آیا ما شاهد احیای اندیشه ماتریالیستی هستیم؟
برگردان باقر جهانباني
فلسفه ماتریالیستی که از زمان مرگ مارکس و انگلس زیر سوال رفته بود، در گذار سالهای ۱۹۷۰ -۱۹۸۰ کهنه وقدیمی محسوب می شد. در حالی که این فلسفه برای درک جهان و جوامع بشری بسیار ضروری وکلیدی است.
آیا ماتریالیسم به شیوه اندیشهای برای توضیح جهان تبدیل شده است ؟ پرسشی که لویزگاکسی (Louise Gaxie) مدیر بنیاد گابریل پرری(Gabriel-Péri)، با فیلسوف فلوریان گولی(Florian Gulli) و دانشمند علوم سیاسی گیوم مول(Guilhem Mevel ) در سالن کتاب جشن اومانیته در میان میگذارد. اولی مقاله ای در مجله La Pensée با عنوان ماتریالبیم مارکس و لنگلس منتشر کرده و دومی در حال ارائه پایان نامه ای در مورد ژاکوبینیسم و مارکسیسم است.
چرا تجزیه و تحلیل های ماتریالیسم تاریخی توسط برخی به چالش کشیده شد و یا کهنه وقدیمی به حساب امد ؟
فلورین گولی: برای مارکس ، انگلس و لنین سوال اساسی فلسفی، تضاد بین ماتریالیسم و آرمانگرایی است. ممکن است بسیار انتزاعی به نظر برسد ، اما کل تاریخ اندیشه را سامان منطقی میدهد. ماتریالیسم این است که ، برای درک واقعیت ، لازم است از ماده ، از پایین ، از زندگی مادی برای توضیح آگاهی شروع کنیم.
آرمان گرایی اینگونه اغاز می شود که این اگاهی است که واقعیت را ایجاد می کند. به نوعی ، یک تفکر مذهبی است. ما به عنوان مثال از فردگرایی صحبت می کنیم. شما می توانید آن را از دو طریق درک کنید. یا این نقطه شروع است ، یعنی ما باز نمود فردگرایانه داریم.
یا ما به عنوان یک ماتریالیست استدلال می کنیم ، و توضیح می دهیم که چرا آگاهی فردگرا داریم. چون شیوه های مدیریتی در شرکت ها با ایجاد روند فردی برای کارگران یا تحول مخرب در شهرهاست که باعث می شود فردگرایانه ترزندگی کنیم.
برای مارکس و انگلس ، زندگی مادی است که آگاهی را مقرر میدارد با توسعه نیروهای مولده ، تکنیک ها ، ماشین ها و روابط تولیدی ، یعنی همه عناصر تشکیل دهنده روابط طبقاتی. بنابراین ، منافع طبقاتی است که درک یک دوره یا یک جنبش تاریخی را ممکن می سازد.
این بدان معنا نیست که همه چیز را باید در ارتباط با روابط طبقاتی و توسعه نیروهای مولده توضیح داد . ابعاد دیگر زندگی بشر نیز دخالت دارند ، اما اینها در نهایت در مورد وقایع، تعیین کننده هستند.
ماهیت این تلاش ها برای غلبه یافتن بر ماتریالیسم چیست ؟
گیوم مول: غلبه بر ماتریالیسم، نسبت به مارکسیسم ، قدیمی تر از آنست که تصور می شود. مفهوم بحران در مارکسیسم ، در طول تاریخ آن، و پس از درگذشت انگلس ادامه داشته است که میتواند شامل بحران وحدت ، نظری و سیاسی در اردوگاه مارکسیستی باشد.
و همچنین شامل سیاست مارکسیستی است که رژیم ها پس از رسیدن به قدرت مدعی انجام آن هستند. بحران ویژه تئوری مارکسیست ادعا می کند که نقص و محدودیت در متون مارکس و انگلس وجود دارد. این بحران به پایان قرن نوزدهم باز می گردد.
