فیدل کاسترو
کسی که تا آخرین نفس به عدالت اجتماعی وفادار ماند
محمد رضا شالگونی
.
با مرگ فیدل کاسترو یکی از شاخص ترین چهره های پیکارهای طبقاتی یک صد سال اخیر جهان ما خاموش شد. او به لحاظ تأثیرگذاری بر جنبش های توده ای چپ در قرن بیستم ، بی تردید در ردیف افرادی بود مانند لنین ، مائوتسه دون ، هوشی مین و (رفیق و همرزم خودش) چه گوارا. بنابراین کارنامه سیاسی او ، خواه ناخواه ، نموداری است از ترازنامه سوسیالیسم قرن بیستم ، به ویژه در کوبا :
۱ – ارزشمندترین دست آورد انقلاب و نظام سیاسی – اجتماعی کوبا (که علیرغم شکست عمومی الگوی سوسیالیسم قرن بیستم) همچنان الهام بخش مانده ، سیستم تأمین اجتماعی کوباست. نقش شخص فیدل کاسترو در استقرار این سیستم و دفاع پیگیر از آن در دشوارترین دوره های سوسیالیسم کوبا تعیین کننده بوده است.غالب مردم کوبا و بسیاری از چپ های امریکای لاتین فیدل کاسترو را با اسم کوچک او می نامند. فیدل در معنای لغوی ، یعنی وفادار. و کاسترو در تمام دوران مبارزه و حکومت اش نشان داد که آدم بسیار وفاداری بود ، اما نه ضرورتاً به نزدیکان و حتی افراد خانواه اش ، بلکه بیش از همه به عدالت اجتماعی. کوبا به لحاظ اقتصادی هنوز کشور فقیری است و در شش دهه گذشته بیش از هر کشور دیگری در محاصره اقتصادی بی رحمانه امپریالیسم امریکا ضربه دیده ، اما دولت کوبا در بدترین شرایط کوشیده است از حقوق برابر شهروندان کشور برای داشتن حداقل تغذیه لازم ، آموزش، بهداشت و مسکن پاسداری کند. و در این زمینه دست آوردهای بسیار ارزشمندی دارد که حتی دشمنان کاسترو نمی توانند آن را انکار کنند.
۲ – هر سخنی در باره نظام سیاسی کوبا و سوسیالیسم قرن بیستم به طور کلی ، خواه ناخواه ، بلافاصله روی بزرگ ترین ضعف آن متمرکز می شود ، یعنی نبودِ دموکراسی و آزادی. هر نوع طفره رفتن از این حقیقت و پیچاندن بحث در باره خصلت طبقاتی دموکراسی و توخالی بودن دموکراسی بورژوایی ، جز واگذار کردن حیاتی ترین سنگرهای پیکار طبقاتی به بهره کشان نتیجه ای نداشته و نخواهد داشت. زیرا اگر سوسیالیسم بدون پاگرفتن آن چیزی که مانیفستِ کمونیست “جنبش مستقل اکثریت عظیم به نفع اکثریت عظیم” می نامد ، غیر قابل تصور باشد ، دموکراسی و آزادی های سیاسی بنیادی، شرط لازم و حیاتی برای پا گرفتن و پایدار ماندن چنین جنبشی است. بنابراین سلطه نظام تک حزبی و نبود دموکراسی و آزادی های سیاسی در کوبا (دست کم از نظر مارکس) غیر قابل دفاع و غیر قابل توجیه است. اما ضمن تأکید بر این اصل ، لازم است در باره شرایط کوبا چند نکته را به یاد داشته باشیم: یک – دشمنی امپریالیسم امریکا با حق حاکمیت مردم کوبا ، در راندن انقلاب این کشور به طرف نظام تک حزبی نقش بسیار مهمی داشته است. حالا می دانیم که شورای امنیت ملی دولت آیزنهاور طرح سرنگونی حکومت انقلابی کوبا را در ۱۰ مارس ۱۳۵۹ (یعنی کمتر از دو ماه و نیم پس از فرار باتیستا) تدوین کرد ؛ در آن زمان هنوز از ملی کردن های اقتصاد کوبا خبری نبود و رژیم انقلابی هنوز هیچ اقدامی علیه شرکت های امریکایی انجام نداده بود. و باز می دانیم که از آن تاریخ به بعد دولت های مختلف امریکا همیشه در پی سرنگونی دولت کوبا بوده اند و بیش از ۶۰۰ بار برای کشتن شخص فیدل کاسترو نقشه کشیدند و