پرنسس مرگ و نویسندگان
.
امیرمختار کریمپور شیرازى در سال ۱۳۰۰ خورشیدى در خانواده اى روستایى در اصطهبانات (استهبان) فارس چشم به جهان گشود. چون خانواده اش نمىتوانست هزینه تحصیل او را بپردازد بناچار وارد مدرسه نظام شد. اما پس از مدتى از آنجا بیرون آمد و وارد دانشکده حقوق شده و به دریافت لیسانس حقوق نایل آمد. وى از همان زمان به خبرنگارى روى آورد و در آخر امتیاز روزنامه شورش را گرفت. روزنامه شورش در دوران حکومت ملى دکتر مصدق افشاگر بسیارى از توطئه هاى ضد مردمى درباربود
در مورد اشرف پهلوى که در فساد اخلاقى و عیاشى و قاچاق و رشوه گیرى و ارعاب مخالفان و شرکت در توطئه هاى عوامل بیگانه بر علیه دکتر مصدق ید طولایى داشت, نوشت: ¨ مردم مىگویند اشرف چه حق دارد که در تمام شئون مملکت دخالت کرده و با مقدرات و حیثیت یک ملت کهن سال بازى کند. مردم مىگویند این پول هایى را که اشرف بنام سازمان شاهنشاهى از مردم کور و کچل, تراخمى و بىسواد این مملکت فقیر و بدبخت مىگیرد به چه مصرفى مىرساند
¨ مردم مىگویند چرا خواهر شاه در امور قضائیه, مقننه و اجرایى این مملکت دخالت نامشروع مىکند. چرا اشرف خواهر شاه دادستان تهران را احضار کرده و نسبت به توقیف ملک افضلى جنایتکار و آدم کش اعتراض کرده و دستور تعویض بازپرس را مىدهد
چرا باید یک نفر مفتخور(احمد شفیق) نالایق بنام همسرى خواهر شاه دربار سلطنتى یک مملکت تاریخى را ملعبه عیاشى و خوش گذرانى خود قرار دهد….شاه اگر با طرد اشرف, فاطمه و احمد شفیق عرب و هیلر آمریکایى افکار عمومى را تسکین ندهد…عاصیان جان به لب آمده و کارد به استخوان رسیده, ناچار خواهند شد براى حفظ استقلال و آبروى ایران کارى بکنند که ملت قهرمان و بزرگ فرانسه با دربار خود و لوئى شانزدهم کردند. حال خود دانید با آتش و قهر و نفرت مردم¨
انتشار این مقاله خشم دربار را برانگیخت و دستور توقیف روزنامه شورش صادر شد. بعداز توقیف روزنامه از طرف دربار طى نامه اى با خط کج و معوج وى را تهدید کردند. کریمپور بعدا متن نامه را در روزنامه اش کلیشه کرد:
¨ اى مدیر روزنامه شورش بدان و آگاه باش که اگر دست از مبارزه با اشرف پهلوى برندارى عاقبت وخیمى در پیش دارى, دیدى که چگونه محمد مسعود مىخواست علیه ما مبارزه کند, به حیات او خاتمه دادیم و باز هم مىگوییم اگر دست از مبارزه با ما برندارى در همین روزها منتظر سرنوشت مسعود (منظور محمد مسعود مدیر روزنامه مرد امروز است که شرح حالش در زیر خواهد آمد) باش¨
کریمپور در مقاله اى که با این شعر شروع مىشد نوشت:
به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست
¨من از روزیکه دست چپ و راست خود را شناخته ام و پا در صحنه سیاست گذاشته ام بقرآن مجید سوگند یاد کرده ام که چیزى جز به منفعت ملت ایران نگویم و سطرى جز براى آسایش مردم ننویسم ولو اینکه بقیمت جانم تمام شود. من وظیفه دارم که تمام لانه هاى زنبور را هرچقدر مىخواهد خطرناک باشد ویران کرده و مردم را از شر آنان آگاه سازم¨