در درون جنبش ، این امر از تجدید نظر گرایی ناشی می شود ، به ویژه نظرات ادوارد برنشتاین، سوسیال دموکرات آلمان. او تحت تأثیر ایده آل گرایی کانت به سمت ایده اصلاح طلبانه قدم می گذارد. در برون ، توماس ماساریک ، رئیس جمهور آینده چکسلواکی ، از مارکسیسم با استفاده از مفهوم بحران انتقاد می کند. این بحران پس از انقلاب اکتبر، در فعالیتهای چپ مخالف رژیم در حال ظهور بلشویکی بروز میکند. در سالهای پس از ماه مه ۶۸ و بهار پراگ( چکسلوواکی) بحران مارکسیسم گسترش می یابد.
در سال ۱۹۷۷ ، یک کنفرانس تاریخی ، توسط روزنامه ایتالیایی Il Manifesto برگزار شد، که مخالفان چپ از بلوک شرق و روشنفکران را گرد آورد. به همین مناسبت ، لوئی آلتوسر فیلسوف فرانسوی از اصطلاح « بحران مارکسیسم » برای بیان بحران وحدت در اردوگاه کمونیستی و همچنین بحران نظری گسترده تر استفاده نمود. این بحث درباره بحران در دهه ۱۹۸۰ توسط شانتال موف(Chantal Mouffe) و ارنست لاکلو(Ernesto Laclau) در کتابی با عنوان هژمونی و استراتژی سوسیالیستی، دنبال شد.
این دو روشنفکر، مارکسیسم و ماتریالیسم تاریخی را با یک نتیجه گیری سریع به محاکمه می کشند. آنها با ادغام انتقادات جناح راست مارکسیست ها، محوریت هستی شناختی و دیدگاه تاریخی آن را رد می کنند.
تمام اعتراضهای آنها در بستری کاملاً نظری انجام می شود و متون مارکس و انگلس را هدف قرار می دهند. کِرم اقتدارگرائی در درون این اندیشه بوده است. (بقول ضرب المثل فرانسوی« کرم از ابتدا در میوه است»)
نظریه آنها منجر به تکه تکه شدن و جدائی درسیاست و حتی پذیرش راه حل دموکراسی لیبرال میشود.
آیا رویدادهای تاریخی موجب چنین اعتراضاتی شده بود ؟
فلوریان گولی: چگونه توضیح دهیم که طبقه کارگر در اروپا پس از جنگ جهانی دوم بسیار کمتر شور مبارزاتی داشته است ؟ در دوران اول قرن بیستم ، جنبشهای عظیمی از اعتصاب ها و خیزش ها وجود دارد. ودر دوره دوم این قرن ، بسیار کمتر. در مقابل چنین واقعیتی است که این فیلسوفان ادعا می کنند که ماتریالیسم نمی تواند آن را توضیح دهد. کارگران همان منافع طبقاتی اوایل قرن را دارند ، پس چرا دیگر آنها قیام نمی کنند ؟ باید داده های جدیدی را در تجزیه و تحلیل هابکار گرفت و مارکسیسم را تکمیل کرد.
به عنوان مثال ، در مکتب فرانکفورت توضیح داده شده است که اجتماعی شدن خانواده های اقتدار گرا در این دوره کارگران را منفعل می کند، بجای آنکه از آنها انقلابی بیافریند. یعنی توضیحاتی از نوع فرهنگی ارائه میشود. به این مفهوم که این اقتصاد نیست که واقعیت را توضیح می دهد ، بلکه فرهنگ است. در پایان این فرایند، ماتریالیسم در فلسفه به حاشیه رانده می شود. این آغاز جدائی بین روشنفکران و طبقه کارگر است. در حالیکه میتوانستیم از لحاظ مادی کاهش جنبش و تضعیف کارگران را توضیح دهیم.
در دهه ۵۰ ، نشریات شروع به تجزیه و تحلیل این پدیده با گرایشهای مادی کردند: در دوران بازسازی اروپا ، کارگران از رشد اقتصادی بهره مند می شوند.
آنها علاقه نسبی به سیستم موجود پیدا می کنند و کمتر تمایل به سرنگونی آن دارند. در دهه ۱۹۷۰ ، هنگامی که دستاوردهای رشد اقتصادی پایان یافته بود، مشکلات سازماندهی جمعی و استقرار روحیه وا دادن و تسلیم ، مانع از دفاع از منافع مادیشان می شود. این بدان معنا نیست که عوامل دیگر نقشی نداشته اند اما در نهایت مسئله اقتصادی اساسی بوده است.