اقدام کردند. دو – دشمنی امریکا با فیدل کاسترو همیشه زیر پوشش دفاع از دموکراسی توجیه و راه اندازی شده ، در حالی که امپریالیسم امریکا خود بزرگ ترین دشمن دموکراسی در کوبا بوده و هست. هیچ کشور امریکای لاتین را نمی توانید پیدا کنید که در طول تاریخ آن ، امریکا در کنار دموکراسی ایستاده باشد ، برعکس در غالب کشورهای امریکای لاتین، بدترین دیکتاتوری ها با حمایت امریکا دوام آورده اند و بدترین و خشن ترین کشتارها با حمایت مستقیم و غیر مستقیم امریکا صورت گرفته اند. سه – هرچند در کوبای دوره کاسترو احزاب و تشکل های سیاسی مستقل ممنوع بوده و صدای مخالفان و منتقدان سیاسی با زندان و ارعاب خاموش می شده، ولی برخلاف بسیاری از کشورهای امریکای لاتین ، این کشور کشتارهای بزرگی را تجربه نکرده و قتل های زنجیره ای و مفقود الاثر شدن مخالفان رژیم را ندیده است. خودِ انقلاب کوبا نیز، هر چند از طریق مبارزه مسلحانه راه افتاده ، ولی مانند غالب انقلاب ها با خون ریزی خیلی زیاد همراه نبوده است. حتی در جریان جنگ مسلحانه ، ارتش شورشی زیر رهبری فیدل کاسترو، معمولاً نظامیان اسیر شده ارتش باتیستا را اعدام نمیکرده ، بلکه با گرفتن تعهد عدم همکاری با دیکتاوری باتیستا آنها را آزاد می کرده است و به گفته چه گوارا این یکی از علل پیشروی سریع ارتش شورشی بود. البته در نخستین سال انقلاب ، دولت موقتِ تحت رهبری کاسترو شماری از افسران ارتش و پلیس و مسؤولان امنیتی رژیم باتیستا را که دست شان به خون مردم آلوده بود ، به جوخه های اعدام سپرد ، اما تعداد آنها از چند صد نفر فراتر نمی رفت. چهار – در دوران حکومت کاسترو ، هرچند او رهبر بی منازع رژیم بود و رسماً “إل کوماندانته” (یعنی “فرمانده”) نامیده می شد ، اما برخلاف غالب حزب – دولت های “کمونیستی” ، کیش شخصیت راه نیانداخت و همیشه زندگی بسیار ساده ای داشت. همچنین در کوبای کاسترو ، انقلاب فرزندان خود را نخورد و هیچ یک از رهبران انقلاب توسط کاسترو قلع و قمع نشدند. لازم است یک بار دیگر یادآوری کنم که اشاره به این نکات برای توجیه دیکتاتوری در کوبا نیست و نباید باشد.
۳ – آنچه انقلاب کوبا را به یک حادثه مهم جهانی تبدیل کرد و (دو – سه دهه) فیدل کاسترو و چه گوارا را به صورت نمادهای الهام بخش بسیاری از جنبش های مترقی در چهار گوشه جهان در آورد ، پیوند کوبا با امریکای لاتین و ستمدیدگان و لگدمال شدگان “جهان سوم” بود. انقلاب کوبا علاوه بر خصلت ضد دیکتاتوری آن ، خیزشی توده ای بود برای دست یابی به استقلال کوبا. چیزی که اکثریت قاطع کوبایی ها را متحد می کرد و به شورش وا می داشت، گره خوردگی همه جانبه دیکتاتوری و امپریالیسم امریکا بود. تصادفی نبود که دولت امریکا بی درنگ به دشمنی آشکار با انقلاب برخاست و از این طریق (ناخواسته) احساسات ضد امپریالیستی اکثریت قاطع مردم کوبا و رهبران انقلاب را بیش از پیش تیز تر کرد. اما انقلابی ضد امپریالیستی در جزیره ای کوچک در دو قدمی امپراتوری ، آن هم در اوج قدرت این غول جهانی ، خواه ناخواه ، شورشی بود در حیاط خلوت آن. فراموش نباید کرد که امریکا از سال ۱۸۲۳ نیمکره غربی (و در واقع ، امریکای لاتین) را از طریق “دکترین مونرو” رسماً منطقه نفوذ خود اعلام می کرد و قدرت های بزرگ اورپایی (پس از شکست