانای نارودنیک شد)،آ. کوزنتسوف، ئی. ريژکوف و ن. نيکولايف رخ داد.
نیچايف پنج محفل را پايه گذاری کرد، که سازمان «انتقام خلق» را تشکيل می دادند. ايوانوف انديشه ها و روشهای نچايف را نپذيرفت: برای نیچايف هدف وسيله را توجيه می کرد: حتی به کار گرفتن جانيان و تبه کاران، دروغپراکنی و ايجاد ترس را جزء ملزومات کار انقلابی می دانست.ايوانوف تصميم به خروج از سازمان وی گرفت، و چون امکان داشت، که سازمان را لو بدهد، او را کشتند. در 1873 انترناسيونال اول، مارکس و انگلس و … بسختی از روش نیچايف انتقاد کردند.
باکونين و نیچايف
داستايفسکی با ديدگاه ضدانقلابی خود، انديشه های نیچايف را نمونۀ بارزی از جنبش انقلابی بطور کلی ارزيابی کرده و آنرا در «جن ها» به تصوير کشيده بود، اما باکونين نیچايف را خراب نکرد. ل. ديچ (که در آینده یکی از اعضای گروه پلخانوف شد) در 1924 در مقالۀ «آيا نیچايف نابغه بود؟» نوشت: «به نظر می رسد از اين فاکت غير قابل ترديد، که باکونين نويسندۀ «موعظۀ انقلابی» بود، نبايد نتيجه گرفت، که روی نیچايف و به کار بردن تاکتيک از سوی وی، بويژه حواری ويرانگری همگانی(باکونين) تاثير گذاشته بود: نیچايف کاملاً مستقلانه، بوسيلۀ نتيجه گيری عقل و خوی خودش به عقيدۀ ناگزير بودن عمل کردن بوسيلۀ دروغ، شايعه سازی و تجاوز رسيده بود. بله، و در هيچ رابطۀ ديگری، هيچکس نمی توانست قاطعانه روی وی تاثير بگذارد.»(«گروه آزادی کار» مجموعۀ شمارۀ 2،مسکو 1924، ص 76). در نوامبر 1872 پس از خبر دستگيری نیچايف، باکونين به اوگاريوف نوشت:«جمهوری [سوئیس] نیچايف بدبخت را[به روسيه] بازگرداند. غم انگيزتر از همه اين است که، دولت ما به خاطر اين رويداد، بيگمان، پروندۀ نیچايف را از سر می گيرد و قربانيان تازه ای پيدا خواهند شد. در ضمن، ندايی درونی بمن می گويد، که نیچايف که در سفری بی بازگشت کشته می شود، بيگمان می داند، که کشته خواهد شد و از ژرفای وجود سردرگم به لجن کشيده شده، ولی به هيچوجه نه پست فطرت خود، همه و همۀ انرژی ماقبل تمدن و دليری را فرامی خواند. او قهرمان می ميرد و اينبار به هيچ چيز و به هيچکس خيانت نخواهد کرد. اينگونه است ايمان من! بزودی خواهيم ديد، که آيا حق با من است».(نامه های باکونين، ص444-443).
مارکسيست پرانرژی و ضد آنارشيست، يو استکلوف در جلد سوم کتاب خود در بارۀ باکونين می نويسد:« می توان فعاليتهای باکونين را به صورتهای گوناگونی ارزيابی کرد، از جمله، کارهايش را در انترناسيونال. حتی می توان همۀ مفاهيم مثبت در بارۀ وی را ناديده گرفت-نقطه نظری، که من با آن موافق نيستم. اما هيچکس اين را رد نمی کند، که باکونين عميقاً به منافع زحمتکشان وفادار بود، که او به گرمی آرزوی آزادی بشريت ستمکش را داشت، که او با پشتکار برای انقلاب اجتماعی می کوشيد و حاضر بود سر خود را برای آزادی بدهد».
