بیاد رفقای کمونیست رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت
احمد بخردطبع
رزا لوکزامبورگ در پنجم مارس 1870 در لهستان متولد شد و زمانی که دانش آموزی بیش نبود به تشکل “پرولتاریا” در ورشو پیوست و به دلیل فعالیت های سیاسی از همان نوجوانی تحت پیگردهای شدید امنیتی قرار داشت، تا جائی که مجبور به ترک لهستان گردید و از سال 1889، یعنی در 18 سالگی در شهر زوریخ (سوئیس)، سکنا گزید. در دانشگاه زوریخ در سال 1898 با ارائه ی تز در مورد “توسعه ی صنعتی لهستان” به اخذ دکترا در رشته ی “علوم طبیعی و اقتصاد سیاسی” نائل گشت و در همین سال به آلمان مهاجرت نمود و در برلین وارد فعالیت سیاسی در حزب “سوسیال دموکرات آلمان” گردید. کارل لیبکنخت نیز در سال 1871 در لیپزیگ آلمان متولد می شود و پدرش “ویلهلم لیبکنخت” (Wilhelm Liebknecht) یکی از موسسین “حزب سوسیال دموکرات آلمان” بود. در همین دوره “برنشتین” با ارائه ی تئوری های سازشکارانه از آرمان های برابرطلبانه ی اجتماعی فاصله می گرفت که رزا با انتشار نوشته ای بنام “رفرم یا انقلاب” به افشای تزهای رویزیونیستی “برنشتین” در “حزب سوسیال دموکرات آلمان” می پردازد و در این راه “کارل لیبکنخت” با رزا همکاری می نماید. در همین سال ها رزا با “حزب سوسیال دموکرات روسیه” ارتباط داشت و همراه لنین مبارزه ی پیگیرانه ای را علیه نمایندگان سازشکار با نظام سرمایه داری را پیش می بردند و در ضمن از انتقاد به نظرات یکدیگر غافل نمی گشتند. در سال 2012 در بطن مقاله ای بنام: “معضلات جنبش کارگری در آئینه بحران سرمایه” و در دومین قسمت آن به بخشی از این مسائل که دخالت گری آنها به رشد و پالایش جنبش کارگری جهانی کمک می نمود، پرداخته و نوشتم:
“تاریخ در ادوار مختلف ثابت کرده است که هر زمان مبارزه با دیدگاه های بورژوایی نقصان مییافت و از افشاگری همه جانبه شانه خالی می نمود، دمل چرکین رفرمیسم در اشکال متنوع آن سر باز می نمود که تا امروز نیز تداوم دارد. شاهد این مدعا به قتل رساندن رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در 15 ژانویه 1919 در آلمان بدست حاکمین و خائنین سوسیال ـ دموکرات است که حزب کمونیست آلمان موتور مبارزه در کیفیت بالای خود را از دست میدهد و انقلاب اکتبر که به تنهایی قادر به تداوم عمل سوسیالیستی نبود، بغایت تنها میشود و باردیگر رفرمیسم و ایده های بورژوایی بنام کارگران و جنبش سوسیالیسم کارگری، نشو و نما مییابد. فقدان اینگونه مبارزات آسیب های دیگری را نیز موجب میشود، زیرا مقابله با رفرمیسم و نظرات بورژوایی که رکن اساسی را ایفا می نماید در عین حال انحرافات درونی را نیز کاهش میدهد. بعبارت دیگر جنبش انقلابی سوسیالیستی هم نیاز به مبارزه ی درونی دارد تا بتواند روزنه های مستقیم و غیر مستقیم بورژوایی را حذف و خود را پالایش دهد. بعنوان نمونه رزا لوکزامبورگ، کتاب “چه باید کرد” لنین را که در سال 1902 نوشته شده بود، در سال 1906 به نقد میکشد و یا با ایده های ناسیونالیسم و انکشاف آن تا به صحن مبارزات پرولتری و سوسیالیسم فاصله می گیرد. او مبارزه ای سخت و رفیقانه ای را با لنین و بلشویسم بویژه پس از انقلاب کبیر اکتبر به پیش میراند و در سال 1918 عنوان میدارد که دیکتاتوری پرولتاریا و به طریق اولی شوراهای کارگری در تهدیدی مستمر قرار دارد و دیکتاتوری تنی چند از سیاست مداران حزبی، میرود که بجای آن قرار گیرد.