ناپلئون و کنگره وین) را از مداخله در این منطقه برحذر می داشت. “دکترین مونرو” هر چند در آغاز ظاهر ضد استعماری داشت، ولی در عمل اعلام منطقه نفوذی برای ایالات متحده امریکا بود. معنای واقعی “دکترین مونرو” در جنگ استقلال کوبا (در سال ۱۸۹۵) علیه استعمار اسپانیا عریان تر شد: امریکا ظاهراً به حمایت از استقلال کوبا ، وارد جنگ با اسپانیا شد ، ولی در پایان جنگ (در سال ۱۸۹۸) به خودِ رزمندگان کوبایی که برای استقلال کشورشان جنگیده بودند ، اجازه نداد وارد هاوانا بشوند! به این ترتیب ، کوبا درست پس از اعلام رسمی استقلال اش (در سال ۱۹۰۲) عملاً به نومستعمرۀ امریکا تبدیل شد که سرنوشت مردم آن به وسیله شرکت های امریکایی تعیین می شد ؛ وضعی که پیش یا پس از کوبا بر کشورهای دیگر امریکای لاتین نیز به درجات مختلف تحمیل شده بود. بنابراین وقتی دولت انقلابی کوبا ، پس از توطئه های مکرر امپریالیسم امریکا ، تصمیم گرفت با اعلام استقلال کامل کوبا از امریکا، اراده اکثریت قاطع مردم کوبا را پیش ببرد ، شوک بیدار کننده بزرگی در میان تمام مردمان امریکای لاتین به وجود آورد. با این بیانیه استقلال که در دوم سپتامبر ۱۹۶۰ با شعار “میهن یا مرگ” اعلام شد و به “نخستین بیانیه هاوانا” معروف گردید، مردمان امریکای لاتین دریافتند که (به بیان زیبای عبدالوهاب البیاتی ، کمونیست و شاعر بزرگ عراق) “شکافی در دیوار محال” ایجاد شده است. پیروزی دولت انقلابی کوبا در مقابله با حمله نظامی تحت حمایت امریکا در “خلیج خوک ها” (در آوریل ۱۹۶۱) و اعلام همبستگی و حمایت جسورانه دولت کوبا از مبارزات رهایی بخش مردمان امریکای لاتین، پس از اخراج کوبا از “سازمان کشورهای امریکایی” (در نشست وزیران خارجه کشورهای عضو این سازمان دست نشانده امریکا در ژانویه ۱۹۶۲) کوبا را به پشت جبهه ای آزاد برای غالب جنبش های مترقی امریکای لاتین تبدیل کرد. این اعلام همبستگی که با انتشار “دومین بیانیه هاوانا” (در ۴ فوریه ۱۹۶۲) صورت گرفت، انقلاب کوبا را از سطح یک جنبش ملی کشوری کوچک تا جایگاه رفیع پیشآهنگ الهام بخش یک جنبش انترناسیونالیستی بالا برد و پیوند محکمی میان کوبای انقلابی و بسیاری از جنبش های رهایی بخش کشورهای جهان سوم عموماً و امریکای لاتین خصوصاً به وجود آورد.
۴ – انقلاب کوبا از آغاز خصلت طبقاتی عمیقی داشت ، هر چند در گام های نخستین بیان صریحی پیدا نمی کرد. این کم رنگی بُعد طبقاتی جنبش در آغاز کار (که شاید در شرایط ویژۀ کوبای دهه ۱۹۵۰ ، فرصت رشد و گسترش شتابانی را هم برای آن به وجود آورد) دو علت داشت: اولاً بیزاری از دیکتاتوری فاسد و زورگویی امپریالیسم امریکا که در میان بخش های مختلف ملت کوبا همه گیر بود و متحد کنندۀ همه آنها محسوب می شد ؛ ثانیاً “جنبش ۲۶ ژوئیه” به رهبری فیدل کاسترو (که پس از حمله به پادگان نظامی مونکادا در ۲۶ ژوئیه ۱۹۵۳ شکل گرفته بود) هنوز یک جنبش ملی گرا بود. اما آنچه خصلت طبقاتی انقلاب را عمق می داد، نابرابری های وحشتناک طبقاتی و نژادی در کوبا بود. بی تردید ، دهقانان و کارگران پایه اصلی حمایت از انقلاب بودند، اما با توجه به ویژگی های اقتصاد کوبا، کشاورزی عمدتاً خصلت سرمایه دارانه داشت و بخش بزرگی از دهقانان، کارگران تهیدست و بی حق مزارع بزرگ نیشکر بودند که