نقد دیدگاه های تروتسکیستی تراب ثالث،- 3
فرزین خوشچین
فرزین خوشچین
لنینیسم، مارکسیسم نیست
تروتسکیسم، که جای خود دارد-3
دیدگاه فلسفی تراب ثالث روش مارکس
نکتۀ 7– لنین در «چه باید کرد؟» گفتاوردی از کائوتسکی دارد و آنرا تایید می کند، که «آگاهی بوسیلۀ روشنفکران بورژوازی به درون طبقۀ کارگر برده می شود». و تراب ثالث می گوید: «کائوتسکی آگاهی را کاهش می داد به تئوری مارکسیستی».
در اینجا سه نکته هست: نکتۀ یکم) بورژوازی زمانی آگاهی را به کارگران منتقل می کرد، که در پیوند با سرنگونی نظام فئودالی بود و به حقوق شهروندی، آزادیهای اجتماعی و سیاسی، نیاز به قانون اساسی و … اشاره داشت. همۀ اینها برای آزادی کارگران از قید و بند سرواژ و گذار به شهروند به کار می رفت. نکتۀ دوم) هیچ «روشنفکر بورژوایی» آگاهی برای برپایی حزب طبقۀ کارگر و ناگزیری دستیابی به مالکیت جمعی بر ابزار تولید و چگونگی تولید ارزش افزوده و … را به درون طبقۀ کارگر نبرده است و نمی برد. و اگر کائوتسکی گفته باشد، گویا «روشنفکران بورژوازی آگاهی را به درون طبقۀ کارگر می برند»، این نظر درستی نیست، زیرا هیچ نمونه ای از آن در دست نیست. و لنین توضیح درستی می دهد: «البته این بدان معنی نیست، که کارگران در آفرینش چنین ایدئولوژی یی نقشی ندارند»، اما لنین برای نمونه از پروودون و وایتلینگ نام می برد. به نظر من پروودون نمونۀ درستی نیست، بلکه می توان از کسانی مانند شاپر، و بویژه از یوسف دیتسگن نام برد، هرچند مقالۀ پلخانوف در نقد دیدگاه یوسف دیتسگن بسیار جالب و آموزنده است. با اینهمه، کارگر آنقدر گرفتاری دارد، که نمی تواند به کار تئوریک بپردازد. کار تئوریک را روشنفکرانی می توانند به سامان برسانند، که گرایش به زحمتکشان دارند و از دل همین طبقۀ کارگر زاده شده و دانش آموخته شده اند.
با اینهمه، تراب ثالث می گوید: «وقتی لنین همین را تکرار می کرد، که آگاهی باید از بیرون به درون جنبش کارگری برده شود… و این حرف غلط است، چون آگاهی، «تئوری» نیست. آگاهی بر اساس تجربه است. این تجربۀ جهانی-تاریخی وقتی جمعبندی میشود، از آن تئوری بیرون می آید. کارگر بر اثر تجربه می تواند به این ضرورت پی ببرد، که باید سرمایه داری را برداشت و سوسیالیسم را بر اساس مالکیت اجتماعی وسایل تولید بنا نمود. برای پی بردن به این ضرورت نیازی نیست، که حتما مارکسیست باشیم».
در اینجا تراب ثالث مخالف لنین است، زیرا بردن آگاهی به درون طبقه را «غلط» می داند. تراب ثالث «آگاهی» را چیزی غیر از «تئوری» به شمار می اورد، اما می گوید، که اگاهی بر اساس تجربه پدیدار می شود و سپس هم همان اگاهی جمعبندی می شود و تبدیل به «تئوری» می شود!!! یعنی تراب ثالث دو دور به دور خودش چرخیده است تا به همان نقطۀ نخست برسد و سخن خودش را، که رد کرده بود، دوباره بپذیرد!
جملۀ آخر در تناقض است با این نکتۀ درست، که « آگاهی بر اساس تجربه است. این تجربۀ جهانی-تاریخی وقتی جمعبندی میشود، از آن تئوری بیرون می آید »، اما اکنون توجه کنیم، که خود تراب ثالث چگونه حرف خودش را رد می کند.
تراب ادامه می دهد: «هر جنبش خودانگیخته چیزی جز همان اکونومیسم، تریدیونیونیسم نخواهد شد1. عنصر آگاه باید در جنبش دخالت کند2. مارکس پروسۀ رشد آگاهی طبقۀ کارگر را اتوماتیک می دید3 تا اینکه انقلاب می رسد».
توجه داشته باشیم، که در این سه جمله تناقضی هست: جملۀ نخست درست است. جملۀ دوم تکمیل کننده و نتیجۀ درست جملۀ نخست است. اما جملۀ سوم مارکس را متهم به همان دیدگاه «مکانیکی» و «دترمینیسم» می نماید، که گویا «پروسۀ رشد آگاهی طبقۀ کارگر، پروسه ای اتوماتیک است»! یعنی ویژگی درونی دترمینیستی هست، که خواهی نخواهی، آگاهی را رشد می دهد و نیازی به بردن آگاهی به درون جنبش نیست! از نظر دیالکتیکی هم نمی توان تنها به ویژگیهای درونی پدیده دل بست (مثال هگل دربارۀ غنچه-گل-میوه را یادآور می شویم، که تنها هنگامی به ثمر می رسد، که شرایط بیرونی هم فراهم باشد، وگرنه اگر باران و تگرگ ببارد، شکوفه ها پرپر شده و خبری از میوه نخواهد بود، بنا بر این تاثیرات محیط نقش تعیین کننده ای دارد، یعنی تلاش برای بردن آگاهی به درون طبقۀ کارگر، فراهم بودن شرایط فعالیت قانونی سندیکایی و غیره، تضمین کنندۀ بالا رفتن آگاهی می باشند. وانگهی، پرسیدنی است، که «انقلاب چگونه انجام می شود» اگر همه چیز به قول تراب ثالث «اتوماتیک» رخ می دهد و هنوز آگاهی به درون جنبش برده نشده است؟ به یاد می آوریم، که تراب ثالث اتهام «دیدگاه مکانیکی» را متوجه پلخانوف نموده است، و اکنون دقیقاً در همین نکته، تراب ثالث دچار دیدگاه «مکانیکی» شده است و می پندارد همه چیز بصورتی پی در پی، یعنی مکانیکی انجام می شود! تراب ثالث می گوید: « مارکس پروسۀ رشد آگاهی طبقۀ کارگر را اتوماتیک می دید تا اینکه انقلاب می رسد»! پس مارکس در اینجا چه کاره است، اگر همه چیز قرار است «اتوماتیک» انجام شود تا آنکه «انقلاب» فرابرسد؟ و تراب ثالث متوجه نیست، که با خودش در تناقض قرار دارد، زیرا سپس می افزاید: « اینکه طبقۀ کارگر از مراحلی باید بگذرد تا آگاه شود، بعضی ها می گویند به جنبش فشار وارد نیاوریم، که به آگاهی سوسیالیستی برسد. باید مداخله نمود»! یعنی این «برخی ها» چه کسانی هستند؟ و چرا تراب ثالث با «مداخله نمودن در روند آگاهی یابی طبقۀ کارگر» مخالف است؟
سرانجام، روشن نیست آیا به نظر تراب ثالث همه چیز «اتوماتیک» انجام می شود و نیاز به بردن آگاهی به درون جنبش نیست، یا «باید مداخله نمود». توجه داشته باشیم، که نارودنیکها عقیده داشتند، که «موژیک روس، ذاتا کمونیست است و نیازی نیست برایش کمونیسم را تبلیغ کنیم»- این را بويژه تکاچف، رهبر یکی از شاخه های نارودنیک موعظه می کرد.
اما مارکس و انگلس عقیده داشتند، که آگاهی را باید به درون جنبش کارگر ببریم. برای نمونه، انگلس در پیشگفتار خودش بر «جنگ دهقانی در آلمان» از «بیدار کردن و به حرکت درآوردن» طبقۀ کارگر سخن می گوید تا زحمتکشان در «جهل و نادانی» نمانند.
به نظر تراب ثالث، «برای پی بردن به این ضرورت، که باید سرمایه داری را برداشت و سوسیالیسم را بر اساس مالکیت اجتماعی وسایل تولید بنا نمود، نیازی نیست، که حتما مارکسیست باشیم»!
توجه داشته باشیم، که تراب ثالث تروتسکیست است و تروتسکی همواره در رقابت با استالین، تلاش می کرد خودش را شاگرد بهتری برای لنین معرفی کند. تروتسکیستها نمی توانند لنینیست نباشند. اما اکنون تراب ثالث نه تنها لنین را قبول ندارد، بلکه نیازی به پیروی از مارکس هم ندارد! البته توان تئوریک ارائۀ چیزی برتر و بهتر از «کاپیتال» و … را نیز ندارد.
تراب ثالث اگر بخواهد بدون تکیه بر مارکسیسم، سرمایه داری را بردارد و به جایش سوسیالیسم را بگذارد (البته بدون در نظر گرفتن شرایط زمان و مکان و تنها در عالم فرضیات)، حداکثر چیزی، که می تواند ارائه کند، آنارشیسمی است در حد و اندازۀ بلانکیسم و پرووودونیسم، نه بیشتر.
و سرانجام، نکتۀ سوم): تراب ثالث می گوید: «کائوتسکی آگاهی را کاهش می داد به تئوری مارکسیستی». یعنی اینکه از نظر تراب ثالث، «آگاهی» چیزی است، بسیار گسترده تر از «تئوری مارکسیستی»! به دیگر سخن، وقتی مارکس و انگلس می خواستند «آگاهی» را به طبقۀ کارگر منتقل کنند، «تئوری محدود و ناقصی» را منتقل می کردند، که شاید با تئوری بورژوایی می توانست و می بایست تکمیل می شد؟! این از مواردی است، که تراب ثالث خودش را دچار دردسر می کند، زیرا هرگونه پاسخی به این گفتۀ خودش بدهد، بازهم موقعیت بدتری برای خودش فراهم می شود؛ یعنی چه «کاهش آگاهی به تئوری مارکسیستی»؟ اگر مارکسیسم را همچون «دانش» در نظر بگیریم، مسلماً هرگز «کامل» و «پایان یافته» نیست و همواره باید با توجه به شرایط دگرگون شده، خودش نیز دگرگون شود و پیشرفت کند، مانند بیولوژی، شیمی و … اقتصاد و جامعه شناسی هم باید همراه و هم پا با جامعه، دگرگون شده و پیشرفت نمایند. اما در محدودۀ زمان و مکان، آگاهی نیز به همان اندازه کرانمند است و اگر دقیقاً آگاهی مارکسیستی باشد، می توان نتیجه گرفت، که از درسد بالایی از تطابق با واقعیت برخوردار است. آقای ثراب ثالث! در چنین حالتی، چه اشکالی دارد اگر «آگاهی ما، اگاهی مارکسیستی» باشد؟- مارکسیسمی، که در 150 سال پیش توقف نکرده و پویاست! توجه داشته باشیم، که سخن از اگاهی، دربارۀ اگاهی اجتماعی-سیاسی است، و برترین آگاهی در این زمینه، آگاهی مارکسیستی می باشد. می دانیم، که پس از فروپاشی دژ توتالیتاریستی بلوک شرق، بسیاری از چپهای شعاری، همانگونه، که نادانسته به لنینیسم پیوسته بودند، همانگونه نیز نادانسته از لنینیسم بریده اند و نمی دانند چرا. چنین کسانی به جای بازنگری در دیدگاههای خودشان، یکباره همه چیز را کنار گذارده اند، اما توان تئوریک آنرا ندارند تا آنچه را نادانسته پذیرفته بودند رد کنند.
نکتۀ 8– اما باز تراب ثالث می گوید:«جوهر اصلی بحث لنین در «چه باید کرد؟» جدا کردن سوسیالیستها از رفورمیستها، سازمان دادن عنصر آگاه برای مداخله در جنبش است».
اگر «رشد آگاهی پروسه ای اتوماتیک است» و اگر مارکس این را قبول دارد، پس لنین در تضاد با مارکس است، زیرا می خواهد «مداخله» کند. اما تراب این تناقض را نمی فهمد. در اینجاست، که می بینیم تراب ثالث نه مارکس را درست فهمیده است، نه لنین را.
نکتۀ 9-حزب لنینیستی: تراب ثالث می گوید: «اینکه طبقۀ کارگر از مراحلی باید بگذرد تا آگاه شود، بعضی ها می گویند به جنبش فشار وارد نیاوریم که به آگاهی سوسیالیستی برسد. باید مداخله نمود».
وقتی تراب ثالث می گوید: «جوهر لنینیسم، یعنی آگاهی را مرحله ای نکردن و بردن عنصر آگاه سوسیالیستی به درون جنبش»! از این جمله های تراب ثالث درمی یابیم، که «آگاهی» از نظر او، یعنی «دستور روز» و یا «نیاز زمانه و شرایط جامعه». بنا بر این آنچه تراب ثالث «آگاهی» می نامد، یعنی «گذار به سوسیالیسم»،-مجبور هستیم سخنان تراب ثالث را به فارسی ترجمه کنیم و فکر می کنیم منظور تراب ثالث را درست فهمیده ایم-، و «آگاهی» تراب ثالث، یعنی توجه نداشتن به شرایط زمان و مکان، یعنی شعار انقلاب سوسیالیستی را در هر کشوری و در هر وضعیتی می بایست فریاد بزنیم، چه افغانستان باشد، چه بورکینافاسو، چه ایران. فقط در کشورهای سرمایه داری پیشرفته نباید چنین شعاری داده شود، چون خود رفقا در این کشورها زندگی می کنند!
اینگونه بی توجهی به شرایط را نزد بلشویکها و تروتسکی هم می بینیم. س.و.تیوتیوکین در «گ.و.پلخانوف و نخستین انقلاب روسیه» گفته است: لنین در جزوۀ-«انحلال دوما و وظایف پرولتاریا»- گفته بود: «ممکن است و شاید بسیار احتمال دارد مبارزۀ تازه به همین صورت خودجوش و نامنتظره همچون قیام پیشین شعله ور شود… برای همین، اگر چنین شود، ما در پایان تابستان و یا در آغاز پاییز، نزدیک سپتامبر یا در پایان اوت اعلام اعتصاب همگانی و قیام را خواهیم کرد». تروتسکی در سپتامبر 1906 با تکیه بر همین جزوۀ لنین گفته بود: «برای فروریختن دیوار اریحا، تنها یک صدای شیپور بسنده است»-اشاره به داستان تورات: پس از مرگ موسی، قوم یهود به رهبری عیسی (دقیقا همانند داستان رود نیل) از رودخانۀ اوردون که در برابرشان خشک شده بود، گذشتند، رود اوردون دوباره به سوی بحرالمیت جاری شد و سپاه یهود شهر اریحا را محاصره کردند. روز هفتم روحانیان یهود در شیپورها دمیدند و با صدای شیپور، دیوارهای شهر اریحا فروریخته و لشگر یهود به شهر یورش بردند. تیوتیوکین این سخن تروتسکی را در نقد مواضع لنین ارزیابی کرده است. اما آنگونه، که پلخانوف این را اشتباه دیدگاه تروتسکی نامیده بود، اتوپیسم و ساده نگری تروتسکی را بروشنی می توان دید. باید توجه داشت، که پس اظهارات لنین، قیام اسوآبورگ و کرونشتادت در ژوئیه رخ داده و سرکوب شده بودند، اما تروتسکی همچنان در «شیپور اریحا»ی خودش می دمید. دقیقاً مانند بسیجی های حزب الله، که می پندارند با فریاد «الله اکبر» می توانند سنگرهای دشمن را تسخیر کنند.
دیکتاتوری پرولتاریا
در همان آغاز سخن، لنین از رد کردن «دیکتاتوری پرولتاریا» شکوه می کند: «حتی خود مفهوم «هدف نهائی» نيز بی پایه و اساس قلمداد شده و ایدۀ دیکتاتوری پرولتاریا بدون چون و چرا رد شده است».
نخست آنکه، «دیکتاتوری پرولتاریا»، می بایست تاکتیکی باشد برای رسیدن به سوسیالیسم، نه آنکه «هدف نهایی» باشد. اما بسیاری از رفقا می پندارند، که «دیکتاتوری پرولتاریا» را پلخانوف وارد پیشنویس برنامۀ حزب س د ک روسیه نمود. پلخانوف در «سوسیالیسم و مبارزۀ سیاسی» و در «اختلاف نظرهای ما» دیکتاتوری پرولتاریا را مفهومی برای سلطۀ طبقاتی پرولتاریا دانسته بود، نه دیکتاتوری حزب، سازمان، کمیتۀ مرکزی یا فردی به نام رهبر حزب. جالب است، که این رفقا در جنبش چپ ما دارای سابقه ای طولانی هستند و مسلماً با این پرسش در دوران بهمن 57 تا سال 63 آشنایی داشتند. اتفاقاً در آن دوران، برای نشان دادن موضع «مارکسیستی» لنین، تقریباً همۀ رفقا به تکرار این موضوع سرگرم بودند، که پلخانوف «دیکتاتوری پرولتاریا» را در پیشنویس برنامۀ حزب نگنجانده بود و با اصرار لنین و دیگران، این را در برنامه وارد کرد- و درست هم همین است. اما برخی اصرار دارند دقیقاً عکس این را بگویند، که گویا گنجانده شدن «دیکتاتوری پرولتاریا» در برنامۀ حزب، گناه و ابتکار پلخانوف بود و لنین در اینجا هیچ نقشی نداشت! مسلما اگر کسی با تاریخ آشنایی داشته باشد می داند، که پلخانوف، نه در برنامۀ گروه «آزادی کار»، نه در برنامۀ «لیگ سوسیال-دمکراتهای روس در برون مرز»، نه در اصلاح پیشنویس اساسنامۀ گروه کارگران شمال و بلاگویف، چنین چیزی را ننوشته بود. پلخانوف در دومین پیشنویس برنامۀ ح س د ک ر نیز این موضوع را نگنجانده بود. لنین پافشاری کرده بود، که در برنامۀ خودش در تفاوت از برنامه ای، که پلخانوف نوشته بود، اگر «دیکتاتوری پرولتاریا» نگاشته نمی شود، «هژمونی پرولتاریا در مبارزۀ انقلابی»، نوشته شود. اما بحث درستی، که مارتوف هم آنرا قبول داشت، این بود، که «هژمونی پرولتاریا» را با نوشتن روی کاغذ نمی توان پیاده و یا فرض نمود، بلکه این بستگی به افزایش شمار پرولترها و تاثیرگذاری کارگران در جنبش اجتماعی به دست می آید، که در آنصورت، طبقات دیگر مجبور خواهند بود از سیاستهای طبقۀ کارگر پیروی نموده و یا آنرا پشتیبانی نمایند. در این باره زنده یاد س.و.تیوتیوکین در «گ.و.پلخانوف و نخستین انقلاب روسیه» اسناد مهمی را ارائه داده است. با درج «دیکتاتوری پرولتاریا» در برنامۀ حزب از سوی اکونومیستها- آکیموف (ماخنُوِتس)، مارتینوف (پیککِر)- و لیبِر (گولدمان) بوندیست مخالفت شدیدی شد، زیرا در برنامۀ احزاب سوسیال-دمکرات اروپای باختری این نکته گنجانده نمی شد. همچنین تروتسکی با این نکته مخالفت کرده بود و گفته بود، که دیکتاتوری پرولتاریا هنگامی برقرار می شود، که طبقۀ کارگر اکثریت را در جامعه داشته باشد.
لنین در «چه باید کرد؟»، بخش «انتقاد در روسیه»، می گوید: «ویژگی عمدۀ روسیه از نظر موضوع مورد بررسی در این است، که همان آغاز جنبش خود به خودی کارگری از یکسو، و چرخش افکار عمومی پیشرو به مارکسیسم از سویی دیگر، بصورت تجمع عناصر علناً ناهمگون در زیر پرچمی همگانی و برای مبارزه با دشمنی مشترک (با جهانبینی کهنۀ اجتماعی و سیاسی) مشخص شده بود. سخن ما دربارۀ ماه عسل «مارکسیسم قانونی» می باشد».
لنین در اینجا «ناهمگونی» عناصر تشکیل دهندۀ «اتحاد مبارزه» را تنها در اختلاف مارکسیستهای قانونی بسرکردگی استرووه، تووگان-بارانوفسکی، بردیایف، بوولگاکوف و … می بیند، نه در عناصر دیگری همچون «بوند» و «اکونومیسم» و در درون بخشهای پتربوورگ و کی یف، که همگی باهم آش شله قلمکاری را سازمان داده بودند. این «عناصر ناهمگون» کنگرۀ نخست را در مینسک برپا کردند و لنین نیز آنرا تایید نمود. سپس همین ترکیب ناهمگون را لنین دوباره برای برگزاری کنگرۀ دوم و برپایی حزب فراخوان داده بود. این است روش لنینی برای برپایی «حزب تراز نوین»، که ضمناً، «تکمیل کنندۀ مارکسیسم» نیز می باشد!
سپس لنین به توجیه اتحاد با مارکسیستهای علنی می پردازد و می گوید: «در نتیجۀ این اتحاد بود، که پیروزی بر نارودنیکها با سرعت شگفت انگیزی امکان پذیر گشت».
لنین در اینجا افت گرایش به نارودنیسم را تنها در پیدایش گرایش به مارکسیسم می بیند، در حالیکه، این فاکتور دست دومی بود، نسبت به پیدایش خرده بورژوازی و آغاز روند فروپاشی اوبشین روستایی. بدون این فاکتور اقتصادی-اجتماعی، هرگز نارودنیسم مواضع خودش را از دست نمی داد و زمینۀ تبلیغ برای مارکسیسم (گروه «آزادی کار» پلخانوف) فراهم نمی شد، و در نتیجه، آواز گروه پلخانوف نیز به گوش لنین و دوستانش نمی رسید تا تشکیلاتی را به نام «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» به وجود بیاورند. نارودنیکهای لیبرال (ورونتسوف، میخائیلوفسکی، دانیلسون و …) دقیقاً از زمان پیدایش نطفه های فروپاشی اوبشین روستایی پدیدار شدند.
در بخش دوم- «جنبش خود به خودی توده ها و خودآگاهی سوسیال-دمکراسی» لنین می گوید: «آگاهی سوسیال-دمکراتیک در جنبش کارگری نمی تواند وجود داشته باشد. این آگاهی را تنها از بیرون می توان وارد کرد»… «خود مارکس و انگلس نیز از نظر موقعیت اجتماعی خود در شمار روشنفکران بورژوازی بودند».
«خود بورژواهایی (همانند گیرش «سیاستمدار-جامعه شناس آلمانی»، که از سوسیالیسم بیزار بودند، روی پیاده نمودن تریدیونیونیسم انگلیسی در سرزمین خودشان کار کرده بودند و به کارگران می گفتند، که تنها مبارزۀ پیشه ای، دقیقاً مبارزه برای خود و فرزندان خود می باشد، نه برای کدام نسلهای آینده و کدام سوسیالیسم آینده- و اکنون آقایان و.و. سوسیال-دمکراسی روسی[وُرُنتسوف واسیلی پاولُویچ، پزشک جراح، اقتصاددان نارودنیک لیبرال] به تکرار این جمله های بورژوایی پرداخته اند».
سپس لنین از کائوتسکی گفتاورد می کند، که او نیز با استناد به مارکس و مقایسۀ رشد خود به خودی آگاهی در انگلستان و نیاز به بردن اگاهی به درون جنبش می گوید: «سوسیالیسم و مبارزۀ طبقاتی، یکی زاییدۀ دیگری نبوده، بلکه در کنار یکدیگر بوجود می آیند… آگاهی سوسیالیستی کنونی تنها بر پایۀ دانسته های ژرف دانشورانه می تواند پدید آید… مسلماً، سوسیالیسم همچون آموزه، همان اندازه ریشه در روابط اقتصادی امروزی دارد، که مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا دارد…».-ترجمۀ من از روسی.
آیا این دیدگاه کائوتسکی را می توان «مکانیکی» نامید، آنگونه، که تراب ثالث می گوید؟
لنین دربارۀ نقش لاسال می گوید:«نمونۀ آلمان را به یاد بیاوریم. خدمت تاریخی لاسال برای جنبش کارگری آلمان در چه بود؟ در این، که او این جنبش را از آن راه تریدیونیونیست پروگرسیست و کئوپراتیویسم، که بطور خود به خودی (با شرکت خیرخواهانۀ شولتسه-دِلیچ و کسانی مانند او) به سویش روان بود، منحرف نمود».
پلخانوف در مقالۀ ناتمام خودش دربارۀ لاسال اینگونه می گوید: « لاسال دارای پيشروان بسيار فعال و بسيار خردمندی بود. به وسيلۀ آنها در انديشۀ کارگران «ادراک تضاد آشتی ناپذير منافع بورژوازی و پرولتاريا» به حيات خود ادامه داد، بدون در نظر گرفتن همۀ سختگيری های ارتجاع و همۀ سفسطه های بورژوازی ليبرال. هنگامی، که شولتسه-دليچ در اوج شهرتش بود، در ميان کارگران «از سوهای گوناگون، آنگونه که می دانيم، شک های بسيار جدی ابراز می شدند» در بارۀ اينکه محافل پيشنهادی از سوی وی «بتوانند به طبقۀ کارگری، که هيچ چيز نداشت کمکی بکنند». و هنگامی، که لاسال جزوۀ خودش را -«در بارۀ رابطۀ دوران تاريخی کنونی با ايدۀ قشر کارگر»- منتشر کرد، کارگران لايپزيگ از آن با «همدردی بسياری» استقبال کردند و با پافشاری همانها نيز «پاسخ مثبت» نوشته شد، که پس از آن ديگر عقب نشينی امکان پذير نبود. تبليغات کمونيست ها به اندازۀ بسياری کار لاسال را از نظر عملی آسان کرده بود. از نظر تئوريک بازهم بيشتر آسان شده بود. اثر مهم مارکس «کاپيتال» هنوز به صورت دستنوشته بود، اما آثاری همچون «وضعيت طبقۀ کارگر در انگلستان» انگلس(1845)، «فقر فلسفه» (1847)، «سخنی در بارۀ آزادی بازرگانی»(1847)، «کار مزدی و سرمايه»(1849)، «هژدهم برومر لويی بناپارت» مارکس (1852)، «مانيفست حزب کمونيست» مارکس و انگلس، و سرانجام اثر کلاسيک مارکس «اندر نقد اقتصاد سياسی» (1859) در واقع، همۀ اصول پايه ای سوسياليسم علمی را در خود جای داده بودند.
اين موقعيت ها به مبلغ باهوش سوسياليست سالهای شست در مبارزه اش با دشمنان بورژوايی، چنان پايۀ عملی مناسبی داده بودند، که با تکيه بر آن، او می توانست خودش را پيشاپيش شکست ناپذير به شما بياورد. اما، مسلما، شماره و اهميت شکست هايی، که او خود می توانست به مخالفان وارد کند، بستگی به اندازۀ نيروها و استعداد خودش داشتند»…. « لاسال در سخنرانی های خودش نگران گرایش حزب «پروگرسیو» به سوی ترقی نبود. برعکس، هنوز چند ماه مانده به سخنرانی دوم خودش دربارۀ قانون اساسی، در سخنرانی «دربارۀ پیوند ویژۀ دورۀ تاریخی امروزی با ایدۀ طبقۀ کارگر»، که سپس به چاپ رسید و بسیار مورد توجه کارگران لایپزیگ واقع شد، لاسال این حزب را به نبرد فراخوانده بود. سخنران در اینجا نمونۀ تکامل تاریخی جامعۀ اروپایی را به دست می دهد، از سده های میانه آغاز نموده و نشان می دهد چگونه و چرا در روند این تکامل در آغاز، طبقۀ معینی «فاکتور اجتماعی فرمانروا در همۀ روابط» گشته بود، اما سپس می بایست موقعیت برتر خود را به «طبقه ای» نوین می داد. بدین ترتیب، فرمانروایی آریستوکراتیک زمیندار با فرمانروایی بورژوازی جایگزین گشت، و پس از بورژوازی طبقۀ کارگر ایستاده است، «طبقۀ چهارمی»، که در زمان خودش محتوم است فرمانروا گردد.
با برشمردن ویژگیهای دوره های تاریخی پیشین، که با فرمانروایی زمینداری عمده و کاپیتال جایگزین شده اند، لاسال به دورۀ امروزی می رسد، که آغازش را به 24 فوریۀ 1848 مربوط می گرداند. لاسال با بیانیۀ بلیغی به طبقۀ کارگر رو می کند. «افتخار والای جهانی-تاریخی ماموریت شما می بایست همۀ اندیشه های شما را در خود گرد آورد. عیبهای مظلومان، تفریحات بی ثمر کسانی، که نمی اندیشند، حتی سبکسری بیگناهانۀ فرودستان- اینها همه اکنون دیگر برازندۀ شما نیست. شما سنگی هستید، که بر آن می باید کلیسای واقعی بنا گردد».
این سخنرانی، در ضمن، همچون سخنرانی «دربارۀ ماهیت قانون اساسی»، در بر دارندۀ کوچکترین اشاره ای به امکان هرگونه توافق میان مونارشی و دمکراسی نمی باشد. غفلت موقت نابرازنده برای لاسال ناپدید شد: دوستان و دشمنان دوباره توانستند آن «طرفدار مصمم جمهوری سوسیال-دمکراتیک» را در او ببینند، که 13 سال پیش شهروندان خود را «به مقاومت مسلحانه در برابر قدرت پادشاهی» تهییج می کرد».
تراب ثالث و دیگر تروتسکیستها در استدلالهای خودشان به یکی از مطرح ترین تروتسکیستهای آمریکایی تکیه می کنند.
مقاله ها و جزوه هایی از هال دریپر و دیگران را می توان در اینجا یافت
https://www.marxists.org/archive/draper/index.htm
و اما ببینیم هال دریپر دربارۀ «چه باید کرد؟» لنین چگونه استدلال می کند:
در ص 9- هال درایپر از قول او. اچ. رادکی گفته است، که گویا «نسبت روشنفکران بورژوا در میان منشویکها یا حامیان منشویکها بیش از نسبت آنها در میان بلشویکها بود، نه کمتر».
اصولا اینگونه منتسب کردنها به «بورژوازی» و یا «خرده بورژوازی» کار بسیار نادرست و ناسنجیده ای است، زیرا هیچکدام از منشویکها و یا بلشویکها نه دارای پیشینۀ بورژوازی، نه دارای پیشۀ بورژوازی و یا خرده بورژوازی نبود. بنا بر این، بسیار نادرست و نابخردانه و حتی شیادانه است، که برای کوبیدن مخالفان سیاسی خودمان، آنها را به بورژوازی و غیره بچسبانیم. و باید توجه داشته باشیم، که ساختار طبقاتی جامعۀ روسیه تا سال 1917 بگونه ای بود، که نمایندگان برخاسته از طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی در سیاست و بویژه در میان سوسیال-دمکراتها وجود نداشتند. البته، از میانۀ سالهای 1800 طبقۀ متوسطی شکل گرفته بود، که نمایندگانش را «دگرپیشگان» می نامیدند، زیرا نه از میان دهقانان برخاسته بودند و نه از میان اشراف. اینان از خانواده های آموزگاران، پزشکان، کشیشان و خرده بورژوازی نوپا بودند. به جایش، هنوز نمایندگانی از طبقۀ اشراف هنوز هم در سیاست دست بالا را داشتند. توورگنیف، گرتسن، باکوونین و … پلخانوف، موروزوف و بسیاری دیگر از نارودنیکها از طبقۀ اشراف بودند.
روسیه دارای نمایندگان بورژوازی مالی و صنعتی نیز بود، مانند ژووکوفسکی نخستین بانکدار روسیه، موروزوف بازرگان، که بوسیلۀ باند لنین در کان فرانسه کشته شد و بیمۀ عمرش را ماکسیم گورکی دریافت کرد و به بلشویکها داد، و اشمیدت کارخانه دار مبلسازی، که در توطئۀ باند لنین کشته شد و جنجالی بر سر تصاحب ارثیه اش درگرفت، که کار حتی به داوری بین الملل سوسیالیست و کائوتسکی نیز کشید. چرا هال دریپر از اینگونه نمونه ها یادی نمی کند؟
و اما، در میان گروه پلخانوف (با خاستگاه فئودالی) افزون بر خود پلخانوف، می توانیم برای نمونه از پاول آکسلرود و همسرش لیوبوف اسحاقوفنا نام ببریم، که با آنکه از طبقۀ اشراف بودند، برای گذران زندگی در تبعید، در ژنو دکان ماستبندی و فروش لبنیات داشتند و در طبقۀ بالای مغازه نیز زندگی می کردند و در همانجا هم به ترجمه، ویراستاری و چاپ کتابها و جزوه های مارکسیستی سرگرم بودند. باید توجه داشته باشیم، که در آن دوران به پناهندگان سیاسی کمک هزینۀ زندگی و اجارۀ مسکن و غیره پرداخت نمی شد و فعالان سیاسی مجبور بودند کار کنند. برخیها مانند پلخانوف ترجمه می کردند و درس می دادند و مقاله می نوشتند، و همسر پلخانوف هم پرستار بود و بزحمت پولی به دست می آورد. لنین برای تحقیر کردن، به آکسلرود و همسرش لقب «ماستبندها» را داده بود! و این در حالی بود، که لنین و بلشویکهای نزدیک به او هم از راه باندیتیسم، هم با دریافت کمک هزینه هایی از سوی پلیس مخفی ژاپن، آلمان، اتریش در رفاه کامل بسر می بردند. در مقایسۀ منشویکها و بلشویکها همین بس است، که اشاره کنیم اکثریت قریب اتفاق منشویکها دقیقاً در همان سالهای پیش از انقلاب فوریه و اکتبر 1917 از تهیدستی و خوراک ناکافی به بیماری سل دچار شده و بسیار شکسته، چروکیده و دم مرگ بودند-پلخانوف و همسرش، ورا زاسوولیچ، پاول آکسلرود، یوری مارتوف، مارتینوف و … مسلول شده بودند. تنها لِو دِیچ همچنان نیرومند و تندرست مانده بود. عکسی از آکسلرود، مارتینوف و مارتوف را در استکهلم در سال 1917 در دست داریم، که هر سه تن بسیار پیر، شکسته و چروکیده و ناتوان هستند. برعکس، در میان بلشویکها چنین پدیده ای وجود نداشت، زیرا بلشویکها از راهزنی، قتل افراد ثروتمند و دریافت کمک هزینه از سرویسهای جاسوسی بسیار خوب می خوردند و زندگی می کردند. و اگر بخواهیم با «منطق» او. اچ. رادکی داوری کنیم، می بایست خود لنین را به «خرده بورژوازی» منسوب نماییم، زیرا پدر لنین، ایلیا اوولیانوف کارمند آموزش و پرورش بود. در ادبیات بلشویکی، هرچند از نظر تئوریک، غلط است، چنین خانواده هایی را «خرده بورژوا» می نامند!
ادامه دارد
“تراب ثالث اگر بخواهد بدون تکیه بر مارکسیسم، سرمایه داری را بردارد و به جایش سوسیالیسم را بگذارد (البته بدون در نظر گرفتن شرایط زمان و مکان و تنها در عالم فرضیات)، حداکثر چیزی، که می تواند ارائه کند، آنارشیسمی است در حد و اندازۀ بلانکیسم و پرووودونیسم، نه بیشتر.”
تمام مارکسیستها را، از جمله خود مارکس و انگلس را جمع کنید، یک طبقه سرمایه دار دولتی آتوریته چی تحصیل کرده خواهید داشت و بس که البته از لحاط تاریخی به بورژواها باخته اند و تماما در نوستالجیا بسر می برند. اما آنارشیستها در حال تکامل و تطبیق علیه همه سلطه طلبان و سلطه جویان بودند و هستند. اولین کسی که دیکتاتوری ضد کارگری را در مارکس تشخیص داد باکونین بود. اولین جریان کارگری که علیه بلشویکها ایستاد، آنارشیستهای روسی بودند. قبل از اینکه مارکسیستهای غربی از خواب بلشویسم و سوسیال دموکراسی بیدار شوند، آنارشیستها وضعیت بلشویسم را خوب درک کرده و توضیح داده بودند.
به وضع فعلی مارکسیستها توجه کنید. الان هیچ کاری نمیتوانند بکنند مگر تصفیه حسابهای درونی. بعلت اغلاط نظری در مارتریالیسم تاریخی و نتایج فاجعه بار آن بر جنبش کمونیستی، مارکسیسم امکان احیا شدن ندارد و جایش زباله دان تاریخ است.
آنارشیست