قصه دخترانی که خودسوزی میکنند/ دختران ۹ ساله ۱۰ ساله ما را جای خونبها میدهند
دیدهبان ایران – پریساهاشمی: روزی که خون جلوی چشم همه مردان را گرفته بود ریحانه به عنوان یک زن مجبور شد جای خونبها برود تا تمام شود این خونریزی مردانه و غیرعاقلانه. او عروس خون بس است… به قول خودش یک خونبها. با صدای لرزان و چشمی گریان از رنج و دردی میگوید که با گذشت سالها هنوز هم گلویش را میفشارد: «من از شهرم فرار کردم با افسردگی شدید و همه بلاهایی که سرم آمد. من تهرانم اما ضربههایی که خوردم کابوس و همراه همیشگی من است. میخواهم حرف بزنم تا دختران دیگر رنج نکشند و قربانی نشوند. دختران ۹ ساله ۱۰ ساله ما را جای خونبها میدهند وگرنه خون و خونریزی طایفهها ادامه پیدا میکند. باید این وسط یک نفر قربانی شود و آن یک نفر زن است. یکی از آنها من هستم که ۴۰ ساله هستم. من خیلی قوی بودم که خودم را نکشتم.»
عروس خون بس!
وقتی خود را جسورانه از دام مردانه رها کرد، همه او را طرد کردند: «با این که پر از درد هستم. من زنانی را به چشم دیدم که به دلیل ظلمهایی که به آنها روا داشتند خودسوزی کردند و نمیتوانستم برایش کاری کنم. هیچ مسئولی این اتفاقات را جدی نگرفت و پیگیری نکرد. آب از آب تکان نخورد و انگار نه انگار که یک دختر، یک زن جان خود را از دست داده است.»
تازیانه سوزان بر تن ریحانه
ساختن یک فیلم از زندگیاش، از آرزوهای ریحانه است. اما آبدانان کجا و فیلمسازان مرکزنشین کجا. او 11 ساله بود که به عقد پسرعمویش درآمد ریحانه به دیده بان ایران می گوید: «پسرعمویی که نزدیک 20 سال از من بزرگتر بود و واقعا وقتی نگاهش میکردم از او میترسیدم. من یک دختر ریزه میزه، لاغر و سفید با موهای بور بودم و اصلا به پسرعمویم نمیآمدم. 12 سالگی من را به خانه بخت فرستادند و مجبور شدم به مرکز ایلام بروم. هرگز ثانیه به ثانیههایی که درد کشیدم را از یاد نمیبرم. هرگز مادرم را نمیبخشم. یادم میآید که پدرم مخالفت میکرد اما مادرم میگفت: «آدم خوبی است و دستش به دهانش میرسد. حقوق بگیر است. پسر عمو اگر گوشتش را بخورد استخوانش را دور نمیریزد.» هرگز مادرم را نبخشیدم و نمیبخشم.»
او که به ایلام رفته بود، دو سال اول مورد اذیت شوهرش قرار گرفت: «اما با من رابطه نداشت. یک شب که دم دمای صبح از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که دستهایم را به پایه تخت بسته است و آن اتفاق افتاد. من غرق خون شدم. بیجان روی تخت افتاده بودم. شوهرم آنقدر ترسیده بود که سریع من را به بیمارستان رساند. دکتری به نام ماندانا از من پرسید: «این آقا تو را دزدیده؟» گفتم: «نه. شوهرم است.» گفت: «نترس من کنارت هستم. راستش را به من بگو. از تو حمایت میکنم» باور نمیکرد که شوهرم باشد. حین معاینه اشکهای ماندانا سرازیر شد و گفت: «پدر و مادرت والدین واقعی تو بودند؟» جوابش سخت بود اما آنها واقعا پدر و مادرم بودند. مانند پدر و مادرهای دیگری که دخترانشان را به زور شوهر میدهند. مداوای جز عمل وجود نداشت. بعد از آن که عمل شدم یک هفته در بیمارستان ماندم.»
