فلسفۀ سیاسی برخورد با پدیده های اجتماعی
فرزین خوشچین
زنده یاد، شاپور بختیار جملۀ اندیشمندانه ای را دربارۀ ورود خمینی به ایران گفته بود: «اگر دستور می دادم هواپیمای خمینی را بزنند، آنوقت من می شدم شمر، که این پسر پیامبر را کشته ام و خمینی می شد همان امام زمانی، که مردم منتظرش بودند». البته این فلسفۀ سیاسی شاید تنها چارۀ آن زمان بود، اما چاره ای از روی اجبار، نه از روی گزینش برنامه ریزی شده، بلکه واکنشی «خردمندانه» بود در برابر رویداد تحمیل شده ای، که می توانست رخ ندهد، تنها اگر پیشاپیش، توان درک فاجعۀ در حال وقوع را می داشتیم و برای جلوگیری از آن به افشاگری و تبلیغ دقیق و درست از دیدگاه خمینی دست می زدیم. این سیاست می توانست پیاده شود، اگر فعال سیاسی، سیاستمداری می بود، که در برخورد با پدیده های اجتماعی، روشمند و پژوهشگرانه رفتار می کرد. همچنین، برخورد حذف رهبر تنها می تواند برای جنبشی مناسب باشد، که وابسته به یک شخصیت است، شخصیتی، که در تودۀ مردم نفوذ دارد، و یا دارد بانفوذ و بزرگ می شود. اما در برخورد با جنبشی، که وابسته به یک شخص نیست ودارای چندین رهبر و ساختار سازمانیافته می باشد، ترور رهبر جنبش و یا چند تن از فعالانش، تنها می تواند وقفه ای در کنشهای آن جنبش ایجاد کند، اما نمی تواند همۀ جنبش را به رکود و ناپیگیری بکشاند. اما بدبختانه، می توان گفت، که همۀ فعالان سیاسی ما در آن زمان، از چپ گرفته تا جبهۀ ملی، سیاسیونی بودند، که تئوری را به خدمت شعار گمارده بودند، نه اینکه شعارشان در پیوند دقیق و سنجیده با تئوری باشد. دربار پهلوی نیز، که با کودتا و پشتیبانی روحانیت و اوباشان به قدرت دست یافته بود، به جای تحلیل نیروی روحانیت و شناخت از اندیشه و عمل خمینی و شریعتی، به خیال خودش، با جیره دادن به آخوندها، پایه های رژیم خودش را استوار می کرد. اما دیدیم، که همان آخوندها، مانند علم الهدی جیره خوار و مجیزگو، علیه رژیم شاه برخاستند و امروز دارای امپراتوری بزرگی شده اند. اکنون می دانیم، که طرفداران دربار پهلوی نیز هیچگونه پژوهشی برای شناخت نیروهای سیاسی جامعۀ خود انجام نداده بودند و با هر پدیده ای بگونه ای واکنشی برخورد می کردند، که این نشان از نپیمودن پروسۀ شناخت و درجا زدن در مرحلۀ واکنش به نخستین دریافتهای حسی از پیرامون بود، و این همان روش آنارشیسم است، که به پوپولیسم می انجامد. در چنین جوی، در ستیز میان گرایشهای گوناگون سیاسی، تنها نیرویی می تواند دست بالا را داشته باشد، که هم ریشه در روانشناسی اجتماعی داشته باشد، و هم در زمان مناسب، بلندتر از دیگران فریاد زده باشد،- رسانه ها را در اختیار داشته باشد (رژیم پهلوی)، دارای مسجد و منبر باشد (آخوندها)، با توده ها در ارتباط باشد (جبهۀ ملی)، دارای نفوذ در سندیکاها و انجمنها باشد(نیروهای چپ). می دانیم، که از میان همۀ این گرایشهای برشمرده، تنها آخوندها توانسته بودند از امکانات خودشان بیشترین بهره برداری را داشته باشند، و از همین روی نیز، بسرعت دارای هژمونی شدند و رهبری رویدادها را در دست گرفتند. با اینهمه، خمینی و دار و دسته اش هیچگونه برنامه ای برای سازندگی نداشتند، بلکه برعکس، همۀ برنامه های از پیش اندیشیدۀ آنها، که با کمک سرویسهای جاسوسی آمریکا، انگلستان و فرانسه پیاده می شدند، برای ویرانگری بودند، نه برای دمکراسی و حقوق شهروندی. برای نمونه، انجمنهای اسلامی بسیار پیش از بهمن 57 در آمریکا و اروپا برپا شده و برنامۀ «انقلاب فرهنگی» را در دستور کارشان داشتند؛ با فرستادن دانشجویان مسلمان به درون دانشگاههای ایران، زمینه های سرکوب دانشجویان و استادان دمکرات را فراهم آوردند و از این راه توانستند جو خفقان را بر سراسر کشور مستولی کنند. اما همه چیز به رهبری کاریسماتیک وابسته بود، تا امروز، که نظام بی نظم جمهوری اسلامی، با همۀ تناقضاتش، توانسته است سلطۀ خودش را در دوران پس از خمینی هم ادامه دهد. اما اگر شاپور بختیار دستور سرنگون کردن هواپیمای خمینی را می داد، جمهوری اسلامی به صورت امروزی هرگز پایه ریزی نمی شد. جنگ داخلی و نبرد دراز مدت بوجود می آمد، اما می توانست هم کوتاه مدت باشد، اگر نیروهای سیاسی از اسلام و رساله های خمینی تحلیل درست و دقیق پژوهشگرانه ای را با مردم در میان می گذاشتند.