از نامۀ باکونين به دوستش تالانديه پيداست، که او نه تنها در همۀ موارد با نچايف موافق نبود، بلکه: « نچايف يکی از فعالترين و پرانرژی ترين کسانی است، که من تا کنون ديده ام. هنگاميکه بايد به خدمت آنچه، که او عمل می نامد بپردازد، او ترديد نمی کند و در برابر هيچ چيز متوقف نمی شود و همانگونه، که به خودش بيرحمانه برخورد می کند، همانگونه نيز با همۀ کسان ديگر رفتار می کند. و اين کيفيت اصلی است، که مرا بخود جلب کرد و مدت درازی مرا به هيجان آورد تا به دنبال همکاری با وی باشم… اين فاناتيک مومنی است و همزمان، فاناتيک بسيار خطرناکی است، که همکاری با وی می تواند کشته شدن برای همه را در پی داشته باشد…. روش عملکرد وی منزجرکننده است. شگفتزده از مصيبتی، که سازمان مخفی در روسيه را ويران کرد، او کم کم به اين باور رسيد، که برای برپا ساختن سازمانی جدی و ويران نشدنی، بايد اساس را بر سياست ماکياولی گذاشته و بطور کامل، سيستم ايزوئيت ها را جذب کرد:- برای تن، تعدی و برای روح، دروغ. براستی اعتماد متقابل، همدردی جدی و سختگيرانه، فقط بين ده تن وجود دارند، که تقدس درونی جامعه را می سازند. همۀ آنهای ديگر بايد ابزار کوری باشند، مانند ماده ای برای به کار بردن در دست اين ده تن، که واقعاً همدرد هستند. مجاز و قابل درک است، که آنها را بفريبند، بدنام کنند، بچاپند، و در صورت نياز، حتی آنها را به کشتن بدهند؛ اين گوشت دم توپ توطئه هاست… به نام عمل، او بايد صاحب شخصيت شما باشد، بدون اطلاع شما. برای اين او جاسوسی شما را خواهد کرد و کوشش خواهد کرد تا به همۀ اسرار شما دست پيدا کند. و برای همين، در نبود شما، هنگاميکه در اتاق شما تنهاست، او همۀ کشوهای شما را باز می کند، همۀ نامه های شما را می خواند، و هرگاه نامه ای جالب به نظر او برسد، يعنی از هر نظر، که برای شما يا برای يکی از دوستانتان بدنام کننده باشد، او آنرا می دزدد و آنرا بدقت مخفی می کند، همچون مدرکی عليه شما و يا دوست شما. او اين کار را با «و»، با من، با تاتا(يعنی با ن.پ. اوگاريوف و ناتالی، دختر گرتسن) و با دوستان ديگر انجام داد،- و هنگاميکه دور هم جمع شده بوديم، ما گناه وی را ثابت کرديم، و او رويش شد، که به ما بگويد:” خب، بله! اين سيستم ماست،- ما مانند دشمنان هم به شمار می آييم و اينرا وظيفۀ خود می دانيم همه را، هرکس را، که مطلقاًٌ با ما نيست فريب بدهيم، بدنام کنيم”،- يعنی اينکه هر کسی را، که فريبايی اين سيستم را باور ندارد و قول نداده است، که به آن کمک کند، همانند همين آقايان.
اگر شما او را به دوست خودتان معرفی کنيد، نخستين وظيفۀ وی کوشش برای ايجاد عدم توافق بين شماست، بگو مگو، تحريک،- در کوتاه سخن، شما را به جان هم خواهد انداخت. اگر دوست شما زن يا دختر داشته باشد، او کوشش خواهد کرد او را بفريبد، فرزندش را تصاحب کند، برای اينکه او را از حيطۀ اخلاق رسمی بيرون بکشد، برای اينکه او را به اعتراض انقلابی اجباری عليه جامعه بکشاند.
وقتيکه ديد ماسک از چهره اش برداشته شده است، اين نیچايف بيچاره آنقدر ساده و آنقدر بچه بود، که بدون توجه به فساد سيستماتيک خودش، حساب می کرد امکان دارد مرا به آن وارد کند؛ او حتی تا آنجا رسيد، که از من خواهش کرد اين تئوری را در مجلۀ روسی يی به چاپ برسانم، که او بمن پيشنهاد انتشارش را داده بود. او از اعتماد همۀ ما سوء استفاده کرد، نامه های ما را دزديد و ما را بدنام کرد، در کوتاه سخن، حيله گرانه رفتار کرد. تنها توجيه او فاناتيسم وی است! او شديدا شهرت طلب است، بدون اينکه خودش اين را بداند، زيرا عمل انقلابی خود را با شخص خودش اشتباه گرفته است. ولی اين خودخواهی، به معنای صريح کلمه نيست، زيرا او بشدت خطر می کند و زندگی پررنجی را می گذراند- محروم و با کار توانفرسا. اين فاناتيک است و فاناتيسم وی او را بطور مطلق، ايزوئيست کرده است. بيشتر دروغهای وی شاخدار هستند. او ايزوئيت بازی درمی آورد، همانگونه، که ديگران انقلابی بازی درمی آورند. بدون توجه به اين ساده لوحی نسبی، او بسيار خطرناک است، به گونه ای، که او هر روز کارهايی می کند، که اعتماد را از وی سلب می کند، خيانتهايی، که حفظ کردن خود از آنها سخت است، که تقريبا مشکل است به وجود آنها شک کنيم. افزون بر اين، نیچايف نيرومند است، زيرا اين انرژی عظيمی است…
آخرين کلک او، نه کمتر و نه بيشتر، اين بود، که در سوئيس دستۀ دزدان و راهزنان را تشکيل بدهد، طبيعتاً برای اين هدف، که سرمايۀ انقلابی بدست بياورد…آيا آنها آشکارا و در حضور ديگران، جرات نکردند به من اعتراف کنند، که خبرچينی عضوی را، که به جامعه وفادار نيست و يا نيمه وفادار است نزد پليس مخفی بکنند،- يکی از روشهايی، که کاربرد آنرا قانونی و گاهی مفيد می دانند؟
احاطه داشتن بر اسرار خانوادگی اشخاص، برای اينکه آنها را در دستهای خودشان داشته باشند- اين اصلی ترين وسيلۀ آنهاست…”(نامه های م.آ. باکونين به سردبيری و توضيحات م.پ. دراگومانوف. ژنو1896، ص294-291).
