برخی کلیدواژه های فلسفه ی مارکسیستی 4
خدامراد فولادی
خدامراد فولادی
این همانی و این نه آنی1
( جایگاه و اهمییت ِ اینهمانی و این نه آنی در ماتریالیسم ِ دیالکتیک و تاریخی)
این همانی و این نه آنی یک اصل ِ مهم ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی و تاریخی، و محصول یا منتجه ی نفی و اثبات ِتکامل یابانه ی ِماده ی در حرکت است. این اصل ِ مهم ِ دیالکتیکی نقش ِ تعیین کننده در حرکت ِ تکاملی ِ ماده هم در طبیعت( تاریخ ِ طبیعت و پدیده های طبیعی) وهم درجامعه وتاریخ ِانسانی به مثابه ِ وحدتی مادی سیستمی وکلییتی همبسته دارد.وحدتی مادی- سیستمی که دربردارنده و فراگیرنده ی بی نهایت فرایند ِپیوست وگسست ها وگذارهای متوالی ِ تاریخن به هم پیوسته از« این همان» به « این نه آن» در اشکال ِ متنوع و کثیرالابعاد ِ تعین مند ِ ماده ی درحرکت است.اینهمانی واین نه آنی همان فرایند ِبی آغاز و پایان ِبه هم متصلی است که در ریاضیات هم، دروجه ِعام ِآن درمثبت ِبی نهایت،صفر،و منفی ِ بی نهایت بازتاب یافته و نمایش داده می شود. به این معنا که: مثبت ِ بی نهایت اینهمان های معین و مشخصی بوده اند که در طولانی زمان ِتاریخی و در روند ِ تکاملی ِ اشکال ِ متعین ِ ماده ی در حرکت به صفر یعنی « اکنون ِ تاریخی» ِسپری شده، و سپس به منفی ِ بی نهایت یا چیزها و پدیده های « این نه آن» تبدیل گردیده، و تغییر ِ شکل و محتوا داده اند. در این ارتباط و پیوست و گسست های پایان ناپذیر، جایگاه ِ صفر هم به دلیل ِ حرکت ِ بی وقفه ی ماده از مثبت به منفی، مدام تغییر می یابد و مثبت های موجود مدام به صفر ، و صفرها به منفی گذر می کنند. دراینجا متوجه می شویم که« صفر» برخلاف ِ تصور ِمتافیزیک اندیشان به معنای« هیچ» نیست، بلکه به معنای « چیزی» است که پیش تر عینییت ِ تعین مند و تشخص مند داشته و اکنون آن تعین و تشخص ِ خود ویژه ی منحصر به فرد از آن سلب و نفی گردیده و به «صفر» ِ رابط ِ گذارهای متوالی پیوسته تا سپس به منفی ِ بی نهایت در فرایند ِ بی آغاز و پایان ِ ماده ی در حرکت بپیوندد. از این رو می توان به قطعییت گفت که ریاضیات نیز نمایشگر ِ تغییرات ِ همبسته و همپیوسته ی ماده از اینهمانی به این نه آنی در اشکال ِ متنوع ِ آن است. یا به عبارت ِدیگر،ریاضیات هم بازتاب ِ محاسباتی علاوه بر بازتاب ِمفهومی در مغز ِ انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز است. این بازتاب های دوگانه ی مفهومی و محاسباتی( ریاضی) به این معناست که هیچ پدیده و مجموعه ی ترکیبی ِ سازمان یافته ای نیست که در وحدت و کلییت همبسته و همپیوسته اش از ابتدا تا انتهای هستی ِ یگانه ی خود ویژه اش مشمول و تابع ِ اصل و قانون ِ دیالکتیکی اینهمان و فرارفت ِ قانون مندانه ی ضرورت مند به این نه آن در نتیجه ی تضاد(های) درون ساختاری و انقضای کارکرد اش نباشد. با این توضیح ِضروری که: پیشرفت یا حرکت ِ معطوف به دگرگونی در یک وحدت ِ تشکل مند ِ اندامواره ی ترکیبی، جدا جدا صورت می پذیرد اما تکامل یا فرارفت ِ تاریخی ِ آن وحدت ِ نظام مند یکباره، جهشی و در کلییت ِ همبسته اش اتفاق می افتد.
این همانی و این نه آنی در شناخت ِ ما از کرد و کارهای جهان در کلییت و جزییت ِ آن نقش ِ بسیار مهم و تعیین کننده ای دارد. به بیان ِ دیگر، شناخت از همبسته گی و همپیوسته گی ِ جهان در کلییت و جزییت ِ آن بدون ِ شناخت از ارتباط ِ پیوستاری ِ این همانی و این نه آنی امکان پذیر نیست. یا به دیگر سخن، نه اعتبار ِ علمی دارد و نه اعتبار ِ تئوریک، و نه از این رو اعتبار ِ عملی و کارکردی.
ما روند ِ پیوستاری ِ اینهمانی و این نه آنی را در تکامل ِ تاریخی ِ فلسفه هم مشاهده می کنیم: فلسفه ی مارکسیستی،اینهمان و این نه آن ِ توامان ِ فلسفه ی هگل است. یعنی چه؟ یعنی مارکس و انگلس دیالکتیک ِ فلسفه ی هگل را گرفتند و خصوصیات ِ ایده آلیستی ِ منتسب به روح ِ مقدم بر ماده را از آن سلب و نفی نموده و آن را آن چنان که در واقعییت هست وتوسط ِ علوم ِ اثباتی ِ طبیعی یعنی فیزیک و شیمی و زیست شناسی نیز تایید شده یا خواهدشد و همه بیانگر ِ تقدم ِماده ی جاودانه در حرکت برروح و ذهن و ایده هستند منتسب نموده یعنی در جایگاه ِ واقعی اش قرار دادند. حرکت ِ جاودانه و بی آغاز و پایانی که ناشی از دیالکتیک ِحاکم بر هستی ِماده در اشکال ِ گونه گون ِ آن است. این گذار ِ فلسفی -دیالکتیکی ازایده آلیسم به ماتریالیسم گذاری است فرارفتی و تکامل گرایانه از این همان ِ پیشین به این نه آن ِ پسین ضمن ِ حفظ ِ خصوصیات ِ مثبت ِپیشین که قوانین و کارکردهای دیالکتیک اند. فلسفه ای که بنا بر خصلت ِدیالکتیکی اش سکون و ایستایی ندارد و با هر کشف ِعلمی ِ جدیدی درعلوم ِ طبیعی و اجتماعی بازاندیشی و باز سازی شده و از اینهمانی ِ پیشین به این نه آنی ِ پسین ِ آگاهانه تر و شناخت مندانه تر فراخواهد رفت.
در واقع،نفی ِدیالکتیکی ِاینهمان و گذار ِ پیوستاری ِ آن به « این نه آن» برخلاف ِآنچه تا کنون در کتاب ها و آموزش های توده ایستی تبلیغ و ترویج شده ، نفی ِ ساده ی متافیزیکی و مکانیکی ِ « غلبه ی نو برکهنه و طرد ِ کامل ِ کهنه» نیست، بلکه همچنان که درریاضیات هم می بینیم گذارازمرحله ی اینهمان ِ پیشین به مرحله ی این نه آن ِ پسین ِ پیش رفته تر و عالی تر ِ یک پدیده ی معین با نفی ِ خصوصییت های مزاحم و اخلال کننده در روند ِ تکاملی، و حفظ ِ تمام ِ خصوصییات ِ مثبت و مفید و هنوز کارآمد ِ آن و به کارگیری ِ این خصوصییات ِ تاریخن اثباتی و ایجابی در مرحله ی پسین است که در تئوری ِ دیالکتیک ِماتریالیستی تکاملی به آن « اوفهبونگ» گفته می شود. «اوفهبونگ» درماتریالیسم ِ تاریخی مشهودتر، و به آن دستاوردهایی گفته می شود که ضرورت ِ وجودی شان در فرایند ِ تکاملی ِ جامعه ی انسانی نقش ِ تاریخی ِ ارتقا دهنده و فرا برنده از پیشین ِ کم توسعه یافته به پسین ِ توسعه یافته تر و پیشرفته تر دارند. اوفهبونگ در تاریخ ِ طبیعت و پدیده های طبیعی هم نقش ِ تعیین کننده دارد. به عنوان ِ مثال، پیدایش ِ زمین از غبارهای کیهانی ِموجود درمنظومه ی خورشیدی ِ ما و فرایند ِ تکاملی ِ دراز زمان ِ آن مشمول ِ همین قانون مندی ِ دیالکتیکی ِ نفی و اثبات ِ اوفهبونگی و گذارهای متوالی از ساده به پیچیده ی اینهمانی به این نه آنی بوده است. یعنی از ساده ترین فرم و حالت تدریجن به پیچیده و پیچیده تر شدن تکامل یافته تا به تکامل یافته ترین وضعییت ِ امروزین رسیده است. به بیان ِ دقیق تر یعنی از سیاره ی فاقد ِ آب و هوا و جاندار ِزیست مند و شعورمند،به سیاره ی دارای آب و هوا و موجودات ِ زیست مند و شعورمند و در نهایت انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز تکامل یافته است. همین خصوصییت ِفرارفت ازاین همان به این نه آن را هم در نوعییت و هم در فردییت ِ انسان ملاحظه می کنیم. در تمام ِ این فرایندهای دیالکتیکی تکاملی خصوصییات ِ اخلال کننده در تکامل حذف و کار کرد های همراستا با تکامل حفظ و بهینه شده به طوری که آثار ِ اینهمانی های پیشین را می توان در این نه آنی های پسین به طور ِعلمی- اثباتی مشاهده نمود.
ادامه دارد
با احترام به روشنگری و کامنت نویس.من در ابتدای ارسال مجدد مقالات ام به روشنگری از سایت تقاضا کردم که ستون کامنت ها را به دلایلی که در آنجا ذکر نموده ام مسدود نماید. باز هم از روشنگری تقاضا می کنم برای اینکه وقفه ای در فعالییت نظری ام ایجاد نشود مسدودیت را ادامه دهد و هر کس نقد و نظری یر نوشته های ام دارد در یک مقاله ی عمومی همه خوان با نقل قول کامل از مقاله بنویسد تا سر فرصت به آن پاسخ دهم. با سپاس از روشنگری و ناشناس محترم.
یک مثال،
در نقد خرافه، مثلا اینکه انسان و جانوران یک چیزی دارند بنام روح که از فیزیک انسان جداست، میتوان به استدلالات فلسفی زیادی مراجعه کرد که در انواع ماتریالیسم هم وجود دارد. اما در رد این خرافه، استدلال علمی بسیار ساده و قانع کننده ای وجود دارد که یک مسئله فلسفی را که چند هزار سال وجود داشته و حل نشده را کاملا پاسخ میدهد که به فلسفه نیازی نیست.
علم گرائی نه تنها چیزی بدی نیست، بلکه برای کسب آزادی بسیار ضروری است.
آنارشیست
هگل در مورد سه جزء فلسفه اش فقط دو کتاب دارد، یکی فلسفه روح و دیگری علم منطق. هگل فقط 61 سال عمر کرد و نتوانست تمام کارهایش را تکمیل کند.
کلیات فلسفه هگل در سه جزئش در سخرانی های آموزشی او وجود دارد.
قسمت اول توضیح هستی است بصورت تجریدی (متافیزیک در علم امروز به این میگویند آنتالوژی، مثلا در علوم کامپیتور و هوش مصنوعی)، که دیالکتیک هستی از دیدگاه هگل است. این هست توضیح علم منطق بصورت آموزشی. البته تعریف هگل از منطق، تعریف رایج یعنی منطق صوری نیست، اما شامل آن میشود.
قسمت دوم توضیح دیالکتیک علم است.
قسمت سوم هست دیالکتیک فرهنگ انسان – کتاب فلسفه روح بصورت آموزشی. در این کتاب هگل دیدگاه فلسفی را بعنوان عالیترین دیدگاه استنتاج میکنتد و آن را نقد دیالکتیکی مذهب میداند.
توجه شود که هگل معتقد نیست که باید از متد استفاده کرد. او در مقدمه فلسفه روح این موضوع را توضیح میدهد که بسیار قانع کننده هم هست. او میگوید که متد ، نیازمند توضیح است برای همین نمیتواند ابزار فلسفی باشد، این نقد مهم کانت است. برای همین او متد را جزئی از توضیح هستی میداند نه جدا از آن. برای درک فلسفه هگل این مسئله بسیار مهم و کلیدی است.
چرا فلسفه منسوخ شده است؟
دلیل اینکه فلسفه منسوخ شده است این است فلاسفه سعی میکردند که برای کلیات هستی قاعده و قانون پیدا کنند. بد نبود، دمشان گرم. با پیدایش فیزیک مدرن و روانشناسی و بیولوژی مدرن، ضرورتی برای این وجود ندارد و همه فهمیدند که درک انسان از هستی از طریق فیزیک ممکن است که تا به امروز مشغول آن هستند. مثلا، مبحث شناخت امروزه بهتر است از طریق روش علمی انجام شود نه فلسفی. حتی در درک تاریخ، فلسفه تاریخ بدرد نمیخورد، باید از علم انسان شناسی استفاده کرد.
کسانیکه میخواهند هستی را بفهمند بهتر است تمام علوم مخصوصا فیزیک و تبعات آنرا مطالعه کنند نه فلسفه. تازه، علوم ریاضی و علوم کامپیتر بصورت نظری هم لازم است. این آخری بحثی جئا و طولانی دارد. فلسفه خوانی و فلسفه ورزی همانطور که مارکس هم گفت یک تفریح است نه تغییر عالم در عمل. میشه گقت مارکس مطالب این کامنت را میدانست اما برایش شواهد عینی و گفتمان وجود نداشت و میگفت، باشه، اگر دلتان میخواهد، مشغول شوید. مثلا، در آخرهای عمرش، بیشتر به اسنان سناسی علاقه مند بود تا فلسفه ورزی در حالیکه هزاران سئوال فلسفی پاسخ داده نشده وجود داشت.
آنارشیست
احتمالا روشنگری اشتباه کرده و کامنت این مقاله را برای نویسنده نبسته. بهرحال لازم است که نظر داده شود.
این مقاله ایرادات زیادی دارد. فعلا به مهمترین قسمت می پردازیم.
فلسفه هگل یک فلسفه کامل است، به این معنی که به تمام موضوعات فلسفی زمانش پاسخ داده است.
چگونه؟
هگل فلاسفه تاریخ را در دو جلد از زاویه دیدگاه فلسفی اش نقد کرده، اما مارکس مارکسیسم چنین کاری نکرده.
فلسفه هگل سه بخش بهم وابسته دارد، یکی منطق (در دیدگاه هگل هست متافیزیک یا در بیان مدرن هست آنتالوژی)، دیگری فلسفه طبیعت و دیگری فلسفه روح که آخری در حقیقت “روح” بمعنای خرافی نیست ،بلکه منظور فرهنگ انسان است. مارکس به این موضوعات نپرداخته و ما نمیدانیم نظر او در مورد تفصیلات این سه موضوع چیست.
هگل نظر کاملی هم در مورد فلسفه تاریخ دارد.
مارکس در باره هیچ یک از این زمینه های فوق کتابی ندارد جز آخری که در حقیقت نه فلسفی هست نه علمی، بلکه بقول خودش فقط برای روشن شدن ذهنش در ارتباط با فرضیه شان بوده است، فرضیه از من است. بنظر می آید که مارکس و انگلس فرق بین فرضیه و تئوری را نمیدانستند.
مارکس در مقدمه کتاب سرمایه می نویسد که دیالکتیک را در یکی دو صفحه توضیح میدهد، اما نه تنها نداد بلکه اگر بخواهد توضیح بدهد باید کتابی قطوری بنویسد مثل کتاب هگل بنام” علم منطق” . هگل دیالکتیک وجود را در یک کتاب قطور توضیح میدهد.
کلا، مارکس دارای هیچ کتاب فلسفی ی که موضوعات فلسفی را یکی بعد از دیگری بصورت جامع توضیح بدهد ندارد و حوزه فلسفه را بعنوان متخصص فلسفه حقوق ترک کرد و حتی به فلسفه حقوق هم بصورت جامع نپرداخت.
اینجا این سئوال پیش می آید که آیا مارکس فیلسوف بود؟
قطعا پاسخ هست خیر.
فیلسوف کسی است که کارش پاسخ دادن به مسائل فلسفی در طول زندگی شغلی اش و دفاع از آن باشد. مارکس چنین کاری نکرد.
مارکس خودش هم نمیخواست فیلسوف باشد وگرنه تمام وقتش را به اقتصاد سیاسی اختصاص نمیداد. مارکس اقتصاد دان شد. در علوم سیاسی، دانشمند نبود، یک سیاستمدار عادی بود با روش خودش ولی اینجا هم بیشتر وقتش را روی اقتصاد گذاشت.
پس،
چیزی بنام فلسفه مارکسیسمی که از مارکس باشد نداریم. اما فلسفه مارکسیسم از مارکسیستها فراوان است، مثل دیدگاههای انگلس، پلخانف، لنین، استالین، مائو ، فلاسفه مکتب فرانکفورت و غیره. در مورد کائوتسکی، نه چندان.
هیچ فیلسوف هوادار مارکس هم نداریم که مسایل فلسفه را بصورت جامعی مثل هگل توضیح داده باشد. این هم دلیل دارد.
آنارشیست