صادرات اصلی کوبا را تشکیل می داد. بنابراین شکاف مهمی میان کارگران و اکثریت بزرگ دهقانان وجود نداشت. فراموش نباید کرد که چریک های شورشی تحت رهبری فیدل در “سییرا مائسترا” در نخستین سال مبارزه ، بدون حمایت فعال دهقانان منطقه نمی توانستند دوام بیاورند، و بدون اعتصاب عمومی کارگران در شهرها، مخصوصاً پس از آزادی شهر سانتا کلارا به دست ستون تحت فرماندهی چه گوارا و پیشروی ارتش شورشی به طرف هاوانا ، پیروزی قیام ممکن نبود. در کنار این زمینه عینی همبستگی نیرومند میان دهقانان و کارگران، در کوبای پیش از انقلاب، نابرابری نژادی بسیار چشمگیر بود: سفید پوستان اورپایی تبار عملاً از امتیازات زیادی برخوردار بودند و دو رگه ها و مخصوصاً سیاه پوستان (که از تبار بردگان بودند) بخش های محروم تر جمعیت را تشکیل می دادند. یکی از درخشان ترین دست آوردهای دولت انقلابی این بود که با اصلاحات ارضی رادیکال و دیگر اقدامات جسورانه، توانست در همان نخستین گام های پس از براندازی دیکتاتوری باتیستا، نه تنها همبستگی کارگران و دهقانان کشور را تقویت کند، بلکه با نابرابری های نژادی نیز قاطعانه به مقابله برخیزد. جنبش های سیاسی پیش از کاسترو غالباً به سیاه پوستان کوبا بی اعتنا بودند و فقط حزب کمونیست کوبا بود که سعی می کرد سیاهان را به صفوف خود جلب کند، اما فیدل کاسترو از همان آغاز نشان داد که مخالف سر سخت هر نوع تبعیض نژادی است. او در سفری که در سپتامبر ۱۹۶۰ به همراه هیأت دیپلماتیک دولت کوبا برای شرکت در مجمع عمومی سازمان ملل به نیویورک رفت، عمداً در هتلی در محله سیاه پوست نشین هارلم اقامت کرد و با بسیاری از رهبران جنبش سیاهان امریکا ( از جمله با مالکوم ایکس و لنگستون هیوز ، شاعر و هنرمند معروف سیاه پوست) دیدار و گفتگو کرد و با این کار خود تحسین شورانگیز سیاهان و همه نیروهای مترقی امریکا و جهان را برانگیخت و در عین حال مقامات دولت آیزنهاور را به شدت عصبانی کرد. او این همبستگی عمیق با سیاه پوستان و بومیان سرخ پوست امریکای لاتین را هرگز کنار نگذاشت. دوستی عمیق او با رهبران جنبش های مترقی و رادیکال افریقا، از اگوستینو نتو (رهبر جنبش “مپلا” در آنگولا) و آمیکار کابرال و احمد سکوتوره گرفته تا نلسون ماندلا و سایر رهبران کنگره ملی افریقا ، انقلاب کوبا را با تمام جنبش های مترقی و چپ در امریکای لاتین، افریقا و سایر کشورهای جهان سوم گره زد. فراموش نباید کرد که یکی از درخشان ترین کارها در ترازنامه دولت کاسترو، مداخله نظامی برق آسای او برای نجات دولت تازه تأسیس اگوستینو نتو از زیر تهاجم نظامی ارتش رژیم آپارتاید افریقای جنوبی در سال ۱۹۷۵ بود که با توافق محرمانه با امریکا می کوشید جنبش مپلا را در آنگولا خفه کند. این جهت گیری های رادیکال انقلاب کوبا مخصوصاً برای مردمان امریکای لاتین بسیار الهام بخش بود، زیرا غالب کشورهای امریکای لاتین نیز مانند کوبای پیش از انقلاب،همیشه از نابرابری طبقاتی و نژادی عمیق رنج برده اند و می برند. به عبارت دیگر، در امریکای لاتین ضدامپریالیسم بیش از مناطق دیگر جهان سوم، مضمون برابری طلبانه و ضد سرمایه داری پیدا می کند و انقلاب کوبا در بیدار کردن این ضدامپریالیسم عمیقاً گره خورده با سرمایه داری نقش بسیار مهمی داشته است.