اما براستی، خود باکونين نيز از همين روشها استفاده می کرد و حتی انديشه ها و جمله های خود باکونين در «موعظۀ انقلابی» بروشنی ديده می شوند. اين را يو. استکلوف در بيوگرافی چهار جلدی خود از باکونين تاييد می کند: «فکر انتشار «موعظۀ انقلابی»، مقررات تدوين شده برای اعضای سازمان، پيش از ديدار نیچايف و باکونين در روسيه پيدا شده بود. ديدار نیچايف و باکونين در اواخر مارس 1869 در ژنو رخ داد… نیچايف بوسيلۀ شور خود، با ارادۀ منحرف نشدنی خود و اعتماد خود به امر انقلاب، باکونين را جلب کرد…نیچايف، همزمان ارادۀ سستی داشت و گذشته از سخن فرافکنی های انقلابی خود، در برابر باکونينی دارای اساس و وظايف آوانتوريستی و اسرارآميز هويدا شد.”( يو. استکلوف: م.باکونين، زندگی و فعاليتهای وی، ج3، ص436-430، مسکو 1924).
جلد چهارم اين اثر را در سايت زير به زبان روسی می توان یافت
www.lnd-knigi.narod.ru
استکلوف ادامه می دهد:« نزد خود نیچايف اعلامهای آنارشيستی را نمی يابيم. در ضمن، امکان دارد پس از آشنايی با باکونين، تحت تاثير ايده های آنارشيستی قرار گرفته باشد. اما اگر اينگونه می بود،، به هر صورت، اين جذب شدن به ايده های آنارشيستی در وی ژرف نبوده و بزودی برطرف شده بودند.»(همانجا ص426).
سرگی گناديه ويچ نیچايف
موعظۀ انقلابی
اين جزوه، که از نامش نيز پيداست تا چه اندازه رنگ فاناتيسم و مذهبی دارد،-موعظه-، در 26 ماده تنظيم شده و به توضيح راه و روش فرد انقلابی(نیچايف) می پردازد. اصول دربرگيرندۀ اين «موعظه» ما را با يکی از مخوف ترين اسناد ماورای انقلابی آشنا می کند، که در آنها هيچ نشانی از دوستی، اخلاقيات و احساسات بشری نيست. ولی آيا بسياری ديگر از “انقلابيان”، بدون اينکه اين اصول را خوانده باشند و بدون اينکه اصولی، همانند اين اصول را در برنامه و مقررات سازمانی خود گنجانده باشند، اگر شده در مواردی انگشت شمار، عملياتی مطابق با اين اصول را پياده نکرده اند؟ آيا هيچ رفيقی رفيق ديگر را، به خاطر« اختلاف نظر» و يا «عشق» از بين نبرده است؟
از ديد نگارنده، يکی از بزرگترين کم کاری های «کنفدراسيون» و حزب تودۀ ايران، همين منتقل نکردن تجربيات به جنبش درون کشور بوده است. و متاسفانه، هنوز هم کوشش چندانی- و شايد هيچ کوششی- برای روشن کردن اينگونه مسائل صورت نگرفته است.
و اينک، که جنبش انقلابی کشورمان در جوششی تازه است، نگارنده وظيفۀ خود می داند اين تجربيات را در اختيار کسانی، که به اينگونه اسناد دسترسی ندارند، بگذارد.
موعظۀ انقلابی، که در تابستان 1869 در ژنو به چاپ رسيد، ابتدا فرنام نداشت، اما در جريان دادگاه نیچايف در 1871 اين فرنام به اين جزوه داده شد. «موعظۀ انقلابی» در واقع ايده های ميخائيل باکونين و پ.و. تکاچف را بازتاب می داد و اساسی ترين “ماکياوليسم انقلابی” را دربر گرفته بود. در اين اثر، برای نخستين بار، ايده های سازمان تروريستی، بصورت مانيفستی تنظيم و تدوين شده، که نمايانگر خيز برای گسترده ترين و ويرانگرانه ترين اقدامات تروريستی می باشد.
رابطۀ فرد انقلابی با خودش
1- فرد انقلابی، انسانی محکوم به کشته شدن است. او نه منافع خودش را دارد، نه کار خودش را، نه احساسات، نه وابستگی ها، نه مالکيت و نه حتی نام. همه چيز در او جذب منافع يگانه و منحصر به يگانه انديشه، يگانه ميل-انقلاب- می باشد.
2- او در ژرفای وجود خود، نه تنها در سخن، بلکه در کردار، با نظم شهروندی و با همۀ جهان دانش آموخته و با همۀ قوانين، پرنسيپ ها، بطور کلی شرايط پذيرفته شده، هرگونه ارتباطی را با اخلاقيات اين جهان قطع می کند. او برای دنيا دشمن بيرحمی است، و اگر زندگی در آن را ادامه می دهد، تنها برای اين است، که آنرا بهتر ويران کند.
