ای عشقییه بیچاره
روز دوم که شمال بودم گفتم سری به بازار ده مان «لپاسر» بزنم و هم محلی هامو ببینم. زمستونا که کار و مشغله کمتره تقریبا تمام مردان ده رو میشه تو «بازار» ملاقات کرد. البته بازار که میگم فکر نکنید باید یه عالمه مغازه اونجا باشه، نه. درست وسط ده یه میدون کوچکی هست که دور و برش خونه مردمه . قهوه خانه آقای جیرآبی و مغازه آقای اوشیانی هم بخش تجاری ده رو تشکیل میدن. هرکه بخواد سری به این میدون بزنه میگه میخوام برم بازار. البته مغازه ده مون رو نباید دست کم گرفت. میشه گفت خودش یه سوپره. همه چی توش گیر میاد. نخ ، سوزن ، ماسوره خیاطی، فلفل، نمک، زردچوچه، پارچه، میخ، نعل اسب، زنگوله گردن گاو و گوسفند، پنیر، کره و روغن، نقل و نبات و … بعضی اقلام رو هم نمیشه تو مغازه آقای اوشیانی خرید. مثل تخم مرغ، آخه تو لپاسر همه مرغ و خروس دارند. اگر هم مرغاشون تنبلی کرده و تخم مرغ دم دست نباشه از همسایه ها قرض میگیرن. شیر هم همینطور. اگر کسی گاو و گوسفند نداره و هوس شیر بکنه از اونهایی که دارند می گیره و بجاش برنج، تخم مرغ یا چیز دیگه ای بهشون میده. میوه هم از اقلام غایب سوپر مون هست. لپاسری ها به میوه های محلی مثل پرتقال، لیمو، نارنگی، کیوی، خوج (نوعی گلابی با مزه ترش شیرین)، ازگیل و زردک قانع هستند. پیش میاد که سالی یکی دوبار هوس میوه دیگه ای را بکنند که از شهر می خرند. البته آقای جیرآبی تابستونا از فرصت استفاده کرده و اندکی زمینه فعالیتهای تجاری اش را گسترش میده ، بیرون قهوه خونه اش میزی می زنه و تره بار فروشی موقت دایر میکنه، با میوه و صیفی هایی مثل گرمک، خربزه ، هندونه ، چند جعبه انگور و البته با یه میلیون مگس و زنبور دور و برشون. هر سه یا چهار هفته یک بار هم آقای اصغر قصاب گوشه ای از میدون ده سر گاو یا گوسفند مریضی را که از دهات اطراف خریده می بُره و گوشت لپاسری ها را تامین می کنه. لازم به گفتن نیست که اگر گاو یا گوسفند مریضی از لپاسر بخره سرش را تو دهات اطراف می بُره. |
به بازار که رسیدم دیدم خیلی ها جمع شدن و دست بیشترشون یه برگ کاغذ یا اعلامیه هست و یکی هم داره برای دیگران از رو کاغذ می خونه. جریان رو پرسیدم. یکی گفت «عشقی» دوباره می خواد خودکشی کنه. اعلامیه یکی رو گرفتم و خواندم:
«بنام پروردگار دانا و توانا
اینجانب سهراب عشقی فرزند حسین عشقی به علت فتنه های زمانه و تلخی های ایام بیش از این تحمل زندگی را نداشته و تصمیم دارم در روز ۲۶ اسفند سال ۱۳۸۶ ساعت ۴ بعداز ظهر در حیاط خانه پدری ام خود را حلق آویز نمایم. از ساکنان محترم لپاسر و روستاهای اطراف تمنا دارم که اگر بدی از اینجانب دیدند مرا به بزرگی خودشان ببخشند. وصیت نامه اینجانب روی طاقچه اتاق بالا قرار دارد.»
چند سال پیش هم عشقی قصد خودکشی داشت که مردم منصرفش کردند. این دفعه خیلی ها باور نمی کردند و می گفتند :
– پرتقالهاش با برف و سرمای امسال یخ زده ،بی پول شده و می خواد دوباره مردم براش پول جمع کنن
– کلک میزنه
– خوب، پرتقال ما هم خراب شده
– بیچاره فقط پرتقال رو داشت
– مگه اونایی که برنج و چای دارن وضعشون بهتره؟ نامردا، تا وقت برداشت میشه کشتی کشتی از همه جای دنیا برنج و چای وارد می کنن
لپاسر با باغات پرتقال ، چای و برنج میتونست ده ثروتمندی باشه. اما اینطور نیست. هم محلی هام راست میگن، درست موقع برداشت برنج و چای و پرتقال بازار رو با محصولات وارداتی اشباع می کنن. چای که دیگه اصلا نمی صرفه. چندتا کارخونه چای محلات اطراف رو بستن.