پست مدرنیسم چیست؟ چرا شما به ویژه به فرانسوا لیوتار(Jean-François Lyotard *) علاقه دارید؟
گیوم مول: لیوتار در سال ۱۹۷۹ تعریفی از پسامدرنیسم ، در شرایط پست مدرن میدهد. او توضیح میدهد که روایت پیشرفت ، در برابر تجلی آنچه که آلن تورن (Alain Touine) آنرا « جامعه برنامه ریزی شده» می نامد، شکست خورده.
یعنی عمومیت یافتن یک جامعه متخصصان فنی که به طور فزاینده ای سلسله مراتبی است و لیوتار تفاوت های آنرا با نظام های صنعتی شرق و غرب زمانش، نسبی سازی خاصی میکند. او مانند تعداد معینی از روشنفکران که متعاقباً از آن روی گردان شدند، از مارکسیسم یا به طور دقیق تر از تروتسکیسم آمده بود.
من سعی کردم نقاط مشترک بین این فاز « مارکسیسم خود به خودی» و مرحله پسامدرن الهام گرفته از فروید یا نیچه را ردیابی کنم. لیوتار قبل از کتاب « اقتصاد پست مدرن » ، «اقتصاد کامجوئی»( لیبیدینال) را نوشته بود. او هرگونه ادعای علمی در قرائت واقعیت اجتماعی براساس تجزیه واقعی موضوع را به طور تحریک آمیزی از بین می برد. این بیشتر یک ژست است، نه یک استدلال مرتبط با انتقاد از مارکس.
استدلال او، مارکس را به شمائی از مسیحیت، بر گرفته از دیدگاه روسو بازمی گرداند، یعنی ایده الی کردن دستاوردهای انسان در طبیعت. در حالی که برای مارکس مفهوم طبیعتی با ماهیت ثابت ومنجمد وجود ندارد. دو مفهوم طبیعت در متون مارکس وجود دارد. ابتدا ماهیت عینی که ماتریالیسم نمیتواند آنرا انکار کند. سپس طبیعت ذهنی، یعنی تغیر شکل طبیعت توسط انسان.
این امر برای اندیشیدن به آرمان رهایی از قیمومیت مهم است زمانی که لیوتار می گوید که مارکس در مورد جامعه بدوی جاافتاده خیال پردازی می کند، از آن نتیجه می گیرد که دیگر نیازی به تغییر سرمایه داری نیست، بلکه لذت بردن از کالاهای مصرفی موجود کافی است. بدین ترتیب پیدایش لذت بردن محض، گوئی پاسخی به تضعیف افق غلبه بر سرمایه داری خواهد بود.
بنابراین، دومفهوم طبیعت در متون مارکس متضمن دو نتیجهگیری مهم است: تحقق سعادت فرد به شرطی که امکان رشد آزادانه همه را فراهم کند، و دگرگونی آزادانه طبیعت. که ما را به بحث های امروزه، به ویژه در مورد محیط زیست مرتبط می کند.
فلورین گلی ، آیا می توانید مواضع انگلس را در مورد ستمگری نسبت به زنان توضیح دهید؟
فلورین گلی: بررسی کتاب « منشأ خانواده ، مالکیت خصوصی و دولت» یک کار نسبتاً دشواری است که انگلس فیلسوف در دو ماه با استفاده از دست نویس های مارکس ، که چند ماه قبل درگذشته بود آنرا نوشته است. کار او به تحقیقات متخصصین مردم شناسی جوامع قدیمی در آنزمان متکی است.
این دانشی علمی است که با اکتشافات جدید متحول می شود ، چیزی که در چاپ دوم کتاب ، انرا توضیح می دهد. یک قرن بعد ، خواندن کتاب موجب تعجب میشود. با این وجود از دیدگاه ماتریالیسم جالب است زیرا دو کلید اصلی برای بررسی جوامع ارائه می دهد که همانا کار و خانواده است.