3- فرد انقلابی هرگونه دکترينی را حقير می شمرد و از دانش صلح آميز چشم می پوشد و آنرا برای نسلهای آينده می گذارد. او فقط يک دانش را می شناسد، دانش ویرانگری. برای اين و تنها برای اين او اکنون مکانيک، فيزيک، شيمی و شايد هم پزشکی را فرامی گيرد. برای همين او شبانه روز دانش سرزندۀ مردم را، خوی ها، موقعيت و شرايط ساختار جامعۀ کنونی را در همۀ لايه های ممکن بررسی می کند. هدف همان يکی است- ویرانسازی هرچه زودتر و درست تر اين نظم پليد.
4- او به افکار عمومی بی اعتناست. او همۀ تشويق ها و ظهور اخلاقيات جامعۀ کنونی را حقير می شمارد و از آنها متنفر است. اخلاقيات برای وی همۀ آنچيزهايی است، که به پيروزی انقلاب ياری می رساند. هرچيزی، که سد راهش بشود،غيراخلاقی و جنايتکارانه است.
5- انقلابی، انسان محکوم به کشته شدن است. بيرحم در برابر دولت و کلاً در برابر همۀ قشرهای دانش آموختۀ جامعه است. او همچنين نبايد انتظار هيچگونه ترحمی را از سوی آنها داشته باشد. میان آنها و او، پنهان و يا آشکارا، اما نبرد مرگ و زندگی بی وقفه و آشتی ناپذير در جريان است. او بايد هر روز آمادۀ مرگ باشد. او بايد خودش را به تحمل شکنجه عادت بدهد.
6- در حاليکه او برای خودش عبوس است، برای ديگران نيز بايد عبوس باشد. هر احساسی، که لطيف و لطيف کننده است؛ فاميلی، دوستی، عشق، سپاسگزاری و حتی خود شرافت بايد در عنصر انقلابی، بوسيلۀ يگانه شهوت سرد عمل انقلابی سرکوب شود. برای او تنها يک خرسندی، يک دلداری، پاداش و رضايت وجود دارد- موفقيت انقلاب. او بايد شبانه روز يک انديشه داشته باشد، يک هدف- ويرانگری بيرحمانه. با کوشش خونسردانه و خستگی ناپذير بسوی هدف. او هميشه بايد آماده باشد تا هم خودش کشته شود و هم بدست خودش، همۀ آنچه را، که مانع رسيدن وی به هدف است، نابود کند.
7- طبيعت انقلابی واقعی هرگونه رمانتيسم، هرگونه احساساتی بودن، هيجان و انحراف را مستثنی می کند. حتی تنفر شخصی و احساس انتقام را مستثنی می کند. شهوت انقلابی بايد با حسابگری خونسردانه تلفيق شود. او هرگز و در هيچ جا نبايد آنی باشد، که جاذبه های شخصی وی را به آن تحريک می کند، بلکه آنی باشد، که منافع کلی انقلاب برايش تعيين می کند.
رابطۀ فرد انقلابی با رفقای انقلاب
8- دوست و انسان نازنين برای انقلابی، تنها کسی می تواند باشد، که خودش را به همان مسائل انقلابی وابسته می کند، که او خودش. اندازۀ دوستی، وفاداری و اجبارهايی اينچنين در رابطه با چنين رفيقی بوسيلۀ يگانه مرحلۀ مفيد بودن در کار ويرانگری همه سويۀ عملی انقلاب تعيين می شود.
…9-در بارۀ همدردی انقلابيان چيزی برای گفتن نيست. در آن، همۀ نيروی عمل انقلابی وجود دارد. رفقا-انقلابيان، که در تراز يگانه ای از درک و شور انقلابی هستند، بايد در صورت امکان، در همۀ کارهای بزرگ با هم مشورت کرده و با روحی يگانه آنها را حل کنند. در انجام برنامه ای، که به اين ترتيب در باره اش تصميم گرفته شده، هرکس بايد، در صورت امکان، روی خودش حساب کند. در انجام چندين عمل خرابکارانه، که هرکس بايد خودش انجام بدهد، تنها هنگامی به مشورت رفقا مراجعه کند، که برای موفقيت ناگزير است.
10-هر رفيقی بايد چند انقلابی دست دوم و دست سوم-يعنی کسانی که بطور مطلق وقف نشده اند- را زير دست خودش داشته باشد. او بايد به آنها همچون سرمايۀ کلی انقلابی، که در اختيار وی قرار گرفته است، نگاه کند. او بايد صرفه جويانه سهم خودش را خرج کند و بکوشد هميشه بيشترين سود را از آن بدست بياورد. او به خودش همچون سرمايۀ بدست آمده برای خرج کردن تيپيک در جشن عمل انقلابی نگاه کند. او فقط بر چنين سرمايه ای خودش به تنهايی، بدون موافقت همۀ جمع رفقای بطور کلی وقف شده، نمی تواند حکمی صادر کند.