ساعت چهار بعدازظهر تمام ده تو حیاط عشقی جمع بودن. مقدمات کار رو آماده کرده بود. زیر یک درخت بزرگ پرتقال یه صندلی گذاشته و یه طناب هم که حلقه اش رو قشنگ گره زده بود درست بالای صندلی به شاخه درخت بسته بود. مردان ده میرفتند جلوی صندلی و نگاهی به بالا ، جایی که طناب به درخت بسته شده بود را نگاه می کردند. در واقع داشتند کنترل می کردن که مثل دفعه قبل به یه شاخه نازک بسته یا نه. دفعه قبل که عشقی می خواست خودکشی کنه هرچی مردم می خواستند منصرفش کنن زیر بار نرفت. البته چند تا از مردای محل تصمیم داشتند وقتی صندلی رو با پا به گوشه ای پرت می کنه بپرن و عشقی رو بگیرن تا خفه نشه. اما شاخه ای که طناب رو به آن بسته بود آنقدر نازک بود که عشقی تلاپ! افتاد رو زمین. مردم بهش گفتن کار خدا بود. عشقی هم کوتاه اومد. البته مقداری پول هم براش جمع شده بود. اما این بار طناب را به شاخه ای کلفت بسته بود. نگرانی را میشد تو چشم مردان خواند. بعضی از زنها گریه می کردند. یکی رفت و یک تکه روزنامه رو پهن کرد روی صندلی و از جیبش مقداری پول در آورد و گذاشت روش. بقیه هم همین کار رو کردن. احساس عجیبی داشتم. سرمایی ناگهانی رفت تو تنم ، سردم شد و موهای بدنم سیخ شدند و میل گریستن داشتم. نمیدونم چرا میگن گریه برای مردها خوب نیست و نشانه ضعفه! بزور گریه مو نگهداشتم. چقدر این مردم خوبن. این همه با همدیگه سر چیزای کوچک و بزرگ دعوا میکنن و به جون هم میفتن، اما در مواقع حساس و ضروری میبینی چقدر همدیگه رو دوست دارن. امسال با این سرما و از بین رفتن پرتقالها و اوضاع بی ریخت اقتصادی، باز دیدم که با کمال میل پول هاشونو رو صندلی عشقی میذاشتن. بالاخره عشقی از خونه اومد بیرون. سرش پایین بود و آهسته رفت طرف صندلی. از صبح تا یه ساعت پیش خیلی ها باهاش صحبت کردن، اما کوتاه نیامده بود. به صندلی که رسید پولها رو جمع کرد و مشت مشت پرت کرد به طرف جمعیت و با نیشخندی گفت:
– میدونم دفعه قبل هم فکر می کردید بخاطر پول اینکار رو می کنم.
تقریبا تمام زنها با صدای بلند شیون و زاری میکردن. عشقی یه پاشو گذاشت رو صندلی. یکی از تو جمعیت گفت:
– دم عیدی کوتاه بیا عشقی!
عشقی رو صندلی ایستاده بود. یکی دیگه گفت:
– مگه چند بار در سال نوروز داریم که میخوای خرابش کنی!
عشقی نگاهی به جماعت کرد وبعد در حالیکه چشمانش را کمی ریز کرده بود و بنظر می رسید داره فکر می کنه ناگهان از صندلی پرید پایین و گفت:
– ببخشید که دم عیدی ناراحتتون کردم
دو نفر که پولها رو از زمین جمع کرده بودن آمدند جلو که بدن به او یا اینکه بذارن رو صندلی. عشقی نگاهی غضب آلود بهشون کرد و گفت:
– یه بار دیگه پول ها تونو نشونم بدین بلایی سرتون میارم که…
جماعت از خوشحالی زدن زیر خنده، عشقی رفت تو خونه.
به روایت پدرم ، نوزده ساله بود که با دختر یه تیمساری که نزدیکای ده ما کلی باغ و مستغلات داشت رو هم ریخت. میگن خیلی همدیگه رو دوست داشتن. یه روز چندتا ژاندارم ریختن و عشقی رو بردن، یک ماه تو پاسگاه بخش زندانی بود . بعداز کلی ضرب و شتم ازش تعهد گرفتن که دیگه دور و بر باغ تیمسار نره. البته تیمساره هم دیگه دخترشو به شمال نیاورد. بیست سالش بود که انقلاب شد.