بعداز سى ام تیر ۱۳۳۰ نوشت: ¨من نمىدانم مادران, خواهران, برادران شاه دیگر از جان مردم مفلوک گرسنه بىچیز چه مىخواهند؟ سى سال تمام خون مردم را مانند زالو مکیدند, جان مردم بیگناه و شریف را در سیاهچال هاى زندان انداختند, املاک و اموال مردم را بزور از آنان گرفتند, ناموس دختران و زنان ملت را بزور لکه دار و آلوده ساختند, تمام دارایى و پول ملت را به بانکهاى خارجى سپردند. شاه شعبان بى مخ,عشقى, پرى غفارى کاشانى جاسوس و دزدان دیگر از مردم محروم و گرسنه ایران چه مىخواهند؟
هزار مرتبه جاى دریغ و آوخ نیست که شاه حامى چاقوکشان بى مخ است
رضاخان جنایتکار گور بگور افتاده لعنتى تمام استعدادها و نبوغ را مانند افعى آفریقا بلعید و ایران مستعد, برومند, پرافتخار را به قبرستان سیاه, تاریک و مخوف تبدیل کرد¨
برخلاف بسیارى از رفیقان نیمه راه که مصدق را تنها گذاشتند, و بعدها با نوشتن مقالات و خاطرات و توجیه نامه ها , که در آنها با زدن تهمت به دیگران , سعى در پوشاندن این لکه سیاه زندگى خود شدند , کریمپور شیرازى تا دم مرگ از وفاداران مصدق بود. و در همان روزهاى نزدیک به کودتاى ۲۸ مرداد, گویى موضوع کودتا را به حدس دریافته بود در روزنامه اش شعر زیر را نوشت:
دلم به پاکى دامان غنچه مىسوزد که بلبلان همه مستند وباغبان تنهاست
کریمپور شیرازى, پس از کودتاى ۲۸ مرداد و برقرارى حکومت نظامى, به زندگى مخفى روى آورد, اما در مهرماه سال ۱۳۳۲ پس ازمدتى آوارگى, توسط ماموران فرماندارى نظامى دستگیر و زندانى شد. حال کریمپور بود و کینه هاى کهنه درباریان. دژخیمان وى را در زندان لشکر زرهى در سیاهچال انداختند. در مدت اسارت شکنجه بسیار دید, تمام بدنش را با سیگار سوزاندند. سیخ داغ بر بدنش کشیدند, تهدید و تطمیعش کردند شاید توبه نامه اى از او بگیرند, ولى او زیر بار نرفت و همچنان به مصدق وفادار ماند. مىگویند اشرف در تمام شکنجه ها حضور مىیافت و از آن لذت مىبرد و مىخواست بدین وسیله انتقام قلم تیز او را از او بگیرد.
در شب چهارشنبه سورى همان سال مجلس جشنى در لشکر دو زرهى ترتیب دادند. تبهکاران سیه دل, براى شادمانى, کریمپور را از سلول درآوردند و به میدان آوردند و کینه هاى ناپاک خود را در قالب تفریحى چندش آور به نمایش گذاشتند. به دستور شاپور علیرضا و اشرف پیکرش را آغشته به نفت کردند, مدتى او را به توهین و تمسخر گرفتند. شاهپور علیرضا که مثل خواهرش اشرف در قساوت قلب و خشونت مشهور بود. لگد محکمى بر دهان او کوبید. پالانى بر پیکر وى نهادند و دستور دادند چهار دست و پا راه برود. اشرف با زدن کبریت بر بدن نفت آلود کریمپور, آتش آن جشن منحوس را بر افروخت. شعله آتش همه بدن او را فرا گرفته بود. تلاش داشت از میان تماشاگران که قهقهه سر داده بودند بگریزد, ولى سربازان با سرنیزه مانع مىشدند که لذت دروغین و پست آنان را ناتمام بگذارد.