11-هنگامی، که رفيقی به مصيبتی دچار می شود، فرد انقلابی بايد درک کند، که پاسخ به پرسش نجات دادن يا ندادن وی، نه از هيچگونه ديدگاه احساسات شخصی، بلکه فقط از منافع امر انقلاب بايد باشد. بنا بر اين، او بايد آن سودمندی را، که بوسيلۀ آن رفيق بدست می آيد، از يکسو و تلف کردن نيروهای انقلابی برای رهايی وی را، از سوی ديگر سبک و سنگين کند و بايد همينگونه تصميم بگيرد.
رابطۀ فرد انقلابی با جامعه
12-پذيرفتن عضو تازه ای، که نه در حرف، بلکه در عمل تقاضای عضويت می کند، نمی تواند به هيچگونه ای غير از توافق کامل جامعۀ رفقا باشد.
13-فرد انقلابی در جهان دولتی، طبقاتی و به اصطلاح دانش آموخته شرکت می کند و تنها با هدف کاملترين و سريعترين ويران کردنش در آن زندگی می کند. او انقلابی نيست، اگر چيزی در اين جهان برايش حيف باشد، اگر او می تواند در برابر نابودی موقعيت، روابط و يا هرکس، که به اين جهان تعلق دارد متوقف شود. همه چيز و همه کس بايد برای او به گونه ای برابر متنفرانه باشند.
بدتر از همه، برای او اين استکه اگر او در روابط فاميلی، دوستی يا عاشقانه قرار داشته باشد؛ او انقلابی نيست، اگر آنها بتوانند جلوی وی را بگيرند.
14-فرد انقلابی با هدف ويرانگری بيرحمانه می تواند و حتی اغلب بايد در جامعه زندگی کند، در حاليکه کلاً نه آنگونه، که هست وانمود می کند.
انقلابيان بايد در همه جا نفوذ کنند- در سلولهای همۀ لایه های بالایی و ميانی، در دکان بازرگانی، در کليسا، در خانه های اشراف، در دنيای بوروکراتيک، نظامی، در ادبيات، در رکن سوم[پليس مخفی] و حتی در کاخ زمستانی.
15-همۀ اين جامعۀ اصلی بايد به چند کاتگوری(طبقه) بخش شده باشد:
طبقۀ نخست- کسانيکه بطور مبرم محکوم به مرگ هستند. و ليستی از چنين محکومينی بر اساس زيان آور بودنشان برای موقعيت امر انقلاب، بوسيلۀ جامعۀ رفيقان تهيه خواهد شد، تا اينکه شماره های پيشين پيش از آخرين شماره ها از بين برده شوند.
16-در تهيۀ چنين ليستی، و برای برقراری نظم اشاره شده در بالا، به هيچوجه نبايد به عمل زيان آور شخصی آن توجه کرد، و نه حتی به تنفری، که بوسيلۀ آن در جامعۀ رفقا يا در ميان مردم پديد می آيد.
اين عمل زيان آور و اين تنفر می تواند حتی در بخشی بسيار سودمند بوده و کمک به شورش مردم بکند. بايد از اندازۀ سودی، که مرگ او برای امر انقلاب دارد حرکت کرد. بدين ترتيب، پيش از هر چيز، کسانی بايد نابود شوند، که بويژه برای سازمان انقلابی زيان آور هستند، و بدين ترتيب، مرگ ناگهانی و قهرآميز آنها می تواند بيشترين وحشت را بر دولت و فعالان هوشمند و پرانرژيش وارد آورده و نيرويش را متزلزل کند.
17-طبقۀ دوم بايد دقيقا از آن کسانی تشکيل شود، که فقط موقتا زندگی خود را وقف می کنند، برای اينکه در کنار اعمال وحشيانه، مردم را تا شورش بی بازگشت هدايت کنند.
18-به طبقۀ سوم بسياری از حيوانات دارای مقامات بالا يا شخصيت هايی تعلق دارند، که بوسيلۀ عقل ويژه و انرژی مشخص نمی شوند، ولی از موقعيت، دارايی، ارتباطات، نفوذ و قدرت برخوردارند. بايد اينها را به هر وسيلۀ ممکن استثمار کرد- از راههای گمراه کردن آنها، ادراک را از آنها گرفتن و در صورت امکان، احاطه داشتن بر اسرار ناپاک آنها و آنها را بردۀ خود کردن. قدرت آنها، نفوذ، روابط، دارايی و نيروی آنها، بدين ترتيب، گنج پايان ناپذير و نيروی ياری برای عمليات گوناگون انقلابی تبديل می شود.