این نیز مبارزه ای درونی و انقلابی بود و خون تازه ای به رگ های جنبش سوسیالیستی می دمید. در تمام این مبارزات درونی بویژه با لنین، به باور من در مواردی محق بود و در نکاتی از روی اشتباه، انحرافاتی را حمل می نمود. این شمه ای از مبارزه ی درونی بزرگانی از سوسیالیسم انقلابی بشمار میرود که میتوان گفت حیاتی بود.”.
رزا لوکزامبورگ در رابطه با “حق تعیین سرنوشت ملل” اختلافات اساسی با لنین داشت که در کنگره ی انترناسیونال دوم در سال 1914 بحث اساسی دیگری را به خود اختصاص داده بود. او به درستی در همان دوره ها پس از به ثمر رسیدن انقلاب کارگری روسیه، نوعی فشار حزبی را در چارچوب برقراری شوراهای کارگری، احساس می نمود. ولی سوسیال دموکرات ها و چپ های بورژوایی نباید این اختلافات را تا به سطح آزادی ها و پلورالیسم سیاسی در حکومت کارگری بشمار آورند. زیرا اگر درب بر این پایه به گردش آید، به حکومت کارگری و آرمان های سوسیالیستی و کمونیستی آن خیانت می شود. زیرا “دیکتاتوری پرولتاریا” نه در مقابل منافع مردمی است، بلکه در برابر قدرت و بسیج سرمایه می باشد، و اگر آزادی همگانی در چارچوب موازین پارلمانی برقرار شود، بطور حتم کسب دوباره نظام استثماری، هموار می گردد. بنابراین بین آزادی ها در حکومت کارگری باید تفاوت قائل شویم و با دموکراسی بورژوایی یعنی آفتی که برای قدرت سیاسی کارگری است و بویژه امروزه از طرف سوسیال دموکرات ها و یا بطریق اولی چپ بورژوایی تبلیغ می گردد، بطور جدی فاصله گرفته شود. در حکومت شوراهای کارگری باید به نظرات مختلف در راستای پیشبرد جنبش سوسیالیسم انقلابی احترام قائل گردید و نباید با چسباندن اتیکت های مختلف، اتهامات بورژوایی را فراهم آورند زیرا تداوم آن باعث کشتار و حذف فیزیکی می گردد. برای اثبات این مسئله ی مهم، نمونه ای از مواضع رزا لوکزامبوزگ را در زیر می آورم:
همه میدانیم که از قبل انقلاب اکتبر و پس از ارائه ی تزهای آوریل، بلشویک ها با برقراری مجلس موسسان در چارچوب حکومت بورژوایی کرنسکی ها که با حمایت و مشارکت منشویکی و از جمله سوسیال رولوسیونرها همراه بود، (باید خاطر نشان سازم که حتا بخشی از بلشویک ها به رهبری “استالین، کامنف، زینوویف و حتا تسره تلی” با تزهای آوریل به نوعی مخالفت می کردند و رفرانس آنها هنوز بر مبنای حاکمیت دموکراتیک و بر اصل “دو تاکتیک سوسیال دموکراسی برای انقلاب دموکراتیت” روسیه بود که لنین در سال 1905 تئوریزه نموده بود و پس از انقلاب فوریه 1917 در روزنامه پراودا انتشار می یافت.). زیرا مجلس موسسان ارگان بورژوایی است و نه پرولتری. ولی پس از تحقق انقلاب کارگری اکتبر، بلشویک ها با مجلس موسسان توافق نداشتند و به دلیل فشار داخلی بویژه آن بخش قابل توجه ای از “رولوسیونرهای چپ” که از قبل انقلاب اکتبر به بلشویک ها پیوسته بودند، متاسفانه مجبور می شوند که بپذیرند و فراخوان آنرا نیز اعلام می کنند. ولی در ژانویه 1918 در اولین روز بطور رسمی منحل می گردد. زیرا از نمایندگان احزاب مختلف بورژوایی که در آن شرکت داشتند، در ابتدا سئوال می گردد که آیا این “مجلس”، حکومت جدید کارگری را که محصول انقلاب اکتبر است، به رسمیت می شناسد؟ همه ی نمایندگان احزاب آنرا نپذیرفتند و بلشویک ها نیز مجلس موسسان را منحل ساختند. بلافاصله رهبران “حزب سوسیال دموکرات آلمان” تصمیم جاری را محکوم نمودند ولی رزا لوکزامبورگ چنین انحلالی را نقد ننمود، زیرا می دانست که بر ضد حاکمیت شوراهای کارگری سازمان دهی می شود. برای اثبات به کتاب “دست نوشته های سیاسی 1917 ـ 1918 چاپ دوم انتشارات ماسپارو” از رزا لوکزامبورگ به زبان فرانسه مراجعه شود.
