من محکوم می کنم، پس [خیال می کنم که] هستم
محمد علی اصفهانی
دکارت با آن «کوژیتو» یا «کوگیتو» که گفت، بحث های فلسفی بی پایانی را برانگیخت که چون نیک نظر کنی می بینی که اکثرشان تکرار مکررات هستند.
در «من فکر می کنم، پس هستم»، اگر بخواهیم از شک دکارتی شروع کنیم، هم باید در این که «من فکر می کنم» شک کنیم، و هم باید در نتیجه گیریِ «پس هستم» که بر آن استوار شده است.
اگر شک تو تا آنجا پیش میرود که وقتی که سردت میشود، که اتفاقاً دکارت هم از عوارض سرمای هوای سوئد به ذات الریه مبتلا شد و در گذشت، نمیتوانی به این یقین برسی که پس هستی، چگونه میتوانی از شک کردن و فکر کردن، که هر دو بر خلاف احساس عینی سرما، غیر عینی هستند، به این نتیجه برسی که هستی چون توانسته ای شک کنی و فکر کنی؟
که در واقع، خود شک کردن هم، از فکر کردن است که حاصل میشود.
اما اگر «هستم» را با «استم» یکی نبینیم، سخن دکارت چون گوهری درخشان، بر تارکِ فلسفه و هستی شناسی میدرخشد.
«هستن»، یک مصدر بسیار پر کاربرد است، در حالی که «استن»، دستکم در فارسی امروزی ما وجود ندارد و فقط در شکل فعل کمکیِ «است» است که نشانی از آن میبینیم.
ماهیت مثلاً درخت و پرنده، قبل از به وجود آمدنشان مشخص است:
دانهیی که قرار است درختی شود با مشخصات معین و با ماهیت معین؛ و یا تخم کبوتری که قرار است کبوتری شود با مشخصات معین و ماهیت معین کبوتر.
ولی در مورد انسان قضیه فرق می کند.
یعنی باید فرق کند.
«هستن» فیزیولوژیک انسان، مثل «هستن» فیزیولوژیک یا فیزیکِ در و دار و دیوار و پرنده و درخت ـ با تسامح ـ چیزی است معین و مشخص و کمابیش از همان دست هستن آن ها.
اما آنچه انسان را از آن ها جدا میکند نه هستن او، بلکه هستی اوست که نه تنها با هستیِ آن ها یکی نیست، بلکه در هر انسانی نسبت به انسانی دیگر متفاوت است.
و در هیچ انسانی هم ثابت نیست و متغیر است.
و «متغیِر» یعنی تغییر کننده.
و نه تغییر یابنده.
تغییر کنندهیی که تغییر یابندگیاش محصول فاعلیت است.
هستی انسان، رابطهٔ مستقیم با برخورداری نوع انسان از توان تجرید محیط و پدیده ها، و ایجاد مفاهیم دارد، و «فکر میکنم»ِ دکارت نیز، هم منبعث از این توان است و هم رشد و پرورش و تعالی دهندهٔ این توان.
که توانِ رشد و پرورش دادن و متعالی کردن این توان هم از خود این توان است که منبعث می شود.
این که وجود انسان، بر ماهیت او پیشی دارد، یک موضوع فلسفی انتزاعی نیست، و به عینیت زندگی روزمره بر می گردد. چه بر آن واقف باشیم و چه بر آن واقف نباشیم.
انسان، چه در هیأت نوع، و چه در هیأت فرد، و چه در هیأت جامعه (و نه گلّه)، و چه در حیات تاریخی و چه در حیات جغرافیایی و چه در حیات فرهنگی، ماهیت خود را اندک اندک میسازد و اندک اندک تعریف میکند، و خود اندک اندک تعریف میشود.
صرف نظر از ماهیت در هیأت نوع ـ که عمومی است ـ در بقیهٔ موارد، ماهیت، از انسانی تا انسان دیگر، و از جامعهیی تا جامعهٔ دیگر، و از تاریخی تا تاریخ دیگر، و از جغرافیایی تا جغرافیای دیگر، و از فرهنگی تا فرهنگ دیگر، و از لحظهیی تا لحظهٔ دیگر، در حال تغییر است.
و همان است که انسان معاصرِ گذر کرده از قرون و اعصار سپری شده، و وداع کرده با هویت جمعیِ قبیلهیی و مابعد قبیلهیی را در لحظهٔ معین و در شرایط معین و در تاریخ معین و در جغرافیای معین، از همنوع دیگر خود جدا می کند، و هویت او به عنوان یک فرد را تشکیل می دهد.
در آنچه به ماهیت در هیأت نوع بر می گردد، درست این است که بگوییم که انسان، به عنوان یک نوع، اندک اندک بر روی زمین ظاهر میشود.
با تعریف خود.
یعنی با تعریف کردن خود به عنوان پدیدهیی در حال شکلگیری و ظهور تدریجی.