اینها درسهایی هستند، که باید از تاریخ گرفته باشیم. ببینیم تا چه اندازه به این درسها توجه داشته ایم.
پیدایش شخصیتها در پیوند با ناگزیری تاریخی می باشد. جنبش خمینی از این روی به پیروزی رسید، که گرایشهای سیاسی چپ و ملی از میدان سیاست پیوند با توده ها بیرون مانده بودند. امروز نیز موقعیت انقلابی مانند آتش از زیر خاکستر، هر از گاهی زبانه می کشد، اما شعله نمی گیرد، زیرا نه سازمانها و احزاب توانسته اند توده ها را سازماندهی کنند، و نه رهبری کاریسماتیک در صحنۀ سیاسی اپوزیسیون حضور دارد. در این میان، تنها کسی، که دارای امکان بالقوه برای تبدیل شدن به رهبر توده ها می باشد، شاهزاده رضا پهلوی است. اما آقای رضا پهلوی، با توجه به تاکتیکهای غلط خودش و نداشتن هیچگونه پلاتفورم سیاسی-تئوریک سنجیده، اکنون دیگر به جای آس برنده و سرمایۀ ملی اپوزیسیون، تبدیل شده است به مانعی بر سر راه سرنگونی جمهوری اسلامی. در چنین وضعیتی باری دیگر همان پرسش نخست پیش می آید: آیا اگر هواپیمای رضا پهلوی سرنگون شود، و یا او دچار بیماری کشنده ای شود، کرونا بگیرد و بمیرد، آیا در چنین صورتی، جنبش دمکراسی خواهی دچار شکست خواهد شد، و یا برعکس، این خودش شانس بزرگی خواهد بود برای آنکه مردم از دودلی و سرگردانی رها شوند و به نیروی سازمانیابی خودشان توجه کنند و برای سرنگون کردن جمهوری اسلامی مصمم شوند؟ روشن است، که در نبودن رضا پهلوی، نیروهای اپوزیسیون از پراکندگی و دشمنی کمتری در میان خود برخوردار خواهند بود. و در واقع نیز، نیازی به زدن هواپیمای رضا پهلوی، و یا بیماری کرونا نیست، زیرا این واپسین شاهزاده با کارنامۀ سیاسی خودش، نقشی بسیار ضعیف تر از آنچه از او انتظار می رفت را در میدان سیاست بر عهده دارد. با توجه به اینکه هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیرد، کسی، که از نیروهای بیگانه درخواست می کند کشورش را بمباران کنند تا او بتواند به تخت سلطنت برسد، یقیناً همدلی توده ها را با خود نمی تواند داشته باشد. این سیاست نکته ای کلیدی را در شناخت از مقولۀ سلطنت در ایران بما نشان می دهد،- بویژه سلطنت سلسله های قاجار و پهلوی در مقایسه با سلطنتهای اروپایی. پادشاهان اروپا نمایندگان اشراف فئودال بودند، که کشور را از آن خود و دهقانان را نیز رعایای متعلق به خود می دانستند، و چون احساس مالکیت داشتند، از سرزمین خودشان دفاع می کردند. اما پادشاهان اقوام انیرانی، سرزمین ایران و مردمش را اموال و رعایای غنیمت جنگی و خودشان را نیز فرمانروایانی بیگانه به شمار می آوردند، که موقتاً در جایی ساکن شده اند. این دیدگاه موقتی بودن سازندۀ روانشناسی ویژه ای بود، که نه به آب و خاک، و نه به مردم کشور اهمیتی نمی دادند، بویژه اینکه پس از سر و سامان گرفتن و اهلی شدن، دقیقاً هنگامی، که آغاز به ساختن مسجد و گرمابه می کردند، چندین ساختمان و باغ درست می کردند و تا اندازه ای متمدن می شدند، قوم دیگری می تاخت و برای استوار کردن پایه های فرمانروایی خودش، از کشته ها پشته می ساخت، سرها را می