۵ – به نظر من ، بعضی از انتقادهایی که به فیدل کاسترو می شود ، اشتباه و نامنصفانه است. در این جا به چند مورد از آنها اشاره می کنم:
یک – بعضی ها می گویند نزدیکی او به شوروی حساسیت امریکا را تشدید کرد و باعث خفه شدن انقلاب کوبا شد. این انتقاد جز چشم بستن به طبیعت خشن امپریالیسم امریکا و بی توجهی به واقعیت های انکار ناپذیر تاریخ انقلاب کوبا معنای دیگری ندارد. اولاً حالا بهتر و روشن تر از گذشته می دانیم که نزدیکی کاسترو به شوروی هنگامی آغاز شد که طرح سرنگونی دولت کوبا از طرف امریکا قطعیت یافته بود. مثلاً در اواخر مارس ۱۹۵۹ ، یعنی کمتر از سه ماه پس از سرنگونی رژیم باتیستا ، یک هیأت تحقیق ویژه در “سی. آی. ای.” نظر داد که کاسترو کمونیست نیست ، اما آلن دالس رئیس وقت این سازمان و معمار اصلی کودتای نظامی (۱۷ ژوئن ۱۹۵۴) علیه حکومت آربنز در گواتمالا، نتیجه گیری این هیأت تحقیق را نپذیرفت، زیرا ( همان طور که در بالا اشاره کردم) شورای امنیت ملی قبلاً طرحی را برای سرنگونی کاسترو تنظیم کرده بود که هرچند بازوی علنی آن ، حفظ رابطه و حتی ادامه مذاکرات عادی با دولت انقلابی بود ، ولی بازوی مخفی آن، سرنگونی این دولت را تدارک می دید. ساختار اجرایی این طرح همان بود که پنج سال پیش در سرنگونی آربنز به کار گرفته شده بود. برای استتار این طرح سری، حتی فلیپ بونسال (Bonsal) سفیر امریکا در هاوانا را از تصمیم شورای امنیت ملی بی خبر نگه داشتند. ثانیاً با توجه به مداخلات مستقیم نظامی و کودتاهای مکرر امریکا در کشورهای مختلف امریکای لاتین و سایر مناطق جهان، می دانیم که امریکا بسیاری از حکومت های دیگر را هم که اصلاً رابطه خاصی با شوروی نداشتند، از میان بر داشته است. مثلاً می دانیم که امریکا در همین منطقۀ کارائیب حاضر نشد حکومت خوان بوش (Juan Bosch) نخستین رئیس جمهور منتخب دومینکن در یک انتخابات آزاد را بیش از هفت ماه تحمل کند و در ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۳ ( یعنی فقط دو سال و نیم پس از حملۀ “خلیج خوک ها”) از طریق یک کودتای نظامی به حکومت قانونی و دموکراتیک او پایان داد. در حالی که در همین کشور، پیش از آن هرگز مزاحم دیکتاتوری خشن و خونین سی ساله رافائل تروخیو (Rafael Trujillo) نشده بود. جالب این است که دو سال بعد، در آوریل ۱۹۶۵ ، وقتی افسران مترقی دومینکن با شورش علیه دیکتاتوری نظامی، خواهان بازگشت خوان بوش به قدرت شدند ، امریکا با ارسال یک نیروی نظامی ۴۲هزار نفری، مستقیماً این کشور فلک زده را اشغال کرد. البته این مداخلات و کودتاهای نظامی پس از پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی نیز همچنان ادامه داشته است. کافی است مثلاً در همین منطقه کارائیب ، کودتای نظامی فوریه ۲۰۰۴ امریکا علیه حکومت ژان برتران آریستید، رئیس جمهور مردمی، دموکراتیک و منتخب هائیتی را به یاد بیاوریم که به دستور جرج بوش او را شبانه از خانه اش دزدیدند و با عجله همراه همسرش به جمهوری افریقای مرکزی فرستادند و حتی به فرزندان کوچک آنها اجازه ندادند سوار هواپیما بشوند. آنها مدت ها به آریستید اجازه بازگشت حتی به کشورهای امریکای لاتین را هم ندادند. ضمناً به یاد داشته باشیم که این دومین کودتای امریکا علیه آریستید بود؛ بار اول، با کودتای نظامی سپتامبر ۱۹۹۱ به ریاست جمهوری او پایان داده بودند. ثالثاً هر چند سرنوشت هر انقلاب بیش از هر چیز با میزان توانمندی و سازمان یافتگی پایه توده ای آن تعیین می شود ، ولی عوامل ژئوپولیتیک و تعادل نیروهای بین المللی و منطقه ای نیز در تعیین سرنوشت آن نقش مهمی دارند. با توجه به این حقیقت تجربی، دولت انقلابی کوبا، دست کم در دهه اول موجودیت اش، بدون کمک های شوروی به احتمال زیاد، درهم می شکست.