(Ecrits Politique1917-1918 Oeuvres 2 – Roza Luxembourg).
زمانی که در آغاز جنگ جهانی اول بسیاری از رهبران “حزب سوسیال دموکرات” از جمله “کارل کائوتسکی” در خیانت به جنبش کارگری همراه تشکل های دیگری در اروپا، در موضع ناسیونالیستی دفاع از میهن به جنگ امپریالیستی روی می نمایند، رزا لوکزامبورگ همراه رفیق خود “کارل لیبکنخت”، فراکسیون “اسپارتاکیست ها” را در این حزب بوجود می آورند و به تبلیع کمونیسم انقلابی پرداخته و این حزب را “حزب سوسیال شوونیستی” می نامند و عملن حیات سیاسی این دو جریان از هم جدا می شود. بعد ها این دو رفیق انقلابی، “حزب کمونیست آلمان” را ایجاد می نمایند و در کنگره ی آن در 31 دسامبر 1918 و در افتتاحیه این کنگره رزا بحث انقلابی ارائه می دهد و عنوان میدارد که “حزب سوسیال دموکرات آلمان” به لاشه ی بورژوایی تبدیل شده است. بحث کامل رزا در کتاب فوق به زبان فرانسه درج گردیده است. پس از بحث در کنگره رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت فقط 15 روز در حیات بودند. زیرا حزب کمونیست آلمان در حال گسترش بود و زمینه ها را آماده می کرد تا با انقلاب کارگری، قدرت سیاسی و حاکمیت کارگری روسیه را تقویت نماید تا ضربات کاری به نظام سرمایه داری جهانی وارد شود. آنزمان قدرت سیاسی آلمان با نام سوسیالیسم خود را آذین ساخته بود و رئیس جمهوری این دولت جنایت کار “فریدریش ربرت” نام داشت. حزب خائن سوسیال دموکرات آلمان با حاکمیت سیاسی همکاری نزدیک می نمود و دشمن قسم خورده ی رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت بود. کارگران حزب کمونیست آلمان بلافاصله پس از برگزاری کنگره ی خویش در حال بسیج عمومی و تظاهرات بودند و حتا در برابر حملات شدید پلیسی و نظامی از خود دفاع مسلحانه می کردند. از روز ششم ژانویه 1919، فرمانی صادر می شود که در همه جا از طریق بسیج شبه نظامیان راست “فرای کورپس” و نیز نظامیان، کارگران شورشی و طرفداران حزب کمونیست آلمان را به قتل رسانند. از این نظر بر روی دیوار شهرها این شعار نوشته می شود: “اگر می خواهید صلح، کار و نان داشته باشید، رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت را بکشید”. رفقا رزا و کارل مجبور می شوند که خود را مخفی سازند. متاسفانه در روز 15 ژانویه 1919 بوسیله ی نظامیان، مخفی گاه آنها برملا و دستگیر می گردند و در همان روز بلافاصله بطریق وحشیانه ای با شکنجه به قتل می رسند.
حاکمیت سیاسی آلمان، جنایت کارانه هیچگاه قتل رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت را نپذیرفتند تا از اتهامات عظیم توده ای بر حذر باشند. امروزه کسانی که می خواهند دست خونین حزب خائن سوسیال دموکرات آلمان را در همکاری مستقیم با قتل این دو رفیق مخفی دارند، باید توضیح دهند که از روز ششم ژانویه، چه قدرتی به شبه نظامیان راست افراطی و نیز نظامیان دستور داده شد که این دو رفیق باید کشته شوند. این دستور بطور واقعی از طرف حاکمیت سیاسی آلمان بود . از آن زمان 104 سال سپری می شود و کارگران جهان یاد این دو رفیق را گرامی میدارند.
24 دی 1401 ـ 15 ژانویه 2023
انقلاب کمونیستی-آنارشیستی به اینترنت احتیاجی ندارد چون چیزی است رو در رو.
بگذار اینترنت را قطع کنند، زنگ در خانه ها را که نمیتوانند قطع کنند.