نشر سوسیال(Éditions sociales)، در نسخه سال ۱۹۵۴ کتاب ، بخشی از نوشته انگلس و اشاره او به اشتباه در پاورقیها را ذکر کرده است…. در روند تاریخی، خانواده به همان اندازه کار ، نقش داشته است. پدر و مادر ، زایمان ، تمایلات جنسی، عوامل کاملا تعیین کننده دوره تاریخی هستند. آنها در عین حال هم تاریخی و هم طبیعی هستند.
نه تنها ساخت و سازهای اجتماعی، بلکه بخشی نیز در رابطه جسم انسان با طبیعت مورد نظر است ، به عنوان مثال تفاوت جسمی بین زن و مرد. که در رابطه با جنبش فکری کنونی در امروز علوم اجتماعی است. از اینرو برنارد لاهیر(Bernard Lahire) معتقد است که جامعه شناسی در تجزیه و تحلیل، بیش از حد انسان را از حیوان جدا کرده است.
به گفته وی ، ما باید تمام دانش در مورد حیوانات را در تحلیلمان ادغام کنیم. قبل از انسان نیز یک مجموعه روابط اجتماعی طبیعی وجود داشته است، از جمله نزد شامپانزه ها ، مورچه ها …
بر رسی این دانش می تواند باعث بهبود اندیشیدن در مورد عملکرد انسان باشد. مسئله جایگزینی جامعه شناسی با زیست شناسی نیست ، بلکه ادغام علوم طبیعی درعلوم انسانی است.
چگونه بازخوانی های شما و این کار نظری می تواند به مبارزات کمک کند ؟
گیوم مول: طرد ماتریالیسم وایجاد شکاف بر پایه هویت ها ونه بر اساس رابطه های عینی، منجر به بن بست سیاسی میشود. شانتال موف و ارنست لاکلوف ریشه مشکلات را نه در ساختارهای عینی و روابط تولید، بلکه در ساختارهای ذهنی افراد میدانند. این دیدگاه موجب چند تکه شدن مبارزات میشود.
مبارزات فمینیستی ، علیه نژادپرستی ، دفاع از محیط زیست ، که همیشه بخشی از تاریخ مبارزه چپ بوده اند ازهم جدا میشوند. بنابراین لازم است روش دیگری برای پیوند ایجاد کرد. شانتال موف وو ارنست لاکلو نظریه ای بر پایه تجربه آرژانتین، پوپولیسم چپ ارائه میدهند.
یعنی وجود رهبری که قادر به ایجاد هم افزایی بین این مبارزات مجزا، بر اساس گفتمان اپوزیسیون مردم- نخبگان باشد که دیگر با هیچ طرح طبقاتی مطابقت ندارد. این منجر به چندین بن بست سیاسی می شود. اگر فقط ستیزه است که موجب ادامه مبارزه میشود ونه منافع عینی مادی (مثلاً حق کار آبرومندانه) پس ستیزه بدون هدف معینی مستقلا ارزش مییابد.
این دیگر به ما اجازه نمی دهد به آینده فکر کنیم، وغلبه بر سرمایه داری در افقی ملموس نیست. امری که برای چپ در رابطه با تاریخش مشکل ایجاد می کند. پست مارکسیسم این مسائل را کاملاً جدید معرفی می کند، درحالیکه مدت هاست مطرح شده است. این چنین یک بن بست استراتژیک در اثربخشی مبارزات اجتماعی و سیاسی پدیدار میشود.
پس این بن بست شامل چه چیزی است؟
گیوم مول:اگر قرار باشد که گفتمان، فقط تضادها را مطرح می کند و نه روابط تولید را، ما در خطر پر اهمیت قرار دادن یک مبارزه و تقدیس آن در رابطه با مبارزه دیگر هستیم. به همین ترتیب، تاکتیکهای پوپولیسم چپ منجر به این میشود که انتخابات را یک هدف و نه یک وسیلهای در نظر بگیریم.
کل مبارزه فقط حول لحظه مقدس انتخابات متمرکز میشود و نه برای پیشرفت از نظر منافع طبقاتی که می تواند از طریق انتخابات هم به دست آید. ما همچنین میتوانیم شیوههای محلی و جایگزین بیشتری را برگزینیم، که به خودی خود میتواند جالب باشد.