برید، چشمها را درمی آورد. فکرش را بکنید، که آغامحمد خان قاجار آنهمه مردم فارس و کرمان را کور نمی کرد و سر نمی برید، و هنگام نبرد با روسیه، همین تعداد آدم را جناب شکستعلی شاه به جنگ روسها می فرستاد. اما همیشه، پس از برپایی فرمانروایی قبیلۀ خونخوار، همین ماجرا تکرار می شد و بدینسان ایران هرگز مانند اروپا دارای ساختار دولت فئودال، نهادهای اداری، کشوری و لشگری، هنر و ادبیات و سیاست آینده نگر نمی شد. ریشۀ استبداد و غارتگری فرمانروایان، و فساد اخلاقی مردم در کشور ما در همین واقعیت روانشناسی سیاسی-اجتماعی احساس موقت بودن نهفته است. اگر بخواهیم دوران قاجارها را با دوران تزارهای روسیه مقایسه کنیم، می بینیم، که فئودالهای روسیه گرچه دهقانان خودشان را بسیار سخت استثمار می کردند و آنها را «خالوپ» یعنی «برده» می نامیدند، اما فئودال روس در همان دهکده زندگی می کرد، دارای زرادخانه ای از سلاحهای گوناگون بود، سوارکاری، شمشیربازی، تیراندازی، آشنایی با زبانهای بویژه فرانسوی و آلمانی، تآتر، نمایشنامه های نویسندگان اروپا، باله و آثار موسیقیدانان اروپا، زندگی اشرافی و آشنایی با روند دانش و پیشرفت اروپا را برای فرزندان خودش الزامی به شمار می آورد. در برابر این، فئودال ایرانی نه سواد داشت، نه زبانها و کشورهای اروپایی را می شناخت، نه با فرهنگ و هنر آشنایی داشت، نه از رزم افزارها و شیوۀ نوین سپاهیگری آگاه بود، نه به شیوۀ نوین کشاورزی و دامداری علاقه نشان می داد. تنها کاری، که بلد بود، تصاحب دختران روستا، چوب و فلک کردن دهقانان، خوردن و خوابیدن و تریاک کشیدن بود. البته استثنائاتی هم وجود داشتند، اما هرگز به سیستم تبدیل نمی شدند. بدینسان، فرهنگ و هنر، دیپلماسی و کشورداری از مسائلی بودند، که برای شاهان ایران ناشناخته مانده بودند تا آنکه رضاشاه در پی کودتا علیه مشروطیت، حکومت استبدادی ظاهراً مشروطۀ پهلوی را بنیان گذارد. همانند قاجارها، پهلوی ها نیز هرگز دارای خاستگاه فئودالی نبودند، گرچه در غارت و تصاحب زمینها بسیار کوشا بودند. تعلق نداشتن به هیچ طبقه ای و صرفاً فرمانروای مستبد بودن، سازندۀ روانشناسی ویژه ای بود، که به شاهزاده رضا پهلوی به ارث رسیده است. درخواست رضا پهلوی از اسرائیل را برای بمباران ایران و کوبیدن سر مار در ایران، باید از این راه فهمید. چرایی فحاشی به مخالفان سیاسی و لمپنیسم طرفداران پهلوی را نیز از همینگونه نکته ها می توان دریافت؛ همانگونه، که کودتای 28 امرداد با تکیه برای لمپنها به پیروزی رسید، همانگونه نیز، برخورد لمپنهای «سلطنت طالبان» با نیروهای سیاسی اپوزیسیون، نمایانگر گرایش آنارشیستی وابسته به لمپنیسم و بی طبقه بودن این گرایش سیاسی می باشد. دقیقاً برای همین است، که شازده کوچولو به جای تکیه بر مردم و تلاش برای سازماندهی جنبش و اپوزیسیون، امید خود را به سپاه پاسداران و بسیج بسته است، که معجزه ای بشود و این نیروهای ارتجاع مذهبی برای سرنگونی رژیم خودشان بجنگند، دمکراسی و حقوق بشر را پیاده کنند و آقای پهلوی را به سلطنت برسانند!