دو – انتقاد دیگری که بعضی ها به کاسترو دارند این است که وابستگی اقتصادی به شوروی باعث شد که کوبا یک کشور تک محصولی باقی بماند و به لحاظ سیاسی نیز حکومت کوبا به سطح یک حکومت تابع شوروی سقوط کند. این انتقاد نیز به نظر من ، اشتباه و دست کم یک جانبه است. زیرا اولاً تحریم هایی که امریکا علیه این کشور سازمان داد واقعاً بی سابقه، همه جانبه و خفه کننده بود. خودِ کاسترو بارها این تحریم ها را به بمب اتمی صامت تشبیه کرده است که بی سر و صدا همه چیز را نابود می کند.در نتیجه این تحریم ها، رابطه اقتصادی کوبا نه تنها با امریکا، بلکه همه متحدان آن، از جمله همه کشورهای امریکای لاتین قطع شد. مثلاً کوبا در دو قدمی خود نمی توانست از ونزوئلا نفت وارد کند ، پس ناگزیر بود نفت خود را از شوروی تأمین کند، یعنی از آن سر دنیا، از سواحل دریای سیاه ؛ که از نظر اقتصادی بسیار گران تمام می شد، از جمله به این دلیل که کشتی ها در بازگشت به شوروی ، خالی بر می گشتند و کوبا (که قبلاً یک اقتصاد کاملاً تک محصولی بود) عملاً در مبادلات اقتصادی با بلوک شوروی، جز شکر چیز دیگری نمی توانست صادر کند. به عبارت دیگر ، درنتیجه تحریم های امریکا اقتصاد کوبا چنان شکننده شده بود و فاصله جفرافیایی آن با کشورهای بلوک شوروی چنان زیاد بود که به آسانی نمی توانست از دام اقتصاد تک محصولی خلاص شود. بنابراین آنهایی که دولت کوبا را به عدم تلاش برای خارج شدن از اقتصاد تک محصولی متهم می کنند ، آگاهانه یا ناآگاهانه اثرات فاجعه بار تحریم های امریکا را نادیده می گیرند.ثانیاًدولت کوبا، هر چند به دلیل اتکاء ناخواسته سیاسی و اقتصادی به شوروی ، نمی توانست قدرت مانوور زیادی در مقابل مسکو داشته باشد، ولی باید توجه داشت که کاسترو به دلائل متعدد، هرگز به تبعیت کامل از شوروی درنغلتید و تحت حتی بدترین شرایط ، استقلال عمل خود را تا حد قابل توجهی حفظ کرد. البته نمی شود انکار کرد که او پس از سال ۱۹۶۸ به همگرایی بیشتری با بلوک شوروی تن داد و این یکی از اشتباهات او بود؛ اشتباه به این دلیل که او در موقعیتی بود که در بعضی حوزه ها می توانست برای یافتن راه های جایگزین تلاش بکند.