اما این شکل از سیاست، در غیاب یک سازمان بزرگتر، در مورد مبارزه با دولت و نهادهای مالی مشکل ایجاد می کند. به غیر از این، تدارک پاسخی برای جلوگیری از پیشرفت فاشیسم مطرح است. تصوری مبتنی بر هویت یا ایده آلیستی برای مبارزه با مغشوش کردن مرزهای طبقاتی چندان مؤثر نیست.
با اوبریزاسیون(ubérisation ) (خودکارفرمائي)،ما به اشکال کارمزدی باز گشتهایم که در قرن نوزدهم رایج بود. امری که ارتباط با طبقه کم درامد را زیر سوال میبرد. مانوئل سرورا مارزال(Manuel Cervera-Marzal) در تحلیل جامعه شناسی حزب «فرانسه تسلیمناپذیر» نشان داد که طبقات کم درآمد به دلیل نداشتن امکانات فنی و مالی برای برقراری ارتباطات، در تشکیلات این حزب کنار گذاشته یا به حاشیه رانده شده اند.
نباید فراموش کرد که فاشیسم از جمله به دلیل فقدان روابط اجتماعی رشد می کند. انزوای طبقات محروم به دلیل مسکن در حومه شهرها و عدم دسترسی به کار باثبات ، موجب مغشوش شدن مرزهای طبقاتی میشود.
بدون مبارزاتی که فضاهایی برای اجتماعی شدن افراد ایجاد کند، مقابله با بستر اجتماعی موجود که فاشیسم در آن رشد می کند دشوارتر خواهد بود.
برگردان باقر جهانبانی
این کامنت بطور غیر مستقیم به مقاله مربوط است، مربوط به اینکه مقاله از ضعف چپ میکوید.
—-
درباره این مقاله
“کارگران کمونیست و تحزب کمونیستی در باره خط آنتی تحزب”
سیاوش دانشور
—
مقاله اول ضد حزبی های مارکسیست را نقد میکند که این خودش نتیجه فساد حزب بلشویک و دولت آتها و فساد سوسیال دموکراتها بود. مقاله بجای کوشش برای درک ضد حزب بودن بخشی از مارکسیسته در اروپس قرن بیستم، فقط الکی بدون استدلال ذکر میکند که آتها در خدمت بورژوازی عمل میکنند.اما واقعیت این است که تقصیر کسی نیست که مارکسیستها آنقدر حزب درست کرده اند که سالها طول می کشد تا کارگران بفهمند که دلیل انشعابات و تعدد سازمانی و حزبی مارکسیستها چیست. اگر حزب کمونیست شوروی و رهبرانش آدم کش و کارکر سرکوب کن نبودند که این وضع پیش نمی آمد.
ایشون میگوید که ضدیت با حزب و دولت سازی مارکسیستها آنارشیستی است. این درست که آنارشیستها ضد حزب هستند چون ضد دولت هستند، اما آیا وضع حزبی، تشکیلاتی و ایدئولوژیک مارکسیستها گواه درستی دیدگاه آنارشیستها نیست؟ صد درصد هست.
درباره غیر سیاسی بودن آنارشیستها، این از خزغبلات مارکس است که اینجا تکرار شده.دیدگاه آنارشیستها این است که حزب برای شرکت در روند سیاسی بورژواها و شرکت در دولت است که باعث میشود کارگران به طبقه بورژوا امید واهی پیدا کنند و مارکسیستها بتدریج نقش ارباب ایفا کنند که دیدگاهشان تاریخا درست است. آنارشیستها مخالف کار انقلابی ضد سرمایه داری در محل کار و زندگی نیستند.
نویسنده عمدا عقاید مارکسیستهای دست راستی و سایر مارکسیستهای غیر حزبی را با آنارشیستها در یک سبد گذاشته که حیله گری و کاری زشت و ارتجاعی است.
نویسنده با حزب گرایی اش مجبور است بگوید که فقط حزب کمونیست کارگری – حکمتیست نماینده طبقه کارگر است که خودش میداند همه تشکلات و احزاب مارکسیستی همین را میگویند و این کارکران را گیج و ویج میکند!!