19-طبقۀ چهارم از مقام پرستان دولتی و ليبرالهای رنگارنگی تشکيل می شود، که با آنها برطبق برنامه هايشان، می شود مخفی کاری کرد- با وانمود کردن اينکه کورکورانه به دنبالشان می روی و همزمان، آنها را به دست آورد، برهمۀ اسرارشان احاطه پيدا کرد، تا بيشترين حد ممکن آنها را بی آبرو کرد، بگونه ای، که راه بازگشت برايشان ناممکن شود و به دست خودشان دولت را به اغتشاش بکشانند.
20-طبقۀ پنجم- دکترينرها، دسيسه گران و انقلابيون در محافل سخنگوی بيکار و در روی کاغذ. اينها را بايد بدون وقفه هل داد و به جلو کشيد- به عمل سرشکنانه ای، که اعلام نتيجۀ آنها مرگ بدون رد پای اکثريت آنها و برنامه ريزی انقلابی واقعی شمار کمی از آنهاست.
21-طبقۀ ششم و مهم- زنان، که بايد به سه دسته بخش شوند:
برخی ها، پوک، بي فکر و بيروح هستند، که آنها را می توان مانند مردان طبقۀ سوم و چهارم مورد استفاده قرار داد.
دستۀ ديگر- پرحرارت، وفادار و بااستعدادند، اما مال ما نيستند، زيرا تا حد ادراک واقعی بدون سخن و حقيقی انقلابی روی آنها کار نشده است. آنها را می توان مانند مردان طبقۀ پنجم مورد استفاده قرار داد.
سرانجام، زنهايی که کاملاً مال ما هستند، يعنی بطور کامل وقف شده و برنامۀ ما را در کل پذيرفته اند. آنها رفقای ما هستند. ما بايد به آنها همچون گنجينۀ پربهای خودمان نگاه کنيم، که بدون کمک آنها نمی توانيم کاری انجام بدهيم.
رابطۀ جامعۀ رفقا با مردم
22-جامعۀ رفيقان هدفی ندارد جز آزادی کامل و خوشبختی مردم، يعنی کارگران غيرمتخصص. اما، ايمان دارد، که اين آزادسازی و به دست آوردن اين خوشبختی، تنها از راه انقلاب مردمی درهم شکنندۀ همه چيز امکان پذير است. جامعۀ رفاقت بوسيلۀ همۀ نيرو و وسايل زمينۀ پيشرفت، جداسازی خيرها و شرهايی، که سرانجام بايد مردم را از بردباری خارج کرده و آنها را برای آماده کردن شورش تحريک کند.
23-منظور جامعۀ رفيقان از انقلاب مردمی، تنظيم کردن جنبش بر اساس نمونۀ کلاسيک غربی نيست- جنبشی، که هميشه با احترام در برابر مالکيت و آداب و رسوم نظم اجتماعی، مانند تمدن و اخلاقيات متوقف شده و تا کنون در همه جا محدود به سرنگون کردن يک فرم سياسی شده است، برای جايگزينی يکی به جای ديگری و کوشيده است به اصطلاح دولت انقلابی را تشکيل بدهد. فقط آن انقلاب می تواند برای مردم رهايی بخش باشد، که از ريشه، هرگونه دولتی بودن را ويران کند و همۀ رسوم دولتی را، نظم ها و طبقات را در روسيه نابود کند.
24-جامعۀ رفيقان بنا بر اين، قصد ندارد هيچ سازمانی را از بالا به مردم تحميل کند. سازمان آينده، بيگمان از جنبش مردمی و زندگی بوجود خواهد آمد. اين وظيفۀ نسل آينده است. وظيفۀ ما ويرانگری غيورانه، کامل و بيرحمانه می باشد .
25-برای همين، با نزديک شدن به مردم، ما پيش از هر چيز، بايد با آن عناصر زندگی مردمی متحد شويم، که از زمان پايه گذاری قدرت دولتی مسکو، نه در حرف و نه در عمل از اعتراض عليه همۀ آنچه مستقيم يا غير مستقيم با دولت در پيوند است دست برنداشته اند: عليه اشرافيت، عليه ديوانيان، عليه پاپ ها، عليه دنيای سرمايه و عليه کولاک جهانخوار. با جهان بی سازمان راهزنان، با اين يگانه انقلابيون واقعی روسيه متحد شويم.
26-تنيدن اين جهان در يک نيروی شکست ناپذير ويرانگر همه جانبه- اين است سازمان ما، مفهوم وظيفۀ ما.
راديکاليسم انقلابی در روسيه: سدۀ نوزدهم. انتشارات مدارک
ی.ن. رودنيتسکايا، سردبير مرکز باستانشناسی، مسکو 1997
www.hist.msu.ru
لنين و نیچايف
به گفتۀ استکلوف، نیچايف در واقع بلانکيست بود. لنين هم بلانکيست بود.
در 1906 پلخانوف نوشت:« لنين از همان آغاز، بيشتر بلانکيست بود تا مارکسيست. او باند قاچاق بلانکيستی خود را زير پرچم سختگيرترين مارکسيسم ارتدکس حمل می کرد».
Заметки публициста.Современная жизнь.М. декабрь 1906 г.