کریمپور شیرازى به جرم شهامت در دفاع از حقوق ملت ایران و پشتیبانى از دولت ملى دکتر مصدق و افشاى خیانتها, هرزگیها, چپاول ها… و وطن فروشى دربار پهلوى در آتش سوزانده شد
محمد مسعود مدیر روزنامه جنجالى مرد امروز بود که بین سالهاى ۱۳۲۱ تا ۱۳۳۱ خورشیدى منتشر مىشد. وى بعداز پایان دبیرستان از قم به تهران آمد و ازدانشکده حقوق درجه لیسانس گرفت, با همکارى نصرالله شیفته, یکى ازروزنامه نگاران پرسابقه, کار روزنامه نگارى را شروع کرد و بعدها روزنامه مرد امروز را منتشر مىکرد. کسى ازنیش قلم او در امان نبود. بعداز اینکه ملکه مادر با غلامحسین صاحبدیوانى ازدواج کرد محمد مسعود مقاله تندى برضد این ازدواج نوشت. مادر شاه پس ازخواندن این مقاله سخت برآشفته شد و به شاه پیغام داد ¨ اگر این مرد را ازبین نبرى شیرم را حرامت مىکنم¨
باستانى پاریزى مىنویسد: دکتر رحیم صفارى در اینجا به درگیریهاى مسعود با دربار و بویژه اشرف پهلوى اشاره کرد: ¨ اشرف خیلى میل داشت با مسعود ارتباط داشته باشد و على ایزدى رئیس دفترش واسطه این دیدار و رابطه بود, یادم هست یک بار روزنامه ها نوشتند, اشرف از فروشگاه کازرونى ۱۴ قواره پارچه وطنى خریده بود و آنرا براى مسعود فرستاد. مسعود به ایزدى گفته بود اگر واقعا والاحضرت آنقدر وطن پرست است چرا ۱۵ میلیون جوان ایرانى را گذاشته و با یک مرد عرب ازدواج کرده اند(اشاره به ازدواج اشرف با احمد شفیق). على ایزدى یک شب وقت گذاشت که مسعود به دیدار اشرف برود ولى مسعود گرفتارى را بهانه کرد. یک بار دیگر قرار گذاشتند که اشرف بخانه محمد مسعود برود ولى مسعود گفته بود خانه من جاى زنان فاسد نیست¨
دکتر رحیم صفارى ادامه مىدهد: ¨ آن شب شنبه مىخواستم به چاپخانه بروم و دلخورى که از من داشت از دلش درآورم, خجالت کشیدم کنار ماشینش ایستادم که خودش بیاید و از او معذرت بخواهم. اما همانموقع مرد چهارشانه اى آمد و گفت: چرا اینجا ایستاده اى؟ گفتم به شما چه مربوطه. کتش را کنار زد, یک هفت تیر داشت, گفت اگر نمىخواهى مغزت را داغون کنم فورى از اینجا گورت را گم کن…. من چند قدم پائین تر رفتم و کنار دیوار وزارت فرهنگ مشغول قدم زدن شدم, نیم ساعتى گذشت تا مسعود از چاپخانه بیرون آمد از جوى آب گذشت, کلید ماشین را از جیبش درآورد, خواست سوار شود. خواستم به طرف ماشین مسعود بروم که دیدم یک جیپ با علامت دژبان که دونفر سرنشین داشت با سرعت سرسام آورى از سه راه اکباتان بطرف بالا حرکت کرد. مسعود یک پایش در ماشین بود که صداى گلوله بلند شد, جیپ دژبان بطرف شاه آباد(جمهورى فعلى) حرکت کرد. من داخل ماشین را دیدم. روى صندلى جلو همان کسى بود که مرا ازکنار ماشین مسعود دور کرده بود و پشت سر او زنى نشسته بود که شباهت زیادى به اشرف داشت…در آخرین شماره روزنامه که با شرکت مسعود منتشر شد در صفحه اول روزنامه کلیشه اى چاپ شده بود که زیر آن نوشته شده بود: در حالى که مردم زحمت کش ایران از گرسنگى خون گوسفند مىخورند شاهزاده خانم اشرف پهلوى یک پالتو خز را که میلیونها ارزش دارد از شوروى خریدارى کرده است….من آهسته ماجرایى را که دیده بودم براى بعضى ها تعریف کردم که البته چندان باورشان نشد.¨