همین تعلق نداشتن به هیچ طبقه ای و صرفاً فرمانروای مستبد بودن را نزد آخوندها و وابستگانشان می بینیم، و دلیل اینهمه حیف و میل، بذل و بخشش، دزدیهای نجومی و نابودسازی سرزمین ایران نیز در همین روانشناسی «تعلق نداشتن به هیچ طبقه ای» می باشد. نفهمیدن اهمیت منافع ملی را نیز در همین تعلق نداشتن آخوندها از یک سو، و رضا پهلوی از سویی دیگربه هیچ طبقه ای می توان دانست. تاریخ نشان داده است، که هم شاهان قاجار و پهلوی، هم آخوندها گرایش بسیار نیرومندی برای دزدیدن و به غارت بردن ثروت ملی ایران به دیار کفر دارند، زیرا سرزمین را را متعلق به خود، و خود را متعلق به سرزمین ایران نمی دانند، بلکه همه چیز از نظر ایشان «غنیمت جنگی» به دست آمده از سرزمینی بیگانه و جایگاهی موقتی می باشد. این پایه ای ترین و کلیدی ترین تحلیل از روانشناسی اینگونه فعالان سیاسی-اجتماعی است.
علم و تکنولوژی سرمایه داری و کاهش دستمزد.
پیشرفت علمی و صنعتی سرمایه داری به کاهش دستمزد می انجامد. پاسخ شیادانه نظریه پردازان بورژوازی این است که بیکاری ناشی از جایگزینی دستگاهها از طریق سرمایه گذاری در زمینه های دیگر مربوط به تکنولوژی پیشرفت داده شده، تقاضا را بالا برده و مزد کار را بالا می برد. این شامورتی بازی و فریب کاری است در پنهان کردن این حقیقت است که سرمایه داری یک سیستم ارگانیک و بهم پیوسته (هولیستیک) جهانی شده است. وقتی بازده یک بخش از آن اضافه شود به بقیه سرایت میکند و شاید کارگرانی استخدام شوند اما با مزد کمتر خواهد بود و شامل همه نخواهد شد. نتیجه عملی و قابل مشاهده و در حقیقت اثبات درستی این نظریه (بگو از مارکس) این است که الان می بینیم روند پیشرفت تکنولوژی سرمایه داری چندین میلیارد کارگر بیکار، نیمه وقت (نوعی از بیکاری)، قرار دادی (مزد کم از طریق ندادن مزایا) و فقیر بوجود آورده. کشورهای مبتکر رشد علمی و تکنولوژی تولید به امپریالیسم شان تکیه کردند و شرایط فعلی را بوجود آوردند که انتقال مزد پائین به کشورهای تحت سلطه است.
این روند، البته، نمیتوانست تا ابد ادامه پیدا کند چون حاکمین کشورهای تحت سلطه نیز در خطر شورش و انقلاب قرا میگیرند و علیه نوکر و خود ارباب امپریالیست شان شورش میکنند. این شورشها بورژوازی غیر اروپائی بوجود آورده که شکل سیاسی ان از مذهبی تا کاملا کافر است، هر یک بر اساس ویژگی جامعه خود. جالب این است که کافر و مذهبی گهگاهی با هم علیه سکولار دموکرات غربی متحد هم می شوند. روند سلطه طلبی امپریالیستی و آشتی با آن و یا مبارزه با آن توسط ارتجاعیون تحت فشار، روندی همیشگی است و هزاران سال است که در جریان بوده. این روند در عصر سرمایه داری به جنایکارانه ترین و شیادانه ترین شکل خود رسیده است. آیا این سیستم پایانی دارد؟ بدون آگاهی آنارشیستی-کمونیستی، نه. آگاهی آنارشیستی – کمونیستی چیست؟ این دانش است که اساس بی ثباتی ها و سختی های زندگی از وجود سلطه جوئی و روابط استثمارگرانه متکی به آن در جامعه است و رهائی از این وضع تنها با از بین بردن این روابط ممکن می باشد.
آنارشیست
در ارتباط با این مقاله،
معامله ترامپ با پوتین بر سر اوکراین و مخاطراتی که در انتظار ایران است – داوید پارسیان
مقاله به نکات درستی اشاره میکند و مسائلی را مطرح میکند که تقریبا همه میدانند اما بهرحال باید یکی آنها را بصورت مقاله در می آورد که نویسنده انجام داد.
اما، مقاله اصل قضایا را توضیح نمیدهد.