ریحانه بعد از این اتفاق افسردگی شدید گرفت و در بیمارستان گلستان اهواز بستری شد: «شوهرم به ظاهر یک آدم عاشقپیشه بود اما عجیب من را زجر میداد. گاهی قاشق داغ میکرد و میگفت: «به خاطر زیبایی که داری، خودت را داغ کن وگرنه من داغت میکنم.» گاهی میگفت: «میخواهم خطی توی صورتت بیندازم خودت میاندازی یا من؟» میخواست کسی به من نگاه نکند و این خواسته من را به جایی رساند که درونم پر شد از درد و رنج. دردی که هیچ کسی از آن خبر نداشت. من جرات حرف زدن و بیان مشکلاتم را نداشتم. وقتی 16 ساله شدم تازه فهمیدم که دوست داشتن چیست. عاشق پسری شدم که حتی با او حرف نزده بودم. حتی نگاهمان هم به هم گره نخورده بود. شوهرم فهمید و گفت: «اگر دست روی قرآن بگذاری و راستش را بگویی، طلاقت میدهم.» من از روی سادگی و بچگی این کار را کردم، گفت: «او هم تو را دوست دارد؟» جواب دادم: «من تا حالا با او حرف نزدم. فقط او را از دور دیدهام.» من فقط حس بچگی داشتم اما جواب شوهرم به این حس دندانشکن بود. سه کابل برق را گیسبافت کرد و من را در اتاق گیر انداخت.» گریه امان حرف زدن را از او میگیرد. هقهق گلویش لحظهای صحبت کردن را از او میگیرد. ثانیهها به دقیقه تبدیل میشوند تا بتواند آن لحظه دردناک را توصیف کند: «تا میتوانست من را با کابل زد. میدانم صدای نالههایم فرسنگها دورتر میپیچید اما هیچ کسی به داد من نرسید.»
هربار که شوهرش دست خود را پایین میآورد خون روی تکهای از بدنش فریبکارانه میدوید. آنقدر دستش بالا رفت و با ضربه کابلی روی بدن ریحانه نشست که دنیا پیش چشمانش سیاه شد: «در بیمارستان چشم باز کردم. لباسم پر از خون شده بود. هنوز آن تیشرت را به عنوان یادگاری از زجرم نگهداشتم. مقصر چه کسی است که من حق نداشتم خودم انتخاب کنم؟ مگر نه آن که پدر و مادرم مقصرند؟ من حق دارم دوست داشته باشم و دوست داشته شوم. اما این حق از زندگی من گرفته شد. حتی حق درس خواندن هم از من دریغ شد. وقتی به صورت شبانه درس میخواندم شوهرم میگفت: «با این زیبایی میخواهی بروی دانشگاه و با پسرها حرف بزنی؟» درسم را با سختی تا لیسانس ادامه دادم. هر ترم دانشگاهم پر بود از تازیانههای دردناک بر بدنم.»
او خوشحال است که توان بچهدار شدن را خدا از او گرفته بود: «گفتن نازا هستم. خدا به من رحم کرد و بچهدار نشدم… دوست نداشتم بچهای به دنیا بیاورم که مادرش پر باشد از درد و جای تازیانه. من که زیر سلطه و زور بودم چطور میخواستم استقلال را برای بچهام تعریف کنم؟ این بهترین فرصت بود تا کمی از چنگال شوهرم بیرون آیم. به خاطر این که بچهدار نمیشدم برایش زن گرفتم. اما به من گفت: «این زن را تو گرفتی. برو طلاقش بده.» مهریه زن بیچاره را دادم و او رفت دنبال زندگیاش. شرایط اقتصادی خوبی داشتم اما هیچ حقی در آن زندگی نداشتم.»
ریحانه اما زیر سلطه نماند: «19 سال از بهترین سالهای زندگیام در آن زندگی هدر رفت بدون هیچ چیزی. بالاخره بدون آن که خانوادهام خبردار شود، طلاق گرفتم. با یک دست لباسی که تنم بود از خانه پسر عموی عاشقم بیرون آمدم. از همه چیز گذشتم تا یک بار هم که شده دوست داشتن را تجربه کنم. انگار خدا میدانست من به ناحق در زندگی قبلی گیر افتادم و فرصت بچهدار شدن را از من گرفته بود. چند سال بعد از طلاقم با مردی آشنا شدم و برخلاف میل خانوادهام با او ازدواج کردم. بلافاصله حامله و بچهدار شدم. حالا هم طعم دوست داشتن را میچشم و هم طعم دوست داشته شدن.»
او میگوید که هر بار همسر سابقش به او نزدیک میشد، حس تجاوز به او دست میداد: «چرا سرنوشت من اینطور بود؟ یک ساعت خودتان را کنار کسی که دوست ندارید تصور کنید. چقدر سخت و غیرقابل تحمل است؟ من 19 سال در این حالت به سر بردم. 19 سال خیلی زیاد است. هنوز هم اگر شب قرص نخورم شبها خواب ندارم. من توانمندم و پا به عرصه هنر گذاشتم اما درونم سوخته و تمام شده است. دو بار دست به خودکشی زدم اما حالا فقط ردش روی دستم باقی مانده است و این رد خودکشی همیشه من را دست به دعا میکند که قربانی دیگری مثل من عذاب نکشد.»