انقلاب بقول دوستان ارمنی ام، گاماس گاماس، خانه به خانه، محل کار به محل کار، بعد، محله به محله، شهر به شهر، کشور به کشور.
انقلاب علیه هر نوع سلطه جویی، علیه رقابت، بنفع همکاری، بنفع همیاری، برای خودمان ، برای کودکانمان.
ما توده های میلیونی و بعد میلیاردی متحد می شویم. از این طوفان می ترسند، علیه آن کراواتی و عمامه بدست متحد می شوند، اما می بازند.
ادامه کامنت قبلی،
به آقای بختیاری،
کسانی که مارکس را دوست دارند،دوست داشته باشند. منهم عقاید اقتصادی و کوششهایش را برای درک انسان و تاریخ دوست دارم. اما از مارکس بت ساختن، مارکسیسم ساختن، بی اعتبار کردن او از طریق اشتباهات احتمالی خود، کار زشتی است. هیچ احدی نباید ادعا کند که عقیده خودش عقیده مارکس است. بگوئید که از او الهام گرفته اید و برایش احترام قائل هستید و حرف خود را حرف او نمیدانید و همه را مستقیما به او رجوع میدهید. باید انقدر کوشش کنید تا اعتماد به نفس پیدا کنید و عقیده خودتان را پرورش بدهید و به بحث بگذارید. با این کار مارکس از شما تشکر میکند و عصبانی نمی شود که عقیده او را وارانه جلوه میدهید، سهوا و یا عمدا.
درباره خزعبلات در این مقاله:
فلسفه کمونیستی،- دین، ایدئولوژی، جهانبینی، یا مکتب رهایی بخش؟ – آرام بختیاری
https://roshangari.info/فلسفه-کمونیستی،-دین،-ایدئولوژی،-جهان/
نوشته:
“مارکس در باره فلسفه ایده آلیستی بورژوایی پیش از خود گفته بود: تفسیر جهان کافی نیست، تغییر آن مهم است. او فلسفه هومانیستی کمونیستی و آینده نگر خود و انگلس را، ماتریالیسم تاریخی- دیالکتیکی نامید. فلسفه کمونیستی تحولات: طبیعت، جامعه، و تفکر را نشان میدهد.”
۱ – کارهای مارکس مثل کارهای دنباله روهایش سمبل و الکی نبود. او اگر میخواست فلسفه فرموله کند، کتابی در مورد تاریخ فلسفه و مسائل فلسفه ارائه میداد.
عبارت “ماتریالیسم دیالکتیک” از مارکس نیست. او در مقدمه کاپیتال نوشت که در مورد دیالکتیک چند صفحه خواهد نوشت اما اصلا ننوشت.
۲ – عبارت ماتریالیسم تاریخی از انگلس است نه مارکس. انگلس که امام علی نیست که مارکس پیغمبرش باشد که بگوئیم هر چه انگلس گفت عقیده مارکس هم بود. تازه نوشته های فلسفی انگلس هم جامع و روشن نیستند و مسائل فلسفه را در چهارچوب تاریخ فلسفه جواب نمیدهند.
۳ – مارکسیستهای حزبی دیکتاتور بعد از مارکس فلسفه خودشان را فرموله کردند و اسمش را گذاشتند ماتریالیسم تاریخی و گفتند عقیده مارکس است.
استالین:
https://www.marxists.org/reference/archive/stalin/works/1938/09.htm
ترتسکی هم بدتر از استالین.
۴ – حتی لنین نوشته جامعی در مورد فلسفه ندارد. یادداشتهای او در جلد ۳۸ مجموع آثارش نشان میدهد که تازه داشت یک چیزهایی از فلسفه یاد میگرفت که آنرا هم فرصت نکرد ادامه بدهد. برای همین است که لنینیستی مثل استالین آمد فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک نوشت وگرنه میگفت مرجع تقلیدش را بخوانید.
خیلی احمقانه و باور نکردنی است. اگر مارکس نظریه فلسفی فرموله کرده بود، دیگر چرا انگلس، کائوتسکی، پلخانف، لنین و استالین و مائو باید فلسفه می نوشتند؟ همه میگفتند، مثل کتاب سرمایه، فلان کتاب مارکس را بخوانید تا ماتریالیسم دیالکتیک یاد بگیرید. علم و دانش که مسخره بازی نیست آقای بختیاری!