لنين نیچايف را غول انقلاب ناميد و بسياری از تاکتيکها و روشهای مبارزه را از نیچايف تقليد کرد:
در 1926 از سوی انتشارات«موسکووسکی رابوچی» کتاب الکساندر گامباروف، تاريخدان شوروی، به نام «رد پای نیچايف» به چاپ رسيد:« در بارۀ نیچايف بسيار زياد نوشته اند، اما همۀ آنچه، که در بارۀ وی نوشته شده است، سيل گستردۀ يادبود های شر است و کينه نيز از سوی مخالفان طبقاتی-سياسی وی، که آگاهانه چهرۀ تاريخی نیچايف را تحريف کرده اند، کم نيست. در زمان گرايش نارودنيکی، گذشته از آخرين دنباله روان اين جريان، انقلابيان معاصر نچايف نيز او را درک نکردند».
و جالب است، که همين آقای گامباروف نپذيرفتن ايده های نیچايف از سوی نارودنيکها را دليل بر خرده بورژوا بودن آنها دانسته و از اين راه، نزديکی ايده های لنين، استالين و تروتسکی به ايده های نیچايف را توجيه ضمنی می کند (گرچه نامی از اينها نمی برد). وی نارودنيکها را دارای همان روش نیچايف می داند، ولی هيچ مدرکی در تاييد سخن خود به دست نمی دهد. ولی از همه جالبتر اين است، که وی نیچايف را «پيشاهنگ بلشويسم و انقلاب اکتبر» معرفی می کند: « میان جنبش معاصر بلشويسم و آنچه، که در جنبش نیچايف وجود داشت، نقاط بسيار مشترکی وجود دارند تا میان مراحل انقلابی ديگر.»(ص107). و در ص 116 می نويسد:« در چهرۀ نیچايف، تاريخ، در ضمن، نخستين سازماندهندۀ بزرگ حزبی را دارا می باشد».
به عقيدۀ گامباروف، نیچايف نه تنها بلشويک، بلکه «لنينيست» بود: « هرکه با ما نيست، بر ماست». «آيا با همين شعار نبود، که توده ها در اکتبر 1917 عليه پشتيبانان سرمايه و عليه دوستان دروغين ديروزی انقلاب بپا خاستند»؟
لنين در 1902 در «چه بايد کرد؟» نوشت:« سازمانی از انقلابيان بما بدهيد و ما روسيه را زيرورو خواهيم کرد.» (تاکيد از ماست). و گامباروف تاکيد می کند، که اين اوج نیچايفيسم است. و درست است.
عليه اين ديدگاه گامباروف، مخالفان وی (استکلوف و …) تاکيد می کنند، که لنين هيچگاه نامی از نیچايف نياورده است. اما لنين بارها آرزو کرده بود، که سوسيال-دمکراتها مانند ژیليابوف بوده و «انقلابيان حرفه ای» باشند. ولی اگر کسی «انقلابی حرفه ای» باشد، يعنی هيچ کاری در جامعه نداشته باشد و تنها از راه انقلاب زندگی کند…..؟ برای اينکه رشتۀ سخن گسيخته نگردد، بحث در بارۀ شیوۀ زندگی انقلابيان، از نارودنيکها تا سوسيال-دمکراتها، را در جايی ديگر می بایست دنبال کنيم.
لنين ژیلیابوف را به جای نیچايف معرفی می کرد، زيرا نیچايف و نیچايف گری رسوايی بزرگی بود. ژیلیابوف رهبر عملیات ترور تزار بود، که در سال 1881 همراه با همسرش، سوفیا پروفسکایا و دیگر اعضای عملیات ترور الکساندر دوم به دار آویخته شد.
این روشنفکران خیلی باحالاند.تنها چیزی که در ذهنیت آنان جای ندارد و سر سوزنی از مشغولیات ذهنی آنان را نمی سازد واقعیت های هولناک اجتمای میباشد.
روشنفکر کاری بکارزباله گردی وکلیه فروشی و…ندارد. کاری به کاربیرون کردن انسان از چرخه تولید و…جانشینی وی با رباط وهوش مصنوعی ندارد اما سخت میکوشد مثلا افکارتروتسکیست فلان کس را نقد کند ویا مانند همین مقاله نبش قبر کند بدون اینکه این نبش قبر سر سوزنی با قبر خوابی ویاداغان کردن فرهنگ غرب بنفع گلوبالیسیون یا همان دیکتاتوری دیجیتالی سرمایه ارتباطی داشته باشد.
از نظر روشنفکر پرداختن به این خرده مسائل!در شان روشنفکر نیست.
اگر هر شخص ایرانی و یا غیر ایرانی احساس کند که جامعه موجودش برایش محدود است، سه چاره دارد:
.
1 – بسوزد و بسازد – در این گزینه، زندگی خود را به حاکمین مرد و سرمایه دار خود سپرده و آزادی های بسیاری محدودی در تعیین سرنوشت فردی و اجتماعی خود خواهد داشت.