آنارشیست
معلوم شد تعریف علم را هم نمیدانی.
یک جنبه علم، ماتریالیست بودن آنست. علم منطق مراحل کشفیات علمی را توضیح میدهد. ولی تو دنبال این حرف و حدیث ها و حقایق نیستی.
فقط مثل آخوندها سفسطه های ساده لوحانه کودکانه زنانه می اندازی توی این صفحه مجانی مظلوم انحصاری ات.
چندین سال است که اینجا بتو توصیه شده؛ برو با :تئوری و تاریخ و فلسفه ، و نظریه پردازان 200 سال اخیر آنارشیسم آشنا، بشو !
و بعد بیا اینجا از مرد ستیزی و ایران ستیزی و دگراندیش ستیزی ؛ به این شکل منفضح دفاع کن، و شعار بده و اپوزیسون ایران علیه آخوندها را تخریب کن.
به دلیل همین ضعف هاست که بعد از بیست سال هنوز تنها آنارشیست ولایات و سرحدات و اقالیم ایران هستی بقول خمینی ره.
ببین سفره دار،
تو دردت فلسفه و علم و کارگر و این حرفها نیست. درد تو اینه که آنارشیستها ضد وطن هستند و برای تو در آن جایی وجود ندارد که مثل مارکسیسم ازش سو استفاده کنی. انارشیستها هم کاملا علمی و درست میگویند وطن پرستی یا حقه بازی است و یا جهل.
خانمها و آقایان آنارشیست
به رسول جرجیس،
اگر ماتریالیسم یعنی علم، خب بگو علم دیگه، فلسفه بافی چرا؟
تو بگو علم، من راضی خواهم بود. مشکل تو اینه که ضد علم هستی.
اینکه مارکس چه گفته، اگر غلط گفته، غلط گفته چون با استاندارد علم جور در نمی آید، اگر دست گفته، درست گفته چون با استاندارد علم جور در می آید. متوجه میشی که؟!!
آقایان و خانمهای آنارشیست.
آخر به آنارشیستی که نمیداند، علم یعنی ماتریالیسم ! چه جوای باید داد ؟
حتی اگر از زبان مردسالار مارکس و لمپنیسم سوء استفاده کند !
مارکس در مکاتبات خصوصی محصوصا با انگلس، پرخاشگری پرولتری میکند به روسها و به آنارشیستها و به یهودی ها و به زنان و به اپورتونیستها و به اکونومیست ها و…..
هر مکتب و جهانبینی و ایدئولوزی که متکی به یک سیستم فلسفی نباشد، از مردستزی و از ایران ستییزی و از اپوزیسیون ستیزی حمایت میکند ،و در مقابل دین و آخوند و انقلاب و سرنگونی،لرزان و فرصت طلب میشود!
معنی یونانی فلسفه : دوستدار دانش. کنجکاو پرسش !
هیهات من الضله ! ذله.
به کامنت نویسی بنام ضامن آهو،
نه ماتریالیسم و نه ایده الیسم، فقط علم.
حالا تا میتوانی برو بقول مارکس استمناء فلسفی کن.
میخواهی نقل قول ش را از مارکس برایت بنویسم یا اینکه مثل خدا مراد فولادی میگی جعلی است و مشغولی!
آقایان و خانمهای آنارشیست
آنارشیست ایده آلیست، انگار فقط در ایران عقب افتاده ممکن است!
غربیها میگویند: غالب زنان اسلاو بدلیل کاتولیک بودن، خرافاتی و ایده آلیست هستند.
تنها زن آنارشیست فارسی زبان ضد ایرانی، نیز ایده آلیست است!
البته ایشان فرق بین ماتریالیست و ایده آلیست بودن را نمیداند؛ وگرنه خواهان سرنگونی آخوندها و بقدرت نرسیدن مجاهدین، و لغو حجاب اسلامی میشد!
برای درک جامعه احتیاجی به فلسفه بافی نیست، انسان شناسی که یک علم است لازم و کافی است. دوره ماتریالیسم و ایده الیسم و اینها سپری شده.
آنارشیست