و اینک از خاطرات دکتر عباس منظرپور
مشهد- شب اول کشیک بخش، برای گرفتن نمک به آشپزخانه رفتم. آشپز به کارهای غذای فردا مشغول بود. وقتی فهمید پدر من هم پزنده است و بخصوص نام او را دانست، مثل این که پر درآورد. .. در طول زمستان خود و معاونش غذای مرا به بخش می آوردند و گاه پهلوی هم می نشستیم و تا بعد از نیمه شب گفتگو می کردیم. آشپز مشروب می خورد، ولی معاونش ظاهرا از این کار اکراه داشت…
مردى بود هیکل مند, حدود ۴۰ تا ۴۵ ساله, قوى و بسیار ساکت. کم کم متوجه شدم او هم اهل نوشیدن است, و شبى که ظاهرا اندازه از دستش خارج شده و بیش از ضرورت نوشیده بود, شروع به گریستن کرد. چندان تعجبى نکردم و علت گریه را نپرسیدم ولى او خود به زبان آمد و گفت
– نزدیک به ده سال است رازی را در سینه حفظ کرده ام که مثل “خوره” از درون مرا نابود می کند. دنبال کسی می گشتم که با فاش کردن این راز، کمی از بار سنگین و جدان خود بکاهم. سه نفر پرسنل دژبان لشکر گارد بودیم که مامور قتل محمد مسعود ، مدیر روزنامه مرد امروز شدیم. یک نفر راننده بود و ما دو نفر تیرانداز. به زودی فهمیدیم این دستور از طرف اشرف پهلوی داده شده است. چندین بار به اداره روزنامه در خیابان فردوسی رفت و آمد کردیم و تمام نقاط و ساعات ورود و خروج او را با دقت شناسائی کردیم. یک بار ما را نزد اشرف بردند که خیلی ما را تشویق کرد و به هر کدام از ما مبلغ نسبتا قابل توجهی پول داد. یکبار هم اشرف خود با ما آمد و راهنمائیهائی هم کرد. تا روزی که ماموریت خود را انجام دادیم. من خودم اصلا تیراندازی نکردم و فقط همکار من این کار را انجام داد. پس از پایان ماموریت، ما سه نفر را در یک محل مخفی نگه داشتند و به زودی فهمیدم که آن دو نفر را سر به نیست کرده اند. من همسر و یک فرزند دختر داشتم. شب و روز گریه می کردم و به هر کس که نزد من می آمد التماس می کردم مرا نکشند و مطمئن باشند تا پایان عمر مثل یک مرده زبان باز نخواهم کرد. پس از حدود شش ماه که کوچکترین اطلاعی از هیچ جا نداشتم مرا به “خاش ” فرستادند. این شهر در آن موقع یکی از تبعیدگاه های وحشتناک بود و یک پادگان کوچک مرزی هم آن جا مستقر بود که من به عنوان آشپز آن پادگان مشغول کار شدم. پیش از اعزام به من تفهیم کرده بودند که اگر جائی زبان باز کنم هم خود و هم همسر و فرزندم نابود خواهیم شد.
هفت سال در “خاش” بودم بدون این که از همسر و فرزندم خبری داشته باشم و یا آن ها از زنده یا مرده بودن من مطلع باشند. وقتی مطمئن شدند که از من صدائی در نمی آید مرا به مشهد فرستادند. وقتی از این جا خبر زنده بودن من به خانواده ام رسید، دیگر همسرم فوت کرده بود و من فقط توانستم دخترم را نزد خود بیآورم.”
منابع استفاده شده: کشتار نویسندگان در ایران, از محمود ستایش. و خاطرات دکتر عباس منظرپور
سینا
Comments
پرنسس مرگ و نویسندگان — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>