۵ – ماتریالیسم دیالکتیک دانستن دیدگاه مارکس یک خالی بندی است، بی اطلاع گول زن.
۶ – کارگران را گول نزنید. آنها نمیدانند برای درک مارکس، انکلس را بخوانند، کائوتسکی را بخوانند، لنین را بخوانند، پلخانف را بخوانند، استالین را بخوانند، فلاسفه فرانکفورت را بخوانند. بهتر است که کارگران به مارکسیستها اعتماد نکنند و خودشان مارکس را بخوانند. اگر از هواداران مارکس کمک میگیرند، بگیرند، اما به صداقع علمی و نظری آنها باید کاملا شک کنند.
۷ – شوروی مارکسیستها داغون شد و دولت چین آنها هم حکومت بک مشت دلقک است. باید به عقاید مارکسیستها شک کرد نه پیروی.
ممکن است بگویند که میتوان ماتریالیسم تاریخی را اصلاح کرد. تز ناروشنی است اما میتوان ایراداتش را برطرف کرد و به آن کلام و سندیت علمی داد.
این کاملا درست است.
اما با اینکار مارکسیسمی وجود نخواهد داشت. بر طبق سنت مارکسیستها، این میشود روزیونیسم!
کار علمی یعنی روزیونیسم. رویزیونیسم بد است؟ البته که نه، مخالفت با رویزیونیسم بد است.
عقاید برنشتین بد نبود چون رویزیونیست بود، عقاید او بد بود چون پرو سرمایه داری و پرو امپریالیستی بود.
منطق انقلاب کاملا مستقل است از منطق مارکسیسم.
منطق مارکسیسم یعنی بودن در دیدگاه محدود مارکس قرن نوزدهم.
منطق کمونیسم و منطق آنارشیسم شخصی (مارکسی) نیست و شخص را باید از آن برداشت،، مثل فیزیک و شیمی در مورد اشخاص نیست در مورد واقعیات است.
قضاوت آقای بخرد طبع در ارتباط با مجلس موسسان روسیه درست نیست. دلیل اینکه در مجلس موسسان را بستند این نیست که این مجلس بورژوائی بود، که بود، دلیلش این بود که حزب بلشویک میتوانست در آن را ببندد، به همین سادگی.
توضیحات:
۱ – اگر حزب بلشویک آنقدر قدرت داشت تا بگذارد انتخابات مجلس انجام شود چرا از اول آن انتخابات را ممنوع نکرد؟
2 – آن انتخابات را ممنوع نکرد چون فکر میکرد اکثریت می آورد. اکثریت نیاورد، در مجلس را با زور اسلحه بست. این نشان میدهد که دلیل اینکه بلشویکها قدرت سیاسی گرفتند این نبود که تمام توده ها چنین میخواستند، نشان میدهد که زرنگ بودند و به عنوان اقلیت بکمک اسلحه قدرت سیاسی گرفتند – بصورت نوعی کودتا. کودتا بودن این قضیه بعد از اینکه مجلس موسسان را بستند کاملا آشکار شد.
3 – چون بلش.یکها اسلحه بدست داشت و قدرت را قبضه کرده بودند و چکا درست کردند (بعدا شد کی جی بی)، از آن زمان به بعد شدند همه کاره، مثل خمینی و کمیته های مسلح اوایل سرنگونی شاه. اگر بلشویکهای ایرانی و یا دموکراتهای ایرانی هم اسلحه و بخش از توده ها را داشتند، دولت خودشان را درست میکردند.
4 – اسلحه بدست داشتن و دولت درست کردن دلیل بر انقلابی بودن (ضد مردسالاری، ضد بردگی مزدی و …) نیست.
5 – سیاستهای بلشویکها ابتدا علیه روابط فئودالی و بعد بر اساس درست کردن سرمایه داری دولتی بود.
6 – آنها با ممنوع کردن احزاب، یک دولت دیکتاتوری تک حزبی درست کردند. هیچ احدی نمیتواند اثبات کند که دولت شوروی چند حزبی بود و احزاب دیگر واقعا آزاد بودند. حتی اگر چشممان را به اعمال ضد انقلابی بلشویکها ببندیم، کارهای استالین کافی است که حزب کمونیست لنینی را ارتجاعی و ضد انقلابی بدانیم. امکان ندارد که استالینیسم ریشه در لنینیسم و حزب بلشویک و مارکسیسم نداشته باشد.
7 – دولت حزب بلشویک مجبور شد به دیکتاتوری بر همه از جمله کارگران روی آورد و شوراها را هم به هیچ تبدیل کند چون اسلحه داشت.
8 – بلشویکها صادق بودند ودنبال مقام نبودند (نظریه جاسوس پروس بودن غلط است) اما بعلت رهنمودهای غلط مارکس فکر میکردند که با اقلیتی چند و رشد نیروهای مولده (ماتریالیسم تاریخی) میتوانند جامعه کمونیستی درست کنند. کارهای بلشویکها تقریبا کپی برنامه مارکس در مانیفست است. خود مارکس هم اگر در وضع لنین بود به همان دیکتاتوری روی می آورد و اسمش را میگذاشت دیکتاتوری پرولتاریا چون بورژوازی خصوصی استثمارگر است – گوئی سرمایه داری دولتی استثماری نیست. در زمان مارکس، کارگران اقلیت جامعه بودند اما آنها به انقلاب کارگری و گرفتن قدرت سیاسی اعتقاد داشتند. آنها نمیتوانستند بدون سیاستهایی شبیه بلشویکها بر جوامع دهقانی و جامعه ای که پر از آدمهای شرور و آدم کشی است، که بورژوازها و فئودالهای سابق تربیت و جور میکند، قدرت سیاسی نگه دارند.
9 – شکست خوردن حزب بلشویک و بی آبروئی سوسیال دموکراتها، پایان پروژه کمونیستی مارکسیستهاست چون چه در شرایط دموکراتیک چند حزبی و چه در شرایط سلطه تک حزبی خودشان کارشان پیش نرفت و حتی به آدم کشی افتادند.
10 – واقعیت این است که حتی کمون پاریس هم سوسیالیستی نبود و اگر بود از پائین بود نه از بالا چون دولت کمون هرگز مالکیت خصوصی بر وسایل تولید را ملغی نکرد. اینکه مدل دیکتاتوری پرولتاریا کمون پاریس است عبارت پردازی است. دولت کمون دولت بورژوا دموکراتیک چپ بود و چنین دولتی طبیعت ناپایدار دارد و بی ثبات است، یا بلشویکی میشود و یا می افتد دست بورژواهای بزرگ. کمون پاریس ادامه پیدا نکرد اما محکوم به یگانه شدن قدرت دوگانه اش بود چون اراده ضد اقتدارگرائی در آن شکل نگرفت و یا حاکم نشد.
9 – پیش بینی آنارشییست ها درست درآمد که مارکسیستها به اربابان کارگران تبدیل خواهند شد.
10 – حکومت شورائی ی را هم که امروزه مارکسیستها وعده میدهند همان حکومت حزب خواهد بود اما با این فرق که امکان درست کردن یک یا دو حزب بزرگ و عمده مارکسیستی و یا بلشویکی در ایران و جهان وجود ندارد. دلیل این قضیه ورشکستگی دولتی، اقتصادی و سیاسی مارکسیسم بلشویکی و سوسیال دموکراسی مارکسیستی است. بورژواها به راحتی مارکسیستها را بعلت گمراهه رفتن هایشان، ایزوله میکنند.
11 – شورا بی شورا، حزب بی حزب، این ایده ها دیگر الکی شده است و وسیله بازی مارکسیستها با توده های کارگر است. درست این است که کارگران کلکتیوهای ضد ارتجاع و ضد مردسالاری، ضد بردگی مزدی، ضد امپریالیسم و ضد استبداد سلسله مراتبی محل کار و زندگی خود را شکل بدهند و آنها را فرم آتی مناسبات تولیدی خود کنند. درست این است که تمام جوانب فرهنگ اقتدار، اقتصاد، سیاست، هنر و جهتگیری های علمی و تکنولوژی زیر ضرب انتقاد قرار گیرد و مهندسی فکری های دولتها و کمپانی ها خنثی شود.
12 – اپوزیسیون مارکسیستی خواهان قدرت سیاسی، بعلت بلشویک بودن و یا سوسیال دموکرات بودن، در حقیقت ارتجاعی است، چون سلطه طلب (اقتدارگرا) می باشند. بقیه مارکسیستها هم قابل اعتماد نیستند چون تابع ماتریالیسم تاریخی هستند که انسان محور نیست بلکه ماده محور است. ماتریالیسم تاریخی مارکسیستها را از اخلاق تهی میکند و با خود بخودی دانستن تکامل اجتماعی، آنها را بی فکر و معتقد به معجزه مادی بار می آورد که نوعی کودنی و خرافات است. در مقابل این دیدگاه ، بورژواها باهوش تر هستند و حاکمیت طبقاتی خود را با بازی با توده ها و مارکسیستها تضمین میکنند. برخلاف ایده مارکسیستها، طبقات حاکم تاریخ بخوبی و آگاهانه، نه مستقل از اراده، بلکه منطبق با اراده و منافع خود، جامعه و فرهنگ انسان را شکل داده اند. قربانیان حاکمین مردسالار و ارباب بردگی مزدی هم میتوانند با دوری از خرافه ماتریالیسم تاریخی، در تضاد با حاکمیتها، دنیای خود را بر خرابه آنها بنا کنند. انتخاب با قربانیان است، ضرورت و تقدیر تاریخی وجود ندارد چون مناسبات انسانها مستقل از اراده آنها نیست.
در ارتباط با این مقاله آقای سعید صالحی نیا:
نفی جدال الترناتیوها و سرگیجه “نقش شورا و حزب” در بستر قیام ۱۴۰۱
https://www.azadi-b.com/?p=30203
کلا دیدگاههای ایشون هر روز، احتمالا بدلیل بالا گرفتن تضادهای طبقاتی جامعه و جنگ قدرت درونی مارکسیستها، دقیق تر می شود و بنظر من مسیر بدی طی نمیکند.
در مقاله فوق، که موضوعش مربوط به مقاله هم هست، او ذکر میکند که مارکسیستها غیر راست در تعیین رابطه حزب و شورا روشن نیستند و کمی به تاریخ حزب-شورا مراجعه میکند. البته ایشون ممکن است نداند که این بحثها در حوزه “مارکسیستهای شورائی” :
https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D9%85%D9%88%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85_%D8%B4%D9%88%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DB%8C
وسیعا بحث شده و برخی از قضایا ریشه یابی شده است.
اما،
بنظر من ایشون باید نهاد حزب را غیر کمونیستی اعلام کند نه اینکه دنبال راه وحدت دادن آن با شورا، چون اولا، حزب نهادی سلسله مراتبی است، ثانیا، حزب اساسا یک نهاد بورژوائی است نه کارگری. حزب را می سازند که در دولت شرکت کنند، دولتی که احزاب در آن نماینده دارند. برای همین حزب با شورا فقط وقتی میتواند همراه باشد که حاکم بر آن باشد. تاریخ احزاب مارکسیستی هم تاریخ مارکسیستها برای شرکت در دولتها بوده است. امروزه که گند دموکراسی بورژوائی درآمده، حزب سازی و حزبی بودن اتلاف وقت است. مارکسیستها روشنفکر که نمیتوانند در محیط کار تشکل ضد سرمایه داری داشته باشد، درست است که چند کار کنند:
1 – دور مارکسیسم را خط بکشند. این علمی نیست که بگوئیم ما هر چه مارکس گفته را قبول داریم و از او دفاع میکنیم. این ضد علم است.
2 – دنبال رهبری توده ها نباشند و از راه دور در سطح توانائی های خود صرفا نظرشان را در ارتباط با معضلات تشکل یابی ضد سرمایه داری، ضد مردسالاری، ضد امپریالیستی و ضد استبداد سلسله مراتبی توده های زن و مرد کارگر، در نشریات بیان کنند.
3 – انجمن های کلکتیو غیر سیاسی تحقیق و آموزش و افشاگری بسازند تا منبع دانش فعالین کارگر در میدان باشند. جنبش کارگری را به حال خود بگذراند و فقط به آنها پیشنهاد بدهند که عقیده آنها را مطالعه کنند.
4 – اگر میخواهند در عمل ایده هایشان را وارد ذهن کارگران کنند درست است که تک تک مثل آنها و در محیط آنها کار کنند و در تشکل یابی کمونیستی آنها شرکت کنند.
5 – بنظر من سازمانها و احزاب مارکسیستی باید تشکل خود را منحل کنند و انجمن های یاری رسانی فکری-علمی برای کارگران درست کنند. سواد و علم آنها در این شکل موثر تر است تا اینکه از دور بخواهند رهبری بگیرند تا توده ها آنها را رئیس دولت و یا نماینده مجلس کنند.