در تعبیری دیگر و برتر و فرا تر، و در دستگاهی دیگر، و در زبانی دیگر، ماهیت انسان در هیأت نوع را شاعری عارف یا عارفی شاعر چنین توضیح داده است:
تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟
سحری، چو آفتابی، ز درون خود برآیی!
در این تعبیر، البته ماهیت انسان را مقدم بر وجود او می بینیم. اما این ماهیتِ مقدم بر وجود، بحثش کلاً دیگر است و «آنچه اندر وهم ناید آن شوم» مولوی است.
که باز با «شَوم» که از شدن (و نه از بودن) میآید است که بیان میشود.
از جمادی، مُردم و نامی شدم
وز نما، مُردم ز حیوان سر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کِی ز مردن کم شدم؟
( …)
نوبت دیگر، بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک، بال و پر
بار دیگر، از ملَک پرّان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم!
این «مقوله» را جداگانه و به تفصیل در مقاله و مقالاتی دیگر توضیح داده ام٭ و از همین رو از شرح و بسط آن در می گذرم، چرا که اشاره به آن، مقدمهیی بوده است برای موضوع معین مورد نظر مقاله:
خیزشِ تبدیل به جنبش شدهٔ زن، زندگی، آزادی.
ـــــــــــــــــــــــــ
خیزشِ تبدیل به جنبش شدهٔ زن، زندگی، آزادی، که گرچه در ادامهٔ خیزش ها و جنبش های قبلی است، یکی از شاخص ترین نشانه هایی که آن را از آن خیزش ها و جنبش ها متمایز می کند، بلوغ و درخشش هویت فردی، و وقوف بر این هویت و تأکید بر آن است.
می توانیم دل با این جنبش نداشته باشیم و با هزار و یک استدلال یا بهانه یا توجیه با آن مرزبندی کنیم.
اما اگر نتوانیم تفاوت های فردی را در جامعهٔ متکثر امروز ایران به رسمیت بشناسیم، و در پی مصادرهٔ هویت فردیِ ـ هویتِ تک به تکِ ـ فرد فرد این جامعه به نفع قوم و نژاد و آب و خاک، یا آیین و ایدهئولوژی، یا حزب و سازمان و تشکل و گروه باشیم، نمی توانیم خود را جزئی از این جنبش بشماریم.
در آن صورت، شرافتمندانه تر است که زن، زندگی، آزادی را صورتکی بر چهرهٔ خود نکنیم و سر خود گیریم و به راه خود رویم.
صحبت از ارزشگذاری و ارزیابی مثبت و منفی از مفهوم «هویت فردی»، یعنی هویت های فردی، نیست.
سخن از هویت فردی، یعنی هویت های فردی، است بدون ارزشگذاری و ارزیابی.
هویت فردی، نه ازلی و ابدی و تغییر ناپذیر است، و نه بیان ماهیت نهایی فرد.
هویت فردی، «من» را در لحظهٔ معین و در شرایط معین و در تاریخ معین و در جغرافیای معین، از تو و او و ما و شما و ایشان جدا می کند.
و منِ جدا شده از جمع، در لحظهٔ معین و در شرایط معین و در تاریخ معین و در جغرافیای معین، تصمیم می گیرم که چه قدر از جمع را در خود بپذیرم و چه قدر از خود را موقتاً به جمع بسپارم.
رشد و فراگیری شبکه های رسانهیی اجتماعیِ اشتراکی (در معنای سوشیال مدیا)، و این که هر فردی می تواند هویت مستقل خود را به نمایش بگذارد و به دیگران اعلام کند، خوبی و بدی های خودش را دارد.
و یکی از خوبی های بد، یا بدی های خوبِ آن این است که از یک طرف این امکانِ بیان هویت مستقل را به تک تک اعضای در همه جا گستردهٔ خود می دهد، و تا حدی از سلطهٔ نیرومند و غالباً پنهانِ ابزار های بزرگ ارتباط جمعی که عموماً می خواهند هویت فردی آن ها را با یک هویت بسته بندی شده و از پیش آماده جانشین کنند می کاهد، و از طرف دیگر نوعی اعتماد به نفس غالباً کاذب را در آن ها ایجاد می کند و مانع تکامل و تعالی هویتشان می شود.
این همه آشفتگی و بی در و پیکری که در رفتار ها و گفتار های اعضای این شبکه ها، چه درون این شبکه ها به صورت مَجاز و چه بیرون این شبکه ها به صورت عینیت می بینیم، و در بسیاری موارد، از ابتذال نیز فرا تر، یعنی فرو تر، می رود هم، از ثمرات این خوبیِ بد، و این بدیِ خوب است.
بی تحملی و عصبانیت و خشمِ بر حق یا نا بر حق از مشاهدهٔ این موارد، گرچه گاهی اجتناب ناپذیر به نظر می آید، باید تا آنجا که ممکن است، کنترل شود. چرا که در غیر این صورت، همراهی در نخستین گام های راه طولانی و دور و درازِ در پیش پا که به ناچار باید قسمتی از آن را با هم طی کنیم را دشوار و حتی غیر ممکن می کند.