خودسوزی فرشته زیباییها
بنابر گزارش دیده بان ایران؛ در یکی از روستاهای شهرستان آبدانان دختری به اسم فرشته که واقعا فرشته واقعی بود از نظر زیبایی و معصومیت، به دنیا آمد. آنقدر زیبا بود که بنده خدا در خلقتش متحیر میماند. انگار تمام زیباییهای خدا در چهره او جمع شده بود. او بزرگ شد و هر روز زیباییاش بیش از پیش نمایان میشد. پدر و مادرش خواستند او به همسری پسرخالهاش در بیاورند. اما فرشته دو ماه مقاومت کرد و خود را به زمین و زمان کوبید. صدای جنگ و جدال او با خانوادهاش هر شب سکوت روستا را میشکست. اما بازنده این جنگ، دختر زیباروی قصه ما بود که تن به ازدواج با پسرخالهاش داد. با آنهمه مخالفت ازدواج فرشته شکبرانگیز بود. او به دوستانش گفته بود: «برادرم کلاشینکف را روی سرم گذاشت و به ناچار این ازدواج را قبول کردم.» چند شبی از ازدواج فرشته گذشت و به روستای دیگر رفت. اما کمر راه دو روستا هر روز زیر قدمهای فرشته میشکست و او به قهر میآمد. شب که چادر سیاهش را بر روستا میگستراند خانواده فرشته، به همراه خانواده همسرش او را کشان کشان، گاهی از موهایش آویزان به خانه شوهر پس میفرستادند. حتی یکبار بدون چادر و مانتو آمده و در راه چادری قرض کرد تا خود را به خانه پدر برساند. دیدن فرشته باز هم با دعوا و فریادهای برادر همراه بود. اینبار اما دعوای برادر و خانوادهاش آخرین دعوا بود. فرشته خود را به یکی از اتاقهای خانه پدر رساند که مامن یک دختر است و گفت: «اگر این پسر – شوهرش – از اینجا نرود خودم را آتش میزنم.» اما هیچ کس حرفش را جدی نگرفت. ناگهان آتش از اتاق شعلهور شد و فرشته در نور شعلههایش دست در دست مرگ میرقصید. برادرش یک فرش شش متری را روی فرشته میکشاند. اما فرش ماشینی که تار و پودش از جنس نخ نبود بدن فرشته را بیشتر میچزاند. در حالی که بدن فرشته سوخته بود و نفسهایش به شماره افتاده بود، آخرین جملات برادرش همچون تبر بر قلبش ضربه میزد: «حقت بود. نباید با شوهرت مخالفت میکردی.» فرشته بدون آن که فریادی بزند با لبخند گفت: «راحت شدم.» و چشمانش را بست. او را با تراکتور به بیمارستانی در ایلام بردند، اما او زندگی را دوام نیاورد و در سن 14 سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد تا آخرین برگ زندگی فرشته هم ورق بخورد و به پایان برسد زندگی پر از درد و رنجش.
مرگ معصومیت معصومه
قصه معصومه هم با خودسوزی به آخر رسید. دختری به نام معصومه در خانوادهای متوسط در یکی از روستاهای ایلام زندگی میکرد. همان استانی که آمار خودسوزی زنانش زبانزد است. او به 12 سالگی رسیده بود و از مادرش تنها یک مانتو و شلوار برای مدرسه خواست تا سرافکنده نشود در مقابل همکلاسیهایش. اما این خواسته بحث و جدالی در خانه به راه انداخت که در آخر انگشت اتهام به سوی معصومه گرفته شد تا برادرش بگوید: «حتما عاشق شدهای که دنبال بهانه هستی.» جنجال در خانه به اوج خود میرسد و معصومه که تحت فشار قرار گرفته برای آن که اثبات کند که با کسی رابطه ندارد در حوض حیاط خود را به آتش کشید و در مقابل چشمان خانواده جان خود را از دست داد. خانوادهای که برای نجاتش هیچ تلاشی نکردند تا معصومیت معصومه بیش از پیش خودنمایی کند.
سوز صدای نازار خاموش شد
نازار نوحهخوان مراسمهای اربعین زنان یکی از روستاهای ایلام بود. سوز صدایش چنگ عجیبی به دل میزد. نازار هم با زور خانواده ازدواج کرده بود. یک شب که عرصه به او تنگ آمده بود، از خواب بیدار میشود، با زمزمهای آرام لباسهایش را درآورد و وارد حمام شد. گفته بود: «دلم نیامد لباسهایم بسوزند.» او دلش برای صورت زیبایش یا صدای پرحزن و اندوهش نسوخت اما برای لباسهایش دلسوزی کرد و رفت. او در حمام خانه تنش را به شعلههای آتش سپرد. یکی از ساکنان آن روستا میگوید: «هیچ کسی در خصوص خودسوزی نازار و دیگر زنانی که خودسوزی میکنند خود را مسئول ندانسته و نمیداند. رسانهای هم نیست که خود دردهایمان را به آن سنجاق کنیم و صدایمان را به جایی برسانیم. آنوقت جامعه ما را با تمام این محدودیت قضاوت میکند.»
منبع: سایت دیده بان ایران
Comments
قصه دخترانی که خودسوزی میکنند/ دختران ۹ ساله ۱۰ ساله ما را جای خونبها میدهند — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>