2 – خود را به مقام دارای سلطه برساند – در این گزینه، گفتمان سلطه جویان و اربابان مردسالار و سرمایه دار را قبول کرده و میخواهد سلطه داشته باشد و از نردبان اقتدار بالا برود. مهم نیست این شخص دموکراسی طلبی میکند و یا دیکتاتور است و یا مارکسیست، مهم این است که زندگی خود را بدون داشتن سلطه نمیتواند تصور کند.
3 – سلطه جوئی را به چالش بکشد – در این گزینه، او، مردسالاری، بردگی مزدی، امپریالیسم و غیره را به چالش میگیرد تا بتواند فرهنگ سلطه جوئی فعلی بشر را تغییر تکاملی بدهد. مطمئنن چنین کاری نمیتواند فردی باشد و مجبور است ایده های خود را پرورش بدهد. در پرورش ایدهایش، این شخص نمیتواند فردی عمل کند و به کار گروهی (تشکیلاتی) نیاز دارد. او باید یاد بگیرد که تکامل فرهنگی با تکامل زیستی ارتباط تنگاتنگ دارد اما یک چیز نیست.
.
اولی، آن گروه از آدمهای هستند که معمولا فعالیت انقلابی و یا حتی ارتجاعی موثری انجام نمیدهند و یا در بهترین حالت رای می اندازند.
دومی ها ارتجاعی هستند و به ارتجاع کمک میکنند. مارکسیستها، برغم ایده های مثبت شان علیه مردسالاری، بردگی مزدی و امپریالیسم و غیره، از این راه جدا نشده اند و در برزخ قرار دارند و اعمال ضد بشری و جنایتکارانه آنها از همین دوگانگی آنهاست.
سومی ها آنارشیستها هستند. آنارشیستها باید علمی فکر کنند و از همه یاد بگیرند. چیزی که نباید یاد بگیرند و باید خود را از آن خلاص کنند گرایش به سلطه است. این گرایش توسط فرهنگ جامعه از کودکی به آنها تحمیل می شود. هدف آنارشیست، بوجود آوردن جامعه ای است که در آن سلطه انسان بر انسان وجود نداشته باشد.
.
آنارشیست
کسانیکه جو جنایتکارانه جمهوری اسلامی را در سالهای 1360 تجربه و یا دنبال کردند، این مبحث از کتاب اما گولدمن را خوب می فهمند، چون خیلی به آن شباهت دارد:
https://www.marxists.org/reference/archive/goldman/works/1920s/disillusionment/ch28.htm
در این فصل کتاب، گولدمن توضیح میدهد که چطور بعد از سخنرانی لنین علیه آنارشیستها، دولت دیکتاتوری پرولتاریای مارکسی روسیه شروع کرد به شکار آنارشیستها.
امروز می بینیم که مارکسیستها و دولتهایشان، بورژواها و خرده بورژواها را برای انقلاب در ایران مفید تر می بینند!!! مارکسیستها به آزادیخواهی ریاکارانه بورژواها میگویند خواسته های دموکراتیک و به خواستهای دولتی کردنها و ضدیت با نئولیبرالیسم میگویند خواسته های سوسیالیستی.
آنارشیست
آنارشیسم مثل مارکسیسم وابسته به ایده های یک شخص نیست، برای همین افق علمی اش باز است، اما مارکسیسم در حد افق عقیده یک شخص است و با آن شخص می میرد. آنارشیستها آزادند هم نظرات آنارشیستهای قدیم را نقد کنند و هم نظرات آنارشیستهای معاصر را و کلا هر آنارشیستی را، اما اگر مارکسیستها مارکس را نقد کنند از مارکسیست بودن می افتند و یا از طریق هم مسک های خود طرد می شوند.
تعریف آنارشیسم ، به عقیده نگارنده این کامنت ، اعتقاد به ضد بشری بودن گرایش سلطه داشتن بر انسانی دیگر است. اینکه چگونه میتوان جامعه آنارشیستی بوجود آورد بستگی به علمی فکر و عمل کردن است نه مثل مارکسیستها دنباله روی از مارکس. کلا مهم نیست کلمه آنارشیسم از کجا آمده، مهم این است که چه ایده ای را بیان میکند و چه آرمانی دارد. اما تعریف مارکسیسم چیست؟ خود مارکسیستها هم در این اتفاق نظر ندارند و مجبورند با هم بر سر آن بجنگند و حتی همدیگر را به قتل برسانند، مثل اعمال لنین و استالین و ترتسکی در خدمت مارکسیسم خود. مارکسیستهای هوادار پارلمان بورژوازی، سوسیال دموکراتها، احتیاجی به قتل زنان و کارگران انقلاب ندارند چون بورژواهای دیگر برایشان چنین میکنند. مارکسیستها در عمل بورژوازهای سرمایه داری دولتی هستند و بودند. نظریه دیکتاتوری پرولتاریای مارکس اساسا نظریه سرمایه داری دولتی است و حتی میتوان آنرا تک حزبی هم تفسیر کرد.
آنارشیست