باز، در اینجا ممکن است که بعضی ها بگویند که اصلاً نیازی به همراهی و همگامی و همه با هم نیست.
و همَه با هم خمینی را هم به عنوان استدلال بر مبنای قیاس و منطق مکانیکی در جیب داشته باشند.
این هم برای خودش حرفی است، اما آیا ما تا به امروز نتیجهیی در خور از این حرف گرفته ایم و این حرف، ما را به جایی جز ناکجا رسانیده است؟
همراهی و همگامی، به معنای نفی هویت فردی نیست.
یعنی نباید باشد.
فرقه هایی که هویت فردی را نفی می کنند و خواهان حل شدن فرد ها در روح جمعی فرقه که آن هم باید در روح «گورو» (رهبر کاریزماتیک، پیشوا، رهبر عقیدتی، ولی فقیه، امام امت …) حل شده باشد، شایستگی همراهی و همگامی، در هیچ حرکتی به سمت و سوی یک جامعهٔ سالم، و ازجمله جنبش زن، زندگی، آزادی را ندارند و همان به که به خود مشغول باشند.
ادعای آن ها در مورد تعهدشان به احترام به هویت فردی و به جامعهٔ متکثر، دروغی و یاوهیی و نیرنگی و فریبی بیش نیست، چرا که جامعهٔ آرمانی و برترشان همان محیط بستهیی است که انسان آرمانی و برترشان را در آن پرورش داده اند و به نمایش گذاشته اند، یا موقتاً از نظر ها دور ساخته اند.
اما همهٔ کسانی که با طیب خاطر، و بدون شرط و شروط و الّا و اما، به جامعهٔ متکثر، و به هویت فردیِ تک تک اجزای تشکیل دهندهٔ جامعهٔ متکثر وفادارند، باید به تحمل و مدارای خود بیافزایند.
وگرنه، محکوم کردن، ساده ترین کار است. همیشه همه چیز و همه کس را می توان محکوم کرد، چون حتی بهترین ها هم چیزی برای محکوم شدن را در خود دارند.
محکوم کردن، خوب است، اما در بیشتر موارد به درد کسانی می خورد که خود را پاستوریزه می بینند و می خواهند پاستوریزه باقی بمانند.
اما پاستوریزه ترین پاستوریزه ها، گاو روی بطری های شیر پاستوریزه است، چون تنها یک نقش است.
یعنی اصلاً وجود ندارد!
۲۷ شهریور ۱۴۰۴
ققنوس ـ سیاست انسانگرا
ـــــــــــــــــــــــــ
٭ به عنوان مثال، و به طور خاص در ارتباط با این مقاله، و همراه با توضیح و تفصیل بیشتر:
مبنای فلسفی همه با هم در خیزش زن، زندگی، آزادی
www.ghoghnoos.org/aak/230315.html
منطق بازار متکثر است، یک عالمه خرده بورژوای طمعکار ودروغگو و کلی سرمایه دار پس فطرت دولت آدم کش ساز. اربابان بازار انواع گوناگون دارند، خیلی کوچک، کوچک، متوسط، بزرگ، مافوق بزرگ، در کار تن فروشی، قاچاق مواد مخدر، تولید فرش، تولید فیلم، فعالیت ورزشی-نمایشی، تولید ماشین، تولید گندم، تولید کتاب، خدمات پزشکی، خدمان آدم کشی، خرید و فروش انواع کالاها و غیره.
اما،
تمام این گندستان در دو چیز خلاصه میشود:
سلطه انسان بر انسان که آنارشیستها خوب توضیح داده اند،
و،
استثمارگری که نوع مدرنش را مارکس بخوبی بصورت بردگی مزدی بیان کرده است.
برای همین، بین رابطه تن فروش و جاکشش و کارگر محل کار غیر جنسی و کارفرمای محترمش، یکانگی وجود دارد:
۱ – جاکش از طریق چاقوکش سلطه دارد و ارزش بدن و سکس باری اش را بصورت سود دریافت میکند، البته بعد از دادن مزد تن فروش ،
۲ – سرمایه دار از طریق پلیس و جاسوس دولتش سلطه دارد و پول ارزس نیروی کار را بصورت سود (ارزش اضافی) بجیب میزند، البته بعد از پرداخت مزد.
حالا هی بگو تکثر.
زن زندگی آزادی محصول تبلیغ و ترویجات ضد اسلامی امپریالیستهای غربی بود و نه محصول نقد و نفی انقلابی رژیم و روابط ارتحاعی ی که رژیم از آن نگهداری و محافظت میکند. امپریالیستهای غربی رژیم را دوست ندارند چون ضد اسرائیل آنهاست. شورشی که آنها میخواهند، شورشی عقیم است، شورشی که به گندستان سلطه و استثمار کاری نداشته باشد.