کسانیکه آمریکا را تحت کنترل دارند، یعنی سرمایه داران بزرگ آمریکائی، مجبورند مزد کار را کاهش دهند تا بتوانند از بزرگ تر شدن رقیب هایشان جلوگیری کنند چون کاهش مزد کار الان تنها وسیله افزایش سود و انباشت است. اروپائی ها هم مجبورند. البته، این کوشش ها بجائی نخواهد رسید چون کار از کار گذشته و تنها راه آنها در حقیقت یک جنگ جهانی است که ناسیونالیسم بازی های سرمایه داران حاکم برای همین اختراع شده است. جنگ برای سرمایه داران نعمت بزرگی است. بخشی از افراد طبقه کارگر و بخشی از ساختارهای صنعتی و مدنی را نابود میکنند تا دوباره بسازند و شکوفائی موقت درست کنند اما در شرایط پیروزی و به ضرر بازنده. البته، فعلا امکان جنگ وجود ندارد اما نسل جدید دارد برای این منظور تربیت می شود. برای همین است که نسل جدید غربی دیگر لیبرال نیست، محافظه کار و حتی مذهبی و حرف گوش کن است و فعالانه در انتخابات احمقانه (احمقانه یعنی ربطی به منافع زنان وکارگران ندارد و دغدغه های سرمایه داران و مردسالاران است) هم شرکت میکند.
میشود گفت که ما الان در شرایط ماقبل جنگ اول جهانی هستیم و حتی ماقبل از مارکس. تمام آن بازی های رقابتی هزاران ساله تحت نظام تولیدی علمی تر و مخرب تر، یعنی سرمایه داری، زندگی را بر اکثر انسانهای دنیا خراب کرده است.
آرزوی آخر مقاله آرزوی یک هوادار سیستم است که تمام در و پیکر آنرا ندیده:
“احترام به قوانین بین الملل در چهار چوب منشور سازمان ملل، ایجاد ساختارهای دموکراتیک و اعمال سیاست هایی در جهت منافع ملی ملت های هر دو کشور.”
این راهکار یک بورژوای بی اطلاح از طبقه خود است که به واقعیت نخواهد انجامید زیرا قوانین بین المللی، ساختارهای دموکراتیک غربی، همگی امپریالیستی، شیادانه، توخالی و استثمارگرانه و همیشه قابل نقض و کنار گذاشتن هستند. مثلا، تمام کشورهائی که ایران را بعلت فعالیتهای هسته ای محکوم کردند خودشان مشغول تولید سلاحهای هسته ای بودند، از این شیادانه تر میشود؟!!
راه حال زنان و کارگران ایران و جهان اتحاد برای یک انقلاب آنارشیستی کمونیستی علیه سیستم اقتدارگرایانه موجود در جامعه بشر است.
آنارشیست
روابط سرمایه داری در ایران را باید با بررسی نوع فعالیت توده های ایران فهمید نه از طریق عقاید حاکمین. اگر بر اساس عقاید حاکمین پیش برویم، پاپ هم فئودال است. ساده تر، صاحبین قدرت، حال چه قدرت سیاسی و یا اقتصادی، آدم هستند. آنها غذا میخورند، در خانه زندگی میکنند، بچه تولید میکنند. زندگی کردن آنها بدون داشتن منابع ممکن نیست. این منابع را یا خودشان تولید میکنند و یا دیگران برای آنها. اگر دیگران برای آنها تولید میکنند، آن سیستمی که تولید توسط آن صورت میگیرد تعیین میکند که آنها متعلق به کدام طبقه هستند.
برای همین،
مسئله انقلاب اشخاص نیست، سیستم است.
الان، در ایران، سیستم اقتصادی مردسالاری و سرمایه داری است. این دو سیستم استثمارگرانه است و از بین بردن آن یعنی آزادی اقتصادی. اینکه آخوندچطور فکر میکند و یا شاهلن،و اینکه سرمایه دار غربی پیشرفته و مامانی است، فقط گفتن این است که زنان و کارگران ایران باید کلفت و نوکر سرمایه دار غربی بشوند و یا اینکه سرمایه داران فکل کراواتی را بعنوان ارباب خود انتخاب کنند. این دیدگاه ارتجاعی است چون کماکان استثمارگری را تشویق میکند و فقط تغییر ارباب را می طلبد.
آنارشیست
آنارشیسم لمپنیسم نیست، لمپنیسم ابزار هر نوع اقتدارگراست از جمله مارکسی که دولت درست کند که دیدیم عین واقعیت است. کی میخواهید سواد درست و حسابی پیدا کنید!!
آنارشیست