پدر و مادرش قبلا فوت کرده بودند و تنها بود. پدرم تعریف می کرد که تو محل شایع شد عشقی کافره. خونه عشقی درست کنار گذری که از اونجا مردم سر باغ می رن هست. عشقی هر روز صبح نمد کوچکی بیرون از حیاطش، توی راه پهن می کرد نماز می خوند تا همه ببینند که کافر نیست. نماز دو رکعتی صبحش رو حدود نیم ساعت کش می داد. چند روزی این کار رو کرد و بعد چند نفر از بخش مجاور آمدند و به جرم توهین به مقدسات و تمسخر دین دستگیرش کردند. تا می خورد زدنش و بعداز چند روز ولش کردن. عشقی بعداز این جریان دیگه عشقی سابق نبود. به باغش نمی رسید . آن سال پرتقالش همه سوخت. به خودش هم نمی رسید. لباساش همه کثیف و پر از سوراخ و مندرس شده بودند. همسایه ها براش غذا می بردند. آنقدر وضعش بد شده بود که مردم براش می خواندند:
ای عشقییه بیچاره – پیرهن تی پاره پاره (ای عشقییه بیچاره – پیرهنت پاره پاره)
همین زمان بود که دست به خودکشی اولش زده بود. مدتی اینطور گذشت وبعد ناگهان غیبش زد ، کسی از او خبر نداشت، لپاسری ها به باغ پرتقالش کود داده و به موقع پرتقالش را چیده و می فروختند و پولش را هم می گذاشتند پیش تنها فامیل زنده اش «کبله خانم جاریا». سه سال بعد عشقی برگشت و تعریف کرد که رفته بود یه شهر بزرگ و آنجا تو یک دامپروری بزرگ کار میکرد و بعدش با یک دامپزشک آشنا شده و وردستش بود. بزودی نقش دامپزشک لپاسر و دهات اطراف را به عهده گرفت. هرکه اسب و گاو و گوسفندش مریض میشد می آمد پیش عشقی. سرش حسابی شلوغ بود و سر حال. کم کم آدمها هم که مریض می شدند می رفتند پیشش. آمپول تزریق می کرد و قرص اسهال و سرماخوردگی . چسب زخم و اینجور چیزا رو هم می فروخت. دیگه کسی عشقی صداش نمی کرد. بهش می گفتند دکتر. مردم از کارش راضی بودند. می گفتند کارش بهتر از پزشک عمومی شهر بود، که تازه باید کلی پیاده میرفتند و بعد سوار ماشین میشدند و چند ساعتی هم اونجا تو نوبت می نشستند. یارو اولین کاری که می کرد یه سرم وصل می کرد، حتی بعضی وقتها قبل از معاینه و حتی صحبت با مریض. داروخانه دار هم برادر بزرگش بود و نسخه هاشو براساس موجودی داروهای داداشش تجویز می کرد. پیش می آمد که برای دل در و زخم معده قرص سردرد و اسهال بنویسه و یا برعکس.
چند سالی اینجوری گذشت ، اتا اینکه یک روز چندتا «مامور» آمدند و عشقی را با خودشان بردند. عده ای می گفتن بخاطر طبابت غیر مجاز گرفتنش، عده ای دیگر می گفتن که اون دامپزشکی که عشقی باهاش کار کرده بود سرش بوی قرمه سبزی می داد و گرفتنش و گویا عشقی هم با اون رابطه داشت. مامورین حسابی خونه اش را گشته بودند و شایعه شد که تو خونه اش کلی فیلم و عکس های غیراخلاقی و مواد مخدر و نوشته های ضاله پیدا کردن. البته لپاسری های خوش دل که عشقی را خوب میشناختن این شایعات رو باور نکردن. چندسالی آب خنک خورد.
یه روزهم محلی های ما پیرمرد نحیفی را دیدند که داره میاد سمت بازار. خوب که دقت کردند دیدند عشقییه. بعداز زندون دیگه کسی خنده عشقی را ندید و با کسی هم غیر از مواقع ناچاری حرف نمی زد. بعداز مرگ کبله جاریا مردم پول پرتقال هاشو بالا نکشیدند و براش نگه داشتند. همون مردمی که اگه هم محلی یا همسایه چشم چپ به یه وجب زمینشون نگاه کنه با داس و تبر می افتن به جونش. گاهی چقدر درک رفتار مردم مشکله. عشقی با شتابی غیر قابل توصیف، غمگین تر، منزوی تر ، تکیده تر و پیرتر می شد. مهربانیها و دلداریهای لپاسری ها را پس می زد و بویژه از ترحم هایشان عصبانی می شد. وضعیت عشقی اینطور بود که چند روز قبل از نوروز امسال تصمیم به خودکشی دومش را گرفت.
روز دوم نوروزبود که من و پدرم و عده ای دیگر از لپاسری ها عید دیدنی رفتیم پیشش. با همه روبوسی کرد و عید رو تبریک گفت. سعی می کرد اندکی خودش رو شاد نشون بده. رو سفره ای کوچک تو چندتا بشقاب چند نوع شیرینی رو گذاشته بود از جمله شیرینی محلی مون یعنی « آب دندون» ، لابد همسایه ها براش آورده بودن. از هفت سین خبری نبود. جالبترین چیزی که تو خونه اش دیدم قاب عکسی بود که به دیوار آویزان بود با تصویر پرنده ای و شعری از شاملو با خط خیلی قشنگ:
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند…
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی است
که حضور انسان
آبادی است
اسم شاعر را ننوشته بود. احتمالا نمی دانست مال کیه. تو روستاها ی ما که پرت هستن کمتر پیش میاد که کسی با شعر نو آشنا باشه. تازه از کلاسیکها هم تنها حافظ ، سعدی و فردوسی رو می شناسن. البته فکر نکنید هل ذوق نیستن، برعکس، زن و مرد موقع کار اشعار و ترانه های قدیمی و یا خود ساخته را می خوانند، البته به زبان گیلکی. عشقی لابد این شعر را از اون دامپزشک شنیده، خوشش اومده و حفظ کرده بود.
پریروز که راهی تهران بودم با پدر و مادرم تو حیاط بودیم. مادرم تو یه دستش یه کاسه آب و تو دست دیگه اش یه کاسه برنج داشت تا پشت سرم بپاشد. صدبار تا حالا تو این خداحافظی یک ساعته ای که در حیاطمون جریان داشت منو بوسیده بود. تقریبا نصف اهالی ده مون هم برای خدا حافظی آمده بودند. البته روز قبلش با همه خداحافظی کرده بودم. اما همیشه همیطوره، لحظه رفتن دوباره همه میان. حالا مگه کجا می خوام برم! هفت هشت ساعت راه، تهران. تازه یکی دو ماه دیگه باز اینجام و باز همین مراسم. چقدر خوشحال میشم که میان. احساس شیرینی بهم دست میده. با عشقی هم روز قبل خداحافظی کرده بودم. تو حیاطش منو بغل کرد و گفت:
– مواظب خودت باش پسر جان و بعد اضافه کرد: صبر کن الان برمی گردم.
بعد سریع رفت تو اتاقش و با یک کیسه نایلونی برگشت و اونو داد دستم. توش رو نگاه کردم، چندتا کتاب بود ، یکی رو درآوردم، رو جلدش نوشته بود: «جان شیفته». گفت:
– خوندمش، دیگه لازم ندارم، وقت کردی بخونش، کتاب خوبیه.
مراسم خداحافظی تو حیاطمون رو به اتمام بود که پسر همسایه دوان دوان آمد وسط حیاط و رو به من گفت: آقای لپاسریان، عشقی خودکشی کرده. همه دویدیم سمت خونه عشقی. خودش رو از همون شاخه ای که دفعه دوم قصد خودکشی داشت آویزون کرده بود. شاخه کاملا خم شده و نوک پای عشقی اندکی با زمین تماس داشت. پائینش آوردیم و گریه و زاری و آه و ناله. روی برگه ای که به در حانه اش با پونز چسبانده بود نوشته بود:
بنام پروردگار دانا و توانا
اهالی محترم لپاسر!
نمی خواستم سیزده بدر شما را خراب کنم
می بخشید که نتوانستم تا سیزده صبر کنم
سهراب عشقی
تو وصیتنامه اش خیلی چیزا نوشته بود، از جمله اینکه رو سنگ قبرش جمله زیر را که لابد از کتابهایی که به من داد، خوانده بود بنویسند:
ای شما که باید بمیرید بمیرید!
ای شما که باید رنج بکشید رنج بکشید
کسی برای خوشبخت بودن زندگی نمی کند
رنج بکش، بمیر، ولی آن باش که باید باشی، انسان.
طرح از: اردشیر محصص
از آرشیو
Comments
ای عشقییه بیچاره — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>