سه– بعضی ها ، واز جمله بعضی از چپ ها ، معتقدند که کاسترو بیش از آن که یک مارکسیست باشد، یک مبارز سیاسی پراگماتیست و حتی ماجراجو بود. برای نمونه ، بعضی ها مبارزه مسلحانه ای راکه او به راه انداخت، نوعی سانتی مانتالیسم ماجراجویانه می دانند که به نقش سازماندهی توده های زحمتکش بی اعتناست. به نظر من ، این نوع انتقادها جز چسبیدن به منطق “همه یا هیچ” و بی انصافی در باره یکی از بزرگ ترین و پرثمرترین مبارزان راه سوسیالیسم و رهایی بشریت در یک صد سال گذشته ، معنایی ندارد. اولاً ، باید به یاد داشته باشیم که هرکس محصول و (تا حد زیادی) محصور شرایط اجتماعی زمان خودش هست و بنابراین بی توجه به این محدودیت ها ، داوری در باره هیچ کسی نمی تواند منصفانه ، روشنگر و ثمر بخش باشد. حقیقت (و البته حقیقت تلخ) این است که درک اکثریت مبارزان کمونیست و سوسیالیست قرن بیستم با درک مارکس از سوسیالیسم تفاوت داشت. از نظر مارکس ، رهایی توده عظیم زحمتکشان و محرومان و مظلومان فقط به دست خود آنها امکان پذیر است و دقیقاً به این دلیل ، دموکراسی از سوسیالیسم جدایی ناپذیر است و بدون آزادی و دموکراسی ، سوسیالیسم نه می تواند پا بگیرد و نه می تواند پایدار بماند. باز دقیقاً به همین دلیل ، او به “نجات دهندگان” بدبین بود و از پایان کارشان وحشت داشت. مثلاً کافی است توجه داشته باشیم که او نسبت به نتایج کار بعضی از مبارزان نامدار آزادی در قرن نوزدهم ، مانند سیمون بولیوار در امریکای لاتین (که لقب “آزادی بخش” را با خود یدک می کشید) و جوزپه ماتزینی در ایتالیا بدبین بود. اما سوسیالیسم قرن بیستم که با پیروزی و (درعین حال) شکست انقلاب بزرگ اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه شکل گرفت، این درک مارکس از سوسیالیسم را کنار گذاشت و با آنکه که بزرگ ترین جنبش های توده ای برای دموکراسی و آزادی را به وجود آورد ، اما در همان حال ، دموکراسی و آزادی را وسیله ای برای دست یابی به سوسیالیسم معرفی کرد که پس از دست یابی کمونیست ها به قدرت باید کنار گذاشته شوند. البته در سوسیالیسم قرن بیستم ، خود مارکس را هم به مقام پیامبری و معصومیت ارتقاء دادند تا راه برای نشاندن حزب – دولت های “کمونیست” بر گردۀ “پرولتاریا” هموار گردد. حقیقت این است که فیدل کاسترو و بسیاری از رهبران بزرگ “سوسیالیسم قرن بیستم” ، از لنین گرفته تا مائو و هوشی مین و دیگران ، به این روایت از سوسیالیسم تعلق داشتند و بنابراین ، ارزیابی واقع بینانه از اشتباهات و دست آوردهای آنها بدون توجه به دست آوردها و کژی های مصیبت بار این روایت از سوسیالیسم امکان ناپذیر است. حالا می دانیم که این روایت از سوسیالیسم شکست خورده است و علت اصلی شکست و بی اعتبار شدن آن نیز ، همین بی اعتنایی به دموکراسی و آزادی بوده است. اما اگر تلاش برای رهایی از سرمایه داری و نتایج فاجعه بار آن ضرورتی است عاجل و حیاتی ، چنین کار بزرگی بدون توجه به متد پیشنهادی مارکس (و از جمله پائین آوردن خودِ او از مقام ترسناک پیامبری که در کائنات “سوسیالیسم قرن بیستم” ابداع شده است) امکان ناذیر است. بعلاوه چنین کاری با منطق “همه یا هیچ” و نادیده گرفتن اشتباهات و همچنین کارهای درخشان در ترازنامه “سوسیالیسم قرن بیستم” و پشت کردن به مبارزات و فداکاری های میلیون های زن و مردی که در این راه گام گذاشتند ، پیش نخواهد رفت. ثانیاًهرچند کاسترو پیش از انقلاب ، مارکسیست نبود ، بلکه یک ملی گرای رادیکال بود ، اما می دانیم که از سر مصلحت طلبی کمونیست نشد ، زیرا تا آخر و در بدترین شرایط، به آرمان های کمونیسم (البته به روایتی که اشاره کردم) وفادار ماند و در شرایطی که بسیاری از “کمونیست های مادر زاد” بدون دغدغه در مقابل منطق سرمایه داری زانو زدند، او با سرسختی تمام ، شعار “سوسیالیسم یا مرگ” را به بالاتر از شعار معروف “میهن یا مرگ” برکشید. عشق او به سرزمین اش کوبا (یا به قول چه گوارا ، “این تمساح زیبای سبز”) هرگز باعث نشد که همبستگی انترناسیونالیستی اش با زحمتکشان و لگدمال شدگان امریکای لاتین و سایر مناطق جهان کم رنگ شود. یادمان باشد که وقتی زلزله هولناک پاکستان صدها هزار نفر انسان را در مانده و بی خانمان ساخت و بسیاری از کشورهای ثروتمند و “متمدن” به خاطر غیظ و نفرت شان از بنیادگرایی اسلامی ، حاضر نشدند کمک های انسانی قابل توجهی برای قربانیان آن مصیبت اختصاص بدهند ، همین کوبای فقیر و در محاصره بیش از هر یک از این کشورهای ثروتمند ، دارو و پزشک به پاکستان فرستاد. البته کاسترو چه هنگامی که یک ملی گرا بود و چه هنگامی یک کمونیست شد ، هرگز از اصول مجرد و از پیش تعیین شدۀ ایدئولوژیک تبعیت نمی کرد ، بلکه با توجه به واقعیت های تجربی پیش می رفت و این نه نقطه ضعف که نقطه قوت او بود. ثالثاً بی تردید فیدل کاسترو شخصاً آدم جسور و بسیار شجاعی بود که همه کسانی که او را از نزدیک می شناختند در این باره شهادت داده اند ، اما ماجراجو نبود و مبارزه مسلحانه را نیز مشکل گشای هر بن بست سیاسی نمی دانست. یادمان باشد که او همرزمان دیگرش (از جمله ، چه گوارا) بارها تأکید کرده اند که کوچک ترین امکانی برای اشکال دیگر مبارزه و مخصوصاً سازمان یابی توده ای وجود داشته باشد ، دست زدن به مبارزه مسلحانه نادرست است و می تواند نتایج زیان باری به دنبال داشته باشد. یادمان باشد که او در همان زمانی که از بسیاری از مبارزات مسلحانه امریکای لاتین حمایت می کرد، دوستی عمیقی با سالوادور آلنده داشت و هنگام حکومت آلنده به دیدن او رفت و بدون هیچ تشریفاتی حدود یک ماه تمام به شیلی رفت و شب و روز با آلنده بود. یا می دانیم که حمایت و دوستی عمیق او با هوگو چاوز (که خود را فرزند فکری کاسترو می نامید) نشان دهندۀ حمایت او از روش های مبارزاتی غیر مسلحانه و نیز دموکراسی ونزوئلا هم بود. حقیقت این است که مبارزه مسلحانه کاسترو در کوبا، در شرایط خاص این کشور در دهه ۱۹۵۰ به معنای مبارزه جدا از مردم و بی اعتنایی به ضرورت های سازمانیابی توده ای مردم نبود، بلکه صرفاً در حکم آتش زدن به فتیله ای بود در شرایط سیاسی به شدت قابل اشتعال که شورش توده ای را دامن زد. تصادفی نبود که مبارزه مسلحانه تحت رهبری کاسترو با آن سرعت از حمایت توده ای مردم برخوردار شد و در مدتی کوتاه به پیروزی رسید. آنهایی که خواستند بی توجه به شرایط ویژه آن روز کوبا ، از تجربه مبارزه مسلحانه آن کپی برداری کنند ، اشتباه کردند، نه کاسترو و همرزمان اش.
۶ – هر صحبتی در بین ایرانیان در باره کاسترو و کوبا ، خواه ناخواه ، به رابطه دوستانه او با رژیم جهنمی ولایت فقیه کشیده می شود. تردیدی نباید داشت که رابطه دوستانه او با دیکتاتوری های ضد امپریالیست جهان سومی، از اشتباهات او بود که مسلماً به همبستگی انترناسیونالیستی زحمتکشان آسیب می زند. این اشتباه ناشی از سوء تفاهم نیست، بلکه از دو عامل مهم سرچشمه می گیرد:اولاً از بی ارزش شدن دموکراسی و آزادی در الگوی “سوسیالیسم قرن بیستم” که رسماً دموکراسی را یک امر “بورژوایی” می نامد ؛ ثانیاً درک کاملاً نادرست از مبارزه ضد امپریالیستی که خود از کم بها شدن انترناسیونالیسم طبقاتی کارگران در این روایت از سوسیالیسم ، ناشی می شود. بالاخره فراموش نباید کرد که وقتی حزب – دولت های سوسیالیستی به قیم پرولتاریا و مردم تبدیل می شوند ، ناگزیر همبستگی انترناسیونالیستی نیز بر مبنای روابط و منافع آنها تنظیم می گردد. البته انترناسیونالیسم سوسیالیستی به معنای صدور انقلاب به کشورهای دیگر نیست و نباید باشد ، زیرا خودِ چنین کاری نه فقط رهایی کشورهای دیگر را شتاب نمی دهد ، بلکه می تواند حتی آنها را به رویارویی باهم بکشاند.
محمد رضا شالگونی – ۱۰ آذر ۱۳۹۵/۳۰ نوامبر ۲۰۱۶
Comments
فیدل کاسترو<br>کسی که تا آخرین نفس به عدالت اجتماعی وفادار ماند<br>محمد